بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 102
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۱۰۲:
یه اشتباه محاسباتی....
اون باید از یه مانعی برای پنهون کردن جیشوان از دیگران استفاده میکرد.
این همش تقصیر رویاسازه که حواسش رو پرت کرد. اگر اون نبود، یهجیا با ایدهی جیشوان مبنی بر تبدیل شدنش به یه کودک به بیراهه نمیرفت.
علاوه بر این، اون این بار با سه نفر دیگه به عنوان ایس بود. با این وضعیت....خطرناکه!
یهجیا به زور لبخندی زد و گفت:《داستانش طولانیه...》
زود اون چهار نفر از ساختمون خارج شدن.
پس از تأیید اینکه اونها خارج از منطقهی تحت نظارت رویاساز هستن، همه برگشتن و به یهجیا نگاه کردن، گویی منتظر توضیحاتش بودن.
یهجیا:《.......》
نفس عمیقی کشید و گوشههای داخلی ابروهاش رو مالید و گفت:《این…》
جیشوان هم به همین ترتیب سرش رو بلند کرد و با چشمهای درشت و تیرهش به حالتی که ظاهراً منتظر بود، به طرف مقابل نگاه کرد.
یهجیا مکثی کرد و سپس با اکراه معرفی کرد:《همراهِ سابق منه.》
وییوییچو چند بار پلک زد و به نظر میرسید انگار چیزی رو به خاطر آورده:《اوه! شنیده بودم که در بازی، هیچ هم تیمیای نداشتی و فقط یه کودک داشتی که در تمام مدت دنبالت میکرد. این همونه؟》
یهجیا:《بله...》
چنشینگیه و انفجار هر دو حیرتزده به نظر میرسیدن.
اگرچه ایس معمولاً توی مراحل به تنهایی بازی میکرد، اکثر بازیکنانی که خارج از مراحل ملاقات میکرد، همیشه میدونستن که اون از یه پسر جوان محافظت میکرد. هیچ کس نمیدونست چرا چنین بازیکن قدرتمندی ناگهان در چنین بازی بیرحمانهای قوانین خودش رو زیر پا میذاره و باری رو به دوش میکشه... هر چی نباشه، این پسر جوان بنظر نمیرسید عنوان یا نامی توسط بازی داشته باشه و هیچکدوم از بازیکنان در جدول امتیازات با ویژگیهای اون مطابقت نداشتن. واضحه که اون فقط به خاطر محافظت رئیس بزرگ تونسته بود توی این مدت طولانی زنده بمونه.
این موضوع همیشه باعث حسادت دیگران شده بود.
چقدر باید خوب باشی تا توسط یه خدای بزرگ در نبردها هدایت بشی؟
چنشینگیه، وییوییچو و انفجار هم از وجود این بچه اطلاع داشتن، اما پس از اینکه یهجیا بازی رو ترک کرد، به نظرمیرسید که اون بچه هم ناپدید شد و دیگه ظاهر نشد.
بنابراین، پس از اینکه ایس بازی رو تموم کرد، تقریبا همه فکر میکردن کودکی که کسی رو نداشت که ازش محافظت کنه، در اون دنیای بیرحم جون خودش رو از دست داده.
برخی از مردم آهی میکشیدن و اون رو حیف میدونستن و برخی دیگه از بدبختیش غمگین میشدن.
پس از خراب شدن بازی، اگرچه هر سهتای اونها تونستن ایس رو در واقعیت ملاقات کنن، اما عاقلانه تصمیم گرفتن که به وجود اون کودک اشاره نکنن.
----بالاخره پس از این همه مدت با هم بودن، حتما رابطهی عمیقی بینشون پدید آورده بودن. ایس خیلی ناراحت میشد اگر بدونه دوستش در بازی کمی پس از رفتن اون، مرده.
اما چیزی که اونها انتظارش رو نداشتن، این بود که امروز بتونن با این شخص افسانهای ملاقات کنن.
چشمهای انفجار از تعجب گشاد شد و گفت:《پس تو واقعا زنده موندی...》
چنشینگیه با بیتفاوتی بهش لگد زد.
انفجار فریاد زد و با عصبانیت دهانش رو بست.
اما اگرچه اون میتونست انفجار رو کنترل کنه، چنشینگیه نمیتونست وییوییچو رو که نظرش رو گفته بود کنترل کنه.
وییوییچو پرسید:《پس حالا که اون نمرده، پس چرا بعدها در کنار ایس پدیدار نشد؟》
یهجیا:《.....》
پاسخ به این سوال واقعا سخت بود.
اون نمیتونست بگه که در واقع یه بازیکن نیست، بلکه یه پادشاه اشباحه.
سپس جیشوان رو دید که سرش رو بلند کرد و به شکلی شبیه به فرشته و کودکانه پاسخ داد:《چون گهگه رو عصبانی کردم.》
قلب وییوییچو آب شد:《که اینطور، که اینطور، پس فکر میکنم که گهگهی تو الان تو رو بخشیده، درسته؟》
یهجیا:《.......》
پاسخ به این سوال هم به همون اندازه دشواره.
جیشوان گفت:《هنوز نه...》
چشمهاش رو خم کرد و لبخند زد:《اما من سخت تلاش خواهم کرد.》
وییوییچو:《!》
خدای من! چقدر دوست داشتنی!
یهجیا مکالمهای که داشت به جاهای خطرناکتر میرسید رو قطع کرد و گفت:《خیله خب، بیایید در مورد اونچه که کشف کردید صحبت کنیم.》
در ابتدا، اون مکالمهای رو که با رویاساز در طبقهی بالا داشت به اختصار بازگو کرد --- البته، این یه نسخهی اصلاح شده با جیشوانه که از صحنه خارج شده.
پس از گوش دادن به یهجیا، همه ساکت شدن.
مقدار اطلاعات از اون گفتگو .... خیلی زیاده.
چنشینگیه:《پس تو یه بار با رویاساز جنگیدی و سرش رو بریدی؟》
یهجیا:《به نظرمیرسه که اینطوریه.》
وییوییچو ظاهری از درک نشون داد:《پس برای همینه که ناگهان ناپدید شد... معلوم شد که اون به شدت مجروح و برای بهبودی مخفی شده بود.》
انفجار نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید:《پس .... واقعاً اصلاً یادت نمیآد؟》
یهجیا دستش رو باز کرد و گفت:《هیچی...》
چنشینگیه در حالی که در فکر بود، چونهش رو گرفت:《از اونجایی که گفتی که دوتایی در گذشته معامله کردید، ممکنه خاطرات از دست رفتهتون به اون مربوط باشه.》
وییوییچو آهی کشید:《چه حیف شد. اگر جزئیات رو به خاطر میآوردید، میدونستیم دقیقاً با چه چیزی سر و کار داریم. اگر نقطه ضعف اون رو بدونیم، شاید بتونیم رویاساز رو بدون آسیب رسوندن به هزاران گروگان بکشیم...اما افسوس....》
حرفهاش رو تموم نکرد، اما همه میدونستن که اون چی میگه.
هزاران نفر الان به رویاساز وابستهن. اگر اون میمرد، بسیاری از مردم بیگناه هم خواهند مرد -----
رویاساز حداقل یه چیز رو درست گفت.
اون نمیتونه هیچ خط قرمز یا انسانیتی داشته باشه.
اما اونها نمیتونستن این موضوع رو به حال خودش رها کنن.
انفجار با عصبانیت سنگی رو روی زمین پرتاب کرد:《پس اصلا کاری هست که ما بتونیم انجام بدیم؟》
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد.
اون به آرومی زخمِ کمعمق روی مچ دستش رو با انگشتش به آرومی مالید.
پس از خروج از طبقهی بالا، جای زخمِ براومده، دوباره فرو رفت و قرمزیش از بین رفته بود.
یهجیا آهسته گفت:《نه لزوما...》
ناگهان همه به یهجیا نگاه کردن.
انفجار با سردرگمی پرسید:《چیزی یادت اومد؟》
یهجیا سرش رو تکان داد.
یهجیا دستش رو پایین آورد و ادامه داد:《من یه بار با رویاساز قرارداد بستم، بقیهی بازیکنانی که با اون قرارداد بسته بودن، مردن اما من تونستم زنده بمونم و حتی بهش آسیب بزنم.
یهجیا خندهی کوتاهی کرد و گفت:《این به این معنیه که باید در قراردادش خللی وجود داشته باشه.》
چشمهای چنشینگیه درخشیدن:《درسته...》
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد و به آرومی گفت:《از اونجایی که من بار اول تونستم بهش پی ببرم، پس برای بار دوم هم میتونم.》
صداش در هنگام گفتن این حرف زیاد نوسان نداشت و اگرچه صورتش به وضوح دیده نمیشد، اما کسانی که صداش رو شنیدن، تونستن قانع بشن.
جیشوان سرش رو بلند کرد و با چشمهایی براق به چهرهی مرد جوان که در سایهها پنهان شده بود خیره شد.
- چقدر زیبا.
سه نفر دیگه هم انگیزهی بیشتری پیدا کردن.
وییوییچو پرسید:《بعدش قراره چیکار کنیم؟ ما باید چیکار کنیم؟》
یهجیا گفت:《طبق اولین نقشهمون ادامه میدیم. اول برید و به بوریاو اطلاع بدید تا ببینید آیا میشه این مکان رو تحت نظارت قرار داد یا نه، و بعد نقشهی اصلیمون رو دنبال کنید تا قربانیانی رو که بر اثر معامله با رویاساز جونشون رو از دست دادن، دنبال کنید تا ببینیم میتونیم چیزی پیدا کنیم یا نه.》
هر سه با هم سری تکون دادن و گفتن:《باشه...》
در این لحظه درب ساختمون پشت سرشون باز شد و مردی به آرومی ازش خارج شد.
اون بیحال به نظرمیرسید، با خستگی عمیقی که روی صورتش حک شده بود و بادمجونهای تیرهی زیر چشمهاش، انگار خیلی وقت بود که نخوابیده.
اما چشمهاش شادی رو نشون میدادن.
قلب یهجیا کمی افتاد.
این مرد رو به خاطر میآورد.
وقتی آسانسور برای اولین بار متوقف شد، این مرد همون مردی بود که بیرون درب نشسته بود.
ذهن یهجیا به خودش برگشت و سریع جلو رفت و صدا زد:《آقا!》
مرد لحظهای مات و مبهوت شد، پیش از اینکه متوجه بشه طرف مقابل اون رو صدا میکنه:《چی شده؟》
یهجیا مستقیما سر اصل مطلب رفت:《ببخشید، اما آیا شما همین الان با یه شیطان معامله کردید؟》
مرد مشکوک بهش نگاه کرد و چشمهاش به اطراف پرسه زدن و با طفره رفتن گفت:《چ-چی میگی؟ من نمیفهمم.》
یهجیا گفت:《راستش من هم اومدم باهاشون معامله کنم، اما بعد از اینکه دیدم چی باید به خطر بندازم نظرم عوض شد. اینکه روحم رو در گرو بذارم... واقعا ارزشش رو نداره، اینطور فکر نمیکنی؟》
قیافهی مرد خشمگین شد:《ت..تو چی میدونی؟!》
سپس دستهاش رو مشت کرد و فریاد زد:《دخترم در حال حاضر در بیمارستان در آستانهی مرگه! اگر تو بودی، چیکار میکردی؟!》
مرد بدجوری به یهجیا خیره شد. صداش پر از خشم و اندوه بود:《همهی شماهایی که فقط میتونید در اطراف بایستید و صحبت کنید، میتونید برید به جهنم! اون چیزی که من حاضرم بفروشم، به من ربط داره! سرت به کار خودت باشه!》
یهجیا یه لحظه نتونست حرفی بزنه.
چهرهی مرد محکم بود. اون به وضوح تصمیمش رو گرفته بود. چرخید و سوار ماشینی که کنارش پارک شده بود، شد و رفت.
یهجیا با نگاه متفکرانهای که در چهره داشت، به تدریج ناپدید شدن ماشین رو در دوردستها تماشا کرد.
.
همه چیز طبق دستور یهجیا پیش رفت.
با اضافه شدن پرسنل بوریاو، روند غربالگری بسیار سریعتر شد، خیلی سریع، مواردی که پیدا کردن از پونزده به هفتاد و سپس به دویست رسید.
پس از اینکه یهجیا به اتاق هتلش بازگشت، شروع به خوندن بیوقفهی اسناد کرد و سعی کرد سرنخهای مفیدی رو جستجو کنه.
زمان به سرعت گذشت و کمکم شب فرا رسید.
در دریای بیپایان اطلاعات، پیدا کردن نقطهی پیشرفت خیلی دشواره.
یهجیا احساس کرد که تخت فرو رفت پایین. سرش رو بالا کرد و جیشوان رو دید که در انتهای تخت نشسته و چشمهای درخشان و قرمزش بدون پلکزدن به اون خیره شدن:《گهگه، به کمک نیاز داری؟》
کتابهای تصادفی

