فراموش شده در گذر زمان
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اژدهای نقره ای رنگ غول پیکر در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت با لحنی نا امیدانه صحبت کرد...
"هه..هیچ وقت فکر نمیکردم پایانم به دست یک شیطان ناخالص باشد...واقعا که دنیا یک شوخیه تلخه."
صدای اژدها به سختی بالاتر از یک زمزمه بود..درخششی در چشمان او بود اما نه از نور زندگی..بلکه از قطرات اشکی که آماده ریزش بود.
پسر جوان کمی عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و بعد با لبخند بزرگی شروع به صحبت کرد: "اوه، نیازی به ناراحتی نیست چون من قصد کشتنت رو ندارم~"
اژدها به پسر نگاهی اجمالی انداخت..موهای قهوه ای تیره..چشمانی به همان رنگ و قد بلندش، به همراه یک عینک مستطیلی شکل که روی چشمانش بود.
هیچ چیز خاصی در مورد چهره او وجود نداشت اما هاله او..ترکیبی از انرژی شیطانی و مقدس بود..
" چرا میخواهی من رو زنده بزاری؟ مگه تو از طرف ارباب شیاطین برای کشتن من نیامده ای؟." اژدها با لحنی پرسشی اما همچنان بی روح و احساس پرسید.
" پووفففف-تو واقعا خیلی بامزه ای، انتخابت به عنولن حیوان خانگی جدیدم کار درستی بود.." پسر مو قهوه ای در حالی که می خندید و دستش را روی شکمش گذاشته بود این را گفت.
بعد پسر دستش را روی پوزه اژدها گذاشت و گفت: " از این پس..من، لتیوس وِن اورفان تو را به عنوان حیوان جدید خود انتخاب می کنم!!."
ناگهان نور سرخ رنگی کل بدن اژدهای عظیم را فرا می گیرد.
" ای-این چیه؟!."
لتیوس همانطور که لبخند می زد گفت: " خب ما شیاطین به این میگیم عهد اجباری."
اژدهای آبی بعد از چند دقیقه کم کم احساس کرد که در حال بی هوش شدن است و چشمانش به آرامی بسته شد...
×××
او به آرامی چشمانش را باز کرد...احساس عجیبی داشت..با چشمان آبی زیباییش کل اتاق را بررسی کرد.
یک کلبه چوبی کهنه که در چند بخش از دیوار ها و سقف خرابی هایی وجود داشت.
بوی نم باران به خوبی در آنجا احساس می شد و اتاق یک پنجره دقیقه کنار تختی که او روی آن نشسته بود وجود داشت.
" اوه به نظر میرسه بیدار شدی." لتیوس در حالی که در چوبی اتاق را باز کرده بود و در حال وارد شدن به اتاق بود این را گفت.
" تو-تو با من چیکار کردی؟!." دختر جوانی که موهایی نقره ای رنگ بلند و چشمان درخشان آبی رنگی داشت با صدایی لرزان این را گفت.
لتیوس با آرامش روی صندلیه کهنه چوبی ای نشست که به محض نشستن او صدای جیر جیر صندلی بلند شد.
" نگران نباش، فقط برای اینکه بتونم تو رو رو با خودم به داخل کلبه بیارم مجبور شدم که تو رو به فرم انسانی ات تبدیل کنم."
وقتی لتیوس به بدن او اشاره کرد دختر سریعا به بدنش نگاهی انداخت...دو چیز گرد مانع از این میشدند که او بتواند چیز بیشتری ببیند سپس دستانش را بالا آورد و نگاهی به آنها انداخت.
بسیار باریک و ضعیف به نظر می رسیدند آنقدر ضعیف که به هیچ وجه قابل قیاس با دستان اژدهاییاش نبودند.
لتیوس با سرگرمی در حال نگاه کردن به او بود.
" خب به نظر میرسه که این اولین بارته به فرم انسانی ات تبدیل شدی..اومم فکر کنم اول باید برات یکم لباس پیدا کنیم."
"هه..هیچ وقت فکر نمیکردم پایانم به دست یک شیطان ناخالص باشد...واقعا که دنیا یک شوخیه تلخه."
صدای اژدها به سختی بالاتر از یک زمزمه بود..درخششی در چشمان او بود اما نه از نور زندگی..بلکه از قطرات اشکی که آماده ریزش بود.
پسر جوان کمی عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و بعد با لبخند بزرگی شروع به صحبت کرد: "اوه، نیازی به ناراحتی نیست چون من قصد کشتنت رو ندارم~"
اژدها به پسر نگاهی اجمالی انداخت..موهای قهوه ای تیره..چشمانی به همان رنگ و قد بلندش، به همراه یک عینک مستطیلی شکل که روی چشمانش بود.
هیچ چیز خاصی در مورد چهره او وجود نداشت اما هاله او..ترکیبی از انرژی شیطانی و مقدس بود..
" چرا میخواهی من رو زنده بزاری؟ مگه تو از طرف ارباب شیاطین برای کشتن من نیامده ای؟." اژدها با لحنی پرسشی اما همچنان بی روح و احساس پرسید.
" پووفففف-تو واقعا خیلی بامزه ای، انتخابت به عنولن حیوان خانگی جدیدم کار درستی بود.." پسر مو قهوه ای در حالی که می خندید و دستش را روی شکمش گذاشته بود این را گفت.
بعد پسر دستش را روی پوزه اژدها گذاشت و گفت: " از این پس..من، لتیوس وِن اورفان تو را به عنوان حیوان جدید خود انتخاب می کنم!!."
ناگهان نور سرخ رنگی کل بدن اژدهای عظیم را فرا می گیرد.
" ای-این چیه؟!."
لتیوس همانطور که لبخند می زد گفت: " خب ما شیاطین به این میگیم عهد اجباری."
اژدهای آبی بعد از چند دقیقه کم کم احساس کرد که در حال بی هوش شدن است و چشمانش به آرامی بسته شد...
×××
او به آرامی چشمانش را باز کرد...احساس عجیبی داشت..با چشمان آبی زیباییش کل اتاق را بررسی کرد.
یک کلبه چوبی کهنه که در چند بخش از دیوار ها و سقف خرابی هایی وجود داشت.
بوی نم باران به خوبی در آنجا احساس می شد و اتاق یک پنجره دقیقه کنار تختی که او روی آن نشسته بود وجود داشت.
" اوه به نظر میرسه بیدار شدی." لتیوس در حالی که در چوبی اتاق را باز کرده بود و در حال وارد شدن به اتاق بود این را گفت.
" تو-تو با من چیکار کردی؟!." دختر جوانی که موهایی نقره ای رنگ بلند و چشمان درخشان آبی رنگی داشت با صدایی لرزان این را گفت.
لتیوس با آرامش روی صندلیه کهنه چوبی ای نشست که به محض نشستن او صدای جیر جیر صندلی بلند شد.
" نگران نباش، فقط برای اینکه بتونم تو رو رو با خودم به داخل کلبه بیارم مجبور شدم که تو رو به فرم انسانی ات تبدیل کنم."
وقتی لتیوس به بدن او اشاره کرد دختر سریعا به بدنش نگاهی انداخت...دو چیز گرد مانع از این میشدند که او بتواند چیز بیشتری ببیند سپس دستانش را بالا آورد و نگاهی به آنها انداخت.
بسیار باریک و ضعیف به نظر می رسیدند آنقدر ضعیف که به هیچ وجه قابل قیاس با دستان اژدهاییاش نبودند.
لتیوس با سرگرمی در حال نگاه کردن به او بود.
" خب به نظر میرسه که این اولین بارته به فرم انسانی ات تبدیل شدی..اومم فکر کنم اول باید برات یکم لباس پیدا کنیم."
کتابهای تصادفی

