بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 113
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۱۱۳:
یهجیا جعبهی خاکستری و گردوخاکی روبروش رو بررسی کرد. نور سردی روی نوک انگشتهاش میدرخشید.
یه لحظه بعد، نور سردی بوجود اومد و یه تیغهی تیز به اون وسیله برخورد و صدای بلندی ایجاد کرد. جرقهها در شب تاریک میدرخشیدن.
در حالی که انگشتهای یهجیا به سمت پایین فشار داده میشدن، نورِ اون تیغه در اعماق چشمهای کهرباییش منعکس شده بود که باعث شده بود همچون برف سردی به چشم بیاد.
به دنبال اون صدا، چند حشرهی سیاهچشم، جیرجیر کرده، از درب جعبهی خاکستری به زمین افتاده و به دود خاکستری متمایل به سیاه تبدیل و در یه لحظه در هوا پخش شدن.
وسیلهای که برای محافظت از جعبه مورد استفاده قرار گرفته شده بود دیگه از بین رفته بود.
یهجیا دستش رو بلند کرد تا دودِ جلوش رو کنار بزنه، سپس چشمهاش رو به مکانی نه چندان دورتر از خودش دوخت[1].
جعبهی خاکستری روی زمین نشسته بود و کاملا بیضرر[2] به نظر میرسید.
یهجیا به آرومی نفس عمیقی کشید.
در حالی که چند قدمی دورتر ایستاده بود، با نوک داس، به آرومی درپوش رو بالا برد. نفسش رو حبس و حالتی هوشیارانه رو حفظ کرد.
با صدای تقّی، درب باز شد.
لحظهای که اون درب بلند شد، خونی غلیظ و غنی بطور، بیوقفهای جاری و در یه چشم بهم زدن روی زمین پخش شد.
یهجیا دستش رو دور داسش محکم کرد و به آرومی چند قدم به عقب رفت، چشمهاش همچنان به جعبهی جلوش که هنوز خون ازش بیرون میاومد، دوخته شده بود......اندازهش خیلی بزرگ نبود اما اون خون، به نظر همچون چشمهای بیانتها بیرون میریخت. رنگ خون اونقدری تیره بود که درخشندگی عجیبی رو در نور کم ماه، منعکس میکرد. انگار جون داشت، چراکه هر چیزی رو که لمس میکرد، میبلعید.
یکم بعدش بالاخره متوقف شد.
حوضِ خونِ روی زمین، دایرهی کاملی رو تشکیل داده و جعبهی خاکستری رو احاطه کرد.
در این لحظه، صدای آهستهی مردونهای از پشت سرش به گوش رسید:《بهش دست نزن......》
یهجیا به عقب نگاه کرد و جیشوان رو دید که به آرومی از تاریکی بیرون میاد.
اون قبلاً به ظاهر عادی خودش برگشته بود، هیکلش قدبلند و صاف و چهرهش خشک و خشن بود. جفت چشمهای قرمز رنگش، در شب؛ رنگی شبیه به خون رو از خودشون منعکس کردن:《توی اونجا بخشی از مادر وجود داره.》
یهجیا در حالی که داس در دستش، نور کم ماه رو منعکس میکرد، چشمهاش رو کمی باریک کرد و پرسید:《اگر لمسش کنم، مثل چشمانداز میشم؟》
جیشوان بطور ثابتی بهش خیره شد.
به نظر نمیرسید که اون از این واقعیت تعجب کنه که یهجیا میدونست که شبح درندهای که در شهر ام بهش حمله کرده بود کیه و فقط پاسخ داد:《نه...》
یهجیا برگشت، بهش نگاه کرد و در حالی که ابرویی بالا انداخته بود، پرسید:《چرا نه؟》
جیشوان نگاهش رو پس گرفت و در حالی که چشمهاش به زمین خونآلود افتادن گفت:《غلظتش متفاوته......》
یهجیا پرسید:《پس این سطح از غلظت چیکار میتونه بکنه؟》
جیشوان به آرومی انگشتهاش رو خم کرد و بعدش دوتا سنگ روی زمین، به آرومی معلق موندن.
یه تیکه سنگ بزرگ و یه تیکه سنگ کوچیک، در جهت حوضچهی خون پرواز کردن و درست زمانی که میخواستن به لبههای خون برسن، خون قرمز تیره رنگِ چسبناک، همچون جانوری متورم شد و سنگ کوچیکتر رو در یه لحظه بلعید. برای سنگ بزرگتر، خون با شدت بیشتری متورم و در هوا له شد.
بلافاصله پس از اون، خون چسبناک دوباره به پایین افتاد، سطحش یه بار دیگه آروم شد.
یهجیا اخم کرد و گفت:《هر چی حریف قویتر باشه، اونها قویتر میشن.》
این وضعیت، اوضاع رو سخت کرد.
برگشت و به جیشوان نگاه کرد:《محدودیت داره؟》
انگار که جیشوان متوجه منظور یهجیا شد. سپس لبخندی زد و گفت:《البته. هر چیزی یه محدودیت زمانیای داره.》
داخل یه کافیشاپ در شهر اف.
چنشینگیه و وییوییچو روی صندلی کنار پنجره، رو به روی هم نشسته بودن و انفجار که به سختی میتونست سه فنجون قهوه رو ثابت نگه داره، به آرومی از پیشخوان عبور کرد.
قهوهای که توی دستش بود تکون خورد، انگار قرار بود بریزه.
چنشینگیه زود از جاش بلند شد تا قهوهها رو ازش بگیره و روی میز گذاشتشون.
سپس عینکش رو که کمی پایین افتاده بود با اخم بالا برد و گفت:《اگر به کمک نیاز داری باید بگی.》
انفجار اخم کرد:《هاه؟》
سپس در حالی که قیافهش مثل رنگ موهاش به حالت شعلهور شده بود گفت:《ببینم تو منو دست کم میگیری؟ مگه خوب نیاوردمش؟》
وییوییچو در حالی که فنجون قهوهش رو هم میزد، لبخندی زد و گفت:《درسته...》
اون راهی برای دستور دادن موفقیتآمیز به انفجار رو کشف کرده بود. تا زمانی که روحیهی رقابتی اون رو به چالش بکشه، اساساً میتونست این احمق رو وادار کنه همهی کارها رو انجام بده.
در مورد اون یکی[3].......
وییوییچو چشمهاش رو بالا برد و به چنشینگیه نگاه کرد.
چنشینگیه دو تا دستمال کاغذی رو از جیبش بیرون آورد، یکی از اونها رو به انفجار داد و سپس پیش از اینکه دوباره بشینه، لکههای قهوه رو با دقت از روی میز پاک کرد.
...اون فقط یه وسواسیِ رواعصابه.
وییوییچو نگاهش رو پس گرفت و یه جرعهی دیگه از قهوهش نوشید.
اگرچه اون هیچ احساس خاصی نسبت به دوتا همکارش نداشت، اما پس از مدتها باهم کنار اومدن، الان رابطهی بین اونها دیگه به اندازهی اول[4] ناخوشایند نیست.
امروز که اونها روز کاری طولانیای رو سپری کرده بودن، وییوییچو همینجوری پیشنهاد داده بود که سهتاییشون با هم بشینن و گپ بزنن.
از اونجایی که انگار اون دو نفر دیگه برنامهی دیگهای نداشتن، بلافاصله موافقت کردن.
اول قرار بود به یه بار برن اما انفجار و وییوییچو در دنیای واقعی به سن ۲۲ سالگی از لحاظ فیزیکی نرسیده بودن، بنابراین فقط میتونستن به بهترین مورد بعدی بسنده کنن و توی یه کافه بشینن.
... قهوه نوشیدن در شب. بقیه ممکنه فکر کنن که اونها عقلشون رو از دست دادن.
وییوییچو به آرومی آهی کشید.
سپس اول سکوت رو شکست و پرسید:《نباید نیازی به حضور ما توی شهر اف وجود داشته باشه، درست نمیگم؟》
چنشینگیه کمی فکر کرد، سرش رو تکون داد و گفت:《درسته...》
در این مدت، شرکت دیام تعطیل شده بود و تمام اشباحی که زیر نظر رویاساز کار میکردن، دستگیر شده بودن. جدا از زندگیهای از دست رفته، این اساساً راه حلی عالی برای مشکل بود.
انفجار گفت:《نباید مشکلی برای ما پیش بیاد، اما...》سپس یه جرعه از قهوهش نوشید و با خوشحالی گفت:《میگم، اون همه اسناد روی میز اون کارمندهای دفتر رو دیدید؟ چقدر بدبختن هههه!》
چنشینگیه بدون واکنش خاصی نگاهی بهش انداخت.
واکنش انفجار، فرقی نکرد و مغرورانه گفت:《چیه؟ دنبال دعوایی؟》
وییوییچو که کنارش بود، به آرومی نظر داد:《هاه....دیگه از آچانگ نمیترسی؟》
انفجار:《..........》
انفجار همچون بادمجونی که در معرض سرما قرار گرفته بود، بلافاصله پژمرده شد.
جو برای یه لحظه ساکت شد. سهتاشون در حالی که متفکرانه به جهتهای مختلف نگاه میکردن، قهوهشون رو نوشیدن.
یه سوال مشترک به ذهنشون خطور کرد که...ایس کجا رفت؟
از اونجایی که پریروز راهشون رو از هم جدا کردن، طرف مقابل، همچون گاوِ نری سفالی بود که در دریا غوطهور شده و دیگه هیچ خبری ازش نبود، اما چون هر سهتاشون امتیاز[5] خودشون رو داشتن، هیچ کدوم پیشقدم نشدن که چیزی در مورد ایس و یهجیا که انگار همزمان با ایس ناپدید شده بود، بگن... هر سهتاشون از درون گیج شده بودن. خودشون که هیچی، اما چرا دو نفر دیگهشون جوری رفتار میکنن که انگار چیز مهمی نیست؟
ناگهان صدای نوتیفیکیشن ویچت سکوت رو در هم شکست.
هر سهتاشون همزمان گوشیهاشون رو درآوردن.
به محض اینکه فرستندهی پیام رو دیدن، برای یه لحظه خشکشون زد.
چنشینگیه با خونسردی تلفنش رو کنار گذاشت و به آرومی از جاش بلند شد و گفت:《ببخشید، من باید...》
وییوییچو همزمان گفت:《من یه دفعه یادم اومد که......》
بلافاصله بعدش صدای انفجار شنیده شد:《من..........》
چنشینگیه سرش رو بلند کرد و دید که دو نفر دیگه دقیقاً دارن همون کاری رو انجام میدن که اون انجام میده.
هر سهتاشون به هم نگاه کردن، حرکاتشون کمی سفت بود.
یه لحظه صبر کن ببینم ..... این دیگه چجور وضعیتیه؟
در همون لحظه یه فکر پوچ به ذهنشون خطور کرد.
وییوییچو چشمهاش رو باریک و به چنشینگیه نگاه کرد و گفت:《بعد کجا میری؟》
چشمهای چنشینگیه از لنزهای عینکش به سمت وییوییچو رفت و با نگاه طرف مقابل در هوا بهم رسیدن[6]. میشد به طور ضعیفی جرقههایی رو در هوا شنید.
سپس گفت:《نمیتونم بهت بگم.》
چنشینگیه هم چشمهاش رو باریک کرد و گفت:《و تو؟ تو کجا میری؟》
وییوییچو:《منم نمیتونم به تو بگم.》
هر دو به هم خیره شدن:《.....》
چنشینگیه بطور ثابتی به زن جوانی که روبروش ایستاده بود خیره شد و به آرومی پرسید:《راستی...چرا تا حالا در مورد محل اختفای اون یکی همتیمیمون نپرسیدی؟》
وییوییچو توپ رو توی زمین طرف مقابل انداخت و گفت:《خب تو چرا این کار رو نکردی؟》
ناگهان انگار اونها متوجه چیزی شدن. قیافهشون آروم آروم محکم و چشمهاشون گشاد شدن:《تو......》
《تو.......》
انفجار با بیحوصلگی به دو نفر مقابلش خیره شده بود. سپس ابروهاش رو در هم گره کرد و گفت:《شما دوتا دارید چه معماهایی رو با هم رد و بدل میکنید؟》
سپس وییوییچو دستش رو بلند کرد و گوشی رو از دست انفجار گرفت.
انفجار مات و مبهوت شد و گفت:《هی داری چیکار میکنی؟》
چنشینگیه جوابی نداد. فقط دستش رو برد توی جیبش تا گوشیش رو بیرون بیاره، صفحهش رو روشن کرد و روی میز گذاشتش.
وییوییچو هم همین کار رو کرد و گوشیها رو کنارش قرار داد.
پیامهای سهتا گوشی دقیقاً یکسان و همه توسط یک نفر ارسال شده بودن.
همه به عکس پروفایل خیره و ساکت شدن.
...لعنتی.
انگار انفجار بالاخره به خودش اومد. چشمهاش به آرومی از شوک گشاد شدن، سپس دستش رو بلند کرد و با لکنت به دو نفری که مثل خودش واکنش خاصی نداشتن، اشاره کرد و با لکنت گفت:《ش..ش..ش..شما دوتا.......!》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد، و در حالی که لنزهاش نور سفیدی رو منعکس کردن که باعث پنهان کردن نگاه چشمهاش شد، گفت:《گمونم حدستون احتمالا درسته.》
انفجار که نگاه ناباورانهای داشت گفت:《غیرممکنه! اون به من گفت که من تنها کسی هستم که میدونه...》
وییوییچو لبخند گرمی زد و آهسته گفت:《اون به هم همین رو گفت...》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و گفت:《به من هم همینو گفت...》
انفجار:《.....》
لعنتی.........
همهشون گول خوردن.
و گول یه فرد مشترک با دروغهای یکسانش رو خوردن.
انفجار به آرومی نفسی کشید و یه کلمه به زبون آورد:《ایس.》
اون کلمه اونقدر با شرارت بیان شد که انگار میخواست طرف مقابل رو ببلعه.
سپس با عصبانیت فریاد زد:《من قبلاً به شما دو نفر گفته بودم! این ایس خیلی پسته! بینهایت بدجنسه! ولی شما حرف من رو باور نکردید.》
چنشینگیه به آرومی پرسید:《پس برای چی این مورد رو برای مدت طولانیای مخفی نگه داشتی؟》
انفجار:《.....》
تمام صورتش آروم آروم قرمز شد و گفت:《من فقط فکر میکردم شما دو نفر خیلی احمق بودید که برای مدت طولانی فریبش رو خوردید و فقط من تونسته بودم که ذات واقعیش رو ببینم!》
وییوییچو:《.......》
باشه، من حرفت رو باور میکنم.
انفجار دوباره سرش رو پایین انداخت و چشمهاش به سه گوشی روبروش افتادن.
برای یه لحظه مات و مبهوت موند و سپس به خوندن دقیق پیامها پرداخت. در حالی که چشمهاش بلافاصله از عصبانیت برق زدن، گفت:《ای حرو&مزاده! این پیام حتی به عنوان پیام گروهی ارسال شده!》
حتی یه کلمهش هم متفاوت نبوده!
[1] - نگاه کرد.
[2] - بدون اینی که به کسی آسیبی بزنه.
[3] - چنشینگیه.
[4] - اول کار.
[5] - احتمالا در اینجا به معنی فکر و نظر باشه.
[6] - نگاهشون به هم برخورد کرد.
کتابهای تصادفی


