بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 94
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۹۴:
یهجیا به خونه برگشت.
در طی سه روز گذشته، یهجیا به ندرت به طبقهی بالا رفت. اون اونقدر سرش شلوغ بود که تقریباً فراموش کرده بود که هنوز یه نفر دیگه توی اتاق خوابِ اون بالا دراز کشیده.
این بار بالاخره یهجیا وجود طرف مقابل رو به یاد آورد.
به طبقهی بالا رفت و درب اتاق رو باز کرد.
پردههای اتاق نیمهبسته بودن و اجازه میدادن درخشش پس از غروب خورشید از بین پرده عبور کرده و اتاقی رو که نسبت به سه روز پیش اصلاً تغییری نکرده بود رو روشن کنه. از اثاثیه گرفته تا تزئینات، حتی چینهای ملایم روی ملافهها هم تغییری نکرده بودن.
پسر جوان به آرومی روی تخت دراز کشیده و همون حالت دفعهی قبل رو حفظ کرده بود. صورت رنگ پریدهش به نظر میرسید که به زودی زیر نور خورشید پراکنده خواهد شد.
ماهی خونین گو به آرومی از پشت شنا کرد. همچنین سرش رو بیرون آورد و به داخل اتاق نگاهی انداخت.
《میگم.....برای اون طبیعیه که اینجوری باشه؟》
ماهی خونین گو دمبش رو تکون داد. به نظر میرسید که اون هم از این موضوع یه جورایی تعجب کرده.
یهجیا گوشههای داخلی ابروهاش رو مالید و گفت:《یادم رفت که تو یه ماهی هستی.》
سپس وارد اتاق شد و جیشوان رو که روی تخت دراز کشیده بود رو با دقت بررسی کرد.
به عنوان یه شبح درنده، سینهی طرف مقابل کاملاً آروم بود، بدون هیچگونه بالا و پایین شدنی. هیچ نشونهای از زندگی در بدنش وجود نداشت، بنابراین تعیین وضعیت فعلی طرف مقابل برای یهجیا حتی دشوارتر بود.
یهجیا ابروهاش رو گره زد و با تردید دستش رو بالا برد. گونهی سرد و نرم طرف مقابل رو با نوک انگشتش لمس کرد.
یه لحظه بعد بدون هیچگونه هشداری، چشمان پسر جوان باز شد.
اون چشمهای قرمز رنگ، درخشش طلایی خورشیدِ غروب رو منعکس میکردن که بسیار شبیه رودخونهی غلیظی از خون بودن که به آرومی از پرتگاهی تاریک؛ بیرون میرفت. مردمکهاش باریک و عمودی همچون چشمهای مار بودن و نگاهش سرد و بیرحمانه، بدون کوچیکترین احساسی همچون شکارچی خونخواری که به طعمهی خود خیره شده، بود.
یه دقیقه صبر کن ببینم. مردمک عمودی؟
یهجیا تعجب کرد. اگرچه رد دندونهای روی استخوان ترقوهش دیگه پوستهپوسته شده بود، اما همچنان درد داشت. سپس به طور واکنشی داس رو بوجود آورد.
ماهی خونین گو که دَمِ درب بود هم به نظر میرسید جَوّ متشنج رو حس کرده. دیگه دمبش تکون نمیخورد.
یه ثانیهی بعد، چشمهای پسر جوان دوباره بسته شد.
اون چشمهای قرمز با اون پلکهای نازک پنهان شدن و اون نگاه خیرهای که مو به تن آدم سیخ میکرد هم به همین ترتیب مسدود شد.
بلافاصله پس از اون، یهجیا احساس کرد گونههای سرد طرف مقابل به آرومی به انگشتان دستش که هنوز به سمتش دراز شده بود، مالیده شدن. صورت پسر جوان خیلی نرم بود. همچون پری بود که به دستش مالیده میشد، طرف مقابل مثل بچهای به نظر میرسید که در حالی که نیمه خوابه، به چیزی گرم برخورد میکنه.
یهجیا یه لحظه مات و مبهوت موند.
در حالی که حواسش پرت شده بود، دستها و پاهای طرف مقابل به دورش حلقه شده بودن. همچون مار پایتونی که از بدن منعطف و باریکش برای محبوس کردن طعمهش در آغوشش استفاده میکنه، اون هم آغوش خودش رو محکم کرد و هیچ قصدی برای رها کردن اون نشون نداد.
یهجیا:《....》
لعنتی، دوباره!
یهجیا خیلی اذیت شد.. سعی کرد جیشوان رو که همچون آدامس بود از خودش جدا کنه، اما بنا به دلایلی، طرف مقابل تکون نخورد، حتی در عوض اون رو محکمتر هم گرفت. در نهایت، عملا به طور مستقیم از یهجیا آویزون شد.
یهجیا روی لبهی تخت نشست و حالت چهرهش ناامید بود.
در این لحظه، صدای درب زدن از دربِ طبقهی پایین به گوش رسید:《...سلام؟ آیه اونجایی؟》
این صدای آمی بود.
یهجیا:《...》
دوتا پشت سر هم.
شگفتانگیزه....
پس از مدتها درب زدن، هنوز هیچ حرکتی در داخل وجود نداشت.
آمی در مورد اینکه آیا باید از تواناییهاش استفاده کنه و از سوراخ کلید برای بررسی وضعیت داخل عبور کنه یا نه، مردد بود، اما حضور وانگ خیلی طاقتفرسا بود، و اون فقط میتونست بهش فکر بکنه، نه اینکه واقعا این کار رو انجام بده.
در این لحظه درب مقابلش باز شد.
یهجیای عصبانی جلوی درب ظاهر شد.
موهاش کمی به هم ریخته و لباسهاش چروک شده بودن. اگرچه این بار دکمههاش کاملاً بسته بودن، اما آمی همچنان میتونست بوی ضعیف پادشاه که از مرد جوان میاومد رو تشخیص بده.
صدای مرد جوان کمی آروم بود. صداش جوری بود که انگار داشت خشم درونش رو سرکوب میکرد:《چی شده؟》
آمی به سرعت خودش رو از تموم اون افکار بیهوده بیرون کشید و در حالی که تظاهر به آروم بودن کرد، چند بار سرفه کرد:《کسی رو که ازم خواستی پیدا کردم.》
حال و هوای یهجیا بهتر شد:《کجا؟》
آمی دستش رو دراز کرد.
شکافی در سایهی پشت اون باز شد و سپس مرد تنومند محکمی روبروی اونها روی زمین پرتاب شد. چشمها، گوشها و دهنش بهوسیلهی سایههای متحرک کاملاً مسدود شده بودن و فقط بهش اجازهی بیرون دادن فریادهای خفهای رو میدادن. از روی ترس تقلا کرد.
دونگگوا.........
یهجیا به آرومی گوشههای لبش رو به هم چسبوند و لبخندی ملایمی نشون داد.
طرف مقابل پس از فروش اقلام نفرین شدهی دفعهی قبل، دستگیر شده بود و مطیعانه خودش رو به بوریاو تسلیم کرده بود، اما بلافاصله پس از اون، اون شورش اشباح در شهر ام رخ داد و اون از این فرصت استفاده کرد تا بی سر و صدا از اونجا فرار کنه. از اون زمان به بعد، اون ناشناس و یافتنش دشوار بود.
اگرچه افراد بوریاو هیچ مورد دیگهای در رابطه با اقلام نفرین شده پیدا نکرده بودن، اما نتونستن دونگگوا رو پیدا کنن.
یهجیا هم خیلی سرش شلوغ بود که بتونه شخصاً اون رو پیدا کنه، بنابراین اون تونست از این لحظهی کوتاه آرامش لذت ببره.
اما الان با کمک آمی، پیدا کردن اون مثل آب خوردن بود.
بعد از اینکه آمی دونگگوا رو به اونجا پرتاب کرد، با عجله فرار کرد. پیش از رفتنش هم یه چیزی گفت:《من الان دیگه میرم!》
در حالی که آمی پشتش به اونها بود، نتونست جلوی لبخند بزرگش رو بگیره.
این نوع تجربه واقعا فوقالعاده بود. یعنی این....همون حسیه که OTP یه نفر بالاخره حقیقت پیدا میکنه؟
با تماشای ناپدید شدن اندام آمی، یهجیا کمی گیج شد.
این شبح تازگیا عجیب غریب رفتار میکنه.
سپس سرش رو پایین انداخت و دونگگوا رو از روی زمین بلند کرد و به اتاق نشیمن انداخت.
یهجیا به پایین خم شد، انگشتان ظریف و باریکش محدودیتهای گوشها و دهن طرف مقابل رو که با انرژی یین ساخته شده بودن، پوشونده بودن. با یه کشش جزئی، اون انرژی یین مشکی فوراً از بین رفت.
اون به بالا و پایینِ بدن چاق طرف مقابل نگاه کرد و به آرومی گفت:《انگار تازگیا یه جورایی خوب داشتی زندگی میکردی.》
بدن دونگگوا ثابت موند.
در یه لحظه لباس پشتش خیس عرق شد. صدای اون مرد جوان واضح و روان بود و شنیدنش بسیار دلنشین بود، اما اون لحن آشنا باعث شد بلافاصله خاطرات و تجربیات وحشتناک گذشته رو به یاد بیاره. وقتی ناله میکرد، بدنش بیشتر میلرزید:《ق..ق..قسم میخورم! من واقعاً به کار قبلیم برنگشتم! من پشت دستمو داغ کردم! خواهش میکنم حرفمو باور کنید!》
لبخند روی لبهای یهجیا عمیقتر شد:《واسه چی اینقدر عصبی هستی؟》
صورت دونگگوا رنگ پریده بود و داشت بینهایت عرق میکرد. دوتا پاش مثل ژله میلرزیدن و دهنش چندین بار باز و بسته شد اما تا مدتی طولانی نتونست چیزی بگه.
...اون روزی که از بوریاو فرار کرد، این کار رو با امیدی در درونش انجام داده بود.
این آدمِ پرمشغلهای بود. اون احتمالاً فرصت اومدن و پیدا کردن اون رو نداره و همچنین اون آماده بود تا راهش رو کاملاً تغییر بده، بنابراین باید بتونه به خوبی خودش رو پنهون کنه.
اما بهطور غیرمنتظرهای، پیش از اینکه حتی بتونه فرصتی برای آروم کردن قلبش داشته باشه، اسیر شد.
دونگگوا از درون احساس پشیمونی کرد. واقعا میخواست از یه ماه پیش خودکشی کنه.
واسه چی اون موقع مجبور بودی همچین تصمیم پرخطری بگیری؟!
درست زمانی که از تصمیماتش پشیمون شده بود، صدای خشخش شنید. انگار طرف مقابل جلوی اون خم شده بود.
بلافاصله پس از اون، صدای ملایم مرد جوان به گوشش رسید... صداش به شدت در گوش اون گوشنواز بود، اما برای دونگگوا، مثل زمزمهی شیطان بود:《دلیلی که تو رو اینجا آوردم، برای چیز دیگهای نیست.》
دونگگوا با ترس منتظر کلمات بعدی یهجیا شد.
فقط منتظر شنیدن ادامهی حرف طرف مقابل بود که گفت ----- 《من فقط امیدوارم که بتونی به کار قبلیت برگردی.》
دونگگوا:《....》
هاه؟
همونطور که اون در حالت سردرگمی قرار داشت، به نظر میرسید که یهجیا متوجه شد که کلماتش چقدر مبهم بودن. سپس روشنسازی کرد:《البته من از تو نمیخوام که دوباره شروع به فروش اون اقلام طلسم شده بکنی.》
《پس .... چی؟》
یهجیا با لبخندی گفت:《بازار سیاه...》
دونگگوا برای لحظهای خشکش زد.
یهجیا بدون عجله ادامه داد:《من معتقدم، که به عنوان تاجری مثل تو، تو باید بدونی که از مدتی پیش وسایل بازی در بازار سیاه در گردش بوده، درسته؟》
صورت دونگگوا به وضوح رنگ پریده بود. آروم آب دهنش رو قورت داد.
یهجیا گفت:《اونها الان دارن کار بهتری در مخفی کردن اونها انجام میدن. من اساساً نمیتونم سرنخی که از اونها به جا مونده باشه پیدا کنم.》
صداش خیلی مضطرب بود.
اما واکنش دونگگوا زشتتر و زشتتر میشد. ردی از ترس روی صورت عرق کردهش نمایان شد.
یهجیا دستش رو دراز کرد و روی شونهی دونگگوا زد. بدن بزرگ و سنگین طرف مقابل با هر تماس میلرزید، انگار ازش میترسید.
سپس با لبخندی گفت:《البته من معتقدم که فردی به توانمندی تو نباید مشکلی برای پیداکردنشون داشته باشه، مگه نه؟》
یهجیا به حالت درک کردن اضافه کرد:《من چیز زیادی نمیخوام. همین که بتونی کمکم کنی که یکی از آدرسهای انبار اونها رو پیدا کنم کافیه.》
دونگگوا التماس کرد:《اگ-اگر اونها بفهمن که من این کار رو انجام دادم...توی دردسر بزرگی میافتم!》
یهجیا با خیرخواهی گفت:《به همین دلیل باید مراقب باشی تا اونها متوجهت نشن.》
دونگگوا:《...》
واقعا که نابغهای.
میخواست بدون اشک گریه کنه. احساس میکرد که همین الان مردن گزینهی بهتریه.
این واقعاً شرایطی بود که اون یه گرگ رو در جلو و یه ببر رو پشت سر داشت پس چرا از اول تصمیم به فرار گرفت؟!
برای صد و هشتمین بار، دونگگوا میخواست خوده گذشتهش رو بکشه.
.
دو روز بعد....
در یه انبار در حومهی شهر ام.
آتشی در یکی از انبارها شکل گرفت و باعث به صدا دراومدن آژیرها شد. امکانات اطفاء حریق اتوماتیک همگی فعال شده و کل انبار در این لحظه کاملاً آشفته شده بود.
پس از بیش از ده دقیقه غوغا، بالاخره زنگ هشدار قطع شد، اما وقتی که نگهبانها به انبار برگشتن، متوجه شدن که شبح درندهی هیولایی که از انبار محافظت میکرد کشته شده و محتویات انبار کاملاً پاک شده.
همه شوکه شده بودن. دار و ندارشون خاکستر شده بود.
چ..چه اتفاقی اینجا افتاده؟
بیرون از انبار، خودرویی در نیمههای شب با سرعت از جاده عبور کرد. انفجار سرش رو از پنجره بیرون آورد و با هیجان فریاد زد:《وای! چه حالی میده!》
یهجیا با خونسردی برگشت و به اون نگاه کرد:《سرت رو بیرون نبر.》
انفجار که از طرف مقابل ترسیده بود، اخم کرد و با اکراه عقب کشید.
سعی کرد جلوی بالا رفتن گوشههای لبش رو که بالا رفته بودن بگیره و با خوشحالی گفت :《چطور بود؟ احیانا من خیلی قابل اعتماد نیستم؟》
یهجیا:《...》
اگر میدونست که این مرد اینطوری فریاد میزنه، به جاش چنشینگیه رو میآورد.
... یهجیا از زمانی که فهمید این بازیکنان و اشباح درنده زیر نظر مادر کار میکنن، فکر تلاش برای به دست آوردن اطلاعات از زیر زبون اونها رو کنار گذاشته بود.
از سرکوب خون گرفته تا محدودیتهای وسایل و همچنین رتبههای اولیهی پایین اونها، مسلم بود که اونها نمیتونن چیز مفیدی بروز بدن.
اما تمیز کردن پشم همچنان یه گزینه بود.
به خصوص که اونها قصد دارن به شهر دیگهای برن تا یه شبح درندهی قدرتمند سطح اس رو پیدا کنن. این وسایل کمک بزرگی به اونها خواهد کرد.
انفجار هنوز احساس خوشحالی میکرد:《امشب فوقالعاده بود. میشه باز هم در آینده این کار رو انجام بدیم؟》
یهجیا گوشههای لبش رو بالا برد و مثل روباه با حیلهگری لبخند زد:《نگران نباش، در آینده فرصتهای بیشتری وجود خواهد داشت.》
چطور میتونی فقط یه بار توی پشم رو بگردی؟
.
یهجیا کلیدهاش رو بیرون آورد و درب رو باز کرد.
اتاق خیلی تاریک بود، بدون نور.
اون مکث کرد و دستش رو به سوییچ کنارش برد.
اما یه ثانیهی بعد، انگشتان سرد مردی محکم دور مچ دستش رو گرفت و اون رو به داخل تاریکی کشید.
یهجیا به دیوار کوبیده شد.
طرف مقابل سرش رو پایین انداخته بود، چشمان قرمز رنگش نوری وهمانگیز در تاریکی میتابوندن. در حالی که نوک بینیش رو به گردن مرد جوان میمالید، نفس سرد یخیش روی پوست گرم اون فرود میاومد.
صدای مرد آهسته و خشن بود، با ردی از خطر:《گهگه، تو دوباره ناپدید شدی.》
اما، درست زمانی که یهجیا هوشیار شد و آماده شد تا سلاحش رو بیرون بکشه و مقابله کنه...
طرف مقابل ناگهان اون رو رها کرد و در عوض گرفتنش رو به آغوشی ملایم تغییر داد. در حالی که بازوهاش دور کمر یهجیا حلقه شده بودن و سرش رو در آغوش اون فرو کرده بود، با ناراحتی گله کرد:《بازم به من دروغ گفتی...》
یهجیا:《؟》
کتابهای تصادفی


