بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 107
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۱۰۷:
《آهههههه!》
فریاد بلندی از بین خزانهی زیرزمینی طنینانداز شد. فریاد عذابآوری بود و تقریباً شبیه فریاد یه انسان نبود. همچون چاقویی تیزی که ناگهان هوا رو قطع کرده و به سکوتِ اصلیِ اتاق پایان داد. کاری میکرد که مو به تن آدم سیخ بشه و بدنشون از ترس بلرزه.
در بیرون، بقیه با وحشت به عقب برگشتن و به سمت اون صدا نگاه کردن، در حالی که از درون حدس میزدن که اون پایین داره چه اتفاقی میافته.
نگاههای پر از ترسِ بیشماری به اون سمت نشونه گرفته شدن.
اما اون فریاد هولناک ادامه پیدا کرد و حتی شدت هم گرفت و با ناسزا و نالهی خفهگونهای، آمیخته شد. ترسناک و هولناک، همچون صحنهی قتلی بود.
در حالی که لبخند روی صورت وییوییچو محکم بود گفت:《ای...این...این بیزینس رسمی اداره ماوراءالطبیعهس...》
اما توضیحش بیفایده بود.
همه برای نجات جونشون فرار کرده و تنها در چند دقیقه، اون لابیای که قبلا پر بود، کاملاً خالی شد.
انفجار:《میگم، فکر میکنین اونها به پلیس زنگ میزنن؟》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و گفت:《آره......》
وییوییچو نفس عمیقی کشید، از تلاش دست برداشت و گفت:《اگر اونها میخوان گزارش بدن، بذار بدن. به هر حال، به زودی ما دیگه نیازی نیست نگران این موضوع باشیم.》
وییوییچو با سخاوت تمام، مسئولیتها رو به بوریاوِ شهر اف واگذار کرد. اونها همیشه رابطهی خوبی با پلیس داشتن، بنابراین باید بتونن به راحتی این مشکل رو حل کنن.
پس از اینکه اون صدای اهریمنی برای چند دقیقه طول کشید، به ناگاه متوقف شد، انگار یکی یه دفعهای نماد استراحت رو در اسکور موسیقی کشیده بود[1].
لابیِ خالی دیگه در این لحظه فوقالعاده ساکت شده بود، جوری که باعث میشد اونها کمی احساس ناراحتی[2] بکنن.
هر سهتاشون به هم نگاه کردن.
در سکوت مرگبار، صدای پای ثابتی از زیر به گوش رسید. برخوردِ هر لحظهی اون پاها به کفِ زمینِ از جنس سنگ مرمر، انگار با فرکانس ضربان قلب اونها مطابقت داشت.
مرد جوانی روبروی درب گسل زیرزمینی ظاهر شد. در حالی که بدنش در حال نمایان شدن از پایین بود، پلهها رو پله به پله بالا رفت.
اون داس بزرگ، در مقطعی از زمان کنار گذاشته شده بود و هر دو دست آویزونِ کنار بدنش، به خون سرخ رنگِ تیرهای آغشته شده بودن. حتی هنوز چند تیکه استخون و گوشت به پوستش چسبیده بودن.
چکیدن، چکیدن.
خونی که به آرومی از نوک انگشتاش میچکید و به زمین صاف زیرش برخورد میکرد، حوض کوچیکی رو تشکیل داد.
زیر سایهی کلاهش، هیچ حالتی از چهرهی اون مرد جوان دیده نمیشد.
چند قطره خون روی گونههاش چکیده شده و تا خط فکش پایین اومده بودن. اون خون، بطور ویژهای روی پوست رنگ پریدهش چشمنواز بنظر میرسید. تقریباً شبیه زخمی بود که خونریزی کرده و اون رو بطور زیبایی بیرحم و وحشتناک کرده بود.
لبهاش کمی به حالت یه خط سرد و غیر صمیمی جمع شده بود؛ در حالی که تموم بدنش رو بوی قوی و خونین خفه کنندهی انرژی شبحی پوشونده بود.
همچون خدای مرگی بود که از کوهی از اجساد و دریایی از خون بیرون میاومد، افرادی که اونجا بودن به طور ناخودآگاه ترسیدن.
انفجار، ناخودآگاه آب دهنش رو قورت داد.
اگرچه اون قبلاً توی بازی با طرف مقابل مبارزه کرده بود و به تازگی با خودِ پوشش مبدلِ ایس در دنیای واقعی هم تعامل داشت، اما این اولین باری بود که طرف مقابل رو تا این حد بیبند و بار میدید.
کمی...ترسناک بود.
ولی...
نگاهش به سمت دستهای ایس رفت و در حالی که گیج شده بود، مکث کوتاهی کرد.
چه بلایی سر کلهی رویاساز اومد؟
واضح بود که اون دو نفر دیگه هم همین سوال رو توی ذهنشون داشتن.
وییوییچو با احتیاط پرسید:《اوم...سر اون شبح کجاس؟》
به نظر رسید یهجیا با سوال طرف مقابل، از افکارش بیرون کشیده شد. چشمهاش رو بلند کرد و به سمت وییوییچو نگاه کرد. سپس در حالی که انحنای ضعیفی روی لبهاش بوجود اومد، با صدای آرومی گفت:《اوه، اون.》
سپس به خزانهی پشت سرش اشاره کرد و جواب داد:《اون پایین...》
اما پیش از اینکه اون سه نفر بتونن نفس راحتی بکشن، مرد جوانِ جلوی اونها به آرومی اضافه کرد:《اما احتمالاً برای شما سخت باشه که بخواید دوباره تیکههای اون رو کنار هم بذارید.》
اون سه نفر:《...》
لعنتی.....
د..در این حد بیرحم؟
یهجیا به سمت پیشخون خالی رفت و چند تیکه دستمال کاغذی برداشت و از اون برای پاک کردن آهستهی دستهاش استفاده کرد، چراکه بدجور آغشته به خون بودن و دیگه نمیشد پوست زیرشون رو دید.
بااینکه این سری از اقدامات[3] بینهایت آروم انجام شده بودن، اما باعث شدن که دیگران در داخل احساس ناراحتی کنن.
انفجار آب دهنش رو قورت داد و به سمت چنشینگیه خم شد و زمزمه کرد:《فکر نمیکنی که ایس به یه...》
...قاتل روانی تبدیل شده؟
اما پیش از اینکه اون حرفش رو تموم کنه، مردی که کنارش بود، محکم پاش رو کوبید.
انفجار از درد اخم کرد، اما اون رو نگه داشت و فریاد نزد.
چنشینگیه بدون تغییری در چهرهش، قدمی به جلو برداشت. با دقت به صحبتهاش فکر کرد و سپس سکوت دلخراش رو شکست:《پس، اطلاعات مورد نیازتون رو ازش گرفتید؟》
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و دستمالهای آغشته به خون رو داخل سطل زبالهی کنارش انداخت.
درب سطل با صدای جیرینگی بسته شد، سپس در حالی که اون صدا در سالن خالی طنینانداز شد، جواب داد:《اون هر چیزی رو که میشد گفت.》
ولی برای اون، این کافی نبود.
علاوه بر نیاز به مقابله با اون ارواح متعدد انسانها، هنوز اشباح درندهی باقی موندهای توی شرکت رویاساز وجود داشتن که باید پاکسازی میشدن. مسائل بعدی دشوار و پیچیده خواهند بود. با اینکه این دیگه جزو مسئولیت اونها نبود، ولی ممکنه بوریاو همچنان به کمک اونها نیاز داشته باشه.
یهجیا با اون سه نفر خداحافظی کرد و اول از همه از خزانه خارج شد.
وقتی جیشوان رو پیدا کرد، اولین چیزی که گفت این بود:《عروسکگردان کجاست؟》
جیشوان چشمهای مایل به قرمزش رو کمی باریک کرد و پیش از اینکه دامنهی شبحیش رو بدون حرف دیگهای فعال کنه، لحظهای ثابت به یهجیا نگاه کرد.
یهجیا وارد شد.
صحنهی اطرافش بلافاصله تغییر کرد و به یه انبار تاریک تبدیل شد.
لحظهای که یهجیا وارد شد، عروسکگردان متوجه وجودش شد. بلافاصله صاف وایستاد و به سمتش نگاه کرد.
یهجیا جلوی اون ایستاد و به شبح درندهای که ظاهر کودکانهای داشت نگاه کرد. هیچ تغییر احساسی در عمق چشمهای کهرباییش مشاهده نشد. درست همچون یه دریاچهی یخزده، هیچ موج یا تغییری درش وجود نداشت.
نشونهای از تعجب در چشمهای عروسکگردان سوسو زد.
اون بوی خونی که از یهجیا میاومد رو حس میکرد ... اون بو خیلی آشنا بود. بلافاصله متوجه شد که چه اتفاقی افتاده.
اون واقعا ...... برنده شد؟
یهجیا به آرومی یه قدم دیگه نزدیکتر شد، انرژی شبحی سردی فوراً از بدنش پخش شد و بر روی عروسکگردان فرود اومد. اون انرژی که رایحهی خون رو به همراه داشت، منشأ مشابهی با جیشوان داشت، اونقدر وحشتناک که تقریباً غیرقابل باور بود که طرف مقابل در واقع فقط یه انسان معمولیه.
عروسکگردان به طور غریزی با ترس یه قدم به عقب رفت.
ایس رویاساز رو خورده.
پس از خوردن یه ارباب سطح اس، قدرت ایس با سرعت وحشتناکی افزایش پیدا کرده بود. این قدرت وحشتناکش به بطور راحتی ... قلب آدم رو از حرکت وامیداشت.
یهجیا خم شد و به آرومی پرسید:《خب، بهش فکر کردی؟》
منظورش سوالی بود که دفعهی قبل ازش پرسیده بود.
ذهن عروسکگردان به سرعت کار کرد.
در واقع اون خیلی مردد بود.
برای اون، افشای موقعیت مکانی رویاساز راهی برای انتقام و آزمایش بود.
رویاساز قبلا یکی از نیرومندترین اشباح در بین اشباح سطح اس بود، اما پس از تحمل جراحات جدی، قدرتش بدجور کاهش پیدا کرده بود.
اگر ایس بدست اون او کشته میشد، عروسکگردان طبیعتا خوشحال میشد، ولی اگر در مبارزه شکست میخورد، این یه شکست بزرگ برای برنامههای مادر به حساب میاومد و در ازاش کمکش میکرد تا کینهش برطرف بشه...هر چی نباشه، هدیهای که مادر بهش داده بود[4]، به نظر میرسید که قدرت اون رو فقط در ظاهر افزایش داده، اما در واقع از پشت به رویاساز خنجر زده بود.
اما چیزی که اون انتظارش رو نداشت این بود که ایس نه تنها رویاساز رو کشته بود، بلکه قدرتهای اون رو هم خورده بود.
و برای مادر، چنین چیزی دیگه مسئلهی کوچیکی نبود.
حتی عروسکگردان هم در موقعیت سختی قرار گرفته بود.
مادر مطمئنا خیانت در این سطح رو نمیبخشه.
حتی اگر اون از دست ایس فرار کنه، باید با مادر خشمگین روبرو بشه ... به جای اون، بهتره فعلاً با ایس همکاری کنه و بعدش راهی برای زنده موندنش پیدا کنه.
در حالی که لبخندی روی لبهای عروسکگردان نشست گفت:《البته...اگرچه حاضرم بهت کمک کنم، اما پاسخ دادن به سوالات خاصی برام سخته.》
سپس عروسکگردان دستش رو بلند کرد و به انباری که در اون زندانی بود اشاره کرد و در حالی که نور عجیبی در اعماق چشمهای تاریکش درخشید گفت:《هرچند... فکر میکنم تو باید تا حالا متوجه شده باشی، درست نمیگم؟》
یهجیا بلند شد و گفت:《خوبه...》قیافهش آروم بود، انگار انتظار این پاسخ رو از طرف مقابل داشت.
یهجیا دهانش رو باز کرد و گفت:《داخل خزانهی رویاساز، یه جای خالیه، قبلاً چیزی اونجا بود، اما قبل از رسیدن من، اون رو درآورده بودن.》
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد و آهسته ادامه داد:《بذار فکر کنم... تاریخی که رویاساز بهم گفته بود، چی بود...؟》
قلب عروسکگردان گردان افتاد و واکنشش سفت شد. اون کمی در ناباوری بود. طرف مقابل بلافاصله موفق شده بود به نکتهای کلیدی پی ببره. عروسکگردان واقعا فکر میکرد میتونه یکم بیشتر طولش بده تا برای خودش زمان بخره تا راه حل بهتری برای مقابله با وضعیت فعلیش بیاندیشه، اما الان......
به نظر میرسید که یهجیا تونسته افکارش رو بخونه. در حالی که لبخند خفیفی روی لبهاش نقش بست گفت:《درست قبل از گیر افتادن تو بود.》
دلیل اینکه عروسکگردان، محل رویاساز رو فاش کرد این بود که اون به خوبی میدونست که بدون توجه به وظیفهی رویاساز[5]، رویاساز قبلاً اون رو تکمیل کرده بود، بنابراین حتی اگر شکست هم بخوره یا کشته بشه، این روی نقشهی کلی مادر تأثیری نخواهد داشت.
اون مطمئناً به همه چی فکر کرده بوده.
چهرهی عروسکگردان بسیار جدی بود:《خب که چی؟》
یهجیا نیشخندی زد و گفت:《هیچی...چیزی که این بار نیاز دارم هم فقط یه آدرسه، اما...》
آخرین کلمه رو در حالی گفت که نور سردی در اعماق چشمهاش سوسو زد:《این بار، من یه شبح درنده میخوام که هنوز کالا رو نفرستاده.》
[1] - صدای اون رو به موسیقی تشبیه کرده که مثلا تداوم داشت ولی ناگهان تموم شد.
[2] - راحت نبودن.
[3] - این کارها.
[4] - به رویاساز.
[5] - وظیفهای که بهش محول شده.
کتابهای تصادفی


