فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

فراموش شده در گذر زمان

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
لتیوس با قدم‌هایی آرام و منظم در میان خیابان‌های شلوغ قدم می‌زد. جمعیت بی‌شماری در حال رفت و آمد بودند، اکثرشان انسان‌هایی با چهره‌های خسته و دل‌مشغولی‌های بی‌پایان. 

هر قدمی که برمی‌داشت، حس می‌کرد بیشتر در میان این ازدحام فرومی‌رود، اما این احساس برای او لذت‌بخش بود. 

"هومم.. همیشه در بین انسان‌ها بودن لذت‌بخشه.." 

نفسی عمیق کشید و ادامه داد: 

"این همه احساسات منفی که در هوا جریان داره واقعاً شگفت‌انگیزه~" 

صدایش آرام و نرم بود، انگار که با خودش حرف می‌زند، و نفس عمیقی که کشید بیشتر به خاطر لذت بردن از هوای مملو از اضطراب و نارضایتی بود که برای او به مانند عطری خوشایند بود. 

پس از چند نفس عمیق دیگر، لتیوس لبخندی بر لب داشت و به پیاده‌روی ادامه داد، لذتی عمیق از این هوای آشغال سرشار از احساسات منفی می‌برد. 

××× 

او کنار در چوبی کهنه‌ای با دستگیره‌ای آهنی و فرسوده ایستاده بود. به آرامی دستگیره را گرفت و آن را کمی کوبید. پس از چند ثانیه، صدای جیرجیری آزاردهنده به گوش رسید و در به آرامی باز شد. 

هنگامی که در باز شد، قامت کوتاه دختری جوان ظاهر شد. 

موهای کوتاه قهوه‌ای با چشمانی درشت به همان رنگ که در قاب سفید رنگ صورتش، تصویری ناز و دوست‌داشتنی ساخته بودند. 

قدش تقریباً ۱۴۰ سانتی‌متر بود و با چهره‌ای دلخور، آرام در را باز کرد و رو به لتیوس گفت: 

"همپف- بازم دیر کردی، قرار بود امروز صبح بیای.." یکی از لپ‌هایش را باد کرده بود و صدایش آرام بود، اما دلخوری در آن کاملاً مشهود بود. 

دختر با موهای کوتاه قهوه‌ای، بدنی متناسب داشت، نه لاغر و نه چاق. چهره‌اش کمی کودکانه ولی بی‌نهایت زیبا بود. روپوش لباس تعمیرکاران را پوشیده بود و یک چکش آهنگری در دست داشت. 

"هه‌هه‌هه." لتیوس با خنده‌ای ریز، موهای دختر را نوازش کرد. 

دختر قد کوتاه در واکنش به نوازش او، گونه‌هایش کمی سرخ شدند، اما برای پنهان کردن خجالتش، به سرعت دست او را کنار زد و با صدایی که تقریباً مثل فریاد بود، گفت: 

"به من دست نزن! چندین بار بهت گفتم هر بار اینطوری من رو مثل بچه‌ها نوازش نکن!!" 

"باشه باشه، حالا عصبانی نشو.. راستی، به نظر می‌رسه قدت یکم بلندتر شده." لتیوس با لحنی آرام و خندان، دستانش را به حالت 'صبر کن' جلوی خود گرفته بود و گفت. 

دختر با شنیدن بخش دوم جمله هیجان‌زده شد و با هیجان پرسید: "وا- واقعنی؟" 

"پوفففف- شوخیت گرفته؟ معلومه که الکی گفتم، شما دورف‌ها هیچ وقت قرار نیست قد بلند بشید." لتیوس این را با خنده‌ای بلند گفت و دستش را روی شکمش گرفته بود. 

صورت دختر با شنیدن این حرف‌ها مانند صحنه‌های کلیشه‌ای انیمه‌ها کاملاً سرخ و برافروخته شد. 

او دستش را دور چکش آهنگری‌اش فشرد و فریاد زد: "احمققققققق، بی‌شعورررررر، گاوووووو" و تعدادی الفاظ رکیک دیگر که در رمان ننوشتم...

کتاب‌های تصادفی