بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 112
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جیشوان در حالی که با چشمهای درخشانش ویترین مغازهها رو نگاه میانداخت، جلوتر رفت. به نظر میرسید انگار حالش خیلی خوبه.
زن و شوهری از جلو داشتن به اون سمت میاومدن.
چشمهای اون زن به یهجیا افتاد. سپس با آرنج به دوست& پسرش زد و به شوخی گِلِگی کرد:《بهشون نگاه کن. ببین مردم وقتی که دوست &دخترشون رو برای خرید همراهی میکنن، چقدر باهم همکاری میکنن؛ و حالا خودت رو ببین که بعد از چند قدم راه رفتن داری غُرولُند میکنی.》
یهجیا:《نه، من.......》
سپس ناگهان متوجه شد که نیازی نداره که به یه غریبه شرایطش رو توضیح بده، بنابراین کلماتی رو که میخواست به زبون بیاره، فرو داد.
در این لحظه جیشوانی که جلوجلو راه میرفت، مغازهای رو جلوش دید و چشمهاش برق زدن. سریع برگشت و برای یهجیا دست تکون داد:《زود باش! این یکی بهت میاد!》
اون زوج سرشون رو برگردوندن و چشمهاشون به تابلوی طراح گرونقیمت خیره شد.
مرد به آرومی زمزمه کرد:《به دوست& دختر دیگران نگاه کن. تو پارسال فقط یه جفت دستکش برند تائُوبائُو به من دادی که با هزینهی حمل و نقل ۹.۹ یوان شد.》
زن:《....》
یهجیا که دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، به سمتشون نگاه کرد و گفت:《اینطوری که فکر میکنید نیست...》
اما اون زوج دیگه رفته بودن.
یهجیا با ناراحتی آهی کشید و به دنبال جیشوان وارد مغازه شد.
جیشوان در حالی که قفسهها رو نگاه میکرد، چشمهاش رو باریک کرد و سپس لباسها رو یکی پس از دیگری بیرون آورد و اونها رو توی دستهای یهجیا انداخت:《این یکی، این یکی، این و...این یکی》
یهجیا با زحمت زیاد سرش رو از پشت لباسها بیرون آورد و گفت:《ببینم مگه داری آدم میکُشی؟》
فقط در اون لحظه بود که جیشوان دست نگه داشت.
اون بدون پذیرفتن هیچگونه اعتراضی (از سمت یهجیا)، یهجیا رو به داخل اتاقهای پرو هل داد و گفت:《امتحانشون کن...》
یهجیا به اتاق باریکی که جلوش بود و بعد به درب بستهی پشت سرش نگاه کرد و آهی کشید.
...از اونجایی که دیگه به این نقطه رسیده...
پس بهتره که تسلیم بشه و با جریان پیش بره.
پنج دقیقهی بعد، درب اتاق پرو از داخل باز شد.
مرد جوان، بیرون اومد.
فروشنده واکنش نشون داد:《سلیقهی دوست& دخترتون عالیه!》
اون سالها دستیار فروش بود و قبلاً توانایی خودش رو در تعریف و تمجید کورکورانهی مشتریها تقویت کرده بود، اما تعریفهای الانش صادقانه بودن.
هیکل طرف مقابل، باریک و صاف بود، شکلی طبیعی برای لباس. در این لحظه، اون با پوشیدن لباسهای سطح بالا، حتی ظریفتر و پیچیدهتر نشون داده میشد. چشمهاش در زیر نورهای روشن، با رنگی شفاف و کهربایی میدرخشیدن، جوری که هالهای مرموز و دست نیافتنی بهش میدادن.
--تنها مشکل این بود که حالت چهرهی اون مرد جوان یکم زیادی سفت (محکم و خشک) بود.
یهجیا دهنشو باز کرد و گفت:《راستش.....》
جیشوان با خندهای آروم گفت:《بابت تعریفتون ممنونم...من این مجموعه رو میگیرم....》
اون خیلی ماهرانه پاسخ داده بود، بدون اینکه تغییری در قیافهش ایجاد بشه.
یهجیا:《..........》
جیشوان جلوتر رفت و سپس چشمهای تیرهش که نیمه پنهان زیر مژههاش بودن، یهجیا رو از بالا به پایین نگاه انداختن.
یهجیا از اینکه اینطور بهش نگاه بشه، احساس ناراحتی کرد. انگار.....داشت با چشمهای طرف مقابل برهنه میشد.
سپس اخمی کرد و کمی هوشیارانه گفت:《موضوع چیه؟》
لبهای نازک جیشوان بالا رفتن و ردی از نور قرمز رنگ، همچون امواجی در دریاچه، روی چشمهای تیرهش سوسو زد.
سپس دستهاش رو دراز کرد تا یقهی یهجیا رو درست کنه و با لحنی شیطنت آمیز گفت:《سلیقهی من واقعاً خوبه.》
زمان به طور غیر منتظرهای سریع گذشت.
بعد از اینکه فروشگاه رو ترک کردن، بااینکه چراغهای مرکز خرید همچنان روشن بودن، آسمون تاریک از پشت شیشههای پنجرهی بالای سرشون دیده میشد. ولی با این حال هنوز تعداد زیادی از مردم توی مرکز خرید بودن، همه لبخندهای درخشانی روی صورتشون داشتن.
چشمهای یهجیا به یه فروشگاه شیرچایی در ورودی مرکز خرید افتاد و چشمهایی که تموم روز مُرده و بیجون بودن، بلافاصله برق زدن.
سپس کیسههای متعددی رو که در دستهاش بودن به سمت جیشوان هل داد و گفت:《یه لحظه صبر کن...》
جیشوان تعجب کرد. انگار انتظار نداشت که طرف مقابل یکدفعه این کار رو بکنه:《هان؟....》
اما پیش از اینکه کلمات بعدیش گفته بشن، طرف مقابل دیگه ناپدید شده بود.
ده دقیقهی بعد.
مرد جوان با دو فنجون شیرچایی برگشت.
اون به طور طبیعی (معمولی) یکی از اونها رو به جیشوان داد و سپس یه نی رو توی اون یکی که توی دستش بود فرو کرد.
مایعی گرم، شیرین و ملایم با عطری از چایی در گلوش جاری شد. این توانایی جادویی برای بهبود فوری خلق و خوی آدم رو داشت.
یهجیا روی نیمکت نشست، در حالی که پاهاش بطور راحت خم شده بودن (پاش رو روی اون یکی انداخته بود) گفت:《این فروشگاه تا الان شعبهای توی شهر ام باز نکرده، اما من شنیدم که مردم میگن که نوشیدنیهاشون خوشمزن.》
سپس بطری رو تکون داد و گفت:《واقعا هم درسته.》
یهجیا یه جرعهی دیگه نوشید و همینجوری پرسید:《نظرت چیه؟》
جیشوان میتونست گرمایی که از فنجون به سمت دستش میگذره و به بدن سردش نفوذ میکنه رو حس کنه.
سپس سرش رو برگردوند، چشمهای تیرهش به نیمرخ مرد جوان خیره شده بود. صدای آهستهش به آرومی بلند شد و گفت:《درسته...》
یهجیا نگاهی بهش کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:《ولی تو که هنوز مزهش رو نچشیدی؟》
همچون سنجاقکی که روی آب پا میگذاره، اون حسِ لمس، به نرمی پر بود، تقریباً همچون یه رویای زودگذر.
یهجیا مات و مبهوت شد. چشمهاش بلافاصله گشاد شدن.
اما قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده، طرف مقابل عقب رفته بود.
سپس جیشوان به آرومی خندید و گفت:《نیازی به چشیدن نیست...》
... به اندازهی کافی شیرینه.
یهجیا عمدا یه فاصلهای چند قدمی رو با جیشوان حفظ کرد.
سپس چشمهاش رو پایین انداخت، نگاهش تا چند قدم پیش از خودش روی زمین افتاد و هیچ حالتی توی چهرهش نبود. لبهاش رو محکم در یه خط سرد و صاف، بسته بود.
ناگهان جیشوان که در جلو راه میرفت ایستاد و برگشت و به پشت سرش به یهجیا نگاه کرد.
یهجیا تعجب کرد. اون بطور منعکسی چند قدم عقب رفت و با احتیاط پرسید:《چی شده؟》
اما این بار، حالت آرومِ چهرهی جیشوان از بین رفته بود. نگاهش کمی عمیقتر شد و با کمال میل گفت:《خبری از عروسکگردان رسیده، گفت که جواب رو گرفته.》
واکنش یهجیا ثابت موند.
سپس گفت:《بریم.....》
اون دو نفر به سرعت وارد کوچهای تاریک و خالی شدن و لحظهی بعد، اندامهاشون ناپدید شدن. خیابون بیرون هنوز روشن و پر از مردم بود، اما هیچ کس متوجه این دو نفر که ناگهان ناپدید شده بودن، نشد.
داخل انبار......
عروسکگردان روی دستهی بلندی از کتابها نشسته بود و پاهاش رو پیروزمندانه تاب میداد. زیر پاهاش، شبح درندهای قرار داشت که به حدی شکنجه شده بود که دیگه قابل تشخیص نبود. زمین از خون، لزج و بویی نامطبوع پوشیده شده بود و حتی تیکههای کوچیک گوشت و استخون در اون شناور بودن. خوده اون منظره به تنهایی خیلی تکون دهنده بود. عروسکگردان شروع به لافزدن کرد و گفت:《چطور بود؟ احیانا من خیلی کارآمد نیستم؟ من در روش اصلی شما پیشرفتهایی ایجاد کردم و ....》
یهجیا علاقهای به شنیدن روشهای شکنجهی اون نداشت. اون فقط به نتیجه اهمیت میداد:《کجاس؟》
عروسکگردان اخم کرد و گفت:《تو خیلی کسل کنندهای...》
سپس پایین پرید و به شدت روی شبح درندهی پارهپاره فرود اومد. طرف مقابل فقط میتونست بلرزه و فریاد دردناکی رو از اعماق گلوش بیرون بده. سپس عروسکگردان بدون تغییر در حالت چهرهش، از روی بدن طرف مقابل پایین پرید و یه یادداشت به یهجیا داد.
بعدش به شبح درندهی پشت سرش اشاره کرد و گفت:《بعنوان پاداش...میشه اون به من داده بشه؟》
یهجیا به خوبی از سرگرمیهای این طرف آگاه بود.
احتمالاً میخواست ازش عروسک بسازه.
سپس سرش رو تکون داد و گفت:《هر کاری میخوای انجام بده...》
پس از گفتن این جمله، یهجیا با عجله از انبار خارج شد.
عروسکگردان به اندام یهجیا که داشت اون محل رو ترک میکرد، نگاه و اخم کرد و گفت:《خیلی کسلکنندهای...》
سپس برگشت و به شبح درنده نگاه کرد و در حالی که لبخندی شادمانه روی صورت کودکانهش نقش بست گفت:《البته تو فرق داری، عزیز باارزشم...》
کنار ساحل.....
یه کشتی باری بزرگ، در کنار ساحل لنگر انداخته بود و کارگرها در وسطش مشغول بارگیری کانتینرهای بزرگ در اون بودن. صدای فریادها در شب تاریک طنینانداز شد، صدای اونها خیلی دور و کمی عجیب به نظر میرسید.
در پایین کشتی باری.
دو بازیکن در یه کابین نشسته بودن و با تنبلی ورقبازی میکردن.
پشت سرشون انبوهی از کالاها بود. نور بالای سرشون با حرکات بیرون تکون میخورد و نور به طور متناوب روشن و خاموش میشد.
《بگو، تا کی قراره اینجا بمونیم؟》
بازیکن دیگه یه جفت شیش آورد و سپس با تنبلی چونهش رو بالا برد:《خب معلومه، تا زمانی که بار تحویل داده بشه. فکر کردی کسی رو برای نگهبانی نمیفرستن؟》
...یه جفت K.
بازیکن شکایت کرد:《توی این کشتی یه عالمه هیولا وجود داره. واسه چی اونها از ما استفاده میکنن؟》
بازیکنِ دیگه گفت:《شکایت نکن...به هر حال وقتی کشتی حرکت کنه، ما میتونیم به عرشه بریم.》
اون یه جفت ایس رو بیرون انداخت.
طرف دیگه ساکت بود.
بازیکن در حالی که به کارتهای باقی موندهی توی دستش نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:《دیگه نداری؟ اگر نمیتونی، من...》
در حین اینی که این حرف رو گفت، به عقب نگاه کرد.
---- هیچ کسی روبروش نبود.
معلوم نبود چه زمانی این اتفاق افتاد، اما اون شخصی که قبلا روبروش نشسته بود، دیگه رفته بود.
بازیکن برای لحظهای مات و مبهوت موند. اون بطور انعکاسی میخواست اسلحهای بیرون بیاره.
یه ثانیهی بعد، نور بالای سرش به شدت تکون خورد و نیرویی قوی، اون رو روی زمین کوبید. سلاحی که توی دستش بود هم با صدای تقتقی روی زمین افتاد و زود در تاریکی ناپدید شد.
انگشتهای سردی همچون گیرههای فلزی، دور گلوش حلقه شده و زانوهایی روی سینهش فشار میآوردن. صدای شکستن دندهها به گوش میرسید.
وقتی بازیکن احساس کرد هوا در ریههاش به سرعت تخلیه میشه، چشمهاش به سمت بالا حرکت کردن. کفی خونی از گوشهی لبش جاری شد.
در دید مهآلودش، نور بالای سرش رو دید که با سرعت بالایی در حال چرخشه و تصویری سوزان روی شبکیهی چشمش به جا گذاشته. اون به سختی میتونست کسی رو که اون رو محکم مثل حشرهای روی یه تختهی نمونهی آزمایشگاهی، روی زمین چسبونده، ببینه.
《کجاس؟》
صدای طرف مقابل خیلی سرد بود، همچون یخی که هزار ساله آب نشده. ردی از احساسات انسانی درش نبود.
بازیکن تقلا کرد و سعی کرد مقابله کنه.
به آرومی، زانوی طرف مقابل نیروی بیشتری رو وارد میکرد.
نوک دندههای شکستهش به ریههاش فشار میآوردن و اون رو در درد شدیدی قرار میدادن.
صدای بالای سرش به آرومی ادامه داد:《منتظر اشباح درندهی بیرون هستی تا بفهمن اینجا چه خبره؟》
این بازیکن به دلیل محکم گرفته شدن گردنش قادر به صحبت کردن نبود، اما از این سوال تعجب کرد.
بله، اون واقعا داشت به این موضوع فکر میکرد.
مرد جوان به آرومی نیشخندی زد، صدای خندهش توی کابین طنینانداز شد، جوری که مو رو به تن آدم سیخ میکرد:《نگران نباش، اونها نمیتونن چیزی بشنون.》
چ..چی؟!
بازیکن وحشت کرده بود.
منظورش چی بود؟ منظورش از اینکه اونها چیزی نمیشنون چی بود؟!
فکری که باعث وحشتش شده بود، به ذهنش رسید و باعث شد خونش سرد بشه. دندههای شکسته شدهی در قفسه سینهش به شدت به اندامهای نرمش فشار میآوردن و از دست دادن خون، باعث لرزش بدنش میشد. وحشت و ترس از اعماق استخونهاش بیرون میزدن.
مرد جوان، به نزدیکتر خم شد و با صدای ملایمی پرسید:《کجاس؟》
دیدِ بازیکن تاریک شد. بااینکه تحت تأثیر درد بود، دست لرزونش رو بالا آورد، به جلو اشاره کرد و به سختی گفت:《ر..ردیف سوم .... شمارهی .... ۷، ۶، ۴۸...》
یهجیا آهسته از جاش بلند شد و به سمت جایی رفت که طرف مقابل بهش اشاره کرد.
کالای شمارهی ۷۶۴۸.
یه جعبهی خاکستری کوچیک و به ظاهر غیرقابل توجه روی قفسهی غبارآلود گذاشته شده بود، اما زمانی که یهجیا اون رو لمس کرد، میتونست بگه که به طور متراکمی در لایههای محافظ پوشونده شده بود تا از شناساییش توسط وسایل جلوگیری کنه. اگر کسی بخواد کل کابین پر از محموله رو بچرخونه، مساویه با جستجوی سوزنی در انبار کاه.
یهجیا هیچ برنامهای برای باز کردن اون جعبه در اینجا نداشت.
اول از همه، ممکنه اقدامات متقابلی برای اون اعمال بشه و دوم اینکه زمان زیادی رو ممکنه که تلف کنه. وقتی اشباح درنده ی بیشتری به عنوان پشتیبانی از راه میرسن، فرار کردن مشکلساز خواهد بود.
سپس اون به سمت بازیکنی که روی زمین دراز کشیده بود رفت و به آرومی نیشخندی زد:《خیلی ممنون...》
یه لحظهی بعد، همچون نوری که ناگهان تاریکی رو روشن میکنه، سرمای آرومی اتاق رو پر کرد.
اندامهایی که به آرومی تکون میخوردن از حرکت بازایستادن.
خون قرمز تیرهای به آرومی همچون دریاچهای آروم پخش شد و حوضچهی خون، نوری سوسو زَن رو در بالای سرشون منعکس و زمین سرد رو به رنگ قرمز تبدیل کرد و همچون شاخکهایی به تدریج به کارتهای پراکندهی روی زمین نزدیک شد و گوشهی سفید بالای کارت رو به رنگ قرمز روشن خیره کنندهای درآورد.
حرفهای سیاه پرکلاغی در بین رنگهای قرمز و سفید بسیار واضح بودن.
اون یه ایس بود.
کتابهای تصادفی



