زاویه دید شرور
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«وقتی دنیا مزخرفاتش رو به سمتت پرتاب میکنه، چارهای جز همراهی ندارى—حتی وقتی میدونی به مرگت ختم میشه.»
...
...
...
ادا ناخودآگاه پس رفت، در حالی که نگاهش در چشمان سیاه زغالی فری قفل شد.
امروز فری به نظر متفاوت میرسید. ترسناکتر از همیشه. انگار بالاخره بالغ شده بود و ذات واقعی خودش رو نشون میداد.
مکث کرد، متوجه شد که فری قصد داره بهنحوی ازش سود ببره. هیچ میلی نداشت تو هیچیک از نقشههای فری شرکت کنه.
اما انتخابی نداشت.
چیزی که پیشنهاد داده بود، آرزوی دیرینه ادا بود—خواستههایی که عمیقاً تو قلبش دفن کرده بود و حالا داشت به سطح میاومد، انگار میخواست منفجر بشه.
با گاز گرفتن لب پایینیش، ادا در نهایت با حرکتی خشک به فری سر تکان داد.
"بهتره حرفات رو پس نگیری، فری... پیشنهادت رو میپذیرم. حالا—در عوض چی میخوای؟"
فری تو صندلیش لم داد، مثل روباه لبخند زد. اعصاب ادا هنگام آماده شدن برای شنیدن خواستهاش فشرده شد—اما جواب فری چنان بود که نزدیک بود فکش زمین بیفته.
دستاش رو به نشانهی معصومیت ساختگی بالا برد. "نمیدونم."
سکوت برای چند ثانیه اتاق رو پر کرد تا ادا حرف فری رو کامل هضم کنه.
مشتهایش رو گره کرد، برای بار صدم فریاد زد:
"پس بازم داری مسخره م میکنی!"
"بازم با همون مزخرفات اومدی،" فری آه کشید. "گفتم—قرارداد آئورا امضا میکنم. مسخرهبازی کجاشه؟"
"اما ادعا کردی در عوض چیزی میخوای!"
شانه بالا انداخت. «
میخوام. فقط هنوز تصمیم نگرفتم چی میخوام. بعداً حلش میکنیم."
ادا زیر لب غر زد، از بیتفاوتی فری آشفته شده بود.
«داری عنوان لردی رو رها میکنی، اما حتی نمیدونی در عوض چی میخوای... این اصلاً منطقی نیست.»
فری چانهاش رو تکیهگاه دستش گذاشت و تنبلوار روی میزش خم شد.
«عجله چیه؟ قرارداد آئورا که به این زودیها آماده نمیشه. اصلاً تا تولد شانزدهسالگیم که یه ماه دیگهست، نمیتونم رسماً عنوان لردی رو تحویل بدم.»
ادا نتونست مخالفت کنه. میدونست حق با اونه.
با دیدن پذیرش اجباری ادا، فری با لبخند ادامه داد.
«کلی وقت داریم، اِدا. چرا همینجا نمونی؟ مدتیه که زیر یه سقف زندگی نکردیم، مگه نه؟ بهمون فرصت میده قرارداد رو آماده کنیم.»
«من؟ اینجا بمونم؟ با تو؟»
ادا لرزید، چهرهاش از نفرت کج شده بود.
فری فقط میتونست به واکنش اغراقشدهاش خیره بشه.
*فری قبلی چقدر اذیتش کرده بوده؟*
«اتاق قدیمیت همونجوریه... ضمناً من که گاز نمیگیرم.»
ادا به فکر فرو رفت، کاری که فری رو واداشت از عصبانیت به پیشونیش بزنه.
اون موقع برای قبول پیشنهادش اینقد مکث نکرده بود—اینقدر مسئلهی بزرگی بود؟ فریِ قدیمی چقدر آشغال بوده که اینجوری واکنش نشون میده؟
البته اکراه ادا بیدلیل نبود.
فری سابقهی فجایع رو داشت.
هیچوقت اون روز رو فراموش نکرده بود—روزی که دید داره یه پیشخدمت رو بی رحمانه شکنجه میکنه.
اون موقع فقط ده سالش بود.
بالاخره بعد از زمانی که به اندازهی ابدیت به نظر میرسید، ادا با تسلیم آه کشید و زیر لب گفت:
«یه ماه با فری زندگی کنم، و لردی رو بگیرم... آره، میارزه. و میتونم روش نظارت کنم ببینم نقشهای داره... آره، بد نیست.»
با دیدن تسلیم شدنش، فری فقط سر تکان داد.
«بیصبرانه منتظر همکاری با توام، خواهر.»
ادا با تحقیر جواب داد.
خواهر...
دیگه نمیخواست این کلمه رو از دهن این شیطان کوچولو بشنوه. این کلمه از لبانش مثل زهر بود.
ناگهان متوجه چیزی شد.
فری دوباره داشت به هوای بالای میز ضربه میزد.
همین کار رو موقع حرف زدنش هم انجام داده بود، و ادا رو گیج کرده بود.
«فری، چرا مدام به هوای بیکار ضربه میزنی؟ عقلتو از دست دادی، یا داری حقهبازی میکنی؟»
با شنیدن حرفاش، فری سرش رو کج کرد و نگاهش به کامپیوتر شخصی خودش افتاد.
«ضربه زدن به هوای بیکار؟»
دستگاه رو با یه دست بالا آورد و کم کم متوجه چیز مهمی شد.
"تو... اینو نمیبینی؟"
ادا چشمانش رو تنگ کرد و روی دست خالی فری تمرکز کرد.
"چی رو نبینم؟ دستت که خالیه."
با شنیدن جوابش، فری خندهی آرامی کرد—از اون خندههایی که آدمهای شرور موقع عذاب دادن قربانی میزنن.
"اوه، چیزی نیست. بهم توجه نکن. فقط یه عادته برای کاهش استرس، پس نگران نباش."
"هومپف! کی نگران تو میشه؟!"
فری دوباره خندید. «آره، آره، میدونم. به هر حال، بذار مکالمات خوشایندمون رو بعداً ادامه بدیم. فکر کنم نکات مهم رو پوشش دادیم. خودم قرارداد آئورا رو رسیدگی میکنم، پس میتونی بری.»
ادا زبانش رو به دندان گرفت، چرخید و به سمت در رفت.
"طوری میگی انگار که میخوام تو یه اتاق با تو بمونم!"
بالاخره رفت و فری رو تنها گذاشت.
اما... نتونست جلوی خودش رو بگیرد و یه نگاه آخر بهش انداخت.
فقط یه فکر تو ذهنش بود:
«این واقعاً همون فرییه که میشناسم؟»
با این شک باقیمانده، ادا بالاخره رفت.
...
...
...
-POV فری استار لایت-
دوباره تو اتاق عظیمم تنها ماندم.
"خوبه... خیلی خوبه."
زیر لب زمزمه کردم.
از طریق اون مکالمه با ادا، به موفقیتهای زیادی رسیده بودم.
نه—نه فقط دو تا پرنده، بلکه یه دسته کامل رو با یه سنگ زده بودم.
واگذاری لردی احمقانه به نظر میرسید، اما این عنوان همیشه یه نفرین بود. حالا ادا بارش رو به دوش میکشید و من از پشت صحنه نخهایش رو میکشیدم.
فری، بدون شک، ننگ خاندان استارلایت بود.
عنوان لردی دردسرهایش خیلی بیشتر از منافعش بود.
حالا با ادا به عنوان لرد جدید، اون رو تو نقشههام گره زده بودم—مطمئن شدم مجبور میشه کاری رو که میخوام انجام بده.
این راهی عالی برای حفظ نفوذم در عین فرار از خطرات عنوان لردی بود.
اِدا یه نابغه بود، معمار واقعی ثروت خاندان استارلایت.
راههای بیشماری برای سوءاستفاده از این موضوع وجود داشت.
خاندان استارلایت ثروت عظیمی داشت—
ثروتی که با کمال میل برای خودم ادعا میکردم.
پول و مهارت.
اینها دو چیزی بودن که بیشتر از این خانواده نیاز داشتم.
در مورد شمشیرزنی... از قبل براش برنامه داشتم.
فقط هنوز آماده نبودم.
با نگاه دیگهای به پنجرهی وضعیتم، تمرکزم رو به ویژگی آئورام—تاریکی—معطوف کردم.
این یکی از دلایلی بود که فری رو ننگ استارلایت خطاب میکردن.
از بنیانگذار خانواده تا آخرین لرد، تمام لردهای قبلی ویژگی نور رو داشتن که میتونست به ویژگی برتر ستاره تکامل پیدا کنه.
از طرف دیگه، فری تاریکی رو در اختیار داشت که فقط به سایهها تکامل پیدا میکرد. به عنوان لرد خاندان استارلایت، نمیتونست از قویترین سلاح خانواده—آئورای ستارهای—استفاده کنه، چون تمام تکنیکهای منتقل شده در خانواده به ویژگی نور وابسته بودن.
شاید استعداد فری که ردهی A طبقهبندی شده بود، خوب به حساب میاومد. اما هرگز نمیتونست کمبودهای دیگهاش رو جبران کنه—مخصوصاً وقتی پدرش یه موجود هیولایی ردهی +SS بود.
با این حال، با وجود اینکه این تفاوت باعث ننگش شده بود، هماهنگیاش با تاریکی برای من بینقص بود. هنرهای شمشیرزنی که چشم بهش داشتم بهش نیاز داشتن.
باید آماده میشدم. یه ماه دیگه، سفرم رو برای به دست آوردن اون سبک شروع میکردم... و برای این کار، اول باید این آمار ب همریخته رو درست میکردم.
اون شب، تمام مدت بیدار موندم و با ابزارهای نویسنده آزمایش کردم، برای آینده آماده شدم.
وقتی خورشید طلوع کرد، متوجه شدم یه روز کامل رو صرف وررفتن با لبتابم کرده بودم... که ظاهراً باتری بینهایت داشت، چون هیچوقت خاموش نشده بود.
این یه آرامش بود—اگر میخواستم تو دنیایی که کامپیوترها دیگه وجود ندارن شارژش کنم، فاجعه میشد.
وقتی به لپتاپم نگاه کردم، ادا رو به خاطر آوردم که ظاهراً نمیتونست اون رو ببینه.
این به نفعم بود. به هر حال، اگر کسی متوجه میشد با اون چیکار میتونم بکنم، فاجعهبار بود. حداقل دیگه نگرانش نبودم.
به هر حال، خلاصهی یافتههام تو چند ساعت گذشته...
اول، وقتی پیشنهادهای سیستم—تصادفی یا مستقیم—پاسخ معتبری به درخواستهام نمیدادن، امتیازهای دستاوردی از دست نمیدادم. مجموعم همچنان ۱۰۰ بود.
دوم، نمیتونستم یه توانایی خفن یا یه مهارت غیرمنطقی بسازم. وقتی سعی کردم تواناییهای مسخرهی قوی مثل «مرگ فوری با نگاه (ردهی SSS)» رو بنویسم، یه نوتیفیکیشن با عددی اونقدر بزرگ ظاهر شد که نتونستم بخونمش... همراه با مسخرهبازی اون دلقک لعنتی:
"گمشو بابا، نویسندهی تنبل. فکر میکنی انقدر راحته؟"
به زوری جلوی پرتاب لپتاپ رو به بیرون پنجره رو گرفتم.
از طرف دیگه، استعدادها بهطور قابل توجهی ارزونتر از مهارتها بودن. مثلاً استعداد شمشیرزنی فقط حدود ۵۰۰ امتیاز دستاورد هزینه داشت.
این هنوز برای کسی مثل من که فقط ۱۰۰ تا داشتم، مبلغ هنگفتی بود.
در مورد مهارتها... تصمیم گرفتم بهجای ایجاد مهارتهای جدید از صفر، مهارتهای موجود رو به دست بیارم و توسعه بدم—از نظر هزینه مقرون به صرفهتر بود. اینو موقع دستکاری تنها مهارت فری—فریب—متوجه شدم. فهمیدم میتونم مهارتها رو با امتیاز تقویت کنم.
فقط نتونستم از عصبانیت زبانم رو به دندان نگیرم وقتی اون مهارت بیفایده رو به خاطر آوردم. با تمام منابعی که در اختیار داشت، این تنها چیزی بود که بهش اهمیت داده بود؟ فریِ قدیمی چقدر احمق بوده؟
به هر حال، با گذشت زمان میتونستم مهارت هامو با امتیاز تقویت کنم.
اما الان امتیاز کافی برای انجام کاری نداشتم. تنها گزینهام انجام کوئستها بود.
به کوئستهای موجود نگاه کردم و نتونستم آه نکشم.
کوئستهای جانبی:
- دویدن ۱۰ کیلومتر → ۵ امتیاز دستاورد (روزانه)
- ۱۰۰ شنای سوئدی → ۵ امتیاز دستاورد (روزانه)
- ۱۰۰ ضربه شمشیر → ۱۰ امتیاز دستاورد (روزانه)
- زدن به باسن اِدا → ۱۰۰ امتیاز دستاورد
- اذیت کردن یه پیشخدمت → ۱۵ امتیاز دستاورد
به لیست خیره شدم.
چرا مسخرهترین کارها بیشترین پاداش رو میدادن؟
زدن به باسن اِدا؟ ممنون—هنوز دلم نمیخواد بمیرم.
...
...
...
ها... ها... ها...
و اینجوری، من تو باغ پشتی قصر دویدم و کوئستهای روزانمو انجام دادم—تنها کارهایی که از دستم برمیاومد.
هنوز به یاد دارم حالت چهرهی خدمتکارها و اِدا رو وقتی دیدن دارم تمرین میکنم... چیزی بود که انتظار نداشتن تو عمرشون ببینن.
با اینکه بدنم با استانداردهای انسانی معمولی قوی در نظر گرفته میشد، تو این دنیا به هیچکس نمیرسید. این غیرمنطقی بود، با توجه به جایگاه فری. کسی مثل اون باید بهترین منابع آموزشی رو در اختیار میگرفت.
اما من اینجا بودم، بعد از دویدن ۱۰ کیلومتر نفسنفس میزدم...
حتماً یه مشکلی وجود داشت.
روی چمنهای سبز و انبوه افتادم، خیس عرق شده بودم و با میلی شدید به حمام کردن مبارزه میکردم.
متأسفانه چارهای جز تحمل نداشتم—چون بقیهی کوئستها غیرممکن بودن.
زدن به باسن اِدا مطرح نبود. اذیت کردن پیشخدمت؟ اون گزینه هم از وقتی تصمیم گرفتم اِدا رو نگه دارم ناپدید شد، چون اون هیچوقت اجازهی همچین رفتاری رو نمیداد. ضمناً نمیخواستم شهرت از قبل افتضاحم رو خرابتر کنم—این برای نقشه هام حیاتی بود.
بلند شدم و به سمت کیفم که اونجا گذاشته بودم رفتم، لبتابمو درآوردم تا پیشرفتم رو چک کنم.
کوئستهای تکمیلشده:
- دویدن ۱۰ کیلومتر → ۵ امتیاز دستاورد ✔
- ۱۰۰ شنای سوئدی → ۵ امتیاز دستاورد ✔
- ۱۰۰ ضربه شمشیر → ۱۰ امتیاز دستاورد ✔
امتیازهای دستاورد فعلی: ۱۲۰
«خب... جواب داد.»
آه کشیدم و به آسمان آبی بالا خیره شدم. کاخ استارلایت دورافتاده بود و مکانی آرام به حساب میاومد. یه لحظهی نادر آرامش تو دنیایی مثل این.
"فقط یه سال مونده تا اتفاقات اصلی آکادمی معبد شروع بشه..."
باید تا اون موقع به اندازهی کافی قوی میشدم.
وسواس داشتم با زمان مسابقه بدم، مدام نقشه هام رو اصلاح میکردم.
با اشتیاق دوباره دیدن خانوادم و برگشتن به دنیای خودم، خودمو به جلو میراندم. باید سریع قویتر میشدم.
وقتی تو افکارم غرق میشدم، نمیتونستم انکار کنم این دنیا چقدر واقعی به نظر میرسید—به طور عجیبی شبیه دنیای اصلی خودم بود.
با وجود فجایعی که زمین رو ویران کرده بود، هنوز جای زیبایی بود.
در حال حاضر، قلمروهای انسانی فقط بخشهایی از اروپای سابق و غرب آسیا رو شامل میشد—تحت حکومت یه امپراتوری وسیع واحد.
بقیه یا به دست شیاطین افتاده بودن یا تبدیل به هیولاهایی شده بودند که تحت تأثیر اون موجود پلید جهش پیدا کرده بودن.
در حالی که من اینجا تو عظمت کاخ استارلایت نشسته بودم، بدون شک نبردهای بیشماری در گوشه گوشه این جهان جریان داشت.
هر روز، صدها نفر میمردن.
از زمان ظهور دروازهها، جمعیت زمین از ۸ میلیارد به کمی بیش از ۵۰۰ میلیون کاهش پیدا کرده بود.
یه ضرر فاجعه بار که بشریت رو تا مرز انقراض پیش برده بود.
آرامش زود گذر اطرافم رو غنیمت شمردم در حالی که با خودم زمزمه میکردم:
"این دنیای من نیست. بذار ضعیفا بمیرن. قویا زنده بمونن..به هر حال من به اینجا تعلق ندارم."
"آره... از هر وسیله ای استفاده میکنم تا به دنیای خودم برگردم. در مورد داستان سرزمین بقا؟ یه نفر دیگه میتونه زندگیش کنه."
در نهایت، به سمت قصر برگشتم و برای حرکت بعدیم آماده شدم.
اگه ایده های دیوانه واری که تو ذهنم میچرخیدن رو اجرا میکردم، شاید زیاد زنده نمیموندم.
اما انتخابی داشتم؟
ریسک کردن کمترین کاری بود که میتونستم برای انجام کار غیرممکن پیش روم انجام بدم.
باشه پس...
به من نشون بده چی تو چنته داری..دنیای لعنتی!.
...
...
...
ادا ناخودآگاه پس رفت، در حالی که نگاهش در چشمان سیاه زغالی فری قفل شد.
امروز فری به نظر متفاوت میرسید. ترسناکتر از همیشه. انگار بالاخره بالغ شده بود و ذات واقعی خودش رو نشون میداد.
مکث کرد، متوجه شد که فری قصد داره بهنحوی ازش سود ببره. هیچ میلی نداشت تو هیچیک از نقشههای فری شرکت کنه.
اما انتخابی نداشت.
چیزی که پیشنهاد داده بود، آرزوی دیرینه ادا بود—خواستههایی که عمیقاً تو قلبش دفن کرده بود و حالا داشت به سطح میاومد، انگار میخواست منفجر بشه.
با گاز گرفتن لب پایینیش، ادا در نهایت با حرکتی خشک به فری سر تکان داد.
"بهتره حرفات رو پس نگیری، فری... پیشنهادت رو میپذیرم. حالا—در عوض چی میخوای؟"
فری تو صندلیش لم داد، مثل روباه لبخند زد. اعصاب ادا هنگام آماده شدن برای شنیدن خواستهاش فشرده شد—اما جواب فری چنان بود که نزدیک بود فکش زمین بیفته.
دستاش رو به نشانهی معصومیت ساختگی بالا برد. "نمیدونم."
سکوت برای چند ثانیه اتاق رو پر کرد تا ادا حرف فری رو کامل هضم کنه.
مشتهایش رو گره کرد، برای بار صدم فریاد زد:
"پس بازم داری مسخره م میکنی!"
"بازم با همون مزخرفات اومدی،" فری آه کشید. "گفتم—قرارداد آئورا امضا میکنم. مسخرهبازی کجاشه؟"
"اما ادعا کردی در عوض چیزی میخوای!"
شانه بالا انداخت. «
میخوام. فقط هنوز تصمیم نگرفتم چی میخوام. بعداً حلش میکنیم."
ادا زیر لب غر زد، از بیتفاوتی فری آشفته شده بود.
«داری عنوان لردی رو رها میکنی، اما حتی نمیدونی در عوض چی میخوای... این اصلاً منطقی نیست.»
فری چانهاش رو تکیهگاه دستش گذاشت و تنبلوار روی میزش خم شد.
«عجله چیه؟ قرارداد آئورا که به این زودیها آماده نمیشه. اصلاً تا تولد شانزدهسالگیم که یه ماه دیگهست، نمیتونم رسماً عنوان لردی رو تحویل بدم.»
ادا نتونست مخالفت کنه. میدونست حق با اونه.
با دیدن پذیرش اجباری ادا، فری با لبخند ادامه داد.
«کلی وقت داریم، اِدا. چرا همینجا نمونی؟ مدتیه که زیر یه سقف زندگی نکردیم، مگه نه؟ بهمون فرصت میده قرارداد رو آماده کنیم.»
«من؟ اینجا بمونم؟ با تو؟»
ادا لرزید، چهرهاش از نفرت کج شده بود.
فری فقط میتونست به واکنش اغراقشدهاش خیره بشه.
*فری قبلی چقدر اذیتش کرده بوده؟*
«اتاق قدیمیت همونجوریه... ضمناً من که گاز نمیگیرم.»
ادا به فکر فرو رفت، کاری که فری رو واداشت از عصبانیت به پیشونیش بزنه.
اون موقع برای قبول پیشنهادش اینقد مکث نکرده بود—اینقدر مسئلهی بزرگی بود؟ فریِ قدیمی چقدر آشغال بوده که اینجوری واکنش نشون میده؟
البته اکراه ادا بیدلیل نبود.
فری سابقهی فجایع رو داشت.
هیچوقت اون روز رو فراموش نکرده بود—روزی که دید داره یه پیشخدمت رو بی رحمانه شکنجه میکنه.
اون موقع فقط ده سالش بود.
بالاخره بعد از زمانی که به اندازهی ابدیت به نظر میرسید، ادا با تسلیم آه کشید و زیر لب گفت:
«یه ماه با فری زندگی کنم، و لردی رو بگیرم... آره، میارزه. و میتونم روش نظارت کنم ببینم نقشهای داره... آره، بد نیست.»
با دیدن تسلیم شدنش، فری فقط سر تکان داد.
«بیصبرانه منتظر همکاری با توام، خواهر.»
ادا با تحقیر جواب داد.
خواهر...
دیگه نمیخواست این کلمه رو از دهن این شیطان کوچولو بشنوه. این کلمه از لبانش مثل زهر بود.
ناگهان متوجه چیزی شد.
فری دوباره داشت به هوای بالای میز ضربه میزد.
همین کار رو موقع حرف زدنش هم انجام داده بود، و ادا رو گیج کرده بود.
«فری، چرا مدام به هوای بیکار ضربه میزنی؟ عقلتو از دست دادی، یا داری حقهبازی میکنی؟»
با شنیدن حرفاش، فری سرش رو کج کرد و نگاهش به کامپیوتر شخصی خودش افتاد.
«ضربه زدن به هوای بیکار؟»
دستگاه رو با یه دست بالا آورد و کم کم متوجه چیز مهمی شد.
"تو... اینو نمیبینی؟"
ادا چشمانش رو تنگ کرد و روی دست خالی فری تمرکز کرد.
"چی رو نبینم؟ دستت که خالیه."
با شنیدن جوابش، فری خندهی آرامی کرد—از اون خندههایی که آدمهای شرور موقع عذاب دادن قربانی میزنن.
"اوه، چیزی نیست. بهم توجه نکن. فقط یه عادته برای کاهش استرس، پس نگران نباش."
"هومپف! کی نگران تو میشه؟!"
فری دوباره خندید. «آره، آره، میدونم. به هر حال، بذار مکالمات خوشایندمون رو بعداً ادامه بدیم. فکر کنم نکات مهم رو پوشش دادیم. خودم قرارداد آئورا رو رسیدگی میکنم، پس میتونی بری.»
ادا زبانش رو به دندان گرفت، چرخید و به سمت در رفت.
"طوری میگی انگار که میخوام تو یه اتاق با تو بمونم!"
بالاخره رفت و فری رو تنها گذاشت.
اما... نتونست جلوی خودش رو بگیرد و یه نگاه آخر بهش انداخت.
فقط یه فکر تو ذهنش بود:
«این واقعاً همون فرییه که میشناسم؟»
با این شک باقیمانده، ادا بالاخره رفت.
...
...
...
-POV فری استار لایت-
دوباره تو اتاق عظیمم تنها ماندم.
"خوبه... خیلی خوبه."
زیر لب زمزمه کردم.
از طریق اون مکالمه با ادا، به موفقیتهای زیادی رسیده بودم.
نه—نه فقط دو تا پرنده، بلکه یه دسته کامل رو با یه سنگ زده بودم.
واگذاری لردی احمقانه به نظر میرسید، اما این عنوان همیشه یه نفرین بود. حالا ادا بارش رو به دوش میکشید و من از پشت صحنه نخهایش رو میکشیدم.
فری، بدون شک، ننگ خاندان استارلایت بود.
عنوان لردی دردسرهایش خیلی بیشتر از منافعش بود.
حالا با ادا به عنوان لرد جدید، اون رو تو نقشههام گره زده بودم—مطمئن شدم مجبور میشه کاری رو که میخوام انجام بده.
این راهی عالی برای حفظ نفوذم در عین فرار از خطرات عنوان لردی بود.
اِدا یه نابغه بود، معمار واقعی ثروت خاندان استارلایت.
راههای بیشماری برای سوءاستفاده از این موضوع وجود داشت.
خاندان استارلایت ثروت عظیمی داشت—
ثروتی که با کمال میل برای خودم ادعا میکردم.
پول و مهارت.
اینها دو چیزی بودن که بیشتر از این خانواده نیاز داشتم.
در مورد شمشیرزنی... از قبل براش برنامه داشتم.
فقط هنوز آماده نبودم.
با نگاه دیگهای به پنجرهی وضعیتم، تمرکزم رو به ویژگی آئورام—تاریکی—معطوف کردم.
این یکی از دلایلی بود که فری رو ننگ استارلایت خطاب میکردن.
از بنیانگذار خانواده تا آخرین لرد، تمام لردهای قبلی ویژگی نور رو داشتن که میتونست به ویژگی برتر ستاره تکامل پیدا کنه.
از طرف دیگه، فری تاریکی رو در اختیار داشت که فقط به سایهها تکامل پیدا میکرد. به عنوان لرد خاندان استارلایت، نمیتونست از قویترین سلاح خانواده—آئورای ستارهای—استفاده کنه، چون تمام تکنیکهای منتقل شده در خانواده به ویژگی نور وابسته بودن.
شاید استعداد فری که ردهی A طبقهبندی شده بود، خوب به حساب میاومد. اما هرگز نمیتونست کمبودهای دیگهاش رو جبران کنه—مخصوصاً وقتی پدرش یه موجود هیولایی ردهی +SS بود.
با این حال، با وجود اینکه این تفاوت باعث ننگش شده بود، هماهنگیاش با تاریکی برای من بینقص بود. هنرهای شمشیرزنی که چشم بهش داشتم بهش نیاز داشتن.
باید آماده میشدم. یه ماه دیگه، سفرم رو برای به دست آوردن اون سبک شروع میکردم... و برای این کار، اول باید این آمار ب همریخته رو درست میکردم.
اون شب، تمام مدت بیدار موندم و با ابزارهای نویسنده آزمایش کردم، برای آینده آماده شدم.
وقتی خورشید طلوع کرد، متوجه شدم یه روز کامل رو صرف وررفتن با لبتابم کرده بودم... که ظاهراً باتری بینهایت داشت، چون هیچوقت خاموش نشده بود.
این یه آرامش بود—اگر میخواستم تو دنیایی که کامپیوترها دیگه وجود ندارن شارژش کنم، فاجعه میشد.
وقتی به لپتاپم نگاه کردم، ادا رو به خاطر آوردم که ظاهراً نمیتونست اون رو ببینه.
این به نفعم بود. به هر حال، اگر کسی متوجه میشد با اون چیکار میتونم بکنم، فاجعهبار بود. حداقل دیگه نگرانش نبودم.
به هر حال، خلاصهی یافتههام تو چند ساعت گذشته...
اول، وقتی پیشنهادهای سیستم—تصادفی یا مستقیم—پاسخ معتبری به درخواستهام نمیدادن، امتیازهای دستاوردی از دست نمیدادم. مجموعم همچنان ۱۰۰ بود.
دوم، نمیتونستم یه توانایی خفن یا یه مهارت غیرمنطقی بسازم. وقتی سعی کردم تواناییهای مسخرهی قوی مثل «مرگ فوری با نگاه (ردهی SSS)» رو بنویسم، یه نوتیفیکیشن با عددی اونقدر بزرگ ظاهر شد که نتونستم بخونمش... همراه با مسخرهبازی اون دلقک لعنتی:
"گمشو بابا، نویسندهی تنبل. فکر میکنی انقدر راحته؟"
به زوری جلوی پرتاب لپتاپ رو به بیرون پنجره رو گرفتم.
از طرف دیگه، استعدادها بهطور قابل توجهی ارزونتر از مهارتها بودن. مثلاً استعداد شمشیرزنی فقط حدود ۵۰۰ امتیاز دستاورد هزینه داشت.
این هنوز برای کسی مثل من که فقط ۱۰۰ تا داشتم، مبلغ هنگفتی بود.
در مورد مهارتها... تصمیم گرفتم بهجای ایجاد مهارتهای جدید از صفر، مهارتهای موجود رو به دست بیارم و توسعه بدم—از نظر هزینه مقرون به صرفهتر بود. اینو موقع دستکاری تنها مهارت فری—فریب—متوجه شدم. فهمیدم میتونم مهارتها رو با امتیاز تقویت کنم.
فقط نتونستم از عصبانیت زبانم رو به دندان نگیرم وقتی اون مهارت بیفایده رو به خاطر آوردم. با تمام منابعی که در اختیار داشت، این تنها چیزی بود که بهش اهمیت داده بود؟ فریِ قدیمی چقدر احمق بوده؟
به هر حال، با گذشت زمان میتونستم مهارت هامو با امتیاز تقویت کنم.
اما الان امتیاز کافی برای انجام کاری نداشتم. تنها گزینهام انجام کوئستها بود.
به کوئستهای موجود نگاه کردم و نتونستم آه نکشم.
کوئستهای جانبی:
- دویدن ۱۰ کیلومتر → ۵ امتیاز دستاورد (روزانه)
- ۱۰۰ شنای سوئدی → ۵ امتیاز دستاورد (روزانه)
- ۱۰۰ ضربه شمشیر → ۱۰ امتیاز دستاورد (روزانه)
- زدن به باسن اِدا → ۱۰۰ امتیاز دستاورد
- اذیت کردن یه پیشخدمت → ۱۵ امتیاز دستاورد
به لیست خیره شدم.
چرا مسخرهترین کارها بیشترین پاداش رو میدادن؟
زدن به باسن اِدا؟ ممنون—هنوز دلم نمیخواد بمیرم.
...
...
...
ها... ها... ها...
و اینجوری، من تو باغ پشتی قصر دویدم و کوئستهای روزانمو انجام دادم—تنها کارهایی که از دستم برمیاومد.
هنوز به یاد دارم حالت چهرهی خدمتکارها و اِدا رو وقتی دیدن دارم تمرین میکنم... چیزی بود که انتظار نداشتن تو عمرشون ببینن.
با اینکه بدنم با استانداردهای انسانی معمولی قوی در نظر گرفته میشد، تو این دنیا به هیچکس نمیرسید. این غیرمنطقی بود، با توجه به جایگاه فری. کسی مثل اون باید بهترین منابع آموزشی رو در اختیار میگرفت.
اما من اینجا بودم، بعد از دویدن ۱۰ کیلومتر نفسنفس میزدم...
حتماً یه مشکلی وجود داشت.
روی چمنهای سبز و انبوه افتادم، خیس عرق شده بودم و با میلی شدید به حمام کردن مبارزه میکردم.
متأسفانه چارهای جز تحمل نداشتم—چون بقیهی کوئستها غیرممکن بودن.
زدن به باسن اِدا مطرح نبود. اذیت کردن پیشخدمت؟ اون گزینه هم از وقتی تصمیم گرفتم اِدا رو نگه دارم ناپدید شد، چون اون هیچوقت اجازهی همچین رفتاری رو نمیداد. ضمناً نمیخواستم شهرت از قبل افتضاحم رو خرابتر کنم—این برای نقشه هام حیاتی بود.
بلند شدم و به سمت کیفم که اونجا گذاشته بودم رفتم، لبتابمو درآوردم تا پیشرفتم رو چک کنم.
کوئستهای تکمیلشده:
- دویدن ۱۰ کیلومتر → ۵ امتیاز دستاورد ✔
- ۱۰۰ شنای سوئدی → ۵ امتیاز دستاورد ✔
- ۱۰۰ ضربه شمشیر → ۱۰ امتیاز دستاورد ✔
امتیازهای دستاورد فعلی: ۱۲۰
«خب... جواب داد.»
آه کشیدم و به آسمان آبی بالا خیره شدم. کاخ استارلایت دورافتاده بود و مکانی آرام به حساب میاومد. یه لحظهی نادر آرامش تو دنیایی مثل این.
"فقط یه سال مونده تا اتفاقات اصلی آکادمی معبد شروع بشه..."
باید تا اون موقع به اندازهی کافی قوی میشدم.
وسواس داشتم با زمان مسابقه بدم، مدام نقشه هام رو اصلاح میکردم.
با اشتیاق دوباره دیدن خانوادم و برگشتن به دنیای خودم، خودمو به جلو میراندم. باید سریع قویتر میشدم.
وقتی تو افکارم غرق میشدم، نمیتونستم انکار کنم این دنیا چقدر واقعی به نظر میرسید—به طور عجیبی شبیه دنیای اصلی خودم بود.
با وجود فجایعی که زمین رو ویران کرده بود، هنوز جای زیبایی بود.
در حال حاضر، قلمروهای انسانی فقط بخشهایی از اروپای سابق و غرب آسیا رو شامل میشد—تحت حکومت یه امپراتوری وسیع واحد.
بقیه یا به دست شیاطین افتاده بودن یا تبدیل به هیولاهایی شده بودند که تحت تأثیر اون موجود پلید جهش پیدا کرده بودن.
در حالی که من اینجا تو عظمت کاخ استارلایت نشسته بودم، بدون شک نبردهای بیشماری در گوشه گوشه این جهان جریان داشت.
هر روز، صدها نفر میمردن.
از زمان ظهور دروازهها، جمعیت زمین از ۸ میلیارد به کمی بیش از ۵۰۰ میلیون کاهش پیدا کرده بود.
یه ضرر فاجعه بار که بشریت رو تا مرز انقراض پیش برده بود.
آرامش زود گذر اطرافم رو غنیمت شمردم در حالی که با خودم زمزمه میکردم:
"این دنیای من نیست. بذار ضعیفا بمیرن. قویا زنده بمونن..به هر حال من به اینجا تعلق ندارم."
"آره... از هر وسیله ای استفاده میکنم تا به دنیای خودم برگردم. در مورد داستان سرزمین بقا؟ یه نفر دیگه میتونه زندگیش کنه."
در نهایت، به سمت قصر برگشتم و برای حرکت بعدیم آماده شدم.
اگه ایده های دیوانه واری که تو ذهنم میچرخیدن رو اجرا میکردم، شاید زیاد زنده نمیموندم.
اما انتخابی داشتم؟
ریسک کردن کمترین کاری بود که میتونستم برای انجام کار غیرممکن پیش روم انجام بدم.
باشه پس...
به من نشون بده چی تو چنته داری..دنیای لعنتی!.
کتابهای تصادفی


