بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 115
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۱۱۵:
زیر شب ساکتِ مرگبار، لکههای خشکشدهی خون تیرهی روی زمین، نور ضعیفی رو منعکس میکردن.
توی این مکان خالی و بایر، افراد حاضر با تعجب به همدیگه خیره شدن.
جَو، بینهایت عجیب و ناخوشایند بود.
《….》
در حقیقت، یهجیا به محض گفتن اون حرف، از حرفش پشیمون شد.
لعنتی.
راستش اون نمیدونست چجوری این وضعیت رو توضیح بده!!!
در این لحظه، ناگهان جیشوان صحبت کرد و سکوت رو در هم شکست.
《جعبه رو میشه باز کرد.》
پس از گفتن این حرف، خیلی طبیعی، بازوش رو که به دور کمر یهجیا پیچیده بود، باز کرد و یه قدم به عقب رفت. چشمهای قرمز رنگش که کمی به سمت پایین بودن، به جعبهی خاکستری توی دستهای یهجیا نگاه میکردن.
این کلمات، بلافاصله توجه همه رو جلب کرد.
همه به سمت جعبهای که توی دستهای یهجیا بود نگاه کردن.
یهجیا با تعجب به جیشوان نگاه کرد.
با شخصیتی که جیشوان داشت، یهجیا انتظار نداشت که طرف مقابل یهدفعهای[1] بهش کمک کنه.
حتی غیرمنتظرهتر از اون این بود که جیشوان انگار متوجه غافلگیرشدن یهجیا شده بود. سپس چشمهاش رو بالا برد و به سمتش نگاه کرد، لبخند ملایمی روی لبهاش ظاهر و رنگ قرمزی دور چشمهای تیرهش پخش شد. بعدش آهسته آهسته گفت:
《تو الان به من بدهکاری.》
یهجیا:《.....》
شخصیت اون[2] همچنان بدترین شخصیت بود[3].
اون سه نفر دیگه در این لحظه دور هم جمع شده بودن، نگاهشون به جعبهی توی دست یهجیا افتاده بود...یهجیا قبلاً به اهمیت محتویات این جعبه اشاره کرده بود، بنابراین نمیتونستن جلوی استرسشون رو بگیرن.
وییوییچو چشمهاش رو بالا برد و کمی هوشیارانه به جیشوان که در کنار ایستاده بود نگاه کرد.
بااینکه اصلاً به شبح درندهی روبروش اعتماد نداشت، ولی باید اعتراف کرد که اون الان بهشون کمک کرده بود و همچنین در حال حاضر، چیز مهمتری وجود داره که بهش توجه کنن.
وییوییچو برگشت و به یهجیا نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
《بازش کنید.》
یهجیا به آرومی جواب داد:《اوهوم.》و بعد دستش رو دراز کرد تا به آرومی درب رو بلند کنه.
از اونجایی که قفل نبود، به راحتی باز شد.
همه گردنشون رو دراز کردن و داخلش رو نگاه کنن.
...یه جعبهی دیگه داخل اون جعبه بود.
یهجیا:《......》
همه ساکت شدن:《....》
انفجار اینقدر عصبانی بود و در حالی که ابروهاش تقریباً به آسمون رسیده بودن گفت:《اوی اوی اوی!》سپس صداش رو بالا برد و فریاد زد:《ببینم این شبح مشکل داره؟!》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و آهسته گفت:
《برای یه بار هم که شده، باهم همعقیدهایم.》
یهجیا جعبهی کوچیک داخلش رو بیرون آورد و با دقت بررسیش کرد.
اون یه مکعبی بود که از هر طرف سطحی صاف داشت و هیچ سوراخ کلید یا شکافی درش دیده نمیشد. با این حال وقتی اون رو تکون میداد، میتونست صدای چیزی رو از داخلش بشنوه.
وییوییچو پرسید:《اون شبح درنده چطور؟ از اونجایی که میتونه اطلاعات مربوط به مکان جعبه رو بگه، پس باید بدونه چجوری اون رو باز کنه.》
یهجیا نفس عمیقی کشید و جواب داد:《در این مورد......متاسفانه ممکنه کمی سخت باشه.》
...زمان زیادی تا الان گذشته بود. به احتمال زیاد عروسکگردان دیگه اون رو به یه عروسک شبحی تبدیل کرده.
هرچند یهجیا با کمی امید برگشت و به جیشوان نگاه کرد.
اون مرد شونههاش رو بالا انداخت و نشون داد که حدس اون درسته.
یهجیا:《......》
وییوییچو اخم کرد و گفت:《مشکل چیه؟》
یهجیا با خستگی، پل بینیش رو نیشگون گرفت و گفت:《جسد از بین رفته.》
وییوییچو:《چه آدم وحشتناکی[4].》
یهجیا به جعبهی کوچیک خاکستری نگاه و چشمهاش رو باریک کرد و گفت:《اما...》سپس نور سردی در نوک انگشتش تابید به گونهای که نور مهتاب رو منعکس کرد.
یهجیا گفت:《ما همیشه میتونیم با استفاده از قدرت بازش کنیم.》
اما پیش از اینکه یهجیا بتونه کاری انجام بده، چنشینگیه ناگهان فریاد زد:《هی!》
سپس عینکش رو بالا زد و به سمت جعبهی کوچیکی که در دست یهجیا بود خم شد و گفت:《این چیه؟》
چنشینگیه به یکی از گوشههای جعبه اشاره کرد و گفت:
《به نظر کمی آشناس.》
یهجیا کمی غافلگیر شد.
جعبهی کوچیک رو طوری چرخوند که اون سمت جعبه که روبروی چنشینگیه بود، بیاد جلوش و به جایی که طرف مقابل داشت بهش اشاره میکرد، نگاه کرد.
حکاکی بسیار کمعمقی در اونجا وجود داشت که دیدنش تقریبا غیرممکن بود، مگه اینکه نور مهتاب با زاویهی مناسب بهش برخورد کنه.
وییوییچو هم نزدیک اومد.
اون با دقت زاویهی مناسب رو پیدا و اخم کرد و گفت:《به نظر کمی آشناس.》
سپس به یهجیا نگاه کرد و پرسید:《قبلا این رو دیده بودی؟》
نگاه یهجیا کمی تیره شد.
انگشتهاش به آرومی روی سطح ناهموار جعبه کشیده شد، سپس در حالی که اعماق چشمهای کهرباییش نور سرد ماه رو منعکس میکردن، به آرومی گفت:
《البته.》
صدای یهجیا آروم بود:《این آرم بوریاوه.》
همه تعجب کردن. همهشون به سمت یهجیا نگاه کردن و پرسیدن:《چی.......؟!؟》
.
پنج دقیقه بعد، یهجیا خاکستر کاغذی که در دستش بود رو تکوند و رفت.
وییوییچو با عجله پرسید:《چطور بود؟》
چشمهای یهجیا کمی باریک شدن و در حالی که سرش رو تکان میداد گفت:《ووسو هیچوقت جعبهای شبیه به این رو ندیده.》
چنشینگیه به طور منطقی وضعیت رو بررسی کرد:《طبیعیه. هر چی نباشه اون که خیلی وقت نیست که توی بوریاو شروع به کار کرده، بنابراین چیزهایی که میدونه محدودن....》
زمان.....؟
یهجیا کمی تعجب کرده بود.
سپس تلفنش رو بیرون آورد، یه طرف جعبه رو به سمت نور ماه گرفت، با زاویهای خوب، یه عکس گرفت و سپس برای شخصی در ویچت فرستاد.
یه لحظه بعد، تلفنش زنگ خورد.
به محض اینکه تماس وصل شد، غُرش کر کنندهای از اون طرف به گوش رسید. در حالی که هیچ کس دیگهای در اطراف نبود، اون صدا خیلی واضح بود:《این چه کوفتیه که نصف شبی برام فرستادی؟ فکر میکنی کسی این موقع نمیخوابه؟!》
یهجیا با آرامش گوشی رو از گوشش دورتر کرد.
سپس پرسید:《رئیس، شما این نماد رو میشناسید؟》
لیوژائوچنگ کمی ناباورانه گفت:《یهجیا، تو احیانا توی این چند سال گذشته وقتت رو توی بوریاو تلف کردی؟ حتی نماد بوریای خودت رو هم نمیشناسی؟》
《چرا، میشناسم، اما ...》سپس به آرومی سرفه کرد و گفت:《موضوع این نیست. هنوز هم کمی با آرم فعلی ما فرق داره، برای همینم میخواستم بپرسم ... و ببینم آیا برداشتی از این آرم دارید یا نه.》
یهجیا متوجه شده بود که اگرچه این آرم دقیقا آرم بوریاو بوده، اما هنوز تفاوت ظریفی در جزئیاتش وجود داشت.
صدای پشت گوشی ساکت شد.
یهجیا صبورانه منتظر موند.
یه دقیقهی بعد، صدای لیوژائوچنگ دوباره به صدا دراومد:《اوه این.....این آرم قدیمی دفتره.》
هنوز هم امیدی هست.
یهجیا پرسید:《منظورتون چیه؟》
لیو ژائوچنگ گفت:《حدود سی سال پیش، بوریاو یه بار سازماندهی مجدد شد. این آرم در گذشته توسط اونها استفاده میشد و بعدش لغو شد.》
سی سال پیش.....؟
یهجیا کمی اخم کرد و پرسید:《سازماندهی مجدد شد؟ برای چی دوباره سازماندهی شد؟》
لیوژائوچنگ:《من از کجا بدونم؟ من اون موقع تازه به بوریاو ملحق شده بودم و یکی از کارمندهای سطح پایین بودم. چجوری روحم هم باید خبر میداشت که افراد بالارتبه به چی فکر میکنن؟ در هر صورت، اینجور بنظر میرسید که انگار یه تغییر بزرگ در راس رخ داده بود که منجر به تغییر خیلی زیاد ساختار کلی شد. بعد از این همه سال، بوریاو به اون شکلی تبدیل شد که الان هست.》
سپس پرسید:《برای چی پرسیدی؟》
یهجیا جواب داد:《دلیلی خاصی نداره...فقط یه چیزی دیدم که ممکن بود در گذشته متعلق به بوریاو بوده باشه، برای همین یکم کنجکاو شدم.》
لیو ژائوچنگ پرسید:《چیزی متعلق به بوریاو در گذشته بوده؟ چه چیزی؟》سپس دستور داد:《عکسش رو به من نشون بده.》
یهجیا برای مدتی طولانی با گوشی سر و کله زد و با کمک چنشینگیه، بالاخره فهمید که چجوری بدون قطع کردن تلفن، عکس رو ارسال کنه.
طرف مقابل پیش از اینکه چیزی بگه، برای مدتی کمی فکر کرد و گفت:《آه این، میشناسمش.》
یهجیا روحیه گرفت و گفت:《ادامه بدید.》
صدای لیوژائوچنگ از پشت تلفن شنیده شد:《این چیزی بود که خیلی وقت پیش توسعه داده شده بود. بوریاو برای ذخیرهی وسایل پرخطر ازش استفاده میکرد و اگر با استفاده از قدرت از بین بره، محتویات داخلش هم از بین میره.》
یهجیا شوکه شد.
خوشبختانه اونجوری که از اول برنامهریزی کرده بود، از قدرت برای باز کردن جعبه استفاده نکرد، وگرنه تمام تلاششون هدر میرفت.
لیوژائوچنگ ادامه داد:《اما دیگه تعداد زیادی از این چیزها وجود ندارن، چونکه خیلی کاربردی نیستن، بنابراین پس از سازماندهی مجدد بوریاو، دیگه تولید نشدن. اینو از کجا پیدا کردی؟》
چشمهای یهجیا تیره شدن. به سوال طرف مقابل جواب نداد و فقط پرسید:《پس میدونید چجوری باید بازش کرد؟》
لیوژائوچنگ گفت:《مطمئن نیستم. اما توی پایتخت، همچنان باید پروندههایی در این مورد باقی مونده باشه. میتونی با افراد اونجا تماس بگیری و بپرسی...》
اتفاقاً اونها هم الان توی پایتخت هستن.
یهجیا:《باشه، ممنون از کمکتون.》
اما پیش از اینکه بتونه تلفن رو قطع کنه، صدای لیوژائوچنگ که مشکوک بود از پشت تلفن طرف به گوش رسید.
《تو که دوباره درگیر چیز بدی نمیشی، مگه نه؟》
یهجیا بلافاصله انکار کرد:《نه، نه، البته که نه!》
لیوژائوچنگ خرخر کرد:《عجله کن و برگرد. اینجا توی شهر ام هنوز کار زیادی هست. اگر تمومشون نکنی، پاداش آخر سالت رو نمیگیری!》
تماس به پایان رسید.
در یه سمت دیگه، انفجار، دستهاش رو روی هم گذاشته بود و با اخم به یهجیا نگاه میکرد. سپس با لحنی خیلی بد گفت:《هی تو.....راحت میذاری اون اینطوری باهات حرف بزنه؟》
اطراف ساکت بود، بنابراین حتی اگر هم نمیخواستن استراق سمع کنن، نمیتونستن صدای طرف مقابل رو نَشنَوَن ... اگرچه قبلا میدونستن که هویت پنهان ایس، یه کارمند کوچیک[5] بوریاوه، اما وقتی شنیدن که مافوقش خیلی بیادبانه باهاش صحبت میکنه، باعث شد که ناراحت بشن.
کاملا واضح بود که سایر حاضرین هم همین فکر رو میکردن.
وییوییچو هم به طرف یهجیا پرید و با عصبانیت گفت:《آره!》
نسبت به بقیهی افراد حاضر در اونجا، وییوییچو کسی بود که بیشتر از بقیه با دفتر، کار کرده بود و وقتی که نمیدونست یهجیا همون ایسه، بارها شاهد بود که رئیس لیو کار رو برای یهجیا سخت میکرد. وییوییچو در اون زمان، زیاد به این مورد فکر نمیکرد، اما حالا که میدونه طرف مقابل با الههی مذکرش بیادبی میکنه، خشم در درونش موج میزد.
سپس وییوییچو لبخندی بینهایت بیضرر نشون داد و در حالی که شبیه یه زن جوان معصوم و دوست داشتنی شد، گفت:《اگر این وضعیت ناراحتتون میکنه، من بدم نمیاد که یه درس کوچیک بهش بدم...》
چنشینگیه فکری کرد و با تعجب پرسید:《احیانا اون از حشرات میترسه؟》
یهجیا حس کرد داره سردرد میگیره، بنابراین گفت:《صبر کنید، صبر کنید، صبر کنید!》سپس با عجله پرید وسط برنامههای اونها برای 'یه درس کوچیک دادن' به لیوژائوچنگ و گفت:《یعنی اینقدر حوصلتون سررفته؟》
وییوییچو پشت سرش رو مالید و با خجالت گفت:
《لازم نیست الان انجام بشه. بعد از اینکه به شهر ام برگشتیم...》
یهجیا آهی کشید و گفت:《در واقع، رئیس لیو فقط یه آدم احمق مهربونه.》
سپس کمی چشمهاش رو پایین آورد و گفت:
《شما بچهها بعد از اینکه بازی خراب شد، با اشباح درنده به دنیای واقعی برگشتید، اما... وقتی من برگشتم، اینجا هنوز یه دنیای معمولی بود.》
[1] - بیچون و چرا.
[2] - جیشوان.
[3] - یعنی همچنان شخصیتش عوض نشده.
[4] - خطاب به کسی که جسد رو از بین برده.
[5] - معمولی یا سطح پایین.
کتابهای تصادفی
