زاویه دید شرور
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
"سرد"
آدا آنجا پشت در ایستاده بود. فرّی دوباره به آن مرد سرد و غیرقابلخواندن تبدیل شده بود. دیگر نمیتوانست او را درک کند.
گاهی غمگین به نظر میرسید، گاهی عصبانی، اما بیشتر اوقات — سرد.
طی چند روز گذشته کمی بهتر شده بود، اما بعد از ملاقات با وولکان، سریع به حالت بیتفاوت خود بازگشته بود. نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده.
قطعاً از فرّی شرورِ قدیم بهتر بود. بالاخره در تمام مدت اقامتش با او به کسی آسیب نزده بود. او پختهتر شده بود…
اما مطمئن نبود. آیا واقعاً تغییر کرده بود؟ یا این فقط آرامش پیش از توفان بود؟
با این افکار، آدا به سمت ضیافت رفت. حفظ آبروی خانواده در حال حاضر اولویت او بود.
...
- POV فرّی استارلایت -
به در تکیه دادم.
داخل اتاقی وسیع با دیوارهای بلند بودم، مبلمان لوکس… تختخوابی با اندازه متوسط.
تقریباً مجهز به هر چیزی بود که اتاق قبلیام داشت — به جز اندازه تخت.
صندلی راحتیای را کنار اتاق دیدم و خودم را رویش انداختم.
آرام تاب خوردم و به سقف خیره شدم.
*پدر توله ها دارن منو زیر نظر میگیرن.*
حقیقتی انکارناپذیر بود. از لحظهای که پا به اینجا گذاشته بودم، تحت نظارت بودم.
سنا — گروهی از چرخدندههای زنگزده، ریاکار تا مغز استخوان.
آن احمقها داشتند تا جایی که میتوانستند مرا سرکوب میکردند.
اگر وصیت پدر فرّی نبود، صاحب این بدن را خیلی وقت پیش کشته بودند.
میگفتند به آبراهام استارلایت، پدر فرّی، احترام میگذاشتند. اما احترامی در کارشان نمیدیدم.
البته، مرا نکشتند، اما کاری بدتر کردند.
در طول اقامت یکماههام با آدا همهچیز را فهمیده بودم.
اول، فرّی کاملاً از قلمرو خانواده جدا شده بود. عمارتش در دورترین نقطه امپراتوری قرار داشت، انگار که تبعیدش کرده بودند — یا کشتنش را آسانتر.
دوم، تمریناتش عمداً سرکوب شده بود. کسی در جایگاه او باید به بهترین منابع برای صعود به ردههای بالاتر دسترسی میداشت. اما در عوض، او را در پایینترین سطح نگه داشته بودند.
سوم، سعی کرده بودند از راههای غیرمستقیم فرّی را بکشند. به همین خاطر بود که آن مهارت مسخره «اغواگری» را به او داده بودند، به این امید که آن را روی دختر خانوادهای اشرافی استفاده کند و رسواییای ایجاد کند که اعدامش را توجیه کند.
آنها مرا مرده میخواستند اما نمیتوانستند مستقیماً دست به کار شوند.
این مرا به یک نتیجهگیری رساند — سنا تقسیم شده بود.
یک جناح میخواست به هر قیمتی مرا بکشد، در حالی که جناح دیگر از من متنفر بود اما به وصیت آبراهام احترام میگذاشت.
جناح اول داشت سعی میکرد غیرمستقیم مرا بکشد.
بیایید اسمش را بگذاریم «***هایی که منو مرده میخوان».
در مورد جناح دوم، «***هایی که ازم متنفرن ولی نمیکشنم».
آیا جناح سومی وجود داشت؟ فکر نمیکردم، اما به زودی متوجه میشدم.
شاید امید داشتند وولکان مرا بکشد و تقصیر را بپذیرد و خودش هم بمیرد.
از صندلی بلند شدم و به بالکن رفتم. کوهها از هر طرف ما را احاطه کرده بودند، منظرهای نفسگیر — که هر روز دیده نمیشد.
نقشه من از اینجا شروع میشود.
آنها مرا مرده میخواهند، و من آرزویشان را برآورده خواهم کرد.
نقشهام ساده بود. اول، از عنوان لردم صرفنظر میکردم و همه را شوکزده میکردم.
بعد، باید مثل کسی به نظر میرسیدم که خودکشیاش را میخواهد.
اولین قدم را جلوی وولکان برداشته بودم، وقتی گفتم مرا بکشد. سعی کرده بودم تا حد ممکن دیوانه به نظر برسم، کاملاً آگاه که آنها تماشا میکنند.
با دیدن ناامیدیام برای مرگ، آخرین برگ برندهام را بازی میکردم.
«میخواهم به سفری آموزشی بروم.»
به کجا؟
«سرزمینهای کابوس… جایی که زمانی چین نامیده میشد.»
تنها؟
«تنها.»
کسی مثل من، یک رده F، شانس صفر برای بقا آنجا داشت — یا اینطور فکر میکردند. اما چند ترفند در آستین داشتم.
آنها باور میکردند که بالاخره از شر من خلاص شدهاند. «فرّی احمق به سمت مرگش راه افتاد.» اما متوجه نمیشدند که دقیقاً خودشان دلیل بقای من خواهند بود.
عالی نیست؟ مجبورشان میکردم مستقیماً مرا به محل تکنیک «دههزار گام سایه» بفرستند.
نقشهام بر اساس فرضیات وحشیانهای از طرف من بود. موفق میشد یا نه — فردا متوجه میشدم.
آن شب، نتوانستم بخوابم.
...
...
...
و حالا اینجا هستیم.
مجبور شدم تحمل کنم که خدمتکارها دورم حلقه زدند و اصرار داشتند لباسم را بپوشانند.
نمیدانستم چقدر زمان گذشته، اما انگار ساعتی طول کشید.
وقتی بالاخره به آینه نگاه کردم، دلم خواست بالا بیاورم. مثل یه بچه لوس در لباسهای گرون قیمت به نظر میرسیدم. با موهایم که مرتب به پهلو شانه خورده بود، واقعاً شبیه یکی از آن اشراف متکبر شده بودم.
*آروم باش… فقط باید امروز رو تحمل کنم.*
در نهایت، آدا را ملاقات کردم که لباس سیاه خیرهکنندهای پوشیده بود، انگار با من هماهنگ شده بود. راهی محل تعیینشده شدیم.
چندین خدمتکار در طول مسیر همراهیمان کردند.
بالاخره به تالار بزرگ رسیدیم که مراسم در آن برگزار میشد.
نفس عمیقی کشیدم در حالی که به درهای عظیم روبرویم خیره شده بودم — درهایی به اندازهای بزرگ که یک فیل غولپیکر را در خود جای میداد.
«دیگر نمیتوانیم شما را همراهی کنیم، لرد. از اینجا به بعد، فقط لرد و همراهش میتوانند پیش بروند.»
خدمتکارها عقب کشیدند و ما را تنها گذاشتند.
پس از تبادل اشاره سریعی با آدا، درهای عظیم را فشار دادم و کمی آرا به بازوهایم منتقل کردم تا آنها را حرکت دهم.
همانطور که درها باز میشدند، فهمیدم وضعیت را دستکم گرفته بودم.
بلافاصله، صدها — اگر نه بیشتر — جفت چشم به من خیره شد.
تالار پیش رویم وسیع بود، مثل یک استادیوم بزرگ، با بالکنهای مجلل احاطه شده. همه چیز با طلا و سفید تزیین شده بود.
درست روبهرو، سکویی مرتفع بر همه چیز اشراف داشت، با دوازده صندلی روی آن.
نشسته روی آن صندلیها، قدرتمندترین افراد این خانواده بودند.
در لحظهای که نگاههای سرد به سمتام را حس کردم، تمام متانتی که به خود بسته بودم ناپدید شد و جای خود را به تنش داد.
با تردید قدم به جلو گذاشتم و در جایگاه تعیینشدهام، در مرکز همه چیز، قرار گرفتم.
مشتهایم را گره کردم و چهرهام را ثابت نگه داشتم.
*این ملاقات نیست… این یک محاکمه است. محاکمهای برای من.*
این درک من را آزار داد، اما نادیدهاش گرفتم. آنقدر ضعیف بودم که در اینجا حرفی برای گفتن نداشتم.
سرم را بلند کردم و سعی کردم چهرههای پیش رو را شناسایی کنم.
اتاق پر از زمزمه بود.
از بین همه اعضای خانواده استارلایت، فقط دو نفر را به خاطر آوردم — یک پیرمرد و یک زن. آنها تنها کسانی بودند که وقت گذاشته بودم توسعه دهم و نقشی در رویدادها داشتند.
بین آن دوازده نفر، پیرمردی در مرکز نشسته بود، هوایی از تسلط از او ساطع میشد، انگار که بیصدا اعلام میکرد: «من رهبر اینجام.»
*باید او باشد… شیر جاودان، لئونیدس استارلایت. گویا بیش از ۱۵۰ سال سن دارد، اما ببینش…*
صاف مثل نیزه نشسته بود، موهای ضخیم و روانش به پشت شانه خورده بود و ریشش شبیه یال شیر. فقط نگاهش کافی بود تا مرا همانجا دفن کند.
این رئیس سنا بود، قویترین فرد در خانواده. موجود بیدارشده رده S+، فقط یک قدم با SS فاصله.
سرم را پایین انداختم و موج تحقیرِ معطوف به خودم را تحمل کردم.
مجبور به تحمل این بار بودم، اما اشکالی نداشت… به هر دلیلی نیاز داشتم تا این دنیا را حتی بیشتر متنفر باشم.
وقتی لئونیدس به اندازه کافی دید، دستش را بلند کرد.
همان حرکت ساده کافی بود تا کل تالار را ساکت کند و بر اقتدارش بیفزاید.
توجهاش را دوباره به من معطوف کرد و صحبت کرد، صدای عمیقاش مثل رعد در تالار طنین انداخت.
«فرّی استارلایت.»
کمی مکث کرد و ادامه داد.
«پسر آبراهام استارلایت.»
هر کلمهای که میگفت لرزه بر اندامم میانداخت، انگار که دقیقاً کنار گوشم فریاد میزد. نمیتوانستم بگویم نوعی مهارت بود یا فقط سنگینی محض حضورش… اما قصد نداشت به این زودی ساکت شود.
«نوه برادر بزرگترم… ایزان استارلایت.»
«که به نوبه خود، پسر پدرمان بود، بنیانگذار این خانواده — نووا استارلایت.»
این نامی بود که با آن آشنا بودم. بالاخره نووا یکی از معدود کسانی بود که به رده SSS رسیده بود…
چشمان شیر جاودان برق زد و ادامه داد: «هر اسمی که گفتم، به جز شما… در ۳۰۰ سال گذشته لرد این خانواده بودهاند.»
«هر کدام این خانواده را ارتقا دادند… با خون و اشک، و مهمتر از همه — با قدرت.»
تماشا کردم که نیرویی مرئی مدام از بدن لئونیدس ساطع میشد، هالهاش گسترش یافت تا کل تالار را دربرگرفت. سرانجام، آن انرژی جمع شد و شکل گرفت — به سه چهره عظیم در هوا تجسم یافت.
هر کدام نمایانگر لرد سابق خانواده بود.
با دیدن این نمایش نفسگیر از کنترل آرا، تالار از کفزدن و هورا کشیدن منفجر شد. حتی ریشسفیدان کنارش تحسینشان را نشان دادند.
نگاهم را بالا بردم و سنگینی این قدرت را حس کردم… وحشتناک بود.
وقتی به اندازه کافی در کفزدنها و تحسینها غرق شد، دوباره دستش را بلند کرد.
«به من بگو، پسر آبراهام، در مقایسه با این هیولاهایی که همین الان در هوا نقاشی کردم، تو چه چیزی برای ارائه داری؟»
پس داری سعی میکنی منو گیر بندی؟ خب، بازی تو رو بازی میکنم.
هیچ شکی در آن نبود — لئونیدس طرفی بود که فرّی را مرده میخواست.
به سمت دستگاه تقویت صدا که پیش رویم قرار داشت، قدم به جلو گذاشتم.
گلویم را صاف کردم و سپس اعلام کردم:
«اسم من فرّی استارلایت است، و تقدیر مرا به اینجا کشانده تا امروز در برابر شما بایستم.»
«از من پرسیدید در مقایسه با اجدادم چه چیزی برای ارائه دارم، و جواب من ساده است…»
«آنچه برای ارائه دارم… هیچ است.»
وقتی حرفهایم را زدم، قدمی به عقب گذاشتم — و کل تالار را در سکوتی شوکزده رها کردم.
آدا آنجا پشت در ایستاده بود. فرّی دوباره به آن مرد سرد و غیرقابلخواندن تبدیل شده بود. دیگر نمیتوانست او را درک کند.
گاهی غمگین به نظر میرسید، گاهی عصبانی، اما بیشتر اوقات — سرد.
طی چند روز گذشته کمی بهتر شده بود، اما بعد از ملاقات با وولکان، سریع به حالت بیتفاوت خود بازگشته بود. نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده.
قطعاً از فرّی شرورِ قدیم بهتر بود. بالاخره در تمام مدت اقامتش با او به کسی آسیب نزده بود. او پختهتر شده بود…
اما مطمئن نبود. آیا واقعاً تغییر کرده بود؟ یا این فقط آرامش پیش از توفان بود؟
با این افکار، آدا به سمت ضیافت رفت. حفظ آبروی خانواده در حال حاضر اولویت او بود.
...
- POV فرّی استارلایت -
به در تکیه دادم.
داخل اتاقی وسیع با دیوارهای بلند بودم، مبلمان لوکس… تختخوابی با اندازه متوسط.
تقریباً مجهز به هر چیزی بود که اتاق قبلیام داشت — به جز اندازه تخت.
صندلی راحتیای را کنار اتاق دیدم و خودم را رویش انداختم.
آرام تاب خوردم و به سقف خیره شدم.
*پدر توله ها دارن منو زیر نظر میگیرن.*
حقیقتی انکارناپذیر بود. از لحظهای که پا به اینجا گذاشته بودم، تحت نظارت بودم.
سنا — گروهی از چرخدندههای زنگزده، ریاکار تا مغز استخوان.
آن احمقها داشتند تا جایی که میتوانستند مرا سرکوب میکردند.
اگر وصیت پدر فرّی نبود، صاحب این بدن را خیلی وقت پیش کشته بودند.
میگفتند به آبراهام استارلایت، پدر فرّی، احترام میگذاشتند. اما احترامی در کارشان نمیدیدم.
البته، مرا نکشتند، اما کاری بدتر کردند.
در طول اقامت یکماههام با آدا همهچیز را فهمیده بودم.
اول، فرّی کاملاً از قلمرو خانواده جدا شده بود. عمارتش در دورترین نقطه امپراتوری قرار داشت، انگار که تبعیدش کرده بودند — یا کشتنش را آسانتر.
دوم، تمریناتش عمداً سرکوب شده بود. کسی در جایگاه او باید به بهترین منابع برای صعود به ردههای بالاتر دسترسی میداشت. اما در عوض، او را در پایینترین سطح نگه داشته بودند.
سوم، سعی کرده بودند از راههای غیرمستقیم فرّی را بکشند. به همین خاطر بود که آن مهارت مسخره «اغواگری» را به او داده بودند، به این امید که آن را روی دختر خانوادهای اشرافی استفاده کند و رسواییای ایجاد کند که اعدامش را توجیه کند.
آنها مرا مرده میخواستند اما نمیتوانستند مستقیماً دست به کار شوند.
این مرا به یک نتیجهگیری رساند — سنا تقسیم شده بود.
یک جناح میخواست به هر قیمتی مرا بکشد، در حالی که جناح دیگر از من متنفر بود اما به وصیت آبراهام احترام میگذاشت.
جناح اول داشت سعی میکرد غیرمستقیم مرا بکشد.
بیایید اسمش را بگذاریم «***هایی که منو مرده میخوان».
در مورد جناح دوم، «***هایی که ازم متنفرن ولی نمیکشنم».
آیا جناح سومی وجود داشت؟ فکر نمیکردم، اما به زودی متوجه میشدم.
شاید امید داشتند وولکان مرا بکشد و تقصیر را بپذیرد و خودش هم بمیرد.
از صندلی بلند شدم و به بالکن رفتم. کوهها از هر طرف ما را احاطه کرده بودند، منظرهای نفسگیر — که هر روز دیده نمیشد.
نقشه من از اینجا شروع میشود.
آنها مرا مرده میخواهند، و من آرزویشان را برآورده خواهم کرد.
نقشهام ساده بود. اول، از عنوان لردم صرفنظر میکردم و همه را شوکزده میکردم.
بعد، باید مثل کسی به نظر میرسیدم که خودکشیاش را میخواهد.
اولین قدم را جلوی وولکان برداشته بودم، وقتی گفتم مرا بکشد. سعی کرده بودم تا حد ممکن دیوانه به نظر برسم، کاملاً آگاه که آنها تماشا میکنند.
با دیدن ناامیدیام برای مرگ، آخرین برگ برندهام را بازی میکردم.
«میخواهم به سفری آموزشی بروم.»
به کجا؟
«سرزمینهای کابوس… جایی که زمانی چین نامیده میشد.»
تنها؟
«تنها.»
کسی مثل من، یک رده F، شانس صفر برای بقا آنجا داشت — یا اینطور فکر میکردند. اما چند ترفند در آستین داشتم.
آنها باور میکردند که بالاخره از شر من خلاص شدهاند. «فرّی احمق به سمت مرگش راه افتاد.» اما متوجه نمیشدند که دقیقاً خودشان دلیل بقای من خواهند بود.
عالی نیست؟ مجبورشان میکردم مستقیماً مرا به محل تکنیک «دههزار گام سایه» بفرستند.
نقشهام بر اساس فرضیات وحشیانهای از طرف من بود. موفق میشد یا نه — فردا متوجه میشدم.
آن شب، نتوانستم بخوابم.
...
...
...
و حالا اینجا هستیم.
مجبور شدم تحمل کنم که خدمتکارها دورم حلقه زدند و اصرار داشتند لباسم را بپوشانند.
نمیدانستم چقدر زمان گذشته، اما انگار ساعتی طول کشید.
وقتی بالاخره به آینه نگاه کردم، دلم خواست بالا بیاورم. مثل یه بچه لوس در لباسهای گرون قیمت به نظر میرسیدم. با موهایم که مرتب به پهلو شانه خورده بود، واقعاً شبیه یکی از آن اشراف متکبر شده بودم.
*آروم باش… فقط باید امروز رو تحمل کنم.*
در نهایت، آدا را ملاقات کردم که لباس سیاه خیرهکنندهای پوشیده بود، انگار با من هماهنگ شده بود. راهی محل تعیینشده شدیم.
چندین خدمتکار در طول مسیر همراهیمان کردند.
بالاخره به تالار بزرگ رسیدیم که مراسم در آن برگزار میشد.
نفس عمیقی کشیدم در حالی که به درهای عظیم روبرویم خیره شده بودم — درهایی به اندازهای بزرگ که یک فیل غولپیکر را در خود جای میداد.
«دیگر نمیتوانیم شما را همراهی کنیم، لرد. از اینجا به بعد، فقط لرد و همراهش میتوانند پیش بروند.»
خدمتکارها عقب کشیدند و ما را تنها گذاشتند.
پس از تبادل اشاره سریعی با آدا، درهای عظیم را فشار دادم و کمی آرا به بازوهایم منتقل کردم تا آنها را حرکت دهم.
همانطور که درها باز میشدند، فهمیدم وضعیت را دستکم گرفته بودم.
بلافاصله، صدها — اگر نه بیشتر — جفت چشم به من خیره شد.
تالار پیش رویم وسیع بود، مثل یک استادیوم بزرگ، با بالکنهای مجلل احاطه شده. همه چیز با طلا و سفید تزیین شده بود.
درست روبهرو، سکویی مرتفع بر همه چیز اشراف داشت، با دوازده صندلی روی آن.
نشسته روی آن صندلیها، قدرتمندترین افراد این خانواده بودند.
در لحظهای که نگاههای سرد به سمتام را حس کردم، تمام متانتی که به خود بسته بودم ناپدید شد و جای خود را به تنش داد.
با تردید قدم به جلو گذاشتم و در جایگاه تعیینشدهام، در مرکز همه چیز، قرار گرفتم.
مشتهایم را گره کردم و چهرهام را ثابت نگه داشتم.
*این ملاقات نیست… این یک محاکمه است. محاکمهای برای من.*
این درک من را آزار داد، اما نادیدهاش گرفتم. آنقدر ضعیف بودم که در اینجا حرفی برای گفتن نداشتم.
سرم را بلند کردم و سعی کردم چهرههای پیش رو را شناسایی کنم.
اتاق پر از زمزمه بود.
از بین همه اعضای خانواده استارلایت، فقط دو نفر را به خاطر آوردم — یک پیرمرد و یک زن. آنها تنها کسانی بودند که وقت گذاشته بودم توسعه دهم و نقشی در رویدادها داشتند.
بین آن دوازده نفر، پیرمردی در مرکز نشسته بود، هوایی از تسلط از او ساطع میشد، انگار که بیصدا اعلام میکرد: «من رهبر اینجام.»
*باید او باشد… شیر جاودان، لئونیدس استارلایت. گویا بیش از ۱۵۰ سال سن دارد، اما ببینش…*
صاف مثل نیزه نشسته بود، موهای ضخیم و روانش به پشت شانه خورده بود و ریشش شبیه یال شیر. فقط نگاهش کافی بود تا مرا همانجا دفن کند.
این رئیس سنا بود، قویترین فرد در خانواده. موجود بیدارشده رده S+، فقط یک قدم با SS فاصله.
سرم را پایین انداختم و موج تحقیرِ معطوف به خودم را تحمل کردم.
مجبور به تحمل این بار بودم، اما اشکالی نداشت… به هر دلیلی نیاز داشتم تا این دنیا را حتی بیشتر متنفر باشم.
وقتی لئونیدس به اندازه کافی دید، دستش را بلند کرد.
همان حرکت ساده کافی بود تا کل تالار را ساکت کند و بر اقتدارش بیفزاید.
توجهاش را دوباره به من معطوف کرد و صحبت کرد، صدای عمیقاش مثل رعد در تالار طنین انداخت.
«فرّی استارلایت.»
کمی مکث کرد و ادامه داد.
«پسر آبراهام استارلایت.»
هر کلمهای که میگفت لرزه بر اندامم میانداخت، انگار که دقیقاً کنار گوشم فریاد میزد. نمیتوانستم بگویم نوعی مهارت بود یا فقط سنگینی محض حضورش… اما قصد نداشت به این زودی ساکت شود.
«نوه برادر بزرگترم… ایزان استارلایت.»
«که به نوبه خود، پسر پدرمان بود، بنیانگذار این خانواده — نووا استارلایت.»
این نامی بود که با آن آشنا بودم. بالاخره نووا یکی از معدود کسانی بود که به رده SSS رسیده بود…
چشمان شیر جاودان برق زد و ادامه داد: «هر اسمی که گفتم، به جز شما… در ۳۰۰ سال گذشته لرد این خانواده بودهاند.»
«هر کدام این خانواده را ارتقا دادند… با خون و اشک، و مهمتر از همه — با قدرت.»
تماشا کردم که نیرویی مرئی مدام از بدن لئونیدس ساطع میشد، هالهاش گسترش یافت تا کل تالار را دربرگرفت. سرانجام، آن انرژی جمع شد و شکل گرفت — به سه چهره عظیم در هوا تجسم یافت.
هر کدام نمایانگر لرد سابق خانواده بود.
با دیدن این نمایش نفسگیر از کنترل آرا، تالار از کفزدن و هورا کشیدن منفجر شد. حتی ریشسفیدان کنارش تحسینشان را نشان دادند.
نگاهم را بالا بردم و سنگینی این قدرت را حس کردم… وحشتناک بود.
وقتی به اندازه کافی در کفزدنها و تحسینها غرق شد، دوباره دستش را بلند کرد.
«به من بگو، پسر آبراهام، در مقایسه با این هیولاهایی که همین الان در هوا نقاشی کردم، تو چه چیزی برای ارائه داری؟»
پس داری سعی میکنی منو گیر بندی؟ خب، بازی تو رو بازی میکنم.
هیچ شکی در آن نبود — لئونیدس طرفی بود که فرّی را مرده میخواست.
به سمت دستگاه تقویت صدا که پیش رویم قرار داشت، قدم به جلو گذاشتم.
گلویم را صاف کردم و سپس اعلام کردم:
«اسم من فرّی استارلایت است، و تقدیر مرا به اینجا کشانده تا امروز در برابر شما بایستم.»
«از من پرسیدید در مقایسه با اجدادم چه چیزی برای ارائه دارم، و جواب من ساده است…»
«آنچه برای ارائه دارم… هیچ است.»
وقتی حرفهایم را زدم، قدمی به عقب گذاشتم — و کل تالار را در سکوتی شوکزده رها کردم.
کتابهای تصادفی



