فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 108

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

عروسک‌گردان به یه‌جیا نگاه کرد. حالت چهره‌ش هاج و واج بود.

یه‌جیا هم عجله‌ای نداشت. اون آروم منتظر موند و بالاخره پس از مدت‌ها عروسک‌گردان نفس عمیقی کشید و خودکاری رو برداشت و چند خط روی کاغذ نوشت، پاره و به سمت یه‌جیا پرتابش کرد.

پس از انجام همه‌ی این کارها، انگار تموم قدرت از بدن عروسک‌گردان تخلیه شده بود، سپس روی زمین افتاد. رنگ صورتش پریده بود و چشم‌هاش قدرتشون رو از دست داده بودن.

اون به خوبی می‌دونست که به محض این که این قدم رو برداره، سوار کشتی دزدان دریایی ایس شده.

کاملا واضح بود که یه عامل[1] دوگانه بودن دیگه یه گزینه نبود.

پیش از این، پس از بازگشت به مادر، اون همچنان می‌تونست شانس زندگی رو داشته باشه، اما الان فقط می‌تونه امیدوار باشه که ایس مادر رو بکشه. این تنها راه برای تضمین بقای اون بود.

یه‌جیا لبخندی زد و برگشت تا بره بیرون.

صدای شیطانی عروسک‌گردان از پشت سرش شنیده شد:《بهتره برنده شی.》

یه‌جیا به عقب نگاه نکرد. فقط دست تکون داد و گفت:《نیازی نیست نگران این موضوع باشی.》

جی‌شوان بیرون منتظر بود.

با دیدن بیرون اومدن یه‌جیا، جی‌شوان برای دیدنش[2] جلو رفت. در حالی که چشم‌هاش کمی پایین اومده بود[3]، عنبیه‌ی قرمز رنگش نور تیره‌ای رو بازتاب می‌داد و صداش آروم و ملایم بود، گفت:《چیزی رو که می‌خواستی رو بدست آوردی؟》

حالت صورت یه‌جیا به سرعت شبنم زیر آفتاب صبح ناپدید شد. چشم‌هاش رو بالا برد تا به جی‌شوان نگاه کنه و با آرامش صدایی ناشی از تایید بروز داد.

یادداشتی رو که در دست داشت به سمت جی‌شوان پرت کرد.

جی‌شوان سرش رو پایین و نگاهی به یادداشت انداخت.

این بار آدرسی که به اون‌ها داده شده بود، پایتخت بود و نسبت به دفعه‌ی قبل، خیلی سخاوتمندتر بود چراکه حتی اسم خیابون رو هم نوشته بود.

یه‌جیا:《ما بعدش اینجا می‌ریم.》

جی‌شوان ابرویی بالا انداخت و گفت:《ما؟》

یه‌جیا برگشت، به راه رفتنش ادامه داد و گفت:《بله...》

چشم‌های جی‌شوان باریک شدن و در حالی که لب‌های باریکش به هم چسبیده بودن گفت:《پس اون سه نفر نمیان؟》

یه‌جیا برای مدت کوتاهی ایستاد، اما به عقب برنگشت و پشتش همچنان مثل همیشه صاف بود. در حالی که هیچگونه نوسان احساسی توی صداش نبود، گفت:《درسته.....》

اون شب توی پایتخت.

مرکز فرماندهی بوریاو ناگهان زنگ خطر رو به صدا درآورد.

مشاهدات انرژی یین در جنوب شهر ناگهان به اوج خودش و به بالاترین حد رسیده بود. اون‌ها از زمان حمله‌ی اشباح که قبلا اتفاق افتاده بود، هرگز چنین مقداری رو ندیده بودن. زنگ خطر در سراسر ساختمون به صدا دراومده و کل ستاد رو به وحشت انداخته بود.

همه به شدت عصبی بودن.

یکی از فرمانده‌هایی که در شیفت شبانه بود، در حالی که با سرعت به اون سمت می‌دوید، عرق پیشونیش رو پاک کرد و پرسید:《چه اتفاقی افتاده؟》

یکی از کارکنان مسئول نظارت بر مشاهدات به آرومی سرش رو تکون داد و با حالتی بسیار جدی توی صورتش گفت:《نمی‌دونم. اعضای تیمی که اونجا هستن، جواب نمی‌دن.》

《مقدار مشاهدات چقدره؟》

چهره‌ی پرسنل دوباره زشت شد و پاسخ داد:《بیست میلیون.......》

فرمانده شوکه شد.

آب دهنش رو قورت داد تا گلوی خشکش رو خیس کنه و بتونه خودش رو آروم کنه :《من همه‌ی اعضای بخش رزمی رو که در حال حاضر در دسترس هستن، جمع می‌کنم. اگرچه امشب، شب سختی خواهد بود، ولی مقابله باهاش غیرممکن نیست.....》

صورت طرف مقابل رنگ پریده بود و در حالی که عرق سرد به آرومی از پیشونیش جاری می‌شد گفت:《شما متوجه نیستید...》سپس به آرومی برگشت و به فرمانده نگاه کرد و هر کلمه رو با تاکید گفت:《بیشترین مقداری که انرژی‌یاب‌ در جنوب شهر می‌تونه ثبت کنه، بیست میلیونه.》

این جمله مثل یه ضربه‌ی مستقیم به سر اون بود. فرمانده بلافاصله احساس کرد که دنیای اطرافش داره می‌چرخه.

مشاهدات مقدار انرژی یین از حد بالای انرژی‌یاب هم فراتر رفته بود. این بدین معنی بود که ..... اون‌ها مطلقاً راهی برای پی بردن به اینکه با چه نوع موجودی روبرو می‌شن رو ندارن.

از گروهی از اشباح درنده‌ی سطح آ+[4] گرفته تا حتی گروهی از اشباح درنده‌ی سطح اس، هر چیزی ممکن بود.

سپس نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه و دستور داد:《بالاترین سطح هشدار، عجله کنید!》

با احضار بالاترین سطح هشدار، خیلی زود اعضای گروه رزمی و همچنین دپارتمان تدارکات، مسلح و آماده شدن.

بخش رزمی وارد منطقه می‌شه در حالی که بخش تدارکات وظیفه‌ی تخلیه‌ی عموم[5] و کاهش تعداد تلفات رو بر عهده خواهد داشت.

اما وقتی به محل مورد نظر رسیدن، همه مات و مبهوت موندن.

منطقه‌ی مسکونی کاملاً آروم بود و اکثر چراغ‌ها خاموش بودن، ساکنان اونجا قبلاً به خواب عمیقی فرو رفته بودن و فقط چند پنجره وجود داشت که هنوز روشن بودن[6]. در کل منطقه، هیچ نشونه‌ای از حمله‌ی اشباح دیده نمی‌شد.

چی.....اینجا چه خبره؟

فرمانده برگشت و به کارکنان تدارکات پشت سرش نگاه کرد و سعی کرد تایید کنه که:《اینجا همون جاس؟》

کارکنان تدارکات هم گیج شده بودن. فرمانده در حالی که اخم کرده بود، سرش رو پایین انداخت تا وسایلی که در دستش بود رو بررسی کنه و با شک و تردید گفت:《واقعاً مکانش درسته.....طبق تجربیات قبلی، این مکان قبلاً باید مورد هجوم نیروی شبحی قرار می‌گرفت، اما... 》

این منطقه کاملاً بدون انرژی به نظر می‌رسید و انگار هیچ شبحی در اطراف وجود نداشت.

رهبر[7] پس از کمی فکر، گفت:《بیایید فعلا ادامه بدیم.》

پس از مدتی پیشروی، ناگهان دیدن که چند نفر بیهوش کنار جاده افتادن. اون‌ها پشت به پشت همدیگه به حالت انبوهی قرار داده شده بودن، بدن‌هاشون روی هم پخش شده و به وضوح کاملاً سیاه شده بودن.

فرمانده که یونیفرم‌هایی رو که اون‌ها پوشیده بودن رو تشخیص داده بود، نتونست جلوی غافلگیر شدنش رو بگیره.

...اون‌‌ها کارکنان اداری بوریاو بودن که اینجا در این قسمت از شهر مستقر بودن.

امدادگرها زود از راه رسیدن و اون‌ها رو روی برانکارد گذاشتن.

اما پیش از اینکه اون‌ها رو به آمبولانس منتقل کنن، همه‌ی کارکنان یکی پس از دیگری بهوش اومدن. اون‌ها با حالت‌های هاج و واج نشستن، انگار که از یه خواب طولانی بیدار شدن. در حالی که صحنه‌ی ناآشنای اطرافشون رو می‌دیدن، با حیرت پرسیدن:《هان؟》

《اینجا کجاس؟》

رهبر با عجله به سمتشون رفت و با نگرانی پرسید:《چه اتفاقی افتاد؟》

خوده اون‌ها هم گیج شده بودن. اون‌ها هم نمی‌دونستن که چرا در کنار جاده دراز کشیدن.

اون‌ها مثل همیشه به پست‌هاشون رفته بودن، اما بدون هیچ دلیل مشخصی بیهوش شدن.

همه چی واقعا داشت....عجیب و عجیب‌تر می‌شد.

در این لحظه، ردیابی که در دستش بود، ناگهان خاموش شد. هشدارهای شدید، شب رو قطع و همه‌ی حاضران رو شگفت زده کردن.

اینجا چه خبره؟

واضح بود که هیچ اتفاقی در اطراف اون‌ها نمی‌افته، اما ردیاب‌های انرژی‌یاب‌ها پیش از توقف در بالاترین نقطه، ناگهان بالا رفته بودن جوری که دیگه حتی قادر به بالاتر از اون حد رفتن هم نبودن.

فرمانده هوشیار شد. اون به کارکنان تدارکات و همچنین کادر پزشکی دستور داد عقب نشینی کنن و سپس به آرومی با پرسنل بخش رزمی که کاملاً مسلح بود، پیشروی کرد. قدم به قدم چندین متر جلو رفتن. همه‌ی اون‌ها با هوشیاری تاریکی اطرافشون رو بررسی کردن، از ترس اینکه یه شبح درنده ناگهان ازش بیرون بیاد، اون‌ها دندون‌ها و چنگال‌هاشون رو آماده کرده بودن.

در این لحظه ناگهان متوجه شدن که.......یه چیزی درست به نظر نمی‌رسید.

رهبر به آرومی سرش رو بلند کرد و نه چندان دور بالای سرشون دید که انگار نوعی فیلم عجیب در جهت اون‌ها بیرون زده. مثل یه لنز بزرگ، همه چیز رو در اطرافش تحریف کرد...

یه لحظه‌ بعد، صدای پاره شدن بلندی شنیده ‌شد، انگار که چیزی توسط نیرویی خارجی پاره شد.

نیروی شبحی قوی که به اندازه‌ای قدرتمند بود که اون‌ها رو بیهوش کنه، فوراً مثل آب‌های سیل به سمت اون‌ها شتافت، در حالی که دست استخونی عظیمی از دهانه‌ی فیلم دراز شده بود و به طور محکمی روی ساختمان مجاور تکیه داده بود. با یه سقوط بلند، اون سازه‌ی مستحکم فوراً فرو ریختن، محل رو مسطح کردن و زود پس از اون، اون دست به سمت شب و اون‌ها پرواز کرد!

فرمانده با صدای خشنی فریاد زد:《خودتون رو آماده کنید!》

با اینکه روحیه‌ی جنگندگی زیادی از خودش نشون داده بود، اما از درون اعتماد به نفس نداشت و حتی ردی از وحشت هم درش وجود داشت.

چیزی که اون‌ها دارن باهاش مواجه می‌شن، قطعا یه شبح درنده‌ی حداقل سطح آ+ هستش! یعنی واقعاً اون‌ها فقط با این افراد می‌تونن از عهده‌ش بربیان؟

اما در این لحظه صدای واضح و سردی از بالا به گوش رسید:《عقب نشینی کنید...》

بلافاصله پس از اون، تیغه‌ای تیز شب رو برید و به طرز هوشمندانه‌ای از استخون‌های سخت دوری کرد. تیغه همچون پرتوی نوری بود که مستقیماً از مفاصل بین استخون‌ها عبور می‌کرد.

یه لحظه بعد، صدای بلند خرد شدن چیزی روی زمین به گوش رسید. بازوی استخونی روی به انبوه آوار ساختمانی افتاده و کوبیده شده بود.

دود و گرد و غبار بلند شد. خیلی زود هوا مه‌آلود شد.

همه سرفه کردن و برای دیدن از بین مه غلیظ تلاش کردن.

مرد جوانی به آرومی در دوردست فرود اومد، گرد و غبار و خاکستر در هوا ظاهر اون رو نامشخص کرده بود. اون‌های صدای سوت زدن اون رو شنیدن و کمی بعد، اسکلت ماهی بزرگی به اون سمت شنا کرد و جلوی اون خم شد.

مرد جوان در حالی که داس بزرگی در دستش بود و در حینی که اون داس نور سرد و یخ مانندی رو از خودش ساتع می‌کرد، به آرومی روی پشت اون[8] پرید.

اون ماهی غول پیکر به آرومی دمبش رو تکون داد و در یه لحظه بلند شد و به سمت شکافی که همین الان در آسمون ظاهر شده بود شنا کرد. در عرض چند ثانیه، اون‌ها جلوی چشم همه ناپدید شدن.

گرد و غبار فرو نشست. همه در حالت سردرگمی بودن.

افراد بخش رزمی همه با حالت‌های هاج و واج به همدیگه نگاه کردند و گفتن:《الان...چه اتفاقی افتاد؟》

《اون شخص کی بود؟》

《نمی‌دونم. قبلاً اون رو دیده بودی؟》

《 اون شخصی که عیله اون شبح درنده‌ی سطح اس می‌جنگه، یه انسانه؟》

فرمانده سرش رو بلند کرد و با حالتی مات و مبهوت به شکاف دوردست نگاه کرد:《ای..این واقعیه؟》

پس از کنار اومدن با اسکلت غول پیکری که در تلاش برای شکستن و تخریب مکان بود، یه‌جیا به داخل دامنه‌ی شبحی برگشت.

جی‌شوان چشم‌هاش رو بالا برد تا با لبخندی که بر لب‌هاش نقش بسته بود بهش نگاه کنه و گفت:《همه چی تموم شد؟》

روی زمین، دریای خونی موج زد و تمام اشباح درنده‌ای رو که در اون زندانی شده بودن رو نمایان می‌کرد. اون‌ها در حالی که تقلا می‌کردن، غر می‌زدن و هیس‌هیس می‌کردن، اما نمی‌تونستن از باتلاق رها بشن و فقط می‌شد کم‌کم وسط اون باتلاق خورده بشن.

در مرکز اسکلت بزرگی قرار داشت که لایه‌ای از پوست و همچنین زره ضخیم استخونی‌ای اون رو پوشونده بود. سپس در حالی که با جفت چشم‌های سبز و گودش به شدت به اون‌ها خیره شده و صداش حاوی کینه‌ی شدید بود، گفت:《نفرت انگیزه!》

اون نمی‌دونست که طرف مقابل چجوری از مخفیگاهش مطلع شده.

اون انسان نفرت‌انگیز ناگهان بدون هشدار به کمپ اصلی اون‌ها حمله کرده و پس از سر و صدای زیادی، فرار کرد و اون‌ها رو فریب داد. انگار تازه بعد از اینکه دیدن دریای خون به سمتشون میاد، متوجه شدن که این همه یه تله‌س.

یه‌جیا پوزخندی زد و گفت:《مفتخرم.》

شبح درنده:《....》

به آرومی چرخید و به جی‌شوان که در کنارش ایستاده بود، با چشم‌های سبزش که با نور سرد تحقیرآمیزی روشن شده بودن نگاه کرد. سپس با تمسخر گفت:《فکر می‌کنی هنوز هم می‌تونی پادشاه اشباح محسوب بشی؟ تو بیشتر شبیه سگِ این آدم هستی!》

واکنش یه‌جیا سرد شد. اون به پاهاش نیرو وارد کرد و صدای خرد شدن استخون‌ها و فریادهای دردناکی در آسمون شب پیچید.

جی‌شوان قدمی به جلو برداشت.

یه لحظه بعد، اندام اون تغییر کرد و از هیکل بلند و راستش، به اندامی لاغر و باریک تبدیل شد.

اون در حالی که موهای بلند مشکیش به سمت پایین افتادن، به شونه‌ی یه‌جیا تکیه داد. سپس با انگشت رنگ پریده و باریکش، دایره‌هایی رو روی سینه‌ی مرد جوان کشید، با خجالت لب‌هاش رو به هم فشار داد، لبخندی زد و گفت:《با تشکر فراوان...》

[1] - کارمند.

[2] - ملاقاتش.

[3] - کمی پایین رو نگاه می‌کرد.

[4] - آ مثبت یا فراتر از آ.

[5] - مردم.

[6] - یعنی مردم اونجا دیگه خوابیده و فقط یه عده‌ی کمی بیدار بودن.

[7] - در اینجا، از کلمه‌ی رهبر استفاده شده. من برای اینکه توی ترجمه دست نبرم، رهبر ترجمه می‌کنم. احتمال اینکه منظور همون فرمانده باشه، هستش.

[8] - ماهی خونین گو.

کتاب‌های تصادفی