بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 103
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«….»
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد. چشمهای کهرباییش با نوری غیرقابل مشاهده، زیر مژههای بلندش سوسو زد.
پس از مدتی طولانی، یهجیا اسناد رو لوله کرد و از اون برای ضربهزدن به سر جیشوان استفاده کرد.
«هاه؟»
جیشوان برای یه لحظه مات و مبهوت موند. دستش رو بالا آورد تا پشت سرش رو بپوشونه و در حالی که به طرف مقابل نگاه میکرد، پلک میزد.
یهجیا آهسته از جاش بلند شد و چند سند دیگهی جلوش رو برداشت و گفت:«بابت پیشنهادت ممنونم.»
سپس لبخندی زد و گفت:«اما نه ممنون.»
یهجیا گوشیش رو برداشت و با بوریاو تماس گرفت. پس از یه سلام و احوالپرسی ساده پرسید:«تحقیقات از شرکت رویاساز چجوری پیش رفت؟»
لیانگیی که پشت خط بود، کمی ناراحت به نظر میرسید:«ما قبلاً با طرف تجاری و همچنین مقامات تماس گرفتیم. این شرکت از نظر قانونی در همهی زمینهها مطابقت داره و هیچ مشکلی در پرداخت مالیات یا امور مالیشون و هیچ سوابق جُرمی هم وجود نداره....ما افرادی رو فرستادیم که مراقبشون باشن اما امکان اینکه ما از بیرون اطلاعاتی به دست بیاریم خیلی کمه...»
یهجیا متفکرانه سری تکون داد.
این چیزی بود که انتظارش رو داشت. از اونجایی که رویاساز جرأت داشت از تاریکیای که خودش رو تمام این مدت دَرِش پنهان کرده بود، به سمت نور قدم بذاره، به این معنی بود که به خودش اطمینان کامل داشته.
پس از چند ثانیه فکر کردن، یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:«حالا من برای چند مورد نیاز به اطلاعات دقیق دارم.»
سپس اسنادی رو که تازه انتخاب کرده بود، ردیف کرد و برچسبها رو خوند.
لیانگیی بلافاصله از حرفهاش یادداشت برداری کرد:«مشکلی نیست...»
خیلی زود، تلفن یهجیا زنگ خورد. انگشتش رو روی گوشیش زد و پس از اون حالت رضایتمندانهای در چهرهش نمایان شد.
«در آخر، لطفاً یه پلاک رو برام بررسی کنید.»
لیانگیی پشت تلفن گفت:«مشکلی نیست. بفرمایید.»
---اون شمارهی پلاک ماشینی بود که دیروز توسط مرد رانده شده بود. بااینکه در هنگام رفتن چیزی نگفته بود، اما یهجیا در سکوت شمارهی پلاک خودروش رو یادداشت کرده بود.
خیلی زود، اطلاعات مربوط به مالک خودرو بیرون کشیده شد.
اسم اون مرد وانگچِنگزِه بود، امسال چهل و پنج ساله میشه و متاهله. دخترش امسال سیزده سالشه و هم اکنون در بیمارستان شهر بستریه.
یهجیا:«میتونی پروندهی دختره رو بگیری؟»
کلیدهای کیبورد از سمت لیانگیی فشار داده میشدن و چند دقیقه بعد پاسخ داد:«این...بنظر یه مورد توضیح داده نشدهای از نارسایی اندامه. انگار بیمارستان هنوز در تلاش به دنبال یه توضیح منطقی براشه.»
«جزئیات رو برای من ارسال کن.»
«حتما...»
پس از اینکه یهجیا ازش تشکر کرد، تماس رو قطع کرد.
سپس سرش رو پایین انداخت و اطلاعاتی رو که لیانگیی ارسال کرده بود ورق زد و نگاه متفکرانهای در چشمهاش جرقه زد.
انگار حدسش این بار هم درست بود.
یهجیا به سرعت استراتژی بعدی رو توی ذهنش تدوین کرد و سپس گوشی رو دوباره در جیبش گذاشت.
بعد از انجام همهی این کارها برگشت و به جیشوان که هنوز روی تخت نشسته بود نگاه کرد.
- خیله خب. حالا زمان رسیدگی به مسائل مربوط به اینجا رسیده.
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد و به پسر جوانی که جلوش بود خیره شد. روراست پرسید:«خب الان در چه وضعیتی هستی؟»
جیشوان صورت کوچولوی زیباش که حالتی معصومانه و مات و مبهوتی داشت رو بالا آورد و گفت:«هاه؟»
یهجیا به آرومی لبخند زد، اما هیچ لبخندی در چشمهاش نبود:«هنوز میخوای به نقش بازی کردنت ادامه بدی؟»
وقتی که اون روز جیشوان از خواب بیدار شد، یهجیا باور داشت که حالت گیجیش به احتمال زیاد واقعیه.
اما از اون موقع به بعد، یهجیا دیگه مطمئن نبود.
اومدنِ این مرد به شهر اف، گفتن منشاء زخم روی مچ دست یهجیا و همچنین کارهای دیروزش...همشون به خلاف اون شرایط اشاره داشتن.
---- اون نه تنها بیسر و صدا سرنخهایی رو در اختیار یهجیا قرار میداد، بلکه حتی میتونست از قبل پیشبینی کنه که نمیشه از بیرون وارد شرکت رویاساز شد، بنابراین مجبور شد تا روی یهجیا یه نشونه بذاره تا بهش اجازه بده بیسر و صدا و دزدکی وارد شرکت رویاساز بشه.
همهی اینها به یهجیا کمک کردن.
اگرچه اشباح درنده به دلیل آسیب به روحشون در حالت ضعیفی قرار میگیرن، اما به عنوان نوادگان مستقیم مادر و به عنوان پادشاه اشباح، یهجیا مطمئن بود که جیشوان قبل از شکافتن روحش، به عواقبش هم فکر کرده بود. در هر حال، از اونجایی که اون این کار رو انجام داده، پس باید به این معنی باشه که جیشوان مطمئن بوده که تحت تأثیر این وضعیتِ به اصطلاح 'ضعیفش' قرار نمیگیره...هر چی نباشه، یه پادشاه اشباح اجازه نمیده که خودش برای یه مدت طولانی در یه وضعیت ضعیفی قرار بگیره.
و بنابراین، فقط یه توضیح باقی مونده بود.
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و با آرامش به طرف مقابل نگاه کرد، به نظر میرسید که انگار منتظر چیزیه.
جو در هوا به تدریج متشنج شد.
پسر جوان بدون پلکزدن به یهجیا نگاه کرد، در چشمهای قرمزش نور عجیبی سوسو میزد جوری که تقریباً شبیه خون نیمه منعقد شده بود.
پس از مدتی طولانی، گوشههای لبش رو به آرومی بالا آورد و با بیحوصلگی گفت:«آه ... همونطور که انتظار داشتم، نمیتونم اون رو از گهگه پنهون کنم.»
جیشوان اخم کرد و آشفته به نظر رسید. وقتی این حالت تا حدودی بانمک در این صورت ظاهر شد، به نوعی احساس وحشتناکی به دیگران میداد:«فکر کردم میتونم این رو برای مدت طولانیتری ادامه بدم... چه حیف.»
جیشوان از روی تخت پرید پایین و به سمت یهجیا رفت.
اندامش با هر قدم تغییر شکل میداد.
زمانی که به یهجیا رسید، به ظاهر عادی خودش برگشته بود.
اون خیلی قد بلندتر بود، تقریباً نیمسر از یهجیا بلندتر بود، و وقتی نزدیک شد، یهجیا چارهای نداشت جز اینکه سرش رو بالا بگیره تا بهش نگاه کنه.
شونههای اون مرد پهن بودن و به مردم احساس ظلم میدادن. جفت چشمهای قرمزش و ابروهای مشخصش به سمت پایین بودن. یه قوس خفیف و تقریباً نامحسوسی در لبهاش وجود داشت و نگاه یخیش معنایی قوی از حس مالکیت داشت. یهجیا احساس میکرد که یه حیوان خونسرد داره بهش نگاه میکنه.
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد و بدون هیچ نشونهای از عقب نشینی، به طرف مقابل نگاه کرد:«خب به من بگو ببینم، چقدر از بهبودیت میگذره؟»
جیشوان به آرومی نیشخندی زد.
سپس با مهارت از پاسخ دادن به سؤال طرف مقابل خودداری کرد:«خیلی نمیگذره...اما...»
حرفهای جیشوان مستقیماً به سر اصل مطلب رفت:«به اندازهی دستیار بودن کافی بود.»
یهجیا ابرویی بالا انداخت. لبهاش لبخند طعنهآمیزی داشتن:«دستیار؟ چی؟ میخوای مستقیماً به من بگی که خلأ قراردادهای رویاساز چیه؟ یا راهی برای کشتنش بدون کشتن اون هزاران نفر داری؟»
جیشوان:«...نه....»
یهجیا با لبخندی بهش نگاه کرد:«فکرشو میکردم...»
پس از گفتن این جمله، با استفاده از مدارک لوله شده طرف مقابل رو از خودش دور کرد و گفت:«پس سر راه من قرار نگیر.»
لبخند روی لبهای جیشوان عمیقتر شد. مطیعانه تسلیم شد و یهجیا رو دید که آمادهی بیرون رفتن شد و به آرومی گفت:«خب حالا میخوای چیکار کنی؟»
یهجیا کتش رو پوشید و جواب داد:«وانگ چنگزه. اون با رویاساز قرارداد امضا کرده. تموم پروندههایی که الان دارم مربوط به پیمانکارهایی هستن که مردهن. فقط اونه که هنوز زندهس.»
یهجیا چشمهاش رو بالا برد تا به جیشوان نگاه کنه و نگاهش کمی تیره شد و آروم ادامه داد:«قرارداد اون هنوز کامل نشده. اون تنها راه ماس.»
سپس در حالی که این حرف رو زد، هودیش رو پوشید.
سایهای گسترده شد و چشمهای کهرباییش رو پنهون کرد.
یهجیا با استفاده از هویت خودش به عنوان ایس با وییوییچو، چنشینگیه و انفجار تماس گرفت و ازشون خواست تا مکانی رو بررسی کنن.
جیشوان در حالی که یهجیا از درب بیرون میرفت، به طرف مقابل خیره شد.
یهجیا درب رو باز کرد، برگشت و با بیحوصلگی به جیشوان نگاه کرد و گفت:«برای چی ایستادی؟»
این بار نوبت جیشوان بود که غافلگیر بشه.
صدای یهجیا هیچ گونه نوسانات احساسی غیرضروریای نداشت:«مگه تقریبا دیگه بهتر نشدی؟»جوری بود که انگار فقط از هوای امروز میپرسه.
----از اونجایی که اون دیگه اینجاس، ممکنه ازش استفاده کنه.
سپس پرسید:«نمیای؟»
پس از یه لحظه غافلگیری، جیشوان به خودش اومد. لبخند کمرنگی به آرومی در عمق چشمهاش نشست و رنگ قرمزی به آرومی موج زد:«هرطور شما دستور بدید.»
خیلی زود، یهجیا به بیمارستان رسید.
در بخش مراقبتهای ویژه.
دختر کوچولویی با چشمهای بسته و صورتی رنگ پریده آروم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. موهای قهوهای بلندش روی بالشتی که به سفیدیِ سفیدبرفی بود، پخش شده بود و تموم بدنش اونقدر لاغر بود که مثل یه تیکه کاغذ سبک به نظر میرسید.
ماشینهای بیشماری در کنارش نمودارهایی با رنگهای مختلف روی صفحهی نمایش، نمایش میدادن. انگار داشتن آرومآروم پایان این زندگی جوان رو ثبت میکردن.
وانگچنگزه با اضطراب به اطراف در بیرون بخش قدم میزد.
سایههای تیرهی زیر چشمهاش بهطور قابل توجهی بدتر شده بودن و نگاه نگران همراه با کمر کمی خمیدهش باعث میشد از سن واقعیش پیرتر به نظر برسه.
وانگچنگزه پیش از این هرگز به وجود خدایان و اشباح اعتقاد نداشت. حتی پس از هرج و مرج اشباح در شهر ام که باعث شد متوجه بشه که اونها واقعاً در این دنیا وجود دارن، اون همچنان اونها رو مسخره میکرد.
هرگز فکر نمیکرد که روزی باشه که...امیدوار باشه که این قدرتهای ماوراء الطبیعه بتونن بهش کمک کنن.
حتی اگر به قیمت جون و روحش هم تموم بشه، مهم نبود.
وانگچنگزه از پشت شیشه به دخترک نگاه کرد. پس از کشیدن یه نفس عمیق، به نظر میرسید که تصمیمش رو گرفته.
در این لحظه، صدایی آشنا و در عین حال ناآشنا از پشت سرش به گوش رسید:«آقای وانگ...»
اون مرد جوانی که دیروز بیرون از شرکت دیام باهاش صحبت کرده بود رو در چند قدمی دید که ایستاده بود. نور سرد راهروی بیمارستان به بالای سرش افتاد، سایهی کلاهش ، چهرهش رو پنهون کرده بود... درست مثل دیروز، اون مرد هوای دورکننده و مرموزی رو بیرون میداد.
وانگچنگزه با هوشیاری یه قدم عقب رفت و به آرومی پرسید:«چی میخوای؟»
مرد جوان قدمی به جلو برداشت، دست رنگ پریدهش رو بالا برد و کلاهش رو برداشت.
زیر کلاهش چهرهای خوشسیما بود. موها و چشمهاش که در سمت روشنتر بودن، زیر نورهای روشن به رنگ قهوهای روشن به نظر میرسیدن. لبخند ملایمی روی لبهاش بود که مردم رو آروم میکرد:«فقط میخواستم باهاتون صحبت کنم.»
وانگچنگزه کمی شگفت زده شد.
رفتارش دیگه مثل قبل پرخاشگرانه نبود:«گمونم دیروز نظرم رو بطور واضحی بیان کردم. دقیقا دربارهی چی میخوای حرف بزنی؟»
یهجیا گفت:«چرا نریم بیرون و حرف بزنیم؟»
نگاهش برای مدت کوتاهی به اتاق ایزوله رفت:«هر چی نباشه، قصد نداشتم مزاحم دخترتون بشم.»
وانگچنگزه لحظهای تردید کرد. بعد از برگشتن و نگاه کردن به دختر بیهوشش در بخش مراقبتهای ویژه، قبول کرد:«باشه.......»
روی پشت بوم بیمارستان.
آسمون تقریبا آبیِ تیرهی مشکیمانند بود. ابرهای متعددی به آرومی شناور بودن که خیلی دوردست و غیرقابل دسترس به نظر میرسیدن.
وانگچنگزه نگاهش رو روی مرد جوانی که نه چندان دورتر ایستاده بود معطوف کرد:«ادامه بده...»
موهای خوش رنگ مرد جوان در اثر باد به هم ریخته بود، و در چشمان شیشه مانندش امواجی موج میزدن. به آرومی جلو رفت، آستینش رو بالا زد و مچ دستش رو نشون داد:«این به نظرتون آشنا نیست؟»
وانگچنگزه برای لحظهای مات و مبهوت موند، مردمکهای چشمش فوراً منقبض شدن.
مچ مرد جوان نازک و باریک بود و پوستش به حدی رنگ پریده بود که رگهای زیرش رو میشد دید.
یه اسکار کوچیک و نامحسوسی در مفصل مچ دستش وجود داشت. یکی افقی، یکی عمودی، به حالت متقاطع مورب.
وانگچنگزه ناخودآگاه سرش رو پایین انداخت و به مچ دست خودش نگاه کرد.
شکل زخمش دقیقاً یکسان بود، اما جای زخم طرف مقابل مثل زخمی بود که مدتها قبل بهبود پیدا کرده بود که اگر دقت کافی وجود نداشته باشه، به راحتی نادیده گرفته میشه. از طرف دیگه، زخم وانگچنگزه زخمی بود که تازه وارد شده بود و هنوز قرمز و برآمده بود.
سپس در حالی که چشمهاش درشت شده بودن، سرش رو بالا گرفت و گفت:«تو...»
کتابهای تصادفی

