بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 99
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۹۹:
ناگهان یهجیا جوری دستش رو پس گرفت انگاری که دستش سوخته باشه.
جیشوان سرش رو بلند کرد تا بهش نگاه کنه، چشمهاش معصومانه پلک میزدن.
《تو..... 》یهجیا سرفه کرد تا گلوش رو صاف کنه و پرسید:《میدونی این از کجا اومده؟》
《البته 》جیشوان روی لبهی تخت یهجیا نشست:《من اون موقع پیشت بودم.》
یهجیا کمی پشتش رو صاف کرد و با جدیت به طرف مقابل نگاه کرد:《در موردش به من بگو...》
نیمساعت بعد.
یهجیا از هویتش به عنوان ایس برای زنگزدن به اون سه نفر دیگه استفاده کرد.
به محض اینکه اونها جمع شدن، یه دستهی بزرگ از اسناد رو جلوی اونها انداخت.
انفجار از انگشتهاش برای ورقزدن کاغذها استفاده کرد و به محض اینکه دید که کاغذها به شدت پر شدن، با نفرت اخم کرد و گفت:《این برای چیه؟》
اون دو نفر دیگه هم به همون اندازه گیج شده بودن.
یهجیا خلاصه گفت:《من یه سرنخی دارم》
اون سه تا روحیهی بیشتری گرفتن.
...جیشوان مستقیماً به یهجیا نگفت که در گذشته چه اتفاقی افتاده یا اون شبح درنده کی بوده، اون فقط بهش یه سرنخ داد.
این یه سرنخ خیلی مهم بود.
و همین یه دونه سرنخ کافی بود.
یهجیا دستور داد:《با خانوادهی متوفی تماس بگیرید و ازشون بپرسید که درست قبل از مرگ اون، به چیزی که همیشه میخواستن، رسیدن؟》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و پرسید:《مثلا؟》
یهجیا فهرست کرد:《هر چیزی.... ثروت، قدرت، زیبایی، هر چیز مادی یا معنوی، همهشون ممکن هستن.》
چشمهای وییوییچو کمی گشاد شدن:《منظورت اینه که....؟》
یهجیا نفس عمیقی کشید:《بله...》
انفجار هنوز گیج بود:《شما بچهها دارید چه جور معمایی بازی میکنید؟》
وییوییچو با مدارک به پشت سر اون زد و گفت:《واقعا اینقدر خنگی؟》
انفجار پشت سرش رو پوشوند و با صدای بلند اعتراض کرد:《بازم منو زدی!》
چنشینگیه نگاه متفکرانهای نشون داد:《که اینطور. منطقیه.》
انفجار:《؟》
انفجار خیلی مضطرب بود، در حالی که داشت بالا و پایین میپرید پرسید:《چی شده؟ زود باش بگو!》
وییوییچو پیشونیش رو پوشوند و آهی بیاختیار کشید:《رویاساز. در موردش چیزی شنیدی؟》
انفجار:《گمونم یه چیزهایی دربارش میدونم؟!》
چنشینگیه بدون عجله گفت:《تو دیر وارد بازی شدی، بنابراین نشناختن اون قابل درکه.》
سپس ادامه داد:《این یک لُرد سطح اسه. در مقایسه با کشتن، اون ترجیح میده با بازیکنان معامله کنه - تا مادامی که بتونی بهای اون رو بپردازی، آرزوهات برآورده میشه.》
انفجار چند بار پلک زد و پرسید:《هر آرزویی؟》
چنشینگیه تأیید کرد:《هر آرزویی.》
انفجار:《پس اگر من سهتا آرزوی بیشتر ازش بخوام چطور؟
چنشینگیه:《.....》
اون بدون واکنش خاصی از وییوییچو تقلید و کاغذهای دستش رو لوله، و از اون برای ضربهزدن به سر انفجار استفاده کرد.
انفجار پشت سرش رو پوشوند و فریاد زد:《آخ! چرا تو هم منو میزنی؟!》
وییوییچو از بدبختیِ اون با خرسندی گفت:《چون حقته... فکر میکنی اون یه جینیه؟ و حالا میخوای برای سهتا آرزوی بیشتر درخواست کنی... نشنیدی که چنشینگیه در مورد پرداخت بهاش چی گفت؟》
انفجار که گیج شده بود، پرسید:《اون جینی نیست؟ پس چیه؟》
وییوییچو برای چند ثانیه فکر کرد:《اون بیشتر شبیه شیطانی در اساطیر غربیه. بازیکنان روح خودشون رو در ازای برآورده شدن خواستههاشون رهن میدن.》
《اما...من هم خیلی با جزئیاتش آشنا نیستم...》سپس آهی کشید:《هیچ کسی که با اون سروکار داشته، نتونسته زنده بمونه تا به ما بگه چه اتفاقی افتاده.》
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و جوری بنظر میرسید که انگار به اسنادی که در دستش بود، نگاه میکرد.
با این حال، چشمهاش ناخواسته به جای زخم روی مچ دستش افتاد --- رنگش خیلی کمرنگ بود، و اگر کسی به اندازهی کافی دقت نکنه، اساساً تشخیصش از پوست اون غیرممکن بود.
ناخودآگاه با انگشتش اون رو لمس کرد.
یهجیا از وجود رویاساز خبر داشت، اما هیچ خاطرهای هم با اون نداشت.
شبیه تیکهای گم شده از ذهنش بود. اگر برای جستجوش تلاش نمیکرد، ممکن بود فراموش بشه.
انفجار پشت سرش رو لمس کرد:《پس بعدش چی شد؟ اون کجا رفت؟》
حداقل برای اون، انفجار تا زمانی که توی بازی بود در مورد این رویاساز چیزی نشنیده بود.
چنشینگیه سرش رو تکون داد و گفت:《هیچ کی نمیدونه ...》
《او فقط به طور ناگهانی ... ناپدید شد .... و برای مدت بسیار طولانیای هم ناپدید شد.》سپس برگشت و به یهجیا نگاه کرد و کمی متحیر به نظر میرسید:《چرا فکر میکنین این حادثه با رویاساز مرتبطه؟》
یهجیا با خونسردی پاسخ داد:《فقط یه حدسه...ممکنه اشتباه کنم. بیایید این موضوع رو بررسی کنیم.》
اونها اول با خانوادهی کارمند اداری فوتشده تماس گرفتن.
به نظر میرسید همسرش هنوز در غم و اندوه غوطهور بود و صداش در هنگام پاسخ دادن هنوز خشن و تودماغی بود، اما به محض شنیدن سوال یهجیا، ناگهان ساکت شد.
یهجیا با حوصله پرسید:《خانم، هنوز پشت خط هستین؟》
همسرش کمی منمن کرد، اما با اینحال همچنان پاسخ داد:《آه، ب...بله ....》
سپس پرسید:《چ..چرا این رو میپرسید؟》
یهجیا:《فقط داریم یه سری تحقیقات لازم رو انجام میدیم.》
شخصی که پشت خط بود، دوباره ساکت شد.
مدتها بعد، زن به آرومی صحبت کرد:《راستش ..... حدود نیم ماه پیش، قرار بود ازش طلاق بگیرم.》
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد:《میتونم دلیلش رو بپرسم؟》
زن گفت:《البته...》
هقهق گریه کرد و ادامه داد:《راستش، هیچ شخص ثالثی در کار نبود. فقط این بود که احساسات بینمون از بین رفته بود. با این احساس آشنایی دارید؟ گرفتن دستش مثل گرفتن دست راستم بود که دست چپم رو لمس میکرد و زندگی همین طور ادامه داشت. دیگه یادم نمیاومد از اول چطور عاشقش شدم و همه چیز مثل هم بود، دیگه اینجوری ادامه دادن فایدهای نداشت...فقط میخواستم یه مدت ازش جدا باشم.》
《اما .... اون مایل نبود. واکنشش خیلی شدید بود.》سپس زن با ضعیفی گفت:《بنابراین به خونهی پدر و مادرم برگشتم و مدتی اونجا پنهون شدم.》
یهجیا:《و بعد؟》
زن نفس عمیقی کشید و به نظر میرسید که دیگه نمیتونه جلوی اشکهاش رو بگیره. در حالی که صداش دوباره گرفته شد، گفت:《اما در طول این مدت، کمکم آروم شدم و یه جورایی همه چیز رو در مورد اینکه چجوری عاشق هم شدیم به یاد آوردم. احساس میکردم دوباره عاشقش شدم، بنابراین پیشش برگشتم. هنوز به یاد دارم که وقتی من رو در آغ+وش گرفت، گفت که این بزرگترین آرزوش بود... اما... اما خیلی نگذشت که، اون...》
زن، پشت خط به گریه افتاد.
تماس قطع شد.
هر سهتاشون نگاهی به همدیگه رد و بدل کردن.
...انگار به نشونه نزدیکن.
تا چند ساعت بعدش، اون چهار نفر از تلفنشون دست برنداشتن. پس از پایانِ یه تماس، با یکی دیگه تماس میگرفتن. بیشتر از ده ساعت طول کشید تا در نهایت تموم خانوادههای متوفی رو که در اون دسته از اسناد ذکر شده بود، بررسی کنن.
در مجموع پونزده مورد مشکوک وجود داشت.
اونها به ایستگاه پلیس رفتن و سوابق موقعیت مکانی یه ماه قبل از مرگ اونها رو جمعآوری کردن و سپس از کارکنان بوریاو خواستن که اونها رو به سیستمشون ارجاع بدن ----
به زودی، نتایج منتشر شدن.
چنشینگیه یادداشتی فرستاد.
این پونزده نفر در مناطق مختلف شهر اف پراکنده و مکانها بسیار پراکنده بودن، اما نیم ماه قبل از مرگشون، همگی به یه مکان رفتن.
یهجیا یادداشت رو برداشت و چشمهاش به محتویاتش افتادن.
این مکانی بود که در نزدیکی لبهی شهر قرار داشت، خارج از مسیر ردیابی، باید اونجا باشه.
نیم ساعت بعد.
یه تاکسی به آرومی از اونجا دور شد و هر چهار نفر در بین ناکجاآباد ایستادن.
روبروشون یه ساختمون مرتفع بسیار مدرن بود.
چهارتاشون سرشون رو بلند و به آرومی به بالا نگاه کردن.
این ساختمون اونقدر بلند بود که تقریباً در بین ابرها ناپدید شده بود. حداقل باید سی طبقه باشه. از اونجایی که دیوارهای شیشهایِ بیرون، نور خورشید رو منعکس میکردن، ساختمون نسبتاً درخشان و کورکننده به نظر میرسید.
انفجار سرش رو خاروند و گفت:《اینجاس؟》
خیلی درست به نظر نمیرسید.
یهجیا یادداشت رو دوباره در جیبش گذاشت و به سمت ساختمون رفت:《بیاید بریم و یه نگاهی بندازیم.》
درب شیشهای به طور خودکار جلوشون باز شد و دو پرسنل جذاب به استقبالشون رفتن. اونها با لبخندی بر لب بهشون تعظیم کرده و با صدای آوازمانندی گفتن:《به شرکت دیاِم خوش اومدید.》
کف زمین مثل آینه صاف بود و دیوارهای مرمر دوردست با خطی پر زرق و برق از حروف چینی تزئین شده بودن:《رویا ساز.》
هر چهار نفر ساکت شدن:《......》
انفجار به آرومی چرخید و به یهجیا نگاه کرد. صداش رو پایین آورد و با لکنت گفت:《اومم.....چه اتفاقی داره میافته؟》
یهجیا: 《.....》
اگر میدونستم چه خبره، اینجوری باز هم مثل احمقهایی مثل تو اینجا میایستادم؟
در حالی که اون چهار نفر هنوز در حالت مات و مبهوتی بودن، یکی از پرسنل پذیرش بهشون نزدیک شد و با لبخند پرسید:《میتونم بپرسم که به چه کاری باید در اینجا رسیدگی کنید قربان؟》
یهجیا به سرعت به خودش اومد و با خونسردی پرسید:《میتونید از پس هر نوع تجارتی بربیاید؟》
خانم پذیرش با لبخندی معرفی کرد:《رویاساز بزرگترین فرشتهی موسسهی سرمایهگذاریِ شهر اف هستش. آیا پروژهای دارید که مایلید در اون سرمایه گذاری کنیم؟》
یهجیا بدون تغییری در قیافهش گفت:《بله...میتونم درخواست کنم که با مسئول اینجا دیدار کنم؟》
خانم پذیرش لبخندی زد و گفت:《لطفا با من بیاید.....》
پس از گفتن این جمله، برگشت و به حالت برازندهای به راه افتاد.
وییوییچو صداش رو پایین آورد:《هی! میخوای چیکار کنی؟》
یهجیا هم زمزمه کرد:《گام به گام پیش بریم.》
چنشینگیه کف دستش رو باز کرد و چندین حشرهی سبز رنگ به اندازهی یه دونه برنج روی انگشتهاش فرود اومدن، پیش از اینکه توی آستینش بخزن.
سپس چند قدم جلو رفت تا در کنار یهجیا بایسته و زمزمه کرد:《کارمندان سالن همگی انسانهای عادی هستن.》
یهجیا کمی اخم کرد و سری تکون داد:《ممنونم...》
حالا همه چیز بیشتر و بیشتر دست نیافتنی شده بود.
کتابهای تصادفی
