فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 116

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۱۱۶:

خاطراتی که انباشته شده بودن، به حالت موج‌هایی به ذهن یه‌جیا برگشتن.

در اون زمان، فقط یه کلمه وجود داشت که می‌تونست اوضاع یه‌جیا رو توصیف کنه:

گم‌شده.

چراغ‌هایی که زیادی روشن بودن، جمعیتی زیادی شلوغ و محیطی که زیادی آروم بود.

و یه‌جیایی که در محیط بی‌رحم بازی برای سال‌های زیادی زندگی کرده بود، کاملا بیرون از مکان خودش بود[1].

اون موقع‌ها، حتی یه ماشین عبوری هم هوشیاری و دشمنیش رو تح&ریک می‌کرد و تقریباً مجبور بود از تمام توانش استفاده کنه تا جلوی خودش برای نصف کردن اون ماشین رو بگیره. هر شب ناگهان با نورها یا صداهایی که از شهرِ دور می‌اومد، بیدار می‌شد، سپس در حالی که تموم بدنش غرق در عرق سرد شده و دستش محکم روی اسلحه‌ش گره خورده بود، ناخودآگاه برای مبارزه آماده می‌شد، ... انگار واقعاً بازی رو ترک کرده بود، ولی از طرفی دیگه هم انگار ازش بیرون نیومده بود.

باید بدونید که یه‌جیا همیشه در صدر جدول امتیازات[2] بوده، اما هنوز ده‌ها هزار امتیاز از این که بتونه بازی رو ترک کنه فاصله داشت.

پس از کشتن جی‌شوان، بازی مشخص کرد که یه‌جیا یه شبح درنده‌ی سطح بالا رو کشته و امتیازاتش بلافاصله بالا رفت و بهش اجازه داد تا بلیط بازگشت به دنیای واقعی رو دریافت کنه.

و بنابراین، قبل از ترک بازی، آخرین چیزی که یه‌جیا تجربه کرد، خیانت جی‌شوان بود.

تاثیر این حادثه حتی پس از بازگشت به دنیای واقعی، همچنان یه‌جیا‏ رو اذیت می‌کرد.

بازی به کابوسی تبدیل شده بود که مدام اون رو آزار می‌داد و در گوشش زمزمه‌هایی می‌کرد.

علاوه بر این، دنیای واقعی دیگه اون چیزی نبود که قبلا بودش‌.

از اونجایی که برای مدتی طولانی ناپدید شده بود، خیلی وقت بود که هویت 'یه‌جیا' بعنوان مُرده تلقی شده بود، مکانی که زمانی درش زندگی می‌کرد خیلی وقت پیش به حراج گذاشته شده بود، مردم و مکان‌های زادگاهش تغییر کرده بودن.

اون دیگه هیچ آثاری از گذشته‌ای که باهاش آشنا بود پیدا نمی‌کرد. بدون هیچ خویشاوند و هویتی، به تنهایی در سراسر جهان سرگردون بود و جایی برای رفتن نداشت.

حتی بازی نسبت به دنیای واقعی، براش بیشتر شبیه به خونه بود.

این ادامه پیدا کرد تا اینکه…

یه احمق دل‌مهربون[3] پدیدار شد.

یه‌جیا به سه نفری که روبروش بودن نگاه کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:《اون یکی رو پیدا کرد که به من کمک کنه یه کارت شناسایی بسازم و همچنین اون کسی بود که به من این کار رو داد. حتی آپارتمانی که اجاره کرده‌م، اون ضامن من شده بود و به من توی پرداخت سه ماه اول اجاره کمک کرد.》

و دلیل کمکش خیلی ساده و کمی مسخره بود.

به گفته‌ی خوده لیوژائوچنگ، به دلیل کمبود افراد در بخش تدارکات، اون توی دفتر در اون زمان و به دلیل تصمیمی که از روی هوا گرفته بود، مرتکب این اشتباه شد و کارمندی رو استخدام کرد که تموم روز، فقط تنبلی و سستی می‌کرد.

اما، در حقیقت، پیش از پیوستن به بوریاو، یه‌جیا هم تحقیقاتی در این زمینه انجام داده بود.

هر چی نباشه خیلی هوشیار بود. چجوری ممکن بود حس مهربونی بدون هیچ ریسمانی در این دنیا وجود داشته باشه؟ ...و بنابراین، یه‌جیا سوابق لیوژائوچنگ رو در اداره‌ی پلیس پیدا کرد.

پنج سال پیش، تنها پسر لیوژائوچنگ در یه اختلال ناشی از یه شبح درنده‌ی سطح بی، جان باخت. در اون زمان، اون به طور اتفاقی هم‌سن یه‌جیا بود.

بعدش یه‌جیا حسن نیت اون رو پذیرفت و کارمند بخش تدارکات بوریاو شد.

اگرچه لیوژائوچنگ پر سر و صدا و بداخلاق بود و اغلب از دستمزدش پول کسر می‌کرد، اما یه‌جیا هم نسبت به اون خیلی صبور بود.

در چنین موقعیتی، واقعاً احمق‌های مهربونی مثل اون دیگه وجود ندارن.

وی‌یوییچو سرش رو خاروند و گفت:《آه...پس اینطوری بود؟ انتظار نداشتم اون پیرمرد با دشتی خالی وسط سرش واقعاً آدم خوبی باشه.》

چن‌شینگیه:《آره. بااینکه موهای زیادی نداره، اما قلب خوبی[4] دارد.》

انفجار گفت:《گمونم یه برند شامپو می‌شناسم که می‌تونه به رشد موهاش کمک کنه...》

یه‌جیا:《.....》

اوی، اوی، اوی! همتون نکته‌ی اصلی حرف رو نادیده گرفتید!!!!

سپس نفس عمیقی کشید و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و گفت:《بس کنید، الان وقت صحبت کردن درباره‌ی رشد موئه؟》

با تلاش یه‌جیا، موضوعی که منحرف شده بود به مسیر درستش برگشت.

وی‌یوییچو چشم‌هاش رو پایین انداخت و به جعبه‌ی کوچیک و محکم بسته شده‌ی توی دست یه‌جیا نگاه کرد. سپس پرسید:《پس حالا می‌خواید چیکار کنید؟》

‏چن‌شینگیه:《با ووسو تماس بگیرید. مگه اون قبلا توی پایتخت کار نمی‌کرد؟ شاید اطلاعاتی داشته باشه...》

یه‌جیا سرش رو پایین انداخت و به جعبه‌ی کوچیکی که توی دستش بود با دقت نگاه کرد و ناگهان گفت:

《ولی ما که در حال حاضر توی پایتخت هستیم، اینطور نیست؟》

چن‌شینگیه که تعجب کرده بود گفت:《پس دارید می‌گید که؟》

یه‌جیا چشم‌هاش رو بالا برد، لبخندی زد و گفت:《هیچ وقت مثل الان نمی‌شه. بریم و یه نگاهی به مقر اصلی[5] بنداریم.》

چن‌شینگیه اخم کرد و گفت:《اما.....الان نصف شبه...》

انفجار با بی‌حوصلگی حرفش رو قطع کرد و گفت:《هی، چرا مثل یه پیرمرد رفتار می‌کنی؟ چرا اینقدر به قوانین پایبند هستی؟ کی گفته که ما نمی‌تونیم شب‌ها به جایی سر بزنیم؟》

《و..... مگه تو متوجه نشدی؟》

سپس خندید و در حالی که چشم‌هاش از آتیشی همرنگِ شعله‌هاش، شعله‌ور شده بود ادامه داد:

《ما الان قراره دزدکی وارد اونجا بشیم!》

.

در بوریای تحقیقات و مدیریت ماوراء‌الطبیعه.

در مقایسه با شعبه‌ای در شهر ‏ام که علامت 'بازیافت انرژی پاک' روی دیوار داشت، بوریای مرکزیِ اینجا خیلی جذاب‌تر به نظر می‌رسید. حداقل اون یه ساختمونِ کامل بود.

از شبِ شورش[6] اشباح، وجود بوریاو علنی شده بود، بنابراین هویت مبدلی که استفاده می‌کرد حذف و تابلوی رسمی‌تری نصب شد. درست بالای اون، علامتِ آرم حک شده بود. شبیه آرم روی جعبه بود.

با اینکه شب و دیروقت بود، چراغ‌های چند طبقه‌ی ساختمون، همچنان روشن بودن. از این گذشته، شب زمانیه که اشباح و هیولاهای خشن فعال هستن و به همین دلیل، بوریاو باید مطمئن بشه که کارکنان در طول شب توی اونجا کار می‌کنن.

چون مقر بوریاو[7] خیلی بزرگ بود، اون‌ها تصمیم گرفتن که جدا از هم عمل کنن. هر یک از اون‌ها باید برن و مطالب ذکر شده توسط لیوژائوچنگ رو که از قبل از سازماندهی مجدد دفتر به جا مونده بود، پیدا کنن.

ولی...

یه‌جیا نفس عمیقی کشید و گفت:《...تو احیانا معنی جدا عمل کردن رو نمی‌فهمی؟》

جی‌شوان با خونسردی از پشت سر، یه‌جیا رو دنبال کرد و بدون اینکه تغییری در چهره‌ش ایجاد بشه، گفت:《من اتفاقاً همون مسیری رو که تو انتخاب کردی، انتخاب کردم. زیادی بهش فکر نکن.》

یه‌جیا:《....》

زیاد فکر نکنم و کوفت.

جی‌شوان سرعتش رو تند کرد طوری که در کنار یه‌جیا راه می‌رفت. سرش رو کمی برگردوند، چشم‌های قرمز رنگش نور عجیبی توی راهروی تاریک می‌تابوندن.

《تو به اون سه نفر دیگه نگفتی که چرا انتخاب کردی شبانه به اینجا بیای، مگه نه؟》

قدم‌های یه‌جیا کمی مکث کرد.

بعدش دوباره با سرعت اولیه‌ی خودش به راه رفتن ادامه داد و با خونسردی پرسید:《اوه؟ تو منو خوب می‌شناسی.》

لبخندی روی لب‌های جی‌شوان گسترش پیدا کرد. خم شد و با صدایی آهسته‌ گفت:

《البته. من کسی هستم که بیشتر از هر کسی دیگه توی این دنیا، گه‌گه رو درک می‌کنم.》

یه‌جیا با خونسردی بهش نگاه کرد و پرسید:《و به همین دلیل سعی کردی توی بازی منو به یه شبح درنده تبدیل کنی؟》

جی‌شوان:《....》

گام‌های اون ناخودآگاه متوقف شدن و بلافاصله توسط یه‌جیا‏ پشت سر گذاشته شد.

جی‌شوان با عجله سرعتش رو افزایش داد و یه‌جیا رو تعقیب کرد. زود عذرخواهی کرد و گفت:

《گه‌گه، من اشتباه کردم...》

یه‌جیا بهش هیچگونه توجهی نکرد.

در این لحظه احساس کرد که آستینش کمی پایین اومد.

یه‌جیا برگشت و نگاه کرد، اما پسر کوچولوی مومشکی و چشم‌قرمزی رو دید که با احتیاط آستینش رو گرفته بود که خیلی رقت‌انگیز به نظر می‌رسید:

《گه‌گه، من واقعا اشتباه کردم.》

جی‌شوان در اینگونه مسائل، تبحر زیادی داشت.

یه‌جیا اخم کرد و گفت:《من گول این تله رو نمی‌خورم.》

اما جی‌شوان کاملا متوجه شد که لحن طرف مقابل یه جورایی نرم شده.

...چه مزخرف. کاملا مشخصه که داری گولش رو می‌خوری.

اون پسرک چند قدم جلوتر رفت و با انگشت‌های سرد و باریکش، دست مرد جوان رو که در کنارش آویزون بود، گرفت به گونه‌ای که انگشت‌های اون‌ها رو در این فرایند در هم قفل کرد.

سپس با یه جفت چشم اشک‌آلود و قرمز به یه‌جیا نگاه کرد و به آرومی فریاد زد:

《گه‌گه......》

پلک یه‌جیا تکون خورد و گفت:《برو و به حالت قبلیت برگرد!》

جی‌شوان:《نمی‌خوام.》

《به حالت قبلیت برگرد!》

《نمی‌خوام.》

یه‌جیا:《..........》

این گفتگو بی‌نهایت آشنا بود.

یه‌جیا نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد و گفت:《اما تو در مورد یه چیزی درست می‌گی.》

سپس چشم‌هاش رو پایین انداخت و در حالی که نور تاریک و سردی در اعماق چشم‌های کهرباییش ‌درخشید، گفت:《دقیقا به اون سه نفرِ دیگه دلیل واقعی اینی که چرا انتخاب کردم شبانه اینجا بیام رو نگفتم.》

به گفته‌ی لیوژائوچنگ، تولید این وسیله اساساً از قبل از سازماندهی مجدد بوریاو متوقف شده بود و یه جورایی امروزه پیدا کردنش خیلی سخته.

یه‌جیا نمی‌دونست که اون شبح درنده‌ی اسکلتی اون وسیله رو از کجا گیر آورده.

شاید دزدیده بودش یا حتی کش‌رفته بود.

به هر حال، اگرچه ممکنه پیدا کردن چیزی سخت باشه، اما به این معنی نیست که وجود نداره. به‌عنوان یه شبح درنده‌ی سطح عالی[8]، اون ترفندهای[9] زیادی توی آستینش داشت. حتی اگر جاسوس‌های خودی توی بوریاو وجود داشته باشن، جای تعجبی نبود.

اما...یه‌جیا با این حال نگران احتمال دیگه‌ای بود که تمایلی به فکر کردن در موردش رو نداشت.

و سازماندهی مجددی که بیش از ده‌ها سال پیش اتفاق افتاده بود... آیا ربطی به مادر داشت؟

اون سه نفر دیگه، در گذشته در معرض بازی قرار نگرفته بودن، اما قضیه‌ی یه‌جیا‏ متفاوت بود.

حتی الان هم اون همچنان به وضوح اون شب طوفانی رو به یاد می‌آورد که پدرش بارها با چاقو به بدن سرد مادرش ضربه می‌زد، گوشت و اندام‌های داخلی مادرش رو مثل گوشت چرخ کرده می‌کوبید و سپس سرش رو بلند کرد تا به یه‌جیا که چشم‌هاش سرشار از دیوانگی شده بود و دم درب ایستاده بود، نگاه کنه... درست مثل مردی بود که دفعه‌ی قبل دیده بود.

و این پونزده سال، قبل از این بود که یه‌جیا به بازی کشیده بشه. اتفاقاً با زمان سازماندهی مجدد بوریاو مطابقت داشت.

یه‌جیا لب‌هاش رو به هم فشار داد و انگار در افکار خودش فرو رفته بود..

ناگهان احساس کرد که دست کوچیکی که در دست داشت، بزرگتر و به دست‌های سردِ یخیِ یه مرد بالغ تبدیل شده.

یه‌جیا با حیرت سرش رو بالا گرفت و به سمتش نگاه کرد.

جی‌شوان رو دید که بهش لبخند می‌زنه:《من می‌دونم جایی که دنبالش می‌گردی کجاس.》

یه‌جیا که تعجب کرده بود پرسید:《چی گفتی؟》

لبخند روی لب‌های جی‌شوان عمیق‌تر شد و گفت:《چیه؟ نکنه من اجازه ندارم چندتا جاسوس خودی توی بوریای تو پنهان کنم؟》

یه‌جیا:《..........》

این رفتار تو بیش از حد خودپسندانه‌س، می‌فهمی؟!

چنگ اون مرد کمی سفت شد و یه لحظه بعد، یه‌جیا احساس کرد که دیدش تار شده.

سپس خودش رو ایستاده در داخل یه اتاق انباری بزرگ دید. اون انباری پر از اسناد بسته‌بندی شده بود، به اندازه‌ای که تا سقف می‌رسیدن و بوی ضعیف پوسیدگی و کپک هم وجود داشت.

یه‌جیا میز کوچیکی با شیارهایی با اندازه‌های مختلف در گوشه‌ی انباری دید.

و اندازه‌ی اون شیارها.....دقیقا به اندازه‌ی جعبه‌ی توی دست‌های یه‌جیا بود.

یه‌جیا به جعبه‌ای که توی دست‌هاش بود نگاه کرد، احساساتِ توی چشم‌هاش ناشناخته بودن.

دستش رو با احتیاط بالا برد و جعبه رو داخل یکی از شیارها گذاشت.

کاملا جا افتاد.

با یه صدای آروم 'کلیک'[10]، خطوط پیچ خورده‌ای روی سطح جعبه‌ی فلزی کوچیک ظاهر شدن و بعدش...جعبه به آرومی باز شد.

بوی تند خون بیرون اومد.

یه‌جیا نفسش رو حبس کرد و نزدیک‌تر شد.

جعبه پر از خون لزج بود.

و در درون اون خون، دو تخمِ چشم، شناور بود. عنبیه‌های سیاه و سفید چشم‌ها خیلی تمیز بودن. حتی عصب بینایی هم به پشتشون متصل بود. منظره‌ی شناور بودن اون‌ها در جعبه‌ی کوچیکی که پر از خون بود، بی‌نهایت وحشتناک بود.

یه‌جیا کمی تعجب کرد.

تخم چشم؟

چرا تخم چشم؟

در یه چشم بهم زدن، فکری در ذهن یه‌جیا جرقه زد و چشم‌هاش کمی گشاد شدن. برای یه لحظه تقریباً نفس کشیدن رو فراموش کرد ... انگار همه‌ی سرنخ‌ها به هم وصل شده بودن.

زنی که شوهر دیوانه‌ش قلبش رو از جا کنده و شکمش رو خمیر کرده بود.

پوستی که کنده شده بود.

و .... در خزانه‌ی رویاساز،‏ جعبه‌ای که حاوی چیزی بود.

اون توپ گوشت غول پیکر و شناور در هوا رو که در خاطره‌ی جی‌شوان دیده بود رو به یاد آورد.

جی‌شوان یه بار گفته بود:《پادشاه، نماینده‌ی مادره.》

...چونکه اون فعلاً قادر به بیرون او‌مدن به دنیای انسان‌ها نیست.

در این لحظه، یه‌جیا بالاخره متوجه شد که مادر چه وظیفه‌ای رو به فرزندانش محول کرده.

...اون می‌خواست بدنی برای خودش جمع کنه[11].

[1] - یعنی در جایی که بهش تعلق داشت دیگه نبود یا تغییر کرده بود و دیگه خود قبلیش رو نمیشناخت.

[2] - رهبری.

[3] - لیوژائوچنگ.

[4] - مهربونی.

[5] - جایی که سران هستن.

[6] - هجوم.

[7] - مرکز فرماندهی و سران بوریاو.

[8] - سطح ارباب که گویا منظورش جی‌شوان هستش.

[9] - برگ‌برنده‌.

[10] - جا افتادن جعبه توی شیار.

[11] - تیکه‌های بدن برای خودش گردآوری کنه.

کتاب‌های تصادفی