فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 96

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت: چپتر ۹۶: انبار پشت سرش ناگهان ناپدید شد. اون دو نفر یه بار دیگه در اتاق نشیمن با نور روشن ایستاده بودن. یه‌جیا مثل اینکه یه دفعه یه چیزی یادش اومده بود یه سنگ سبز روشنی از جیبش بیرون آورد و به جی‌شوان داد:《راستی، اینو بهت پس میدم.》 جی‌شوان سرش رو پایین انداخت و نگاهی به سنگ کرد، اما برای گرفتنش تکونی نخورد:《دوستش نداری؟》 گوشه‌ای از لب‌های یه‌جیا تکون خورد و گفت:《بهش نیازی ندارم...》 چشم‌های جی‌شوان نوعی ناامیدی رو نشون دادن. لب‌هاش رو فشار داد و گفت:《اما من قبلاً اون رو به تو دادم.》 یه‌جیا:《.......》 اون ترجیح می‌ده که جی‌شوان مثل قبلا مثل اراذل اوباش باشه. اون موقع خیلی راحت‌تر از الان بود. در این لحظه صدای تلفن یه‌جیا به صدا دراومد. اون رو از جیبش در آورد و چکش کرد. پیامی از انفجار بود. اون به یه‌جیا گفت که وسایلی رو که دوتاشون دزدیده بودن به بوریاو فرستاده. برخی از وسایل با کارکردهای نسبتاً ابتدایی، مثل آشکارسازها، به ووسو داده شدن که ازش خواسته شده بود که بین پرسنل رزمی و کارکنان تدارکات پخششون کنه. بقیه‌شون که خیلی خطرناک بودن یا قابل کنترل نبودن، مهر و موم شده و انفجار، وی‌یوییچو و چن‌شینگیه هم وسایلی رو انتخاب کرده بودن که به باورشون در شهر اف مورد استفاده قرار خواهند گرفت. برای بوریاو که در حال حاضر در وضعیت نامساعدی قرار داشت، اون وسایل مثل بارونی پس از یه خشکسالی طولانی بود. انفجار پرسید:《پس کی به اف سیتی می‌ریم؟》 یه‌جیا چشم‌هاش رو بالا برد و به جی‌شوان که حالا بیدار بود، نگاهی کرد و سپس سرش رو پایین انداخت و جواب داد:《به زودی...》 مکث کرد و پیغام دیگه‌ای فرستاد:《به ووسو بگو همه چیز آماده‌س.》 انفجار:《فکر کردی من نوکر توئم؟!》 یه‌جیا لب‌هاش رو به حالت لبخند بالا برد و گفت:《خیلی ممنونم...》 از طرف انفجار، انگار که اون مدت زیادی در حال تایپ کردن چیزی بود. بالاخره، پیغام طرف مقابل رسید:《فقط همین یه بار!》 با سه تا علامت تعجب ارسال شده بود. یه‌جیا تقریباً می‌تونست حالت عصبانی طرف مقابل رو از طریق صفحه تصور کنه. یه لحظه بعد، انگشت‌های باریک مردی تلفن یه‌جیا رو پوشوند و کلمات روی اون رو مسدود کرد. یه‌جیا یه لحظه غافلگیر شد. به بالا نگاه کرد. جی‌شوان چشم‌هاش رو پایین انداخته بود. چشم‌های قرمزش حاوی گلایه‌هایی بودن:《چرا داری به من بی‌محلی می‌کنی؟》 سپس پرسید:《با کی چت می‌کنی؟》 یه‌جیا:《همکارم....》 انگار یه‌دفعه چیزی به ذهنش رسید:《اتفاقاً شاید در چند روز آینده لازم باشه به شهر اف برم...》 جی‌شوان بدون تردید پاسخ داد:《من هم باهات میام.》 یه‌جیا هم بدون تردید پاسخ داد:《نیازی نیست...》 جی‌شوان:《چرا؟》 یه‌جیا بدون واکنش خاصی جواب داد:《اول باید خوب بشی. اگه الان بیای، فقط یه بار اضافی خواهی بود.》 جی‌شوان کمی مبهوت شده بود. اون با چشم‌های قرمزش کمی بی‌تمرکز به یه‌جیا خیره شد. چشم‌هاش زیر نورها به طور کمرنگی می‌درخشیدن. یه‌جیا:《....》 بنا به دلایلی ناگهان کمی احساس ناراحتی کرد. یعنی خیلی تند صحبت کرد؟ همین که لب‌هاش رو به هم فشار داد و تصمیم گرفت چیزی بگه... در این لحظه دید که حالت طرف مقابل به آرومی گل‌انداخت شد و گوشه‌های لبش بالا رفتن تا ظاهری رضایت‌مند رو نشون بده:《گه‌گه نگران من هستی؟》 یه‌جیا:《 .......》 عمرا نگران تو باشم. از طرف دیگه، انفجار، گوشیش رو توی جیبش گذاشت، گوشه‌های لبش بالا رفتن. سپس با ظاهری خوشحال دستش رو توی جیبش که با چند زنجیر فلزی تزیین شده بود، فرو کرد. با گستاخی وارد دفتر ووسو شد، صندلی رو بیرون کشید و در حالی که هر دو پاش رو روی میز طرف مقابل گذاشته بود، نشست. ووسو به جفت پایی که روی میزش قرار گرفته بودن نگاه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:《چیزی نیاز داری؟ انفجار گفت:《چیزی نیست، من فقط اینجام تا به ایس در انتقال پیامی کمک کنم...》انفجار پیروزمندانه گفت:《همه چیز آماده‌س.》 ووسو:《.......》 در این لحظه درب باز شد و چن‌شینگیه و وی‌یوییچو که قبلا وسایلشون رو انتخاب کرده بودن، وارد شدن. چشم‌های چن‌شینگیه به ​​پاهای طرف مقابل که روی میز گذاشته شده بودن، افتاد و اخم کرد. با اسنادی که در دست داشت به پای انفجار زد:《بذارشون زمین...》 انفجار با غرور پرسید:《چرا باید به حرفت گوش کنم؟》 آچانگ سر تیره‌ش رو از آستین چن‌شینگیه نمایان کرد. از چشم‌هاش نوری شوم می‌درخشید. انفجار غافلگیر شد. ناخودآگاه عقب رفت و تقریباً از روی صندلی افتاد. چن‌شینگیه یه دستمال مرطوب بیرون آورد و از اون برای پاک کردن مکان‌هایی که پاهای انفجار روی اون‌ها قرار گرفته بودن، استفاده کرد و سپس اون رو توی سطل زباله انداخت. سپس رو به ووسو که پشت میز نشسته بود، کرد:《خب قراره بعدش چیکار کنید؟》 ووسو ریشش رو نوازش کرد. پشته‌ای از اسناد رو از روی میزش بیرون آورد و اون‌ها رو در مرکز قرار داد:《این بار تحقیقات ممکنه کمی طول بکشه و احتمالاً به کمک بوریای شهر اف هم نیاز خواهید داشت، بنابراین من پا پیش گذاشتم و برای مجوز بین استانی درخواست دادم. این معادل اینه که شما به عنوان کارمند بوریاو به یه سفر کاری برید و تمام غذا و مسکن بازپرداخت می‌شه. وی‌یوییچو متوجه چیزی شد:《شماها؟ دارید می‌گید که شما نمیاید؟》 ووسو آهی کشید:《اینطور نیست که من نمی‌‌خوام بیام، اما چیزهایی در شهر ام وجود دارن که واقعاً نمی‌تونم ازشون فاصله بگیرم، به خصوص بعد از اینکه همه‌ی شما برید ---- بااینکه من قبلاً پخشِ امضای ایس رو متوقف کردم، هنوز نمی‌دونم هیولاها یا بازیکنان دیگه‌ای خواهند بود که بیان و اون رو پیدا کنند یا خیر باید این اطراف باشم که این اوضاع رو کنترل کنم.》 چن‌شینگیه سری تکون داد:《می‌فهمم.......》 ووسو ادامه داد:《اما شما قطعا به یه کارمند قدیمی نیاز خواهید داشت تا در تماس و برقراری ارتباط با مقامات بوریای دیگه کمک کنه. من ژائودونگ رو از بخش تدارکات توصیه می‌کنم، اون...》 وی‌یوییچو پرسید:《یه‌جیا چطور؟》 سه نفر دیگه توی اتاق غافلگیر شدن. ----اما دلایل تعجب اون‌ها متفاوت بود. ووسو اخم کرد:《یه‌جیا؟ درسته که اون یه کارمند قدیمیه، اما اخلاق کاریش ....》 سپس پرسید:《چرا اون رو مطرح کردی!》 وی‌یوییچو شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:《اون خوش‌تیپه...بهتره که یه پسر خوش‌تیپ چنین کاری رو انجام بده.》 چن‌شینگیه عینکش رو بالا زد و به آرومی اضافه کرد:《البته...مطالعات نشون دادن که افراد با ظاهر خوب بیشتر احتمال داره که تاثیر خوبی از خودشون به جا بذارن و اعتماد دیگران رو جلب کنن.》 ووسو متحیر شد:《درسته، اما ....》 انفجار شونه‌هاش رو بالا انداخت و با حالتی بی‌حال گفت:《این مورد رو به شما بچه‌ها می‌سپارم...برای من فرقی نداره.》 ووسو:《؟》 اینجا چه خبره؟ واقعاً یکی فقط با استفاده از ظاهرش تونسته توجه این سه استاد بزرگ با چنین شخصیت‌های متفاوتی رو جلب کنه؟ سپس دستش رو بالا برد تا ریشش رو نوازش کنه و به این فکر کرد که آیا باید برای یه نوع درمان زیبایی بره یا نه. . یه‌جیا کاملا تحت فشار بود. در این لحظه، افراد زیادی از شهر ام به شهر اف سفر نمی‌کردن، بنابراین، به جز چهار نفر از اون‌ها، افراد زیادی در کوپه‌ی قطار وجود نداشتن. وی‌یوییچو با حالتی بی‌حوصله از پنجره بیرون رو نگاه کرد، در حالی که چن‌شینگیه قد بلند و راست نشسته بود، نگاهش و سرش رو کمی پایین انداخته بود و از بین همه‌ی افراد حاضر آروم‌ترین به نظر می‌رسید. انفجار از بین این سه نفر هیجان زده ترین بود. یه‌جیا همیشه متوجه می‌شد که اون هر از گاهی بهش نگاه می‌کنه و بعد پیش از اینکه یه‌جیا متوجهش بشه، نگاهش رو به سمت دیگه‌ای معطوف می‌کنه. همه وانمود می‌کردن که یه‌جیا رو نمی‌شناسن. یه‌جیا:《.....》 جو کاملا عجیب بود. خوشبختانه فاصله‌ی بین این دو شهر زیاد دور نبود و قطار سریع‌السیر خیلی زود به مقصد رسید. پس از پیاده شدن از قطار، یه‌جیا نفس راحتی کشید. انگار تازه از زندان آزاد شده بود. خدا رو شکر. حداقل الان دیگه‌ توی فضای بسته نیست. اون‌ها اول به بوریای شهر اف رفتن. اگرچه یه‌جیا اغلب دوست داشت سستی کنه، اما هیچ مشکلی با شغلش نداشت. به خصوص با لبخند و رفتار دوستانه‌ش، می‌شه گفت که در مسائل مرتبط با تعامل اجتماعی کاملاً مسلطه. خیلی زود تونستن با موفقیت با بخش‌های مربوطه تماس بگیرن. با توجه به حجم عظیمی از اطلاعاتی که نیاز داشتن، اون‌ها فقط تونستن امروز بخشی از اون‌ها رو دریافت کنن و بقیه‌شون مدتی طول می‌کشه تا براشون ارسال بشن. یکی از اعضای بخش تدارکات اونجا که مسئول دریافتشون بود، لیانگ‌یی نام داشت. با ذوق گفت:《امروز خیلی دیره، چرا برنمی‌گردید هتل تا شب استراحت کنید، فردا که بقیه‌ی اطلاعات ارسال شدن بهتون اطلاع می‌دیم.》 یه‌جیا سرش رو تکون داد:《باشه...》 مسئولان بوریای شهر ام به خوبی می‌دونستن که این افراد بازیکنانی با شخصیت‌های قوی و فردگرا هستن و از موندن در یه اتاق با بقیه خوشحال نخواهند بود، بنابراین اگرچه این یه سفر کاری برای اون‌ها محسوب می‌شد، اما اون‌ها چهار اتاق استاندارد براشون رزرو کرده بودن. هویت ایس فعلاً مخفی بود، بنابراین اون این بار در لیست نامگذاری نشد. پس از خداحافظی کوتاه، اون‌ها از هم جدا شدن و به اتاق‌های مربوطه‌ی خودشون رفتن. یه‌جیا روی تختش نشست و شروع به بررسی پشته‌ای از اسناد کرد. از اونجایی که همه‌ی اون‌ها موارد مرگ تصادفی یا طبیعی بودن، چیزهای زیادی برای بررسی کردن وجود داشتن. یه‌جیا به طور خلاصه اسنادی رو که در دست داشت مرور کرد. حمله‌ی قلبی..... تصادف ماشین...... سقوط شیء.... هیچ چیز به خصوصی غیرعادی به نظر نمی‌رسید. ابروهاش رو کمی در هم کرد و به فکر فرو رفت. . چند خیابون دورتر از هتل. مرد میانسالی که کت و شلواری به تن داشت با یه سِری کفش چرمی به سرعت به خونه برگشت. کفش‌های چرمیش کمی فرسوده و کت و شلواری که پوشیده بود هم کمی کهنه بودن، اما لبخند شادی بر لب‌هاش بود. یه دسته گل و یه هدیه در دست داشت، به نظر می‌رسید که در راهه تا خانواده‌ش رو غافلگیر کنه. اما در این لحظه یه کامیون بزرگ از راه دور در حال اومدن به اون سمت بود. بار زیادی از لوله‌های فولادی رو حمل می‌کرد که همه محکم به ماشین چسبیده بودن. سنگی در وسط زمین بود. راننده‌ی کامیون خمیازه‌ای کشید. چرخ کامیون از روی اون سنگ غلتید و باعث شد که کل کامیون به شدت تکون بخوره. یکی از بسته‌های لوله‌ی فولادی شل شد. یه ثانیه‌ی بعد صدای تق‌تق به صدا دراومد و اون لوله‌ها لیز خوردن و روی جاده فرود اومدن. یکی از اون‌ها مستقیماً به سمت مرد کت و شلواری پرواز کرد----- همچنان لبخند بر لب‌هاش باقی مونده بود. یه لوله‌ی فولادی مستقیماً چشمش رو سوراخ کرد و از پشت سرش خارج شد. 《آه‌ه‌ه‌ه!》 پس از لحظه‌ای کوتاه از سکوت شوکه کننده، فریاد بلندی بلند شد. 《عجله کنید! عجله کنید و با پلیس تماس بگیرید!!》 《نجاتش بدید! عجله کنید و نجاتش بدید!》 بدون اینکه کسی بدونه، چیزی از جیب مرد بیرون افتاد. به طور خودکار شروع به سوختن کرد و زود در باد ناپدید شد. داخل هتل. یه‌جیا چشم‌هاش که بعد از مطالعه‌ی طولانی مدت درد گرفته بودن رو مالید و اسناد رو روی میز کنار تخت گذاشت. اون برای مدت کوتاهی خودش رو شست و سپس به رختخواب برگشت و چراغ‌ها رو خاموش کرد. در حالی که یه‌جیا در حالت خواب آلودگی بود، انگار حس کرد ناگهان چیز دیگه‌ای غیر از اون در اتاق وجود داره. تموم خواب آلودگیش در یه لحظه از بین رفت. چشم‌هاش بلافاصله باز شدن. فقط برای اینکه ببینه... در تاریکی، جی‌شوان کنار تخت ایستاده و به آرومی لبه‌ی پتو رو بالا گرفته بود و به نظر می‌رسید که می‌خواد داخل بشه. یه‌جیا:《....》 نفس عمیقی کشید و در حالی که دندون‌ قروچه کرد، گفت:《مگه بهت نگفتم دنبالم نیای؟》 جی‌شوان پلک زد و با معصومیت گفت:《اما هنوز پنج دقیقه باقی مونده.》  

کتاب‌های تصادفی