بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 110
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فقط یهجیا روی پشت بوم مونده بود.
همه چی خیلی ساکت بود.
تموم شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود.
فقط اون بیدار بود.
به نظر میرسید صداهایی که نمیتونست تشخیص بده، پیاپی در گوشش میپیچیدن.
فریاد زدن، نفرین کردن، تمسخر کردن، طعنه زدن، التماس کردن؛ همه با هم ترکیب شده و در گوشش زنگ میزدن. حتی باد سرد شب هم نمیتونست اون صداها رو دور کنه.
ساکت و با اندام باریکش، قدبلند و راست ایستاده بود. به نظر میرسید شبحش تقریباً در حال آمیختن با شبه.
زمان دقیقه به دقیقه میگذشت.
افقِ دوردست به تدریج روشنتر و درخششی مهآلود به آرومی ظاهر شد. ارتفاعات ناهموار ساختمونها مرز تاریکی رو در نور حک کردن. نورهای صبحگاهی که محل اتصال بین آسمون و زمین رو محو میکردن، کل شهر رو در لایهای نازک از نور سرد پوشوندن.
یهجیا چشمهاش رو بالا برد و به شرق نگاه کرد.
خورشید قرمزِ خونی رنگ به آرومی طلوع کرد و تاریکی رو از بین برد و در حالی که درخشش صبحگاهی در آسمون پخش شد، آسمون تاریک به آرومی به رنگ آبی روشن تبدیل شد.
چشمهای رنگ روشن یهجیا با این نور روشن شده و رنگ مایل به قرمزی رو منعکس کردن.
یه همدم، یه شبح درنده....
و وقتی رعد و برق درخشید، حوضی از خون سرد آروم آروم از زیر صورت سرد و محکم زنی فوران کرد[1].
سپس چشمهاش رو پایین انداخت، دستهای سردش رو توی جیبهاش فرو کرد و سپس برگشت تا به طبقهی پایین بره.
این بار نمیخواست دامنهی شبحیش رو فعال کنه.
یهجیا پلههای اضطراری رو قدم به قدم پایین رفت و با حال و هوایی سرد از ساختمون خارج شد.
صدای آشنایی از نه چندان دور به گوش رسید:《هی...》
یهجیا با حیرت به بالا و به سمت اون صدا نگاه کرد.
جیشوان رو در حالی که جفت چشمهای قرمز رنگش رو نیمه باریک کرده و به سمت اون نگاه میکرد رو دید که در طبقهی پایین ایستاده بود.
یهجیا ابروهاش رو بالا انداخت و با ناباوری پرسید:《تو چرا اینجایی؟》
جیشوان به سمتش اومد و گفت:《تو به من گفتی برم اما نگفتی که نمیتونم در طبقهی پایین منتظرت باشم.》
یهجیا:《.......》
لبهای جیشوان کمی کمونی شدن و گفت:《بذار فکر کنم...تو الان بیست و چهار ساعت به من بدهکاری.》
یهجیا:《؟》
سپس آهسته پرسید:《چی؟》
جیشوان چشمهاش رو پایین انداخت و در حالی که چشمهای قرمز رنگش نوری بازیگوشانه زیر مژههای بلندش سوسو دادن، گفت:《الان باید ساعتی حقوق بگیرم، درسته؟》
یهجیا اخم کرد:《....》
جیشوان با حالتی جدی شروع به محاسبه کرد:《وقتی که دیروز به پایتخت رسیدیم، ساعت ۶:۱۵ عصر بود...》
یهجیا که انرژی نداشت باهاش دعوا کنه گفت:《باشه...من باهاش موافقت میکنم. حالا میتونی بری؟》
جیشوان:《نه......》
سپس یه قدم جلوتر رفت و بدون عجله گفت:《الان میخوام درخواستِ پرداخت کنم.》
یه لحظه بعد، زن زیبای لاغر و مو مشکیای در مقابل یهجیا ظاهر شد. دست یهجیا رو با لبخندی گرفت و با عشوه به اطراف تاب داد:《گهگه، این اولین باریه که به پایتخت اومدم. چرا به اطراف سر نزنیم...》
یهجیا:《.......》
اون بدجور میخواست یه بار دیگه پیشونیش رو بگیره.
یهجیا دندونهاش رو به هم فشار داد و گفت:《جیشوان، الان دیگه دنبال چه کوفتی هستی؟!》
با این حال، به نظر نمیرسید طرف مقابل قصد عقب نشینی داشته باشه.
جیشوان ابروهاش رو بالا انداخت و در حالی که صداش به صدای مردونهی آهسته و کلفتی تبدیل شد گفت:《پس ترجیح میدی با یه مرد اطرافو یه چرخ بزنی؟》
یهجیا:《.....》
خورشید طلوع کرده بود. شهر دوباره زنده شده بود.
مغازههای صبحونه کاملا باز بودن. در حالی که هوا مملو از عطر خوشمزهی غذاهای پخته شده بود، کارکنان اداری و دانشآموزها در حال رفت و آمد بودن.
زنی قد بلند و دلربا وارد مغازهای شد.
اجزای ظاهرش فوقالعاده زیبا و مشخص بودن و موهای بلند و مشکیِ ضخیم و مجعدش از روی شونههاش که از شونههای یه زن معمولی پهنتر بودن، پایین افتاده بودن. چشمهای کمی باریکش نوری از اعتماد به نفس و تیز رو نشون میدادن.
به محض اینکه از ورودی عبور کرد، کل مغازه ساکت شد.
این نوع چهره فقط توی بیلبوردهای بزرگ شهرها یا روی صفحههای بزرگ ظاهر میشن، نه در یه فروشگاه صبحونهی کوچیک و تنگ مثل این.
اما، اگرچه ممکنه زیبا باشه، اما هالهای هم از خودش ساتع میکرد که باعث میشد مردم از نگاه طولانی مدت بهش ترس داشته باشن. چشمهای نازک و باریکش ردی از تشنگی به خون رو به همراه داشتن. حتی اگر اون هاله به عمد مهار شده بود، باز هم نفس کشیدن رو برای مردم مغازه سخت میکرد.
افراد حاضر همه با شوک به این زن که مناسب این مکان نبود نگاه و به طور غریزی یه احساس ترسی کردن.
اون زن سرش رو بلند کرد، با دقت به منوی چرب و چیلی و محو شدهی بالای سرش نگاه کرد و سپس با آرامش گفت:《من یکی از هر کدوم رو میخوام.》
صدای سرد مرد جوانی از درب ورودی به گوش رسید:《مگه میتونی تمومش کنی؟》
زنی که نگاهی یخزده بهمراه داشت، همین الان بلافاصله لبخندی زد، جوری که زیبایی شیطونیش رو حتی بیشتر مسحورکننده و فریبنده میکرد.
سپس برگشت و سریع به سمت درب ورودی رفت و بازوی اون فردی که حرف زد رو گرفت و گفت:《این به این دلیله که نمیدونم تو چی رو دوست داری.》
ابروهای مرد جوان در حالی که ناخواسته به داخل کشیده میشد، درهم گره خوردن.
اون دو نفر، زوجی خوشتیپ و زیبا بودن. به نظر میرسید که اونها کاملا به هم میان.
فقط تنها نکته این بود که این زن زیبا کمی بیش از حد بلند به نظر میرسید و حتی به اندازهی نیم سر از جوان خوشتیپ کنارش بلندتر بود.
یهجیا برگشت و به جمعیت مات و مبهوت نگاه کرد و احساس کرد دوباره سردردش برگشته.
...حتما یه مشکلی براش پیش اومده. اون نمیتونست باور کنه که واقعاً با درخواست جیشوان برای نگاه کردن به اطراف پایتخت موافقت کرده.
اون اولش فکر میکرد که یه روز راه رفتن بهتر از یه روز در آغ+و+ش گرفتن توی رختخوابه، اما...
اون بیش از حد ساده لوح بود.
یهجیا نفس عمیقی کشید و بازوش رو از چنگ طرف مقابل بیرون کشید. تصمیم گرفت که اون وضعیت رو تموم کنه.
سپس برگشت و به رئیس نگاه کرد و گفت:《دوتا سوپ کوفته و دوتا فنجون شیر سویا، بیرونبَر.》
خانم رئیس فقط با شنیدن این حرف تونست به خودش بياد، بعد برگشت تا مشغول بشه و گفت:《بله، حتما.》
جیشوان نزدیکتر شد، قهقهه زد و گفت:《گهگه سهم من رو هم سفارش داد.》
یهجیا:《.....》
درسته. فراموش کردم این مرد نیازی به خوردن نداره.
سپس سرش رو بلند کرد و گفت:《سفارش رو به یه دونه تغییر بدید...》
جیشوان با عجله جلوش رو گرفت و گفت:《نیازی نیست. همینجوری خوبه.》
سپس چشمهاش رو از روی رضایت باریک کرد، جوری که شبیه روباهی که موفق شده به خواستهش برسه شده بود و گوشههای چشمهاش همراه باهاش خم شدن.
《...این اولین باریه که گهگه به من هدیه میده.》
یهجیا:《......》
اون نمیدونست چه مشکلی با این شبح وجود داره.
خیلی زود صبحونه آماده شد.
یهجیا هزینهاش رو پرداخت و در حالی که یه دستش صبحونه رو گرفته بود، با دست دیگهش جیشوان رو که هنوز با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد، به بیرون از مغازه میکشوند.
جیشوان در حالی که بیرون در پیاده رو ایستاده بود پرسید:《چرا توی مغازه غذا نمیخوریم؟》
...چون تو زیادی چشمها رو به خودت جلب میکنی.
سپس گوشهی لبهای یهجیا تکون خورد و گفت:《چون صندلی نداره.》
جیشوان متفکرانه چشمهاش رو باریک کرد و گفت:《صندلی؟ پس من میتونم...》
یهجیا با عجله حرفش رو قطع کرد پیش از اینکه اون بتونه حرف خطرناکی بزنه گفت:《و...هوای بیرون هم خوبه...》
جیشوان برگشت و به اگزوز وسیلهی نقلیهی کنارش نگاه کرد و با اکراه این توضیح رو پذیرفت:《خیله خوب پس.......》
سپس اون دو نفر در پیاده رو ایستادن و زود دو وعدهی سوپ کوفته و شیر سویا رو تموم کردن.
یهجیا بعدش برگشت و با اخم به جیشوان نگاه کرد و گفت:《تو واقعا میتونی غذای انسانها رو بخوری؟》
جیشوان لبهاش رو به هم چسبوند، لبخندی زد و گفت:《گهگه نگران منه؟》
یهجیا:《.......》
یهجیا آشغالها رو به زور داخل سطل زباله انداخت و با لبخندی بیحال گفت:《داری زیادی فکر میکنی...》
تاثیر شیر سویا و سوپ کوفته قابل توجه بود. انگشتهای یخ زدهی یهجیا دوباره گرم شدن. برگشت و به جیشوان نگاه کرد و گفت:《بعدش کجا میخوای بری؟》
جیشوان:《اینجا جاذبهی گردشگری هست؟》
یهجیا:《نمیدونم.....》
جیشوان گوشیش رو بیرون آورد:《اوه.....پس من چک میکنم...》
یهجیا:《.......》
واقعاً میخوای جاذبههای گردشگری رو ببینی؟
جیشوان به سرعت مکانی رو پیدا کرد که میخواست به اونجا بره و سپس یهجیا رو که خیلی بیمیل بود، مستقیماً به سمت جاذبهی گردشگری کشوند.
یهجیا هزینهی بلیط رو پرداخت کرد و در حالی که چهرهای خستهکننده داشت، به یه نقطهی دیدنی منتقل شد.
به نظر میرسید که جیشوان خیلی داره بهش خوش میگذره.
گوشیش رو بالا آورد، لبخندی زد و گفت:《گهگه، ما که تا اینجا اومدیم، یه عکس بگیریم؟》
یهجیا بدون واکنش خاصی موند و گفت:《نه...》
جیشوان با موهاش بازی کرد و حالت رقتانگیزی رو نشون داد:《اما ... تو به من قول دادی امروز صبح گهگه.》
مردمی که از اونجا رد میشدن، همه با نگاه عجیبی به یهجیا نگاه کردن.
شقیقههای یهجیا تپیدن. سپس با دندونقروچه گفت:《باشه...》
این بار تو برنده شدی....
از اینکه جیشوان دید نقشههاش موفقیت آمیز بودن، لبخند روی لبهاش عمیق تر شد.
اون حالت دوربین رو روشن کرد و اون رو به سمت یهجیای بسیار بیمیل و سیخ[2] نشون داد و چندتا عکس گرفت. بالا، پایین، چپ و راست؛ از زوایای زیادی عکسهای متعددی گرفت، یهجیا داشت سرگیجه میگرفت.
شخص مهربونی که از اونجا رد میشد این رو دید و گفت:《سلام بانوی جوان، به کمک من برای گرفتن عکس با دو+س+ت پس+رت نیاز داری؟》
یهجیا بلافاصله هوشیار شد:《من دو+ست پ+سرش نیس...》
اما پیش از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، جیشوان چشمِ روشن حرفش رو قطع کرد و گفت:《واقعا؟! متشکرم!》
اون تلفن رو به دست اون غریبهی کمکحال داد.
سپس به آرومی به پهلوی یهجیا پرید و بازوی سرد و رنگ پریدهش رو دور شونهی طرف مقابل حلقه کرد و بدنش که نیم سر از دیگری بلندتر بود رو به پایین خم کرد تا بتونه چونهش رو روی شونهی اون قرار بده.
یهجیا:《.......》
قیافهش پر از ناامیدی بود.
خدایا. من چیکار کردم که اینجوری مجازاتم میکنی؟
پس از اینکه عکس گرفته شد، جیشوان در حالی که با خوشحالی از اون غزیبه تشکر کرد، گوشیش رو ازش دریافت کرد و سپس یهجیا رو بیشتر به سمت مکان دیدنی کشوند.
برای یهجیا زمان خیلی کُند میگذشت.
وقتی خورشید درست بالای سرشون میتابید، دمایی که به آرومی بالا رفته بود به حالتی رسیده بود که خیلی گرم شده بود. در حال حاضر، اونها بالاخره کاوش کل اون مکان رو به پایان رسونده بودن.
جیشوان با در دست داشتن یه تلفن پر از عکس، یهجیای زامبیمانند رو از مکان دیدنی بیرون کشوند. اون هنوز کاملا راضی به نظر نمیرسید.
مردم اطرافشون دو سهنفری پراکنده شده بودن.
یهجیا از این زمان برای بررسی ساعت گوشیش استفاده کرد و تقریباً درجا بیهوش شد.
چرا فقط پنج ساعت گذشته؟!
سپس دوباره تلفنش رو کنار گذاشت و پرسید:《بعدش چیه؟ بعد از ظهر کجا میخوای بری؟》
جیشوان در موردش فکر کرد و گفت:《بیا بریم مغازهها رو بگردیم.......》
یهجیا:《میخوای چیزی بخری؟》
جیشوان چند بار پلک زد و گفت:《دخترها لزوما مغازهها رو برای اینکه میخوان چیزی بخرن، سر نمیزنن.》
رگهای روی پیشونی یهجیا تپیدن. نفس عمیقی کشید و در حالی که بالاخره در آستانهی فروپاشی بود گفت:《تو. یه. زن. نیستی!》
جیشوان ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:《اوه؟ باور نمیکنی؟》
سپس دست یهجیا رو گرفت و به سمت سینهش آورد و گفت:《میتونی امتحانش کنی...》
اوه خدای من!
یهجیا فوراً با شوک از جاش پرید و دستش رو طوری عقب کشید که انگار سوخته بود:《نیازی نیست!》
مردم اطرافشون همه به طرز عجیبی به اونها نگاه کردن.
...در هر صورت، باید اول از اینجا بیرون برن.
یهجیا چند تا نفس عمیق کشید و به سختی گفت:《کجا میخوای بری؟》
چشمهای جیشوان باریک شدن، در حالی که لبخندی ملایم روی لبهاش پدیدار شد:《ما دخترها معمولا دوست داریم پاساژهای خرید رو سر بزنیم.》
[1] - گویا داره یادش میاد که گویا مادرش چجور مُرده.
[2] - منظور اینه که واکنش صورتش ثابت بوده و صاف ایستاده بود.
کتابهای تصادفی


