فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نکرومانسر آکادمی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
بامپ، تق تق.

 بامپ، تق تق.

در حالی که در کالسکه‌ای که به زادگاهم بازمی‌گشتم، نشسته بودم و به مناظر بی‌اتفاقی که از کنارم می‌گذشتند، خیره شده بودم، به زندگی تا حدی پشیمان‌کننده‌ام فکر کردم.

نام فعلی من دوس وردی بود، پسر دوم خانواده‌ای نجیب‌زاده که بر منطقه شمالی ودون در شمال حکومت می‌کند.اما اگر نام اصلی‌ام را بپرسید...کیم شین-وو بودم؛ جوانی 25 ساله که در کره جنوبی زندگی می‌کردم. از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم، خدمت سربازی را به پایان رساندم و برای یک شرکت کار می‌کردم، در حالی که می‌توانستم ارواح را ببینم.

شاید به نظر عادی می‌رسیدم، اما در واقعیت، نبودم.هر دو مادربزرگ مادری و پدری‌ام شمن بودند. مادربزرگم، که به ویژه مورد احترام و قدرتمند بود، این کلمات را برایم گذاشت:قدرت روحی تو خیلی قوی است.

اگر قرار نیست راه شمن را بروی، این تو را نابود خواهد کرد.•مادرم، که همیشه از شمن‌بودن مادرش رنج می‌برد، طبیعتاً این را باور نداشت، اما این یک اشتباه بود.

آیا پسری که تمام عمرش را صرف دیدن مردگان کرده، واقعاً می‌تواند احساسات عادی داشته باشد؟آیا می‌توانی عاقل باشی وقتی همکلاسی‌ات، که روز قبل در یک تصادف مرده، وقتی به مدرسه برمی‌گردی، تو را خفه می‌کند و می‌پرسد چرا او را نادیده می‌گیری؟آیا آسیب نمی‌بینی اگر ببینی شخصی که چند روز پیش از آپارتمانش افتاده و مرده، هر شب از پنجره اتاقت بالا می‌آید و می‌گوید می‌خواهد زنده بماند؟به لطف این، احساساتم محو شدند، انگار فرسوده شده‌اند.

نه، دقیق‌تر بگویم، احساساتم به این دلیل محو نشدند که اینطور زندگی می‌کردم، بلکه برای اینکه بتوانم به زندگی ادامه دهم، اینطور شدم.

چرا کسی مثل من به دئوث وردی تبدیل شد، که نامش فقط در بازی "Retry" ظاهر می‌شود؟نمی‌دانستم.

فکر می‌کردم این فقط یک شوخی از طرف یک روح است، مثل همیشه، اما پس از زندگی در اینجا حدود شش ماه، به نظر می‌رسد که اینطور نیست.

در طول آن شش ماه، اتفاقات زیادی افتاد؛ سخنرانی و رفتار اشرافی را یاد گرفتم، و حتی درک جادو ضروری شد.اگرچه همه چیزهایی که دئوث به دست آورده بود، ناپدید نشد؛ درک و کاربرد جادویش در من باقی ماند، بنابراین زمان زیادی برای سازگاری نگرفت.

اگر بپرسید آیا دئوث یک نابغه بود، پاسخ قطعاً نه است. او کند نبود، اما استثنایی هم نبود.

فقط به اندازه‌ای داشت که به عنوان پسر دوم یک کنت باقی بماند؛ حتی اگر مردی بود با شایعات زیاد، به اصطلاح اعمال بد.

به هر حال، امیدوار بودم که حالا که به دئوث تبدیل شده‌ام، عادی‌تر شوم. فکر می‌کردم چشمان لعنتی‌ام که می‌توانند ارواح را ببینند، ناپدید شوند، اما نشدند.همچنین، به طرز خنده‌داری، بازی در یک دنیای فانتزی قرون وسطایی با شمشیر و جادو تنظیم شده بود.

تعداد ارواح در دید اینجا بسیار بیشتر از جمهوری کره بود.

["هه هه، منظره زیبا است، نه؟"]

برای مثال، من تنها شخصی بودم که در کالسکه شخصی که خانواده‌ام فرستاده بود، سوار بودم. 

اما قبل از اینکه بفهمم، روح یک خانم که در طرف دیگر نشسته بود، با لبخندی به من صحبت می‌کرد..

[اوه، آیا حتی نمی‌توانید به من پاسخ دهید؟]زحمت پاسخ دادن را به خودم ندادم.مادربزرگم بارها به من گفت که صحبت کردن با مردگان رفتار خوبی نیست.در واقعیت، همچنین به ندرت تجربه خوبی داشتم پس از درگیر شدن با آن‌ها.[تو من را می‌بینی، نه؟]روح خانم ناگهان ایستاد و به سمت من آمد.

'لعنت.'

قبلاً، فقط می‌توانستم سمت راستش را از جایی که نشسته بودم ببینم، اما وقتی به من نزدیک شد، می‌توانستم طرفی را ببینم که سوختگی‌های زیادی داشت، انگار زنده زنده سوخته بود.

تقریباً چشمانم را در برابر این منظره وحشتناک بستم، اما در نهایت توانستم کمی آرامش خود را حفظ کنم...شاید به این دلیل که حتی اگر منظره‌ای وحشتناک حتی در میان ارواح بود، من قبلاً تا حدی به چنین چیزهایی عادت کرده بودم.

[به من نگاه کن.]

به آرامی با روحی که صورتش را نزدیک به من چسبانده بود، تماس چشمی برقرار کردم، و لب‌هایش از خوشحالی کشیده شدند.با صدای آهسته‌ای صحبت کردم تا کالسکه‌رانی که خانواده‌ام برای بازگرداندن من به خانه فرستاده بود، نشنود.

"لطفاً بنشینید."

[اوه، حالا پس از نادیده گرفتن من، ادب نشان می‌دهی؟]

"من تو را نادیده نمی‌گرفتم."[نادیده نمی‌گرفتی؟]"من داشتم ملاحظه می‌کردم."

[...می‌گویی داشتی ملاحظه می‌کردی؟]

روح خانم که به درخواست من در مقابلم نشست، سرش را کج کرد و پرسید.دوباره نیم چپش را دیدم، که زنی میانسال زیبا بود، اما در طرف مقابل، چشمانش به دلیل سوختگی‌ها پیچ خورده بودند، پوستش سفت بود و چرک از آن بیرون می‌زد.

فکر کردم تو می‌خواهی نامرئی باشی.

[....]

چون من هم نمی‌خواهم کسی زشتی‌هایم را ببیند.

[اوه.]

"اما تو زیبایی‌ای داری که فراتر از آن است. زیبایی‌ای که از ضعف‌هایش خجالت نمی‌کشد. زیبایی‌ای که ارزش افتخار کردن دارد."

[داری با من لاس می‌زنی؟]""فقط چیزی که احساس می‌کنم را می‌گویم."

[...متشکرم.]

روح سرخ‌شده ناپدید شد. نه به این دلیل که عصبانی بود. عصبانیت به آن آسانی به دست نمی‌آید.احتمالاً به این دلیل رفت که از مکالمه راضی بود.

"هاه."

و این روش من برای برخورد با ارواح بود. نه زدن و جنگیدن بی‌دلیل.من چیزی که می‌خواهند بشنوند را می‌گویم؛ مکالماتی که می‌خواهند داشته باشند را دارم و آرامشی که می‌خواهند احساس کنند را به آن‌ها می‌دهم.

"زندگی واقعاً خنده‌دار است."

با زبانی که انگار گیاهان تلخ را می‌جویدم، به جایی که روح خانم قبلاً نشسته بود، خیره شدم؛من با احساسات کند شده به خاطر آن‌ها زندگی می‌کردم.

اما اینجا بودم، زخم‌ها و قلب‌های خالی‌شان را التیام می‌دادم.......واو.در حالی که به آزمایشگاه تازه به دست آمده‌اش نگاه می‌کرد، پروفسور پر نمی‌توانست لبخند نزند.چرا نباید؟ آزمایشگاه وسیع تمیز و مرتب بود، با مبلمانی که به طور هماهنگ چیده شده بودند.

"آیا واقعاً می‌توانم از این مکان استفاده کنم؟"

پروفسور پِر، که به دلیل خالی شدن ناگهانی یک پست است***م شده بود، فرض می‌کرد که یک اتاق کوچک و تنگ به عنوان محل کارش به او داده خواهد شد.اما اریکا برایت با لبخندی مهربانانه سر تکان داد و به واکنش به ظاهر متعجب پر پاسخ داد.

"البته. ما باید اینقدر برای پروفسور پر که در چنین زمان کوتاهی به ما پیوسته، فراهم کنیم."

"نه، ممنونم که من را همانطور که هستم پذیرفتید."

پر در واقع استاد یک آکادمی دیگر بود. او همچنین بسیار توانمند بود، و وقتی صحبت از جادوی بدن انسان می‌شد، نابغه‌ای بی‌رقیب در عصر حاضر بود.

 دلیل اینکه ناگهان به آکادمی روبرن آمد، به خاطر جنگ قدرت در آکادمی قبلی‌اش بود؛ پر هیچ علاقه‌ای به سیاست‌های استادان در آکادمی نداشت، بنابراین به هیچ جناحی نپیوسته بود و فقط بر تحقیقاتش تمرکز کرده بود، اما ناگهان در زمان حیاتی که دانشجویان جدید وارد می‌شدند، بیکار شد.

پر که از نداشتن جایی برای ادامه تحقیقاتش و عدم حمایت ناامید شده بود، بلافاصله جذب پیشنهاد اریکا برایت شد و به آکادمی روبرن پیوست.

"ممکن است هنوز وسایلی از استاد قبلی باقی مانده باشد.""آه، من مراقب آن خواهم بود! واقعاً دوست ندارم کسی به چیزهای آزمایشگاهم دست بزند.

"بله، در آن صورت، می‌توانید فقط برنامه درسی را پر کنید و برای ما بفرستید. از آنجا که زمان تنگ است، می‌توانید به آنچه در آکادمی قبلی استفاده می‌کردید، مراجعه کنید.

"مطمئناً! ممنون!"

اریکا با لبخندی دلپذیر رفت.در حالی که او را تماشا می‌کرد که می‌رود، پِر آه عمیقی کشید.

"او واقعاً زیباست."

اریکا موهای بلوند زیبا و مدیریت‌شده‌ای داشت و اندامی کمتر از یک مدل نداشت. 

لبخندش به روشنایی آفتاب بود و رفتارش محتاطانه بود. 

علاوه بر آن، حتی شخصیتی ملاحظه‌گر داشت.پِر به خودش در آینه قدی آزمایشگاه نگاه کرد، فکر می‌کرد که می‌خواهد درست مثل اریکا باشد.اما آنچه به او خوشامد گفت، دختری کوتاه‌قد با موهای صورتی نامرتب بود که به درستی مدیریت نشده بودند و اینجا و آنجا بیرون زده بودند.

و پوستی رنگ‌پریده که به دلیل همیشه در آزمایشگاه بودن، دسترسی کافی به نور خورشید نداشت، با سینه‌های بیش از حد پر که حتی بیشتر تناسب بدنش را به هم زده بود.

{ FX10000 : قدر نمیدونه..کی اون چیز گنده ها رو دوست نداره؟ }

آینه انعکاسی خجالت آور را به او نشان می داد، انگار یک بی‌خانمان را از خیابان آورده بود.پر همیشه از خودش متنفر بود.

 او هیچ قصدی برای پنهان کردن آن نداشت:

"بدترین."

]بدترین.]

"ها؟"

چیزی عجیب بود.

 احساس می‌کرد صدای خودش را دوباره شنیده است، آن هم از آینه.

"من بدترینم."

او دوباره امتحان کرد، اما همانطور که انتظار می‌رفت، فقط تصور او بود و هیچ صدایی نشنید.

"شاید به اندازه کافی نمی‌خوابم؟"

پِر آهی کشید و به حلقه‌های تیره زیر چشمانش نگاه کرد. تصمیم گرفت امروز فقط کمی آزمایشگاه را مرتب کند و استراحت کند.

'پس برنامه تدریس را باید چگونه پیش ببرم؟'

'می‌توانم فقط از آنی که قرار بود در آکادمی قبلی تدریس کنم، استفاده کنم.'

"حداقل فقط باید آن را به یک مکان دیگر  منتقل کنم."

او فکر کرد که می‌تواند به سرعت آن را تمام کند و بدنش را چرخاند تا آن را مرتب کند، اما...

"همم؟"

او به سرعت به آینه برگشت.

"چیزی الان عجیب بود؟"

از آنجا که پشتش را نشان داد، باید پشتش در آینه منعکس می‌شد، اما عجیب است، احساس می‌کرد آینه هنوز جلویش را نشان می‌دهد.سووش! سووش!او حرکت کرد، اما انعکاس در آینه همان ماند.

"آیا استاد قبلی نوعی طلسم جادویی انداخته است؟"شنیده بود که استاد قبلی اخراج شده است.

 اگر استادی که اخراج شده بود، چنین کاری کرده باشد، پس شخصیتش باید بسیار مشکوک بوده باشد.پر دستش را دراز کرد و با دقت بررسی کرد.

"این جادو نیست، نه؟"

هیچ جادویی نبود، فقط یک آینه معمولی که حتی ذره‌ای مانا نداشت."همم."

در حالی که پر در حال تفکر در مورد این وضعیت عجیب بود و بازوهایش را روی هم گذاشته بود، صدای دختر کوچکی در گوشش زمزمه کرد.

[کجا رفتی؟]

"کیاا!!"پر که ترسیده بود، به سرعت سرش را چرخاند، اما هنوز تنها بود.

"ک-کی اینجاست؟!"

اما لحظه‌ای که او تعجب کرده بود و کمی ترسیده بود، این بار، کلمات را به وضوح شنید:

[کجایی!]این بار، فریاد مردانه‌ای مانند رعد شنیده شد.

کیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

پر با وحشت فوراً نشست و بهطور غریزی دور خودش محافظ جادویی ایجاد کرد.
[کجایی!] [کجایی!]  
[ما رو دور ننداز! رهامون نکن!] [بیا اینجا!] [برگرد پیشم!] [اشتباه کردم!] [میکُشتت!] [نه! اشتباه کردم!] [بیا، بیا پیشم!] [دیگه بسه!] [مامان!] [این سرزمین ماست! اتاق منه!]  
[اتاق منه!] [تو!] [ای ***ی بدبو! برو گمشو! از اینجا دررو!] [بخورمت؟] [تو نمیتونی جایگزینش بشی.] [فقط برو گمشو!] [چرا اومدی اینجا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟]  
هرچه جادو به کار میبرد، صداها قطع نمیشدند و در سرش طنینانداز میشدند.  
[ببخشید... اِاِم... خانم.]  
«آه، آه!»  
پر با صورت خیس از اشک، آهسته سرش را بهسوی صدایی که صدا زده بود، بلند کرد.  
دختر جوانی با موهای سیاه بلندش تمام کف آزمایشگاه را پوشانده بود، به او لبخند زد.  
موهایش کمکم از دیوار بالا رفتند و به سقف رسیدند و شروع به پوشاندن تمام اتاق کردند.  
[اون آدم کجا رفت؟]  
—خمپ.  
اما چشمانش ناگهان برگشت و تمرکزش را از دست داد. پر با صدای خفیف «خمپ» روی زمین افتاد.  

کتاب‌های تصادفی