بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 118
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بیرون ایستگاه.
از اونجایی که ووسو نمیتونست از مسئولیتهاش دور بشه[1]، نیومد دنبالشون و شخص دیگهای رو به جای خودش فرستاده بود.
چنگکژی سرش رو از ماشین بیرون آورد و با شور و شوق برای افرادی که روبروش بودن دست تکون داد و گفت:《اینجا!!!》
وقتی پسر جوانی رو دید که از پشت و نزدیک به یهجیا اون رو دنبال میکنه، کمی تعجب کرد و پرسید:《ها؟ این کیه؟》
انگار یهجیا تازه الان این موضوع رو به یاد آورد. نگاهی به جیشوان انداخت و بدون تغییر در حالت چهرهش گفت:《اوه، این بچهی دوستمه. چند روزی توی شهر ام میمونه.》
واکنش اون سه نفر دیگه کمی سفت بود.
رگهای پیشونی انفجار تپیدن.
دروغ گفتن، بدون اینکه تغییری در چهرهت نمایان بشه. همونطور که ازت انتظار میره، ای کیسهی آشغال!
چنگکژی حتی بیشتر مشتاق شد. اون به حالت چهرهی عجیب اون سه نفر دیگه توجهی نکرد و خم شد و چند تا آبنبات از یه جعبهی دستکش بیرون آورد و گفت:《اوههه!! سلام کوچولو! آبنبات دوست داری؟》
جیشوان:《...》
یهجیا با خونسردی بهش نگاه کرد:《چرا قبول نمیکنی؟》
لبهای جیشوان تکون خوردن. سپس دستش رو دراز کرد تا شیرینی رو بگیره.
یهجیا:《تشکر نمیکنی؟》
جیشوان نفس عمیقی کشید و بالاخره به زور گفت:
《..... ممنونم.》
چنگکژی از ته دل خندید و گفت:《اوه، نیازی نیست مودب باشی. میتونی از این به بعد من رو برادر چنگ صدا کنی...》
پیش از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، یهجیا از قبل، یقهی جیشوان رو گرفته بود و اون رو داخل ماشین پرتاب کرده بود. سپس به صف طولانی پشت ماشین اشاره کرد و با خونسردی گفت:《داره دیر میشه، نباید اینجا جاده رو ببندیم.》
چنگکژی با عجله ماشین رو روشن کرد و گفت:《اوه، درسته!》
توی ماشین.
جیشوان چشمهاش رو بالا برد و به مرد جوانی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
از زاویهی دید اون، اون فقط میتونست خط فک سرد و مشخص طرف مقابل و همچنین لبهای کمی جمع شدهش رو ببینه که جوّ بیتفاوت و سردی رو از خودش بروز میداد.
لبخند روی لبهای جیشوان عمیقتر شدن.
سپس یکی از آبنباتهایی که بهش داده شده بود رو باز کرد، اون رو توی دهنش گذاشت و بعد دستش رو دراز کرد و انگشتش رو به آرومی به دور انگشت کوچیک طرف مقابل قلاب کرد.
در اولین تلاشش، طرف مقابل ازش دور شد.
در تلاش دومش هم همین اتفاق افتاد.
....
کی میدونه بعد از چند بار بود که بالاخره یهجیا انرژی لازم برای ادامه دادن به سر و کلهزدن رو نداشت. اون در نهایت، تسلیم شد و در سکوت، اقدامات یواشکی جیشوان رو پذیرفت.
جیشوان به آرومی از این فرصت استفاده کرد. از یه انگشت تا دو انگشت، تا اینکه بالاخره همهی دست طرف مقابل رو گرفت.
چشمهاش رو بلند کرد و یه بار دیگه به چهرهی بیواکنش مرد جوان نگاه کرد. آبنبات، خیلی آهسته توی دهن سردش آب میشد، اما شیرینی ملایم، به آرومی از آبنباتی سفت که از نوک زبانش شروع میشد، پخش میشد. این باعث شد حتی یه شبح درنده با پوستهای خالی مثل اون[2] احساس کنه که بدنش حاوی مقداری شیرینیه.
جیشوان، لبهاش رو به نشونهی رضایت بالا برد و دیگه بازیگوشی نکرد.
خیلی زود، ماشین، جلوی بوریای مرکزی ایستاد. چهار بزرگسال و یه کودک پیاده شدن.
چنگکژی سرش رو بیرون آورد:《شما بچهها اول برید بالا، من میرم ماشین رو پارک کنم!》
یهجیا به سه نفر روبروش نگاه کرد:《چیزی که ما در حال حاضر باید پیدا کنیم اینه که مادر چجوری اعضای بدنش رو انتخاب میکنه. فقط با دونستن این موضوع میتونیم حرکت بعدیش رو تشخیص بدیم.》
اون به چنشینگیه نگاه کرد:《میتونی همهی قربانیان درگیرِ پروندهی پوستکندن رو بررسی کنی؟》
چنشینگیه سری تکون داد و گفت: 《البته.》
یهجیا به سمت وییوییچو نگاه کرد:《تو پروندهی مربوط به قتلِ اون همسر[3] رو بررسی کن.》
《باشه.》
《و تو...》یهجیا به انفجار نگاه کرد و کمی مردد به نظر میرسید:《تو میتونی با چنشینگیه بری، باشه؟》
انفجار عصبانی شد و گفت:《هی، منظورت از این حرف چیه؟ واسه چی مردد بودی؟ داری از بالا به من نگاه میکنی؟[4]》
اون خیلی عصبانی بود، آستینهاش رو بالا زد و آمادهی مبارزه با یهجیا شد.
یهجیا بدون تغییر در حالت چهرهش در موردش دروغ گفت:《نه، نه، نه. فقط افراد زیادی درگیر پروندهی پوستکندن بودن. من نگران بودم که چنشینگیه نتونه بدون کمک تو از عهدهی اون کار بربیاد....》
انفجار مشکوکانه بهش نگاه کرد و پرسید:《واقعا؟》
یهجیا سری تکون داد و جواب داد:《واقعا.》
با اینکه حالت چهرهی انفجار هنوز جدی بود، اما گوشههای لبش نتونستن از بلند شدن خودداری کنن:《باید انتظارش رو هم داشت. باشه، باشه، پس بریم سر کار!》سپس چنشینگیه رو به سمت ورودی بوریاو کشوند. در حین رفتن، از آرنجش برای ضربه زدن به طرف مقابل استفاده کرد و گفت:《هی، تو هم شنیدی؟ ایس گفت که من...》
چهره و صدای اون دو نفر دورتر و دورتر میشدن، تا جایی که دیگه شنیده نمیشدن.
یهجیا:《....》
واقعا راحت میشه متقاعدش کرد.
وییوییچو که جا مونده بود، به یهجیا نگاه کرد و پرسید:《شما چطور؟》
یهجیا دستش رو بلند کرد و جعبهی فلزی رو که توی دستش بود بهش نشون داد:《من به بخش پزشکی قانونی میرم تا ببینم آیا هویت این فرد پیدا میشه یا نه.》
وییوییچو که متوجه نشده بود پرسید:《پس چرا این کار رو در پایتخت انجام ندادید؟》
یهجیا مکث کرد. هرچند در مورد سوءظن خودش در مورد مرکز فرماندهی اصلی بهش چیزی نگفت، فقط به آرومی لبخندی زد:《هر چی نباشه شهر ام کلیده.[5]》
پس باید هر چه زودتر برمیگشت.
وییوییچو سری تکون داد:《اوه، درسته.》
اون برای یهجیا دست تکون داد و گفت:《موفق باشید!》
یهجیا برگشت و به جیشوان که کنارش بود نگاه کرد، ابرویی بالا انداخت و پرسید:《تو هنوز هم میخوای همینجوری بمونی؟》
جیشوان با تاسف آهی کشید و به ظاهر یه مرد بالغ برگشت.
یهجیا بدون واکنش خاصی دست طرف مقابل رو کنار زد و به آرومی دستور داد:
《بریم.》
جیشوان به دست خالیش نگاه کرد و دوباره آهی کشید.
همونطور که انتظار میرفت.
به محض اینکه بزرگ بشه، فوراً مزایای قبلیش از بین میره. لعنتی.
یهجیا اول برای پیدا کردن پزشک قانونی رفت. اون کارت کارمند بوریای خودش رو بهشون نشون داد و سپس به طرف مقابل اون چشمها رو داد و ازش خواست که به محض دریافت نتیجه، باهاش تماس بگیرن.
اما حتی پس از انجام این کار، اونجا رو ترک نکرد.
یهجیا طرف مقابل رو متوقف کرد و ازش پرسید:《ببخشید، اگر بخوام گزارشهای پزشکی قانونی رو برای پروندهای از سیسال پیش بررسی کنم، کجا باید برم؟》
طرف مقابل تعجب کرد:《سی سال پیش؟ اگر این چیزیه که مال مدتها قبله، ممکنه هنوز وارد سیستم دیجیتال نشده باشه. چرا نمیرید اتاق پرونده رو بررسی کنید؟》
براساس راهنمایی طرف مقابل، یهجیا به اتاق پرونده رسید.
اتاقِ کمنور، بوی کاغذ کهنه میداد.
اون به آرومی بین قفسهها راه میرفت و چشمهاش، تاریخهای ناآشنا رو نگاه میکردن.
ناگهان قدمهای یهجیا متوقف شدن.
نگاهش به قفسهی بالایی نه چندان دور افتاد. تاریخ روی لبهی پرونده[6] کمی تار بود:
۱۲ سپتامبر سال xx۱۹
تاریخی که هرگز فراموش نخواهد کرد.
یهجیا لبهاش رو به هم فشار داد و دستش رو بالا برد تا پشتهی اسناد پوشیده شده از گرد و غبار رو پایین بیاره.
اون پرونده رو باز کرد و صفحه به صفحهی اون رو جستجو کرد، اما نتونست نام آشنایی رو پیدا کنه.
چطور ممکنه....؟
یهجیا اخم کرد و یه بار دیگه به آرومی بهش نگاه انداخت.
واقعاً اینجا نیست.
----چندتا صفحه گم شده بودن.
و اون صفحات، بطور اتفاقی، شامل سوابق کالبد شکافی اجساد مادر و پدرش بودن.
چشمهای یهجیا کمی باریک شدن.
اون سوابقِ وظیفه رو از اون زمان در قفسهی دیگهای پیدا کرد. چشمهاش برای چند ثانیه روی نام یه پزشک قانونیِ خیلی آشنا متوقف شد.
یهجیا، بطور مخفیانه آدرسی رو که طرف مقابل در پرونده ثبت کرده بود یادداشت کرد و سپس اسناد رو به مکان اصلیشون برگردوند.
سپس به جیشوان که دم درب منتظر بود گفت:《بیا بریم.》
.
روبروشون یه ساختمون مسکونی قدیمی بود. نسبتاً قدیمی به نظر میرسید، با خزههای سبزی که به دیوارهای آجری چسبیده بودن. ملحفهها و پتوهایی با رنگهای مختلف بیرون در فضای باز، آویزون شده بودن.
مرد جوان بلند قد و لاغر اندامی روبروی ساختمون بلند مسکونی ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. سپس وارد شد.
راهروها کم نور بودن و بوی غبار و غذا میدادن.
یهجیا بیرون یکی از دربها وایستاد. مکث کوتاهی کرد، خط دیدش برای چند ثانیه روی 303 که محو شده بود توقف کرد و سپس انگشتهاش رو حلقه کرد و به آرومی درب زد.
صدای پای قدمهای تلوتلو خوردهای از پشت درب، بهمراه صدای جابجایی اشیا به گوش میرسید.
صدای فرد سالخوردهای به گوش رسید:《دارم میام، دارم میام....》
صدای تقتق قفل فلزی، به ویژه در راهروی ساکتِ مرگبار، خیلی بلند به گوش میرسید. وقتی دربِ خراب باز شد، صورت پیرزنی که پوشیده از چروک بود، پدیدار شد. خیلی پیر به نظر میرسید، هر فرورفتگی روی صورتش نشون دهندهی سالهای گذشته بود. وقتی از عینک ضخیم مطالعهش نگاه میکرد، چشمهای کدرش باریک میشدن:《کی هستی؟》
یهجیا لبهاش رو فشار داد و آروم گفت:
《سلام دکتر چِن، من .... من از بستگان دور یکی از قربانیان پروندهای هستم که شما قبلاً بهش رسیدگی کردید. من اینجام تا چند تا سوال ازتون بپرسم ....》
دکتر چن با دستی خشک و لاغر عینک مطالعهش رو بالا برد و با لرزش سرش رو تکون داد و گفت:《پروندهای که من قبلا یه بار بهش رسیدگی کردهم...من خیلی پیر شدهم و دیگه چیز زیادی از گذشته به یاد نمیارم. احتمالا این همه راه رو الکی تا اینجا اومدید...》
یهجیا با عجله دستش رو دراز کرد تا دربی رو که طرف مقابل میخواست ببنده رو باز نگه داره و گفت:《صبر کنید...احیانا هنوز پروندهی شیرُو و یههُوییونگ رو به یاد دارید؟》
حرکات دکتر چن متوقف شدن.
به بالا نگاه کرد و پیش از اینکه بالاخره آهی بکشه و درب رو رها کنه گفت:《بیا داخل.》
《وحشتناک، بینهایت وحشتناک.》
بانوی سالخورده در حالی که از عصا برای وایستادنش استفاده میکرد، بطور ضعیفی به داخل رفت و گفت:《حتی با وجود این که این سالها در این زمینه کار کردهم، من معمولا چنین مورد وحشتناکی نمیبینم ...》
سپس برگشت و پرسید:
《هاااا......حالا که تو فامیل دورشون هستی، میدونی چه اتفاقی برای اون بچه افتاد؟》
صدای یهجیا مهار شد:《میگن که انگار ناپدید شده.》
دکتر چن کمی تعجب کرد.
《آه خدای من.》
اگرچه بیش از سی سال گذشته بود، ولی اون همچنان به وضوح میتونست اون پرونده رو به یاد بیاره.
پسر جوانی که کاملاً خیس بارون شده بود، روی صندلی ایستگاه پلیس نشسته بود و با صورتی رنگ پریده و لبهایی آبی، یهریز میلرزید. از جلوی پیراهنش تا شلوارش غرق در خون بود. هرچند اثری از اشک در چشمهاش نبود. اون فقط همونجا نشسته بود و به فضای جلوش خیره شده بود.
اون یه شب وحشتناک غیرقابل تصور رو تجربه کرده بود.
فقط در یه روز -----
مادرش رو از دست داد.
و پدرش به یه قاتل تبدیل شده بود.
[1] - کنار بذارشون.
[2] - منظور یه شبح درندهی بیاحساس و خشنه.
[3] - مونث.
[4]- از بالا به کسی نگاه کردن یعنی نگاه تحقیرآمیز داشتن به کسی، معمولا افراد بالارتبه یا افرادی که خیلی فکر میکنن از همه بهتر هستن اینجوری رفتار میکنن.
[5] - کلید معما.
[6]- اونجایی از کتابها که وقتی توی قفسه هستن، معلومه که حاوی عنوان و اطلاعات کتابه.
کتابهای تصادفی
