فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

زاویه دید شرور

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
نفسی از لب‌هایم گریخت وقتی که به دستگاه روبروی خودم خیره شدم.

این کامپیوتر منه... اونه! هیچ راهی نیست که اشتباه بگیرمش... بعد از این همه سال که باهاش ور رفتم.

اما سوال واقعی اینه - چطور؟

آیا کامپیوتر با من تناسخ کرده؟ محاله...

"عجله نکنیم."

درسته... شاید فقط یه کپی یا نوعی ابزار باشه. هرچند که با توجه به اینکه کامپیوترها دیگه تو این دنیا وجود ندارن، شک دارم. همه چیز حالا به صفحات هوشمندی که با اورا کار می‌کنن وابسته‌اس...

به هر حال، آرام لپ‌تاپ رو باز کردم و صفحه‌اش بلافاصله روشن شد، منو از شوک منجمد کرد.

"از کی کامپیوتر من اینقدر سریع روشن میشه؟ یعنی قبلاً طول می‌کشید تا روشن بشه..."

بی‌خیال. اولین چیزی که دیدم صفحه خانه بود و اولین چیزی که متوجه شدم - والپیپر بود!

همونی بود که قبلاً استفاده می‌کردم - سونگ جین-وو از سولو لولینگ، با خنجرهاش...

"واقعاً اونه،" زیر لب زمزمه کردم.

اگه این لپ‌تاپ واقعاً اینجا اومده، یعنی راهی برای برگشتن هست؟ راهی برای بازگشت به دنیای خودم؟!

احساس گرمایی سینه‌ام رو پر کرد و دست‌هام می‌لرزید.

"لعنتی... این کارو با من نکن... من امیدمو از دست داده بودم."

با نفس‌های حبس شده، پسوردم رو تایپ کردم و دستگاه رو باز کردم.

"شاید توش سرنخی پیدا کنم... فقط می‌تونم امیدوار باشم."

اما اون امیدها زود شکست خورد. فقط دو پنجره روی کل دسکتاپ بود.

اولینش رو خوب می‌شناختم. پوشه‌ای بود که تمام فصل‌های رمانم رو توش نگه می‌داشتم.

پر بود از بیش از ۶۰۰ فصل. اما کنارش چیزی جدید دیدم...

پنجره دوم تو گوشه‌ای قرار داشت، با طرحی مسخره از دلقک به رنگ‌های مشکی و قرمز.

زیرش دو کلمه نوشته شده بود: "ابزار نویسنده."

اسمش رو زیر لب زمزمه کردم و بدون تردید روش کلیک کردم.

چه کار دیگه‌ای می‌تونستم بکنم؟ چیز دیگه‌ای روی دسکتاپ نبود.

به محض اینکه کلیک کردم، صفحه‌ای مشکی با همون نشان دلقک - فقط خیلی بزرگتر - باز شد.

---

ابزار نویسنده

تبریک به نویسنده برای بدست آوردن اولین و بهترین ابزار تقلب - ابزار نویسنده! ما بسیار برتر از هر سیستمی هستیم که تا به حال دیده‌اید، و امکانات شگفت‌انگیزی برای ساده‌تر کردن زندگی شما ارائه می‌دهیم. و نگران نباشید - ما شما رو ناامید نمی‌کنیم. یعنی زندگی شما دیگه در پایین‌ترین حالته، پس راهی نیست که بدترش کنیم، درسته؟ هاهاهاها!

"این چه جهنمیه؟"

همه چیزی بود که می‌تونستم بگم. واقعاً داشت به من می‌خندید؟ کی بود اون احمقی که اینو ساخته؟ و این پس‌زمینه کلیشه‌ای چیه؟ تصاویر گوگل تموم شده بود یا چی؟

"برو به جهنم تو و ابزار نویسنده یا هرچی که هست! کی می‌خواد یه سیستم احمقانه؟ من فقط می‌خوام راهی برای برگشت به دنیای خودم پیدا کنم!"

با عجله پایین رفتم تا بیشتر این رابط مضحک رو بررسی کنم.

وقتی ادامه دادم، عنوان جدیدی با حروف درشت ظاهر شد:

مزایای نویسنده

۱- رمان: 'سرزمین بقا'

نویسنده دسترسی مستقیم به تمام فصل‌های 'سرزمین بقا' داره! بله، درست خوندید. می‌تونید هر وقت که بخواید فصل‌های رمان رو بررسی کنید، پس نگران فراموش کردن جزئیات داستان نباشید!

"خب، این توضیح میده که چرا پوشه رمان اینجاست..."

ادامه دادم تا به مزیت دوم رسیدم:

---

۲- زندگی‌نامه!

اینجا نویسنده می‌تونه آمار، سبک‌های مبارزه، مهارت‌ها و استعدادهاش رو ببینه! اما فقط همینه؟ البته که نه! دقیق نگاه کنید و قوی‌ترین مزیتتون رو بررسی کنید:

نویسنده حق داره زندگی‌نامه‌اش رو تغییر بده! می‌تونید هر مهارت، استعداد یا توانایی رو اضافه کنید. بی‌انصافی به نظر نمیاد؟ متاسفانه، مطلق نیست - هر اضافه کردنی نیاز به امتیازات دستاورد داره! تا زمانی که امتیاز کافی دارید، هر کاری می‌تونید بکنید... اما زیاد حریص نشید.

(نکته: نویسنده نمی‌تونه آمارش رو تغییر بده یا سبک‌های مبارزه جدیدی اختراع کنه.)

امتیازات دستاورد

با تکمیل ماموریت‌های اصلی/فرعی (قابل مشاهده اینجا) یا با تاثیرگذاری مهم روی داستان اصلی بدست می‌آیند.

امتیازات دستاورد فعلی: ۱۰۰

...

...

...

"این سیستم واقعاً دوست داره پرگویی کنه... اما قبول دارم - این یه مزیت قدرتمنده. بهم حق میده هر استعداد یا مهارتی که می‌خوام رو بنویسم... هرچند شک دارم اینقدر ساده باشه."

یادداشت کردم که اختراع سبک‌های مبارزه جدید مسدود شده، که منطقی بود. سبک‌های مبارزه هنرهای رزمی بودند که توسط بیدار شده‌هایی که اورای خودشون رو آزاد کرده بودن تمرین می‌شد. هر چه سبک قوی‌تر بود، می‌تونست به مرتبه بالاتری برسه - اما به جز هیولاهای کلاس SSS از گذشته، هیچکس سبک جدیدی اختراع نکرده بود.

این یه تنظیمی بود که من به عنوان نویسنده اضافه کرده بودم... اما دوباره، این اون چیزی نبود که دنبالش بودم. همه چیزی که می‌خواستم یه سرنخ یا حتی یه اشاره بود که چطور به دنیای خودم برگردم.

~آه~

ادامه دادم و امیدم رو به این سیستم مسخره بستم.

---

۳- توصیه نویسنده!

ما راهنمایی‌های ارزشمندمون رو به نویسنده ارائه می‌دیم! برای مقدار مشخصی از امتیازات دستاورد، نویسنده می‌تونه درباره هر چیزی توصیه بخواد - و به آزادی بین دو گزینه انتخاب کنه: تصادفی یا مستقیم!

- توصیه تصادفی (۱۰ امتیاز)

دستورالعمل‌های مبهم و رمزآلود ارائه میده - اما بی‌خطرترین مسیر رو تضمین می‌کنه (حتی اگه نفهمید).

- توصیه مستقیم (۳۰ امتیاز)

دستورالعمل‌های واضحی ارائه میده که حتی یه بچه هم می‌تونه دنبال کنه. اما در حالی که مستقیماً به هدف می‌رسونتتون، همیشه یه مانعی تو مسیرتون قرار میده. با احتیاط پیش برید! هاهاها!

---

"اینه!"

وقتی درباره ویژگی توصیه خوندم، رشته‌ای از امید پدیدار شد. *می‌تونم از سیستم بپرسم چطور به دنیای خودم برگردم، درسته؟*

"آره، این کار میده! چقدر از این امتیازات احمقانه دستاورد دارم دوباره؟"

با عجله بالا رفتم و دیدم سیستم ۱۰۰ امتیاز بهم داده.

بیشتر از حد کافی.

بدون تردید، توصیه مستقیم رو انتخاب کردم. بی‌خیال تصادفی.

بلافاصله تایپ کردم: "چطور به دنیای خودم برگردم."

کلمات "توصیه مستقیم" درخشید و من نفسم رو حبس کردم - اما ناامید شدم. چیزی که ظاهر شد فقط این بود:

???

سه علامت سوال بزرگ صفحه رو پر کرد. مشت‌هام رو گره کردم و گزینه توصیه تصادفی رو امتحان کردم - اما نتیجه یکسان بود:

???

همون جواب. تلخی مرا فرا گرفت وقتی فهمیدم این سیستم داره با من بازی می‌کنه. امید رو نشون میده و بعد می‌کشه. من شبیه یه شخصیت بازی به نظر میام؟!

"نه... آروم باش..."

نفس عمیقی کشیدم. هنوز امیدم رو از دست ندادم. منطقی فکر کن: اگه راه برگشتی نبود، سیستم با یه 'نه' قاطع جواب می‌داد - نه با علامت سوال مبهم. درسته؟

"دوباره امتحان کنیم..."

بلافاصله تایپ کردم: "چطور شیطان بزرگ رو شکست بدم."

این یه موجودی بود که قدرتش حتی از هیولاهای کلاس SSS هم فراتر می‌رفت. حتی من به عنوان نویسنده، راهی پیدا نکرده بودم که قهرمان داستان شکستش بده. پس مطمئن بودم...

انتظاراتم تایید شد وقتی توصیه مستقیم همون جواب رو داد:

???

درست حدس زده بودم! محدودیت‌هایی برای توصیه‌های سیستم وجود داشت - همه چیز رو جواب نمی‌داد. فکر کردن به این موضوع منطقی بود با توجه به اینکه این ویژگی ارزون بود.

اگه چیزی بپرسم که در توانش باشه، احتمالاً جواب میده... بله، زوده که ناامید بشم.

مجبور کردم خودم رو آروم بمونم و ادامه دادم به کاوش ابزار نویسنده.

---

۴- تصویر

عکس آینده! برای مقدار مشخصی از امتیازات دستاورد، نویسنده یک تصویر از یک واقعه آینده دریافت می‌کنه. هر چه واقعه دورتر باشه، هزینه بیشتره.

"این مفیده... اما اون چیزی نیست که دنبالشم."

بی‌خیال شدم و پایین‌تر رفتم، اما با بی‌رحمی مواجه شدم - رابط حالا فقط ماموریت‌ها رو نشون می‌داد. چیز دیگه‌ای نبود.

تلخ خندیدم. "پس... بی‌فایده‌س."

مشتم رو روی میز کوبیدم، از ناامیدی داشتم جوش می‌آوردم.

"بی‌فایده."

یه سیستم مثل اون شخصیت‌های پنیری تو رمان‌های وب بهم داده شده بود... اما چه فایده‌ای داره؟ آرزوی واقعیم رو برآورده نمی‌کنه.

با چشم‌های خالی از احساس، لیست ماموریت‌ها رو بی‌توجهی مرور کردم:

ماموریت‌ها به سه دسته تقسیم شده بودن:

- ماموریت‌های فرعی: پاداش‌های کم امتیاز دستاورد، کارهای آسون - "یه خدمتکار رو آزار بده"، "اون پسره رو بزن"، "اینو بدست بیار..."

- ماموریت‌های اصلی: کاملاً خالی.

- ماموریت نهایی:

به ماموریت نهایی نگاه کردم - و وقتی خوندم، یخ زدم:

"ویکتوریاد رو ببر."

دو کلمه ساده، اما فقط می‌تونستم بخندم.

"ویکتوریاد رو ببرم؟ هه..."

این ماموریت تقریباً غیرممکن بود... البته نه کاملاً غیرممکن.

چرا؟ بذار توضیح بدم:

ویکتوریاد مثل یه امتحان نهایی بود که سالانه تو "معبد" برگزار می‌شد. یه مسابقه بزرگ که تمام دانش‌آموزان سال اول رو جمع می‌کرد تا قوی‌ترین شرکت‌کننده رو مشخص کنه. یه مسابقه به سبک بتل رویال که به صورت جهانی پخش می‌شد و قوی‌ترین افراد از هر جناحی رو شامل می‌شد.

و این سیستم می‌خواست من ببرم؟ که قهرمان داستان، "برف"، و شخصیت‌های اصلی دیگه رو شکست بدم؟ تقریباً غیرممکن بود - حتی با یه سیستم مثل این.

وقتی جزئیات ماموریت رو خوندم، چشم‌هام از حدقه در اومد:

ماموریت: ویکتوریاد رو ببر

مهلت: ۲ سال

مجازات شکست: سیستم برای ۱ سال مهر و موم میشه.

پاداش موفقیت: ۱۰٬۰۰۰ امتیاز دستاورد

سوال سیستم:

نویسنده می‌تونه یک سوال از معمار سیستم بپرسه که موظفه جواب بده - هرچی که باشه.

---

وقتی اون خط آخر رو خوندم، از جام پریدم، احساس کردم چشم‌هام ممکنه از حدقه در بیاد.

"اینه! اینه، لعنتی!!!"

دوباره داشتم دیوانه‌وار فریاد می‌زدم، انگار که روحم دوباره شعله‌ور شده.

"چرا چنین جزئیات مهمی رو آخر گذاشتی، سیستم نفرین شده؟! دفعه بعد از اول بگو! به جهنم با 'ابزار نویسنده'ت!"

امید دارم! یه شانس!

اون خط آخر همه چیز رو تغییر داد. معمار سیستم - یه موجود دیگه پشت این صفحه بود. از اون، جوابم رو می‌گیرم: چطور به دنیای خودم برگردم.

ویکتوریاد رو ببرم؟ حتی اگه لازم باشه از جهنم هم رد می‌شم.

حالا چیه، لعنتی... *من اینجا نویسنده‌م، نه تو.

من این دنیا رو ساختم... و اگه لازم باشه، پاره‌پاره‌ش می‌کنم.

از میزم بلند شدم با عزمی تازه. دنده‌های فکرم شروع به چرخیدن کرد.

هیچ‌وقت قصد دخالت تو وقایع این دنیا رو نداشتم... اما دارن مجبورم می‌کنن. پس آماده باشین_

"دارم میام!"

کتاب‌های تصادفی