بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 117
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یهجیا به جعبهی بازِ روبروش خیره شد.
دوتا تخم چشم که در خون غلیظ و لزج شناور بودن، نور ضعیفی رو در اتاق کمنور منعکس میکردن، جوری که انگار هنوز زندهن. اونها جوری توی خون میچرخیدن که انگار دارن توی تاریکی، بصورت آرومی به اطراف نگاه میکنن.
توی تاریکی، چشمهای یهجیا به اون جفت چشمها برخورد کردن[1].
انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست بجز سکوت کار دیگهای بکنه.
یهجیا گمانه زنیهاش رو در ذهنش بررسی کرد و تخم چشمها رو با سرنخهایی که تاکنون جمعآوری کرده بود، مقایسه کرد.
هر چی بیشتر به این موضوع فکر میکرد، ارتباطات بیشتری بینشون برقرار میکرد.
چشمهای یهجیا کمی باریک شدن. چشمهای کهرباییش همچون قطرهای از خون تازه که در اعماق دریاچهای عمیق فرو میره، خون درون جعبه رو منعکس میکردن.
اگرچه بازی، خراب شده بود و درب اشباح باز شده بود، اما بنا به دلایلی، مادر در حال حاضر قادر به ترک بازی نیست.
و پادشاه اشباح، نمایندهی مادره، در حالی که بقیهی اشباح درندهی سطح بالا مأموریت دارن تا به دنبال اعضای بدن مادر باشن --- از پوستهای انسانی در شهر ام گرفته تا قلب گمشده در سینهی زنی و همچنین تخم چشمهای روبروی یهجیا.
حتما محدودیتهای خیلی شدیدی برای اعضای بدنی که باید جمعآوری بشن وجود داشته، وگرنه کار مادر اینقدر طول نمیکشید که بعدش هم همچنان نتونه اونجا رو ترک کنه.
و حالا، بزرگترین سوال این بود که...
مادر چقدر نیاز داشت؟ اشباح درنده چقدر پیشرفت کردن؟ چقدر تا تکمیل فرایند فاصله داشتن؟
برای انسانها چقدر زمان باقی مونده؟
ابروهای یهجیا درهم گره خورده و افکارش بهم ریخته بود.
دستی که در کنارش آویزون بود به آرومی مشت شد. انگشتهای رنگ پریدهش در اثر فشار، سفید شده و ناخنهای مرتبش آثار ناخن هلالیشکلش رو در کف دستهاش باقی گذاشتن.
ناگهان چیز سردی به آرومی روی پشت دست مرد جوان فرود اومد.
یهجیا از این بابت تعجب کرد. برگشت تا کنارش رو نگاه کنه.
جیشوان در زمان نامعلومی اومده و کنارش ایستاده بود. چشمهای سرخرنگش پایین بودن، اما نگاهش به تخم چشمهایی که در برکهای از خون جلوی چشمهاشون شناور بودن، نبود.
به آرومی دست یهجیا رو بلند و مشت گره شدهی مرد جوان رو با احتیاط باز کرد. انگشتهای رنگ پریده و سردش در امتداد جای اون ناخنهایی که در کف دستش باقی مونده بودن، دقیقاً همچون نسیم ملایمی که از اونجا میگذره، عبور کردن.
انگشتهای مرد جوان لرزیدن.
یهجیا به طور غریزی تلاش کرد دستش رو عقب بکشه، اما نتونست از مشت طرف مقابل رها بشه.
جیشوان چشمها رو بالا برد، چشمهای قرمز تیرهش بطور ثابتی به یهجیا نگاه میکردن. سپس با صدایی آهسته که همراه با گرفتگی و سردی بود گفت:
《گهگه، تو میدونستی؟ که تو استعدادی داری که خودت هرگز متوجهش نشدی.》
سپس دستش رو دراز کرد و پلکهای نازک و گرم مرد جوان رو به آرومی با انگشتهاش لمس کرد.
یهجیا مجبور شد چشمهاش رو ببنده.
《انگار تو همیشه به نکتهای کلیدی پی میبری.》توی تاریکی، صدای خشن اون مرد نزدیک به دست یهجیا به گوش میرسید:《با بیتوجهی به همهی حواس پرتیهای غیرمرتبط، به دقت سرنخهای مهم و منبع مشکل رو مشخص میکنی...هر بار، در هر مورد، همیشه اینجوری بوده.》
یهجیا کمی تعجب کرده بود.
اون میتونست احساس کنه که انگشتهای طرف مقابل پس از لمس پلکهاش، به آرومی دارن عقب نشینی میکنن.
یهجیا چشمهاش رو باز کرد.
مرد قدبلند روبروش، سرش رو پایین انداخته بود.
《اگر تو قادر به حل این معما نباشی، هیچ کسی توی این دنیا نمیتونه حلش کنه.》
یهجیا به مرد روبروش خیره شد. چشمهاش کمی باریک شده و واکنشش حالت گیجی رو نشون میداد.
جدا از همهی عوامل حواس پرتی ....؟
اون مات و مبهوت شده بود.
چشمهای یهجیا کمکم گشاد شدن و سپس متقابلا مچ دست جیشوان رو گرفت. چشمهای کهرباییش نوری قانعکنندهای همچون تیغهای تیز که تاریکی رو میشکافت، میتابوندن. ترسیده و همچنین هیجانزده، نفسهاش کمی ناپایدار بودن.
《زود باش. ما باید به شهر ام برگردیم.》
.
توی قطار.
چنشینگیه، وییوییچو و انفجار، روبروی یهجیا نشسته بودن. همهی اونها به همون اندازه حالت گیجی داشتن.
ضربهها و لرزشهای جزئی قطار در واگن قطاری که بطور مرگباری ساکت بود، طنینانداز میشد و مردم رو خوابآلود میکرد. همهی واگن خالی بود. بجز اونها هیچ کس دیگهای اونجا نبود.
چنشینگیه اخم کرد و عینکش رو بالا برد.
《چرا داریم برمیگردیم؟》
وییوییچو هم که گیج شده بود گفت:
《اگر واقعاً همونطوری که حدس میزنید باشه و اشباح درنده و هیولاها در حال جمعآوری اعضای بدن هستن تا بتونن مادر رو به دنیای انسانها بیارن، احیانا نباید تلاش کنیم محل اختفای اشباح درندهی سطح بالا رو پیدا کنیم و نقشههاشون رو نقشه برآب کنیم که نتونن وظیفهشون رو به پایان برسونن؟ پس برگشتن به شهر ام چه فایدهای داره؟》
یهجیا که نگاهش روی میز روبروش ثابت مونده بود، واکنشی نشون نداد، انگار داشت برجستگیهای روی اون رو بررسی میکرد.
سپس با شنیدن سوال وییوییچو، سرش رو بلند کرد.
یهجیا گفت:
《هنوز ماجرای کنده شدن پوست که در شهر ام اتفاق افتاد رو به یاد دارید؟》
هر سه سرشون رو تکون دادن.
یهجیا ادامه داد:《و یادمه که بهتون هم گفتم که یه قفسه پر از پوست قربانیان رو در اسکلهای در شهر ام دیدم.》
سهتاشون دوباره سرشون رو تکون دادن.
یهجیا به آرومی با انگشتش به میز جلوش ضربه زد و صدایی موزون در آورد.
《این فقط یه بار اتفاق نیوفتاد، بلکه یه قفسهی پُر بود.》
چنشینگیه که تعجب کرده بود گفت:《پس دارید میگید........؟》
یهجیا سری تکون داد و گفت:《بله.》
《اگرچه محدودیتهای سختی در مورد اعضای بدنی وجود داره که میشه ازشون برای ساختن بدن مادر استفاده کرد، اما به این معنی نیست که فقط یه نوع بدن در این دنیا وجود داره که میشه ازش استفاده کرد. اگرچه ما این بار موفق به رهگیری تخم چشمها شدیم، مادر همچنان میتونست اشباح درندهی دیگهای رو بفرسته تا تخم چشمهای دیگهای رو که الزامات رو برآورده میکنن رو پیدا کنه. اگر اونها رو از شهری به شهر دیگه دنبال کنیم، همیشه چند قدم از اونها عقب خواهیم بود.》
واکنش اون سه نفر دیگه کمکم جدی شد.
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد و گفت:《اگر بخوایم ازشون جلو بزنیم، باید به نکتهی کلیدی پی ببریم.》
----درست همونطور که جیشوان اون شب بهش یادآوری کرد.
و خب، نکتهی کلیدی کجا بود؟
در یه شب بارونی، سی سال پیش.
اون تنها رد از حضور «مادر» در دنیای واقعی پیش از باز شدن درب اشباح بود.
یهجیا چشمهاش رو بالا برد و به سه نفر روبروش نگاه کرد:《من سوابق رو در ایستگاه پلیس بررسی کردم. موارد پوستکندن انسانها فقط در شهر ام اتفاق افتاده و حتی مورد ناپدیدشدن قلب و هجوم اشباح، و همچنین......》حرفهاش لحظهای مکث کردن، اما ادامه داد:《حتی شهری که پادشاه اشباح، جیشوان، توش ظاهر شده بود هم توی شهر ام بود.》
یهجیا با انگشتش که توی آب فرو رفته بود، به نقشهی روی میزی که ناخودآگاه کشیده بود زد و به آرومی گفت:
《اگرچه ما هنوز دلیلش رو نمیدونیم، به نظر میرسه که شهر ام مرکز طوفانه.》
همهی حرفهای یهجیا مستقیما به سر اصل مطلب رسید. هر سهتاشون به فکر عمیقی فرو رفتن.
ناگهان انفجار با صدای بلند گفت:《خب پس...》
بقیه برگشتن و بهش نگاه کردن.
《اون دیگه برای چی اومده؟!》
مرد جوان مو قرمز بدون واکنش خاصی به صندلیای نه چندان دور اشاره کرد... مردی بلندقد در محل اتصال بین واگنها ایستاده بود. چشمهای قرمز رنگش دیگه به رنگ مشکی تغییر پیدا کرده بودن و اون در این لحظه در حال پر کردن فنجون از آب داغ بود.
چنشینگیه و وییوییچو:《....》
میدونستم که قرار نیست چیز جدیای بپرسی.
ولی----
اونها هم در واقع در مورد پاسخ به این سوال کنجکاو بودن.
هر دو در همون لحظه برگشتن و به یهجیا نگاه کردن.
در این لحظه انگار وییوییچو ناگهان به یاد چیزی افتاد. پرسید:《راستی، اون شب توی محل متروکهی ساخت و ساز، گفتید میتونید توضیح بدید. توضیحش چیه؟》
یهجیا:《.......》
چنشینگیه سری تکون داد و گفت:《حالا که وقت داریم، میتونید ادامه بدید.》
یهجیا:《.....》
آه، این همون حسیه که میگن وقتی به پای خودت شلیک میکنی[2]؟
در این لحظه، جیشوان با یه فنجون آب داغ برگشته بود. خیلی طبیعی در حالی که دو پای بلندش رو روی هم قرار داد، کنار یهجیا نشست و ناگهان فضایی که درش قرار داشتن، تنگ شد[3].
تقریباً فوراً بخار سفید فنجون با سرعتی که با چشم غیرمسلح قابل مشاهده بود، ناپدید شد. به سرعت از آبی خیلی داغ به آبی گرم تبدیل شد که میشد مستقیماً بلعیده بشه.
جیشوان خیلی طبیعی، فنجون آب رو به دستهای یهجیا هل داد.
《تشنهای؟》
اون سه نفر دیگه مات و مبهوت شدن.
اونها به پادشاه اشباحی که ناگهان خیلی بهشون نزدیک بود، نگاه کردن، سپس به فنجون آب داغ و بعدش به یهجیا نگاه کردن که حالتی خشن[4] داشت. هر سه جفت چشمهاشون پر از کنجکاوی بود.
یهجیا:《.........》
تو اصلا کمک نمیکنی[5]!!!
نفس عمیقی کشید و بطور محکمی گفت:《داستانش طولانیه...》
وییوییچو با خونسردی پاسخ داد:《اشکالی نداره، ما وقت داریم.》
جیشوان نیشخندی زد و گفت:《اوه، داری در مورد اون موضوع صحبت میکنی.》
چشمهاش رو باریک کرد و در حالی که لبهاش لبخندی پلیدانه رو نمایان کردن، گفت:《ما همدیگه رو خیلی قبلتر از شما سه نفر میشناسیم.》
سه نفر دیگه تعجب کردن.
چی؟
《در مورد رابطهی ما .....این مورد خیلی پیچیدهس.》
صدای آهستهی مرد، هالهای از ابهام بهمراه داشت. انگشتهای رنگ پریدهش به آرومی دور یقهی خودش قلاب شده و به پایین کشیدنش ادامه دادن تا ترقوهش رو نمایان کنن.
《میخواید نشونهای رو که گهگه روی بدن من به جا گذاشته رو ببینید؟》
همه:《!!!!!》
جان؟!!!
خبر دست اول!!! یه خبر تکون دهندهی بزرگ!!!!!!!!!
یهجیا بدون واکنش خاصی، بازوش رو بالا برد و با آرنج، به شکم مردی که کنارش بود، بطور خشنی ضربه زد.
جیشوان از درد خم شد و صدای هیسی از خودش بروز داد.
《....چه خشن!》
یهجیا چشمهاش رو بالا برد تا به سه نفری که روبروشون بودن، نگاه کنه. همهی اونها با شنیدن این خبر تکون دهنده، زبونشون بند اومده و ذهنشون کاملاً خالی شده بود و مثل خنگها به اون دو نفر خیره شده بودن. انگار مدام بین حالت ناباوری و حالت فروپاشی ذهنی، عقب جلو میرفتن.
یهجیا احساس کرد که سردردش در حال شکل گیریه. دستش رو برای ماساژ شقیقههای تپندهش بلند کرد و گفت:
《خیله خب..... در هر صورت این شخص، همون کودکیه که در بازی من رو دنبال میکرد.》
وییوییچو شوکه شد.
چشمهاش فورا گشاد شده و در حالی که انگشتهای لرزونش رو به سمت مردی گرفت که با بیاعتنایی به وضعیت فعلی لبخند میزد، گفت:《ت..تو..تو....》
امکان نداره؟!
پسر کوچولوی بامزهای که توی شرکت رویاساز دیدن......در واقع همون جیشوان بوده؟!
جیشوان ابرویی رو بالا انداخت و صحبت کرد. اما صدایی که ازش بیرون اومد، صدای جوان و لطیفِ متعلق به یه کودک بود.
《چی؟ تو دیگه منو یادت نمیاد؟ واقعا ناراحت شدم.》
مردمکهای وییوییچو فوراً منقبض شدند:《!!!!》
در یه لحظه تموم موهای بدنش سیخ شد و حالت مورموری بازوهاش رو پوشوند.
گندش بزنن! این مرد خیلی ترسناکه!!!
سپس آهسته برگشت و به یهجیا نگاه کرد:《پس.....وقتی گفت عصبانیت کرده منظورش این بود که .....؟؟》
《اوه اون مورد.》
جیشوان با تنبلی به صندلی تکیه داد. در حالی که لبخندی در چشمان تیرهش دیده میشد گفت:《من اون موقع میخواستم که بکشمش.》
همگی:《؟!》
چهرهی یهجیا تغییر نکرد:《آره، اون میخواست من رو به یه شبح تبدیل کنه.》
همگی:《؟؟!!》
یه لحظه صبر کنید، چی شد که شرایط تا این حد پیش رفت؟
جیشوان انگشتش رو دور یقهش گرفت و اون رو بیشتر پایین آورد تا جای زخم روی سینهی رنگ پریدهش رو آشکار کنه. هرچند سخنان بعدش تا حدودی از روی ندامت به نظر میرسیدن:《و به همین دلیل بود که من درسی رو آموختم.》
همگی:《....》
واکنشهاشون کاملاً خالی بود. یه لحظه نمیدونستن در برابر چنین ..... رابطهی عجیب و غیرقابل پیشبینیای چه واکنشی نشون بدن.
انگار جیشوان ناگهان به یه چیزی فکر کرد و گفت:《اوه درسته، در واقع...》
----.
یهجیا بدون واکنش خاصی با قدرت زیاد پا روی پاش گذاشت و حتی بیرحمانه لهش هم کرد.
در این لحظه، سرعت قطار، بهمراه صدای لرزش واگن و صدای جیرینگ جیرینگ کردن فلز، کاهش پیدا کرد.
یهجیا پرده رو بلند و به بیرون نگاه کرد:《رسیدیم.》
از جاش بلند شد و به آرومی از مردی که کنارش بود گذشت و گفت:《آماده شید، داریم پیاده میشیم.》
اون رفت و سه جفت چشم رو که پر از اشتیاق به دونستن بیشتر بودن رو پشت سر گذاشت ----
یه لحظه صبر کنید، چی شد؟؟ قرار بود چی بگه؟!
مرد روبروشون لبخند کوچیکی بهشون زد و یه ثانیهی بعد، بدون اینکه فرصتی بهشون بده که بتونن واکنش نشون بدن، یه پسر لاغر و جوان با چشمهایی تیره جایگزین پادشاه اشباح قدبلند و با ابهت شد.
سپس از روی صندلی پرید و با عجله به سمتی رفت که یهجیا ناپدید شد.
《گهگه، وایسا منم بیام!》
چنشینگیه:《....》
وییوییچو:《....》
انفجار:《....》
معلوم نبود کی اول سکوت رو در هم شکست:《بنظر شما بچهها، این قضیه یکم ترسناک نیست؟》
《... چرا هست.》
《خیلی.》
[1] -رو در رو شد.
[2] - گل به خودی زدن.
[3] - بخاطر اینکه جیشوان هم نشست کنارشون.
[4] - سفت.
[5] - کمکحال نیستی.
کتابهای تصادفی
