بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 98
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۹۸:
جادههای شهر همگی محدودیت سرعت محدود داشتن. صرف نظر از این که آیا اون لولههای فولادی انرژی بالقوهی کافی برای پرواز تا این حد رو داشتن، که اگر همینطور هم باشه، اینکه دقیقاً به چشم که ضعیفترین قسمت سر انسان بود برخورد کنه، احتمال وقوعش خیلی کم بود.
اگر واقعاً تصادف بوده باشه، اون شخص واقعاً بدشانس بوده.
انفجار دست به سینه شد و احساس خوشحالی کرد:《اگرچه نتایج تحقیقات هنوز مشخص نشدن، انگار احتمالاً عنوان مرگ تصادفی تلقی بشه. نظرتون چیه؟ کیس خیلی جالبی نیست؟ اگر من در اطراف نبودم، شما بچهها اصلا...》
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه، چنشینگیه حرفش رو قطع کرد و گفت:《به جز اون کارمند اداره، تلفات دیگهای هم وجود داشت؟》
انفجار:《نمیدونم.....》
وییوییچو بعدش پرسید:《کسی از بوریاو برای بررسی نوسانات غیرعادی انرژی به محل فرستاده شده؟》
انفجار:《نپرسیدم...》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و گفت:《پس تو چه فایدهای داری؟》
انفجار:《......》
تموم بدنش همچون بادمجونی که با یخبندون روبرو میشه، داشت میلرزید.
دو نفر دیگه برگشتن و به سمت دفتر رفتن تا جزئیات بیشتری رو جویا بشن.
یهجیا لحظهای مکث کرد و به انفجارِ لرزون نگاه کرد. سپس با مهربونی ستایشش کرد:《کارت خوب بود...》
چشمهای انفجار درخشید و مثل گیاهی که تازه بهش آب داده شد، ناگهان دوباره روحیه گرفت. خیلی متاثر به نظر میرسید:《تو...》
《اوه، راستی...》یهجیا لبخندی زد:《فراموش نکن بررسی کردن مدارکت رو تموم کنی.》
پس از پایان این جمله، چرخید و اون هم به سمت دفتری که چنشینگیه و وییوییچو به سمتش ناپدید شدن، رفت.
انفجار مثل احمقها اونجا ایستاد و اندام مرد جوان که کمکم ناپدید میشد رو نگاه میکرد:《...》
من واقعا احمقم. واقعا که.
تقریباً فراموش کردم که اون بین اونها بدترینه.
.
داخل دفتر.
کارمند وظیفه بطور اتفاقی، لیانگیی بود.
《اوه، دارید در مورد اون حادثه صحبت میکنید.》 سرش رو پایین انداخت و سپس انگشتهاش به سرعت روی صفحه کلیدش پرواز کردن:《همه امروز در مورد این موضوع صحبت میکردن. این کاملا غیرعادیه، اینطور نیست؟ بوریاو امروز صبح یه نفر رو برای بررسی اون مکان فرستاد، اما چیزی پیدا نکردن. حیف شد، انگار فقط بدشانسی بوده... بالاخره گاهی خدا فقط میخواد مردم بمیرن.》
وقتی حرفش تموم شد، اطلاعات مورد نیازش رو از قبل بیرون آورده بود.
لیانگیی صفحه رو چرخوند که هر سه نفر بتونن ببینن.
این یه ویدیوی ضبط شده از یه دوربین نظارتیِ نصب شده در اون تقاطع بود.
تنها چند ثانیه طول کشید تا این فاجعه رخ بده.
چند ثانیهی قبل، کل خیابون هنوز شلوغ، آروم و پررونق بود و چند ثانیهی بعد، یه تغییر ناگهانی رخ داد و لولههای فولادی در هوا پرواز کردن و یکیشون چشم کارمند دفتر رو سوراخ کرد. وقتی حوضچهی بزرگی از خون در اطرافش شکل گرفت، همهی اطرافیانش وحشت کرده بودن.
چنشینگیه بارها و بارها ویدیوی ضبط شده رو پخش کرد.
از مسیر اون لولهی فولادی، به نظر نمیرسید که هیچ تأثیر خارجیای وجود داشته باشه.
سپس به لیانگیی نگاه کرد و گفت:《تلفات دیگهای در این تصادف وجود داشت؟》
لیانگیی:《ها؟ اوم... فکر نمیکنم؟》
یهجیا اخم کرد و گفت:《حتی جراحات خفیفی هم وجود ندارن؟》
《احتمالا نه....》 لیانگیی پشت سرش رو مالید و گفت:《فکر نمیکنم شنیده باشم که شخص دیگهای در صحنه زخمی شده باشه.》
همه نگاهی بهمدیگه رد و بدل کردن.
این حتی عجیبتر بود. با وجود افتادن این همه لولهی فولادی از کامیون، هیچ کس دیگهای آسیب ندیده و فقط سر اون کارمند اداری سوراخ شده.
.
توی سالن.....
یهجیا به چنشینگیه گفت:《تو به سردخونه برو. تجهیزات ردیابی جدید رو همراهت ببر و ببین جسد مشکلی داره یا نه.》
سپس به وییوییچو نگاه کرد:《تو و انفجار به آدرسی که توی پرونده ذکر شده برید. محل زندگیش رو بررسی کنید.》
انفجار اخمی کرد و گفت:《چرا من باید با این جادوگر...》
وییوییچو چشمهاش رو باریک و به طرز خطرناکی بهش نگاه کرد.
یهجیا حرف طرف مقابل رو قطع کرد و جلوی تموم کردن حرفش رو گرفت:《پس میخوای با چنشینگیه همکاری کنی؟》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و گفت:《من مخالفتی ندارم...》
با به یادآوردن حیوانات خانگیای که طرف مقابل پرورش داده، صورت انفجار کمی سبز شد:《فراموشش کن...》
یهجیا:《به طور خلاصه، دو نفر از شما باید به محل زندگی قربانی برید. یکی مسئول ارتباط با خانواده برای جویا شدن وضعیت خواهد بود و نفر دیگه باید محل رو برای هر گونه ناهنجاری بررسی کنه.》
وییوییچو پرسید:《تو چطور؟》
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد و گفت:《من به محل حادثه میرم تا یه نگاهی بندازم.》
《یادتون باشه اگر چیزی پیدا کردید، با من تماس بگیرید.》
یهجیا اول رفت و چنشینگیه، وییوییچو و انفجار رو پشت سر گذاشت در حالی که اونها بیرون رفتنش از سالن تماشا رو کردن.
چنشینگیه متفکرانه به وییوییچو نگاه کرد:《من به ندرت میبینم که اینقدر مطیعانه به دستورات گوش کنی.》
وییوییچو ابرویی بالا انداخت و گفت:《من دوست دارم کاری رو که پسرهای خوشتیپ بهم میگن رو انجام بدم. تو مشکلی داری؟》
سپس چشمهاش رو باریک کرد و از بالا تا پایین چنشینگیه رو نگاه کرد و گفت:《اما از نظر مطیعانه عمل کردن، تو هم معمولاً اینجوری نیستی.》
《البته.....》واکنش چنشینگیه هیچ تغییری نکرد:《یهجیا خیلی بیشتر از ما در بوریاو کار کرده و اساساً ارشدمونه. اون بهتر از هر کدوم از ما میدونه که در این شرایط چیکار باید بکنه. بنابراین من حاضرم به دستورات ارشدم گوش کنم.》
هر دو به هم نگاه کردن و هر کدوم افکار متفاوتی در سر داشتن و سپس برگشتن و در جهت مخالف همدیگه به راه افتادن.
سپس هر دو از درون خرخر کردن-
اون هیچی نمیدونه.
انفجار بدون واکنش خاصی، پشت اون دو نفر که اونجا رو ترک میکردن رو تماشا کرد، و ناگهان فکر عجیبی به ذهنش خطور کرد .... چرا احساس کرد که این صحنهی روبروش قبلاً اتفاق افتاده؟
وییوییچو برگشت و با عصبانیت فریاد زد:《هی! میای یا نه؟》
انفجار سرش رو خاروند و سریع دوید و گفت:《منتظرم باش!》
.
یهجیا به محل رسید.
از اونجایی که جادهی نسبتاً شلوغی بود، بیشتر آثار تصادف دیروز دیگه پاکسازی شده بودن، اما با وجود این، ترافیک و جمعیت بسیار کمتری از حد معمول وجود داشتن.
یهجیا خاطراتش رو دنبال کرد و دقیقا به محل حادثه رسید.
برگشت و نگاهی به دوربین مداربسته که نه چندان دور ازش بود انداخت، و سپس نگاهش رو از روش برداشت و به فضای باز روبروش نگاه کرد.
آثار خون دیگه تمیز شده بودن، اما هنوز آثار سفیدی بر روی زمین در اثر برخورد لولههای فولادی باقی مونده بودن.
خودشه.
یهجیا دامنهی شبحیش رو فعال کرد و دست سیاه کوچولو که هنوز غرق در بازی با گوشی بود رو بیرون آورد.
دست سیاه کوچولو با ناراحتی تقلا کرد:《هی، هی! چیکار میکنی؟》
یهجیا پرسید:《چیز غیرعادیای اینجا هست؟》
دست سیاه کوچولو اعتراض کرد:《داری از من بیگاری میکشی! این بطور آشکاری حَمالیه!》
یهجیا:《بله...》
دست سیاه کوچولو:《...》
یهجیا:《مختاری که یه اتحادیهی کارگری پیدا کنی.》
دست سیاه کوچولو:《...》
تو سنگدلی......
سپس از مشت یهجیا لیز خورد و به سمت فضای باز محل حادثه حرکت کرد.
انگشتهای دست سیاه کوچولو میلرزیدن:《هیچ چیز غیرعادیای نیست.》
یهجیا ابروهاش رو در هم گره کرد و گفت:《تو هم هیچ نوسانی در انرژی یین احساس نمیکنی؟》
دست سیاه کوچولو:《درسته.......》
ابروهای یهجیا بیشتر در هم گره خوردن.
در واقع، خودش هم متوجه هیچ گونه نوسانات انرژی یینی نشد و به همین دلیل بود که دست کوچولو رو که نسبت به نوسانات حساستر بود، بیرون آورد تا اونجا رو بررسی کنه. اگر اون هم نمیتونست چیزی رو حس کنه، به احتمال خیلی زیاد واقعا چیزی...
یعنی ممکنه که مرگ اون کارمند دفتر واقعاً یه تصادف بوده باشه؟
دست سیاه کوچولو روی شونهس یهجیا ایستاد و از روی عادت یقهش رو گرفت:《اینجا چه اتفاقی افتاده؟》
یهجیا تعجب کرد:《نمیتونی حسش کنی؟》
دست سیاه کوچولو حتی بیشتر گیج شد:《چی رو؟》
چهرهی یهجیا جدی شد.
مکانهایی که مرگهای غیرطبیعی در اونها رخ داده، کم و بیش کمی آلوده هستن.
صرف نظر از این که مرگ کارمند اداره تصادفی بوده یا نه، این همون جایی بود که اون در اونجا جان باخته و مهمتر از اون، حادثهای بوده که همین دیروز اتفاق افتاده، بنابراین بطور ناگزیری باید گلایه یا حتی یه روح سرگردانی از متوفی باقی مونده باشه... اما، به عنوان یه شبح درنده، دست سیاه کوچولو حتی متوجه نشد که اخیرا یه زندگی انسانی در اینجا از دست رفته.
اینجا زیادی تمیز بود.
یه چیزی درست نبود.
در این لحظه تلفن یهجیا وزوز کرد.
چنشینگیه دو عکس براش فرستاده بود.
عکس اول عکس ردیاب بود. نشونههای روی اون نزدیک به 0 بودن.
برای جسدی که نسبتاً جدیده، این درجه بسیار کم و نسبتاً غیرعادی بود.
پس زمینهی عکس به خوبی تخت فلزی سردخونه رو نشون میداد که بازوی بیجون و خاکستری جسد روی اون قرار داشت. میشد دید که دو زخم وجود داشت.
یکی افقی و یکی عمودی. اونها به صورت مورب از همدیگه عبور کرده بودن.
بنظر میاومد که با چاقو بریده شده بودن.
چنشینگیه توضیحی فرستاد:《این تنها زخم روی جسده. برادر یه، میتونی تشخیصش بدی؟》
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد.
اون زخمها مثل دو خراش تصادفی به نظر میرسیدن، اما بنا به دلایلی، اون الگو حس آشنای عجیبی بهش داد.
یهجیا شوکه شد.
کف دستش رو باز کرد. یه زخم کمعمق در پایهی کف دستش نزدیک به مچ دستش وجود داشت.
عمودی و افقی، به صورت مورب از همدیگه عبور کرده بودن.
دو خط بسیار کمرنگی که تقریباً به سختی دیده میشدن، مگر اینکه با دقت بهشون نگاه بشه.
پس از ترک بازی، تموم زخمهای بدن یهجیا خوب شده بودن و همهی جای زخمهایی که به دست آورده بود هم ناپدید شده بودن. فقط همین یکی روی مچ دستش موند.
یهجیا نمیتونست به یاد بیاره که چطور اون بوجود اومده بود.
حتی فکر فکر کرد شاید قبل از اینکه به بازی کشیده بشه، اون رو داشته.
ولی از اونجایی که تشخیصش خیلی سخت بود، یهجیا توجه زیادی به اون زخم روی مچ دستش نکرد.
پس از اینکه چنشینگیه گزارش بخش تحقیقاتِ مختص به خودش رو به پایان رسوند، انفجار و وییوییچو هم گزارش دادن که چیزی در سمت خودشون پیدا نکردن.
اونها تصمیم گرفتن اول به هتل برگردن تا سرنخهایی که در اختیار دارن رو به دقت بررسی و اسنادی که از بوریاو دریافت کردن رو بررسی کنن تا ببینن آیا چیز دیگهای پیدا میکنن یا نه.
یهجیا بهشون نگفت که خودش چی پیدا کرده.
به اتاق هتلش برگشت.
جیشوان روی یکی از تختها دراز کشیده بود و پتوی نازکی اون رو پوشونده بود، جوری که بسیار کوچولو به نظر میرسید.
یهجیا نگاهش رو از روی اون برداشت و شروع به خوندن اسنادی که در دستش بود، کرد.
صدای خشخش کاغذ گاهی در اتاق ساکت هتل به گوش میرسید. نور خورشید که از پنجره وارد اتاق میشد، کمکم کمتر شد.
نگاه یهجیا به مدارک روبروش بود اما تا مدتها تکون نخورد.
انگار در فکر فرو رفته بود.
در اون حالت پریشون، یهجیا ناخودآگاه مچ دستش رو چرخوند و نگاهش به دو زخم بسیار کمرنگ روی مچ دستش افتاد. چشمهای کهرباییش که زیر مژههای بلندش پنهون شده بودن، نوری متفکرانه از خودشون تابوندن.
در این لحظه، صدای خشخش ملایمی از تخت کنارش شنیده شد.
یهجیا برگشت و نگاهی انداخت.
جیشوان چشمهاش رو در نقطهای نامعلوم از زمان باز کرده بود، چشمهای قرمز رنگش نوری عجیب زیر نور کمِ خورشید میتابوندن. اون داشت به یهجیا که نه چندان دور ازش نشسته بود، نگاه میکرد.
《عصر بخیر...》صداش کمی خشن بود:《گهگه، داری به چی نگاه میکنی؟》
یهجیا در حالی که لبهاش رو جمع کرد، مچ دستش رو عقب کشید:《هیچی...》
جیشوان از روی اون یکی تخت بلند شد.
پتوی نازکی که اون رو پوشونده بود، از روی بدنش لیز خورد. موهای مشکیش کمی آشفته و تارهای مو از همه طرف بیرون زده بودن. کمی خندهدار به نظر میرسید.
اون با پای برهنه به سمت یهجیا رفت.
پسر جوان دست سرد و باریکش رو دراز کرد و به آرومی مچ یهجیا رو گرفت. اون رو برگردوند تا دو زخم کمعمق روی اون رو ببینه:《هنوز درد میکنه؟》
یهجیا که میخواست دستش رو کنار بکشه مکث کرد.
چشمهاش کمی گشاد شدن و به جیشوان که در مقابلش بود خیره شد و برای لحظهای ذهنش کار نکرد.
معنی اون کلمات.....
جیشوان میدونست این جای زخم چجوری به وجود اومده؟!
اما پیش از اینکه بتونه در موردش سوالی بپرسه، پسر جوانی که روبروش بود ناگهان سرش رو پایین انداخت.
کتابهای تصادفی

