فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

زاویه دید شرور

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
- POV فری استارلایت-


---


آرام آرام چشم‌هامو باز کردم. صدای جیغ مهیبی کنار گوشم شنیده می‌شد، انگار از کمایی چندین ساله بیدار شده بودم.


اولین چیزی که دیدم سقف بیش از حد روشن و مسخره بود. و من... روی تختی به اندازه یه استادیوم دراز کشیده بودم...


این دومین بار بود که به همین صحنه چشم باز می‌کردم. صادقانه بگم... دفعه سومی نمی‌خواستم.


فقط چند ثانیه طول کشید تا دوباره وضعیت رو درک کنم، و نتونستم ناله‌ای از ناامیدی رو فرو ببرم.


"من توی رمان خودم تناسخ شدم؟"


غیرممکنه... این حرفای "ورود به دنیای دیگه" فقط توی اون رمان‌های احمقانه اتفاق می‌افته... حتما دارم خواب می‌بینم.


بعد از یه نگاه دیگه به اتاق عظیمی که توش خوابیده بودم، جزئیات شگفت‌آورش باعث شد تلخ بخندم.


خواب؟ کدوم خواب اینقدر واقعیه؟ کدوم خواب توی چند ثانیه دردی بدتر از هر چیزی که تا حالا تجربه کردی بهت می‌ده؟


واقعاً وارد رمانم شدم.


دندون‌هامو به هم فشردم و ناخن‌هامو توی پوست دستم فرو کردم. سرم انگار داشت می‌جوشید، مجبورم کرد با تمام قدرتم فریاد بزنم:


"چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا به جهنم؟!"


"چرا من از همه؟! من زندگی داشتم... خانواده... من داشتم—"


صدام بی‌اختیار می‌لرزید وقتی به پدرم، خانواده‌ام، زندگی قبلیم فکر می‌کردم...


یه قطره اشک از چشمم سر خورد وقتی زیر لب فحش دادم.


بعد، اون صدای غمگین دوباره کنار گوشم پیچید:


["همگام‌سازی کامل شد."]


["خاطرات میزبان با موفقیت انتقال یافت."]


ناگهان، سیلی از خاطرات ناآشنا به ذهنم هجوم آورد. اما آگاهیم فقط به اون صدای عجیب چسبیده بود.


از تخت غول‌پیکر پریدم پایین، از خشم داشتم دیوانه می‌شدم، بی‌ربط فریاد می‌زدم:


"به تو و همگام‌سازیت بره به جهنم، پسر حرامزاده!"


"کی از تو خواسته اینجا بیاریم منو؟! کی خواسته این 'زندگی جدید' رو؟!"


"جوابمو بده، حرامزاده! کی التماس کرده برای شانس دوباره؟!"


"برگردون منو... برگردون به زندگیم!"


"من نمی‌خوام 'شانس'... من همه چیز رو داشتم! من این زندگی رو نمی‌خوام—لطفاً... لطفاً برگردون منو!"


بعد از اینکه چند لحظه بی‌هدف به هوا مشت زدم، روی زانوهام افتادم. خشمم از بین رفت و به جاش ناامیدی سنگینی جایگزین شد.


"لطفاً... التماس می‌کنم... من خانواده دارم... من دارم—"


با شدت گریه می‌کردم وقتی کم‌کم به واقعیت موقعیتم پی بردم. خاطرات بدن میزبان بی‌وقفه وارد ذهنم می‌شد و ناله‌های بیچاره‌ام رو می‌پوشاند.


در نهایت، تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که با تمام نیروی باقی مونده‌ام فریاد بزنم.


البته، فروپاشیم بی‌توجه نموند. به لطف فریادهای قبلیم، طولی نکشید که مردم به اتاق هجوم آوردند—نه که من اهمیت می‌دادم.


تنها فکری که ذهنم رو مشغول کرده بود این بود: "من همه چیزم رو از دست دادم."


...


...


...


روزها به سرعت گذشت و در سالن‌های وسیع عمارت خانواده ستاره‌پیما، نجواهایی بین خدمتکاران در مورد وضعیت دلسوزانه ارباب جوان پیچید...


"عمارت خیلی ساکته،" یکی از خدمتکاران دود سیگارش رو از پنجره بیرون داد.


"درسته... به نظر می‌رسه ارباب فری بالاخره دیوانه شده..."


دو دختر دیگه که لباس‌های خدمتکاری پوشیده بودند که فقط توی فیلم‌ها دیده می‌شه، کنارش ایستاده بودند.


یکی بی‌حوصله غر زد: "میگی دیوانه شده؟ اون فری؟ هه... غیرممکنه..."


همه به سمت خدمتکار پیر و غمگین—سنپای طبیعی‌شون—نگاه کردند.


"چی میگی؟ ندیدی چطوری داشت جیغ می‌زد و مثل دیوانه‌ها دست و پا می‌زد؟"


پیرزن عمیقاً نفس کشید و با لحنی پر از طعنه ادامه داد:


"اون شیطون کوچیک هیچوقت دیوانه نمی‌شه. من از بچگیش بهش خدمت کردم. اگه *من* دیوانه نشدم، *اون* چطور می‌تونه؟" چهره‌های بقیه از ترس سفید شد.


"خانم فردریکا! چطور می‌تونی این حرف‌ها رو بزنی؟ نمی‌ترسی بشنوه؟ من نمی‌خوام طرف بدش باشم... بعد از دیدن چیزایی که می‌تونه بکنه..." جوان‌ترین خدمتکار با یادآوری سرنوشت کسایی که فری رو ناراحت کرده بودن، می‌لرزید.


تبدیل شدن به هدف فری بدتر از مرگ بود. تبدیل می‌شدی به اسباب بازیش تا وقتی که التماس مرگ کنی—حقیقتی که همه توی عمارت می‌دونستن.


"تسک، تسک. به همین دلیله که شما جوونا هیچوقت اینجا دووم نمی‌آرین،" فردریکا به ناپختگی خدمتکاران جوان سر ت*** داد.


"به هر حال... ارباب جوان احتمالاً... افسرده‌ست."


"افسرده؟"


با دیدن گیجی‌شون، فردریکا توضیح داد: "آره. این شیطون کوچیک برای اولین بار کسی رو جز خودش دوست داشته."


خدمتکاران همزمان نفس‌شون بند اومد: "دختر ارباب خانواده مون‌لایت...؟"


فردریکا سر ت*** داد. "وسواس داره. اما به نظر می‌رسه یه‌طرفه‌ست. اون دختری نیست که با قدرت بشه ادعاش کرد—مون‌لایت‌ها حتی با ستاره‌پیماها رقابت می‌کنن."


بعد از کشیدن پک دیگه‌ای، با لحنی تیره ادامه داد:


"به این آرامش عادت نکنین، دخترا. خشمش به زودی برمی‌گرده... و ما باید تحملش کنیم. هوشیار باشین~"


با این حرف، فردریکا رفت و بقیه رو توی وحشت فرو برد.


---

...

...

...


- POV فری استارلایت -


روی این تخت لعنتی دراز کشیده بودم و دوباره چشم‌هامو باز کردم. "هفتمین بار."


هفت باره که به این سقف لعنتی چشم باز کردم.


هر امیدی که این کابوس باشه مدت‌هاست از بین رفته. حالا فقط یه پوسته خالی روی تخت مجلل دراز کشیدم.


یک هفته از وقتی که به داخل رمان خودم پرت شدم گذشته بود—در بدن شخصیت منفی، فری ستاره‌پیما، گیر افتادم.


او شخصیت منفورترین داستان من بود... شخصیتی که همه ازش متنفر بودن.


اگه قهرمان داستان نمی‌کشتش، یکی از قهرمان‌های زن می‌کشت.


اگه نه، یکی دیگه از شخصیت‌های اصلی.


حتی شخصیت‌های منفی دیگه هم از فری متنفر بودن.


به طور خلاصه—او محکوم به فنا بود. همچین شخصیتی.


جدی؟ بعد از به ارث بردن خاطراتش، فهمیدم چقدر واقعاً پلید بوده. کارایی کرده بود که من حتی ننوشته بودم...


همه این‌ها و اون فقط شونزده سالشه. چه آینده‌ای درخشان.


مطمئناً، می‌دونم که پرچم‌های مرگ دارن جمع می‌شن. ولی کی اهمیت می‌ده؟ من؟ هه... به همه چیز بره به جهنم.


من حتی نمی‌خوام توی این دنیا زندگی کنم.


یک بار سعی کردم با چاقو خودکشی کنم—برای تموم کردن این کابوس.


می‌خواستم بمیرم.


ولی مسئله اینه—دستم توی لحظه‌ای که تیغه قرار بود پوست نازک گردنم رو سوراخ کنه، یخ زد.


داشتم خودمو گول می‌زدم؟ خودکشی کنم؟ همه چیز رو تموم کنم؟


جرأتش رو نداشتم. حتی ذره‌ای اراده.


فقط اون موقع بود که فهمیدم چقدر واقعاً بیچاره‌ام.


پس، هفته گذشته رو صرف... هیچ کاری نکردن کردم.


غذا خوردن. مدفوع کردن. حموم رفتن. خوابیدن. تکرار. هفت دور این روتین کسل‌کننده.


خیلیا اومدن دیدنم، ولی من همه‌شونو ندیده گرفتم. گیج رفتن.


فری زود یا دیر می‌میره. چون خودم نتونستم تمومش کنم، منتظر می‌مونم یکی دیگه از شخصیت‌ها منو بکشه.


چند روز گذشته آروم بود. فری—ارباب جوان خانواده قدرتمند ستاره‌پیما، یکی از سه خاندان اشرافی قدرتمند انسانی—توی تجمل زندگی می‌کرد.


من به خصوص وان حموم رو دوست داشتم. صاحب قبلی این بدن وسواس تمیزی داشت و من هم وسواس‌های اجباریش رو به ارث برده بودم، روزی دو بار حموم می‌رفتم.


از عادت‌های این بدن متنفر بودم، انگار حضور فری داشت به آرومی منو پاک می‌کرد. ولی اهمیتی نمی‌دادم.‌


من نمی‌خوام توی این دنیا زندگی کنم.


فقط می‌خوام توی یه گوشه‌ای آروم بمیرم.


پس، توی تخت غلت زدم. صبح شده بود، ولی تصمیم گرفتم بیشتر بخوابم. تا وقتی که شیاطین حرکت جدی‌شون رو شروع کنن، اتفاق خاصی توی این دنیا نمی‌افته—به خصوص برای خانواده‌ای مثل ستاره‌پیماها. وقت زیادی برای تلف کردن داشتم.


به هر حال، اتفاقات اصلی داستان یک سال دیگه شروع می‌شه، وقتی که قهرمان و بقیه وارد معبد بشن.


قلمرو انسان‌ها به یک امپراطوری عظیم تقلیل پیدا کرده بود، به دلیل حملات بی‌امان شیاطین که انسانیت رو به لبه نابودی رسونده بود.


ولی انسان‌ها سریع سازگار شدن. توانایی‌های منحصر به فردی بیدار کردن و بعد از رودخونه‌هایی از خون و اشک، تونستن شیاطین رو—به نوعی—دفع کنن.


برای تقویت قدرتشون، انسان‌ها تمام منابع و پیشرفت‌هاشون رو جمع کردن تا جایی بسازن که رهبران آینده توش پرورش پیدا کنن: معبد.

به هر حال، اتفاقات معبد هنوز یک سال دیگه بود.

نفس عمیقی کشیدم و توی تخت غلت زدم. "زودتر بکشین منو دیگه..."

دوباره خوابیدم و همه چیز رو نادیده گرفتم.

...

...

...

"نمی‌تونستم تا ابد بخوابم، مگه نه؟"

پشت میزم نشسته بودم و بی‌هدف روی کاغذها چیزی می‌نوشتم... گاهی اوقات ویدئوهایی روی ساعت هوشمندم که هنوز بهش عادت نکرده بودم، تماشا می‌کردم.

بعد از اینکه انسانیت به لبه نابودی رسید، بخش زیادی از پیشرفت و تمدنش از دست رفته بود.
‌‌‌

ولی حالا، بعد از تلاش‌های بی‌شمار، تونسته بودن—به نوعی—اونو پشت سر بذارن و با تکنولوژی‌های مدرنی که با نیرویی که انسان‌ها بیدار کرده بودن، اورا، کار می‌کرد، دوباره بسازن.


با این حال، با وجود موفقیت نسبی‌شون، کامل نبود. این موضوع از طراحی‌های عجیب معماری—ساختمان‌هایی که به نظر می‌رسید ترکیبی عجیب از دوران مدرن و قرون وسطی هستن—مشخص بود.
‌‌

خوب، فکر کنم می‌شه منو به عنوان نویسنده این داستان برای این مسخره‌بازی‌ها سرزنش کرد.
‌‌

به صندلیم تکیه دادم و برای هزارمین بار نفس عمیق کشیدم.
‌‌

معمولاً مردم خوشحال می‌شدن که شانس دوباره زندگی کردن بهشون داده بشه... ولی من نمی‌خواستم. بهش نیازی نداشتم.


هر لحظه‌ای که می‌گذشت، هر ثانیه‌ای، من یادآوری می‌شدم از خانواده‌ام—از چیزی که پشت سر گذاشته بودم. این تنها چیزی بود که منو به افسردگی شدید کشونده بود.
‌‌

زندگی ناعادلانه‌ست.


~تق، تق~


صدای در منو از فکرهام بیرون کشید، ولی زحمت نکشیدم ببینم کیه. 
یک خدمتکار وارد اتاق شد و با ادب تعظیم کرد.


"عذر می‌خوام که مزاحم شدم، ارباب... کمی پیش یه بسته برای شما رسید. طبق دستورات قبلی شما، اطمینان حاصل کردیم که کاملاً امنه قبل از اینکه تحویل بدیم، بدون اینکه بازش کنیم."


یک جعبه متوسط رو جلوی در گذاشت، کمی تعظیم کرد و رفت.


"روز خوبی داشته باشید، ارباب."


در دوباره بسته شد و من دوباره تنها موندم.
‌‌‌

از اول هم زیاد با خدمتکارا تعامل نداشتم و به نظر می‌رسید که اونا هم به این عادت کردن.
‌‌‌

نگاهی سریع به جعبه روی زمین خاطره‌ای کم‌رنگ رو در ذهنم زنده کرد—فری به خدمتکارا دستور داده بود که هیچوقت توی بسته‌هایی که دریافت می‌کنه نگاه نکنن.
‌‌‌

البته، این به خاطر این بود که اون اغلب چیزای خطرناکی سفارش می‌داد. و با توانایی‌های فراانسانی که توی این دنیا به وجود اومده بود، سخت نبود که بدون باز کردن بسته‌ای رو امن کنن.
‌‌‌

از بی‌حوصلگی، به سمت جعبه رفتم و بازش کردم.
‌‌

"ببینیم این دفعه چی برام فرستادی، فری پیر..."
‌‌

همون لحظه‌ای که دیدم چی توشه، یخ زدم—چشمام از تعجب باز شد.
‌‌‌

چطور ممکن بود نه؟
‌‌‌‌

لب‌هام می‌لرزید وقتی دستمو داخل بردم و اون دستگاه سیاه آشنا رو بیرون کشیدم، همون که سال‌ها با من بود.
‌‌‌‌

هیچ شکی نبود... این لپ‌تاپ شخصی من بود.
‌‌‌‌

با دقت روی میز گذاشتمش و مثل دیوانه‌ای بهش خیره شدم.
‌‌‌‌

وقتی خط‌های خط‌خورده رو سطحش رو دیدم، یادم اومد کی این خط‌ها روی اون افتاده بود—وقتی سال‌ها پیش از دستم افتاد.
‌‌‌

این همون لپ‌تاپی بود که سال‌ها ازش استفاده کرده بودم...
‌‌‌‌‌

لپ‌تاپی که روش رمانم رو نوشته بودم، کلید به کلید.


چه خبر بود؟ کسی داشت با من شوخی می‌کرد؟
‌‌

با دست‌های لرزان و قلب تندتند، لپ‌تاپ رو باز کردم—به آینده‌ای نامعلوم خیره شدم.

کتاب‌های تصادفی