بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 121
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۲۱:
در حالی که یهجیا هنوز در حالت متعجبی بود، یکی از اجساد پوسیده، پاچهی شلوارش رو گرفت. به دنبال صدای خشخشی، غبار سیاهی در محلی که لمس شده بود ظاهر شد. یهجیا بالاخره واکنشی نشون داد و بلافاصله بخشی رو که لمس شده بود قطع کرد. حتی پیش از اینکه تیکهی لباسش با زمین برخورد کنه، کاملاً پودر شده بود.
- این مقدار از نفرت به اندازهای قوی بود که حتی یه شبح درنده رو هم آلوده کرد.
چشمهای یهجیا تیره شدن.
دست کوچولو که محکم یقهی یهجیا رو گرفت بود، با لکنت گفت:《م..ما الان چیکار کنیم؟》
یهجیا دندونهاش رو روی هم فشار داد و جوابی نداد.
داس 'یا[1]' بود، اما چیزی که رو به روی یهجیا بود، ارواح زندگان بودن.
برگشت و به جیشوان نگاه کرد و پرسید:《احیانا میشه اونها رو دوباره مهر و موم کرد؟》
جیشوان سرش رو کمی تکون داد.
انگشتهای رنگ پریدهش کمی تکون خوردن، سپس نیرویی نامرئی به دور مه سیاه موجود در هوا پیچیده شد و به آرومی اون مه رو به سمت گودال در زمین هل داد. اجساد همچون عروسکهایی بودن که بندشون رو گم کرده بودن[2]. اونها روی زمین دراز کشیدن و دیگه حرکتی نکردن.
بدن جیشوان کمی تکون خورد.
اون به سرعت خودش رو تثبیت کرد و زمانی که یهجیا نگاهش کرد، به حالت عادی برگشته بود:
《در حال حاضر، من اونها رو به حالت اولیهشون برگردوندم. فعلا نمیتونم اونها رو برای همیشه مهر و موم کنم.》
معنیش این بود که این مکان همچون یه بمب ساعتی بود که در نقطهای از زمان منفجر میشد. در مورد اینکه چه زمانی منفجر میشه، کاملاً خارج از کنترل جیشوان بود.
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و به قبرستون ویران شدهی جلوش نگاه کرد.
خورشید هنوز بالای سر یهجیا میتابید اما اون نمیتونست گرمایی ازش حس کنه.
به نظر میرسید که یهجیا ناگهان به چیزی فکر کرد. با کمی تعجب به سمت شهر نگاه کرد.
---خودشه.
(مترجم: گویا در اینجا، یهجیا برمیگرده جایی که دو شبح ترسان بودن، ولی چیزی توی متن رمان گفته نشده بود)
《جِرررر----!》
فرش کهنهی روی زمین ناگهان پاره شد و ابری از غبار رو در اتاقِ کمنور پراکنده کرد.
دو شبح ترسان، یکی بزرگ و دیگری کوچیک، روی تیرچهی سسف[3] شبیه دو ژلهی به هم چسبیده نشسته بودن.
《چه اتفاقی داره میافته؟》
《من هم نمیدونم!》
《داره دنبال چیزی میگرده؟》
《مطمئن نیستم....》
دو شبح ترسان به سمت مرد جوانی که اتاق رو ویرون میکرد شناور شدن و پرسیدن:《چیزی هست بتونیم بابتش کمکتون کنیم؟》
یهجیا برگشت و بهشون نگاه کرد.
آه، خیلی خوشتیپه.
انگار بعد از این همه مدت خوشتیپتر هم شده.
دو شبح ترسان حالتی م-ست نشون دادن و سپس با اشتیاق فراوان فریاد زدن:《ما خیلی وقته که اینجاییم! فقط به ما بگید چه چیزی میخواید پیدا کنید!》
یهجیا یه تیکه کاغذ بیرون آورد و روی اون یه تصویر ساده کشید:
《شما همچین چیزی جایی از این خونه ندیدید؟》
دو شبح ترسان با دقت به یاد آوردن.
شبح ترسان بزرگ ناگهان چیزی به یاد آورد. پرید بالا و گفت:《آه! فکر کنم.....فکر کنم یه چیزی بود!》
《کجا؟》
شبح ترسان بزرگ به سمت بالا اشاره کرد.
یهجیا کمی تعجب کرد. به آرومی سرش رو بلند کرد.
هوا تاریک و غبارآلود بود، اما پس از دقیق نگاه کردن، هنوز هم میشد نشونههای ضعیف بالای سرش رو که یه الگوی آشنا رو تشکیل میدادن رو تشخیص داد .... همون چیزی بود که در کف تابوت مادرش دید.
..... البته.
یهجیا سرش رو بلند کرد و به اون الگوی عجیب خیره شد، نگاهش کمی تیره بود.
پادشاه اشباح نمایندهی مادره.
بنابراین، به نوعی، کارهاش نمایانگرِ مستقیم ارادهی مادر بودن.
یهجیا گوشیش رو بیرون آورد و به لیوژائوچنگ زنگ زد:
《رئیس، شما میدونید اولین بار چه زمانی بود که گودالهای یین پدیدار شدن؟》
صدای لیوژائوچنگ از اون طرف گوشی بیرون اومد. پس از مدتی طولانی گفت:《آه...زمانی که برای اولین بار به بوریاو ملحق شدم، خیلی از فرآیندها و تحقیقات هنوز کامل نشده بودن، بنابراین چیزهایی که میدونستیم محدود بودن. در حالت تئوری، گودالهای یین باید به قدمت خوده شهر باشن.......》
یهجیا حرف اون رو قطع کرد:《اما، اگر واقعاً اینجوری بوده باشه، احیانا گودالهای یین قبل از تشکیل بوریاو، بیش از هزار سال انرژی یین رو جمعآوری نکرده بودن؟》
لیوژائوچنگ برای پاسخ به این سوال مشکل داشت:《اوه... شاید... با پیشرفت بشر....》
چشمهای یهجیا تیره شد. پرسید:《اولین بار چه زمانی مفهوم گودال یین مطرح شد؟》
《گمونم حدود سی سال پیش.》
《پس از سازماندهی مجدد بوریاو؟》
لیوژائوچنگ لحظهای تعجب کرد و گفت:《......بله.》
یهجیا تلفن رو قطع کرد و به ارسال پیام برای دیگران ادامه داد.
.
بیرون یه ساختمون بلند.
مغازهی شیرچاییِ سر نبش هنوز باز بود، اما خیلی شلوغ نبود[4].
صداهای پخش اخبار که از تلویزیون مغازهی برق پخش میشد از شیشهی مغازه )دیوارههای شیشهای مغازه) بیرون میرفت.
《...رویدادهای ماوراءالطبیعه دارن بیشتر اتفاق میافتن. این کشور فوراً در حال تدوین تدابیری برای تضمین امنیت شهروندان میباشد...》
یهجیا نگاهش رو پس گرفت.
آخرین باری که اینجا اومده بود، اواسط تابستون بود.
و حالا تقریباً پاییزه. هرچند هنوز هم آثاری از تابستون در هوا باقی مونده بود، اما دمای هوا داشت سردتر میشد و سرمای خفیفی از بین لباسهاش نفوذ میکرد.
ساختمون قدیمی با هوای تاریکی که از راهروهای تاریکش بیرون میاومد، آروم جلوی روش ایستاده بود.
خیلی زود صدای فریادی از دور بلند شد.
《هی، برادر یه!》
یهجیا به منبع صدا نگاه کرد.
چنشینگیه، وییوییچو و انفجار رو دید. وییوییچو براش دست تکون داد و به سمتش دوید:《هی، واسه چی تماس فوری باهامون گرفتید؟》
یهجیا لبهاش رو به هم فشار داد و به چنشینگیه نگاه کرد:《چیزهایی که ازتون خواسته بودم رو آوردید؟》
چنشینگیه سری تکون داد.
کوله پشتیش رو باز کرد و سه تا ردیاب بیرون آورد.
انفجار ابرویی بالا انداخت و گفت:《هاه؟ این دیگه برای چیه؟》
یهجیا گفت:《اینها حساسترین ردیابهایی هستن که ما پیدا کردیم. دقیقتر از ردیابی کردن با استفاده از حواس خودمونه.》
وییوییچو ابروهاش رو در هم گره زد و گفت:《ما قراره دنبال چی بگردیم؟》
یهجیا گفت:《نفرت.》
بقیه که مات و مبهوت شده بودن، گفتن:《نفرت؟》
《شبیه انرژی یین هستش، اما تیرهتر و خطرناکتر. حتی میشه یه شبح درنده رو آلوده کنه و از بین ببره.》 یهجیا با دیدن واکنش کمی شوکه شدهی همه ادامه داد:《این ساختمون خیلی بزرگه، برای همین بهتره که از هم جدا بشیم.》
وییوییچو دستگاه رو در دستش وزن کرد و به یهجیا نگاه کرد:《شما چطور؟》
یهجیا دست سیاه کوچولو رو از جیبش بیرون آورد و با دست تکون داد:《من از این استفاده میکنم.》
همه:《.....》
یه لحظه صبر کن ببینم، مگه نگفته بود که این یه دستگاه یکبار مصرفه؟
دست سیاه کوچولو برای سه نفر روبروش دست تکون داد و گفت:《سلام!》
همه:《..........》
اون دیگه چه کوفتیه؟
یهجیا به وضوح قصد توضیح دادن هیچ چیزی رو نداشت. سپس دست سیاه کوچولو رو روی شونههاش گذاشت و برگشت و به سه نفر دیگه نگاه کرد:
《بیاین بریم. اگر چیزی پیدا کردید با من تماس بگیرید.》
سپس برگشت و به جیشوان که در کنارش ایستاده بود نگاه کرد و لحظهای مکث کرد:
《تو میتونی همین بیرون منتظر بمونی.》
لبهای جیشوان کمی جمع شدن و لبخندی در اعماق چشمهای قرمز تیرهش نمایان شد. سپس به آرومی پاسخ داد:
《باشه.》
داخل ساختمون.
دربهای فلزی و دیوارهای خاکستری با گرافیتی[5] پوشیده شده بودن. توی کلِ این ساختمون، هیچ نشونهای از زندگی وجود نداشت. در راهروهای خالی فقط صدای یکنواخت قدمها میپیچیدن.
خورشید پاییزی از لابلای شیشههای مهآلود میتابید و به سختی اطراف تاریک رو روشن میکرد.
پس از اون پروندهی قتل، ساکنان این ساختمون یکی پس از دیگری تخلیه کرده بودن و پس از شورش اشباح که بعداً اتفاق افتاد، اساساً این ساختمون متروک رها شد.
یهجیا به راه افتاد، هیکل قد بلند و صافش در راهروی غمگین برجسته بود.
دست سیاه کوچولو شونهی اون رو محکم گرفته بود و به دنبال سرنخ به اطراف نگاه میکرد.
اونها عمیقتر و عمیقتر رفتن.
دست سیاه کوچولو پرسید:《هی .... حالا که بحثش پیش اومد، چرا یه دفعهای تصمیم گرفتید به اینجا برگردید؟》
سپس کف دست خودش رو خراشید و با تردید پرسید:《با وجود همهی پروندههای پوستکندن، چرا به این مکان خاص اومدید؟ جدا از اون، مگه افراد بوریاوِ شما قبلاً این مکان رو بازرسی نکرده بودن؟》
یهجیا در حالی که به تاریکی پیش رو نگاه میکرد پاسخ داد.
《چرا یه دختر جوان باید به تنهایی وارد این ساختمون بشه؟》
چشمهاش بیصدا دُورِ راهروی پیش روش و حتی دربهای قفل شده رو هم نگاهی انداخت و ادامه داد:《ثبت شده بود که اون در این ساختمون هیچ دوست و اقوامی نداشته بوده و در یه سمت دیگهی شهر زندگی میکرده. با اینحال اون سوار اتوبوس شبحی شد تا به این سمت شهر برسه و در این ساختمون مُرده پیدا شد. فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟》
دست سیاه کوچولو که مات و مبهوت شده بود گفت:《پس دارید میگید......؟》
یهجیا سری تکون داد، چشمهای کهرباییش در حالی که به صحنهی غمانگیز جلوش نگاه میکرد گفت:
《بله. به جای اینکه چه کسی مُرده، مهمتر اینه که کجا مُرده.》
--موقعیت مکانی این ساختمون نقطهی کلیدی بود.
اونها به بررسی هر وجب از این مکان برای هرگونه نوسانات عجیب ادامه دادن.
در این لحظه، تلفن یهجیا زنگ خورد.
بهش پاسخ داد و صداهای ایستایی از اون سمت به گوش میرسید. صدای وییوییچو به طور متناوب شنیده میشد ......زیرزمین.....عجله کنید......》
به نظر میرسید چیزی پیدا کرده بود.
یهجیا مات و مبهوت شد.
گوشیش رو دوباره داخل جیبش گذاشت و با سرعت هر چه تمامتر به سمت زیرزمین رفت.
روشنایی زیرزمین ضعیف بود و حتی گهگاهی صداهای وزوز شنیده و سوسوی نور دیده میشد.
بوی خفگی و گندیدگی در هوا بود.
وییوییچو در انتهای راهرو ایستاده بود، در حالی که اره برقی خروشان رو در دستهاش گرفته بود، واکنشی عبوس روی صورت زیباش نشسته بود. دیوار روبروش از قبل شکسته و باز شده بود.
در داخل دیوار، تعداد بیشماری اجساد خشکشده دیده میشدن که همهشون روی هم چیده شده بودن. همهی اونها ظاهری تقریباً مومیایی شده به خودشون گرفته بودن، انگار همهی آب بدنشون تخلیه شده بود. پوست خاکستری و رنگرفتهای محکم دور استخونها پیچیده شده و هر کدوم از چهرههاشون حالتی دردناک رو نشون میدادن. یه تُوتِمِ[6] بزرگی پشت این اجساد وجود داشت که به طور عمیقی در دیوار فرو رفته بود، انگار که بخشی از اون شده باشه.
دو نفر دیگه یکی پس از دیگری وارد شدن.
انفجار با تعجب نفسش رو بیرون داد و پرسید:《این چیه؟!》
اگرچه چنشینگیه آروم به نظر میرسید، سینهی به سرعت در حال بالا و پایین شدهش وضعیت نه چندان آروم[7] اون رو نشون میداد.
یهجیا برگشت و به چنشینگیه نگاه کرد:《نقشه رو آوردی؟》
چنشینگیه سری تکون داد و نقشهی شهر ام رو از کولهپشتیش بیرون آورد.
یهجیا اون رو روی زمین باز کرد و دستش رو دراز کرد:《خودکار.》
چنشینگیه خودکاری که با خودش آورده بود رو به یهجیا داد.
یهجیا اول محل ساختمون رو روی نقشه پیدا و علامت گذاری کرد. سپس به چنشینگیه نگاه کرد و گفت:《بقیهی قربانیان پروندهی پوستکندن کجا پیدا شدن؟》
چنشینگیه در کنار نقشه خم شد و به چند مکان اشاره کرد:
《اینجا و همینطور اینجا.....》
بعد از علامت زدن همهی اونها، یهجیا به سمت وییوییچو برگشت:《زنی که قلبش رو بیرون آورده بودن، کجا بود؟》
وییوییچو به جاش اشاره کرد.
پس از اینکه یهجیا همهی نقاط رو مشخص کرد، یه بار دیگه دور هر چهار مکان خط کشید.
سه گودال یینی که بوریاو قبلاً ازشون آگاه بوده.
و اونی که جیشوان خریده.
سرانجام با کمی مکث گوشهای از نقشهی شهر رو صاف کرد و آرومآروم دور قبرستون واقع در حاشیهی شهر، دایرهای کشید.
یهجیا همهی نقاط رو به ترتیبِ زمانی به هم متصل کرد.
سه نفر دیگه با سردرگمی اون رو در حال انجام همهی این کارها تماشا کردن. وییوییچو در حالی که داشت الگوی روی نقشه رو هضم میکرد، ابروهاش رو گره زده و سرش رو کج کرده بود و پرسید:《این چیه؟》
در این لحظه، دست سیاه کوچولو روی شونهی یهجیا ظاهر شد. پس از مشاهدهی دقیق الگو، ناگهان گفت:
《این یه دربه.》
همه تعجب و سپس به سمت دست سیاه کوچولو نگاه کردن.
دست سیاه کوچولو یکه خورد. به طور غریزی کوچیک شد اما زود توسط یهجیا گرفته شد.
یهجیا اخم کرد و پرسید:《درب؟》
دست سیاه کوچولو انگشتهاش رو تکون داد و گفت:《آره. قبلاً در موردش بهتون گفته بودم. ما اشباح درنده از بازی از یه دربی بیرون اومدیم.》
-----یه روزی، ناگهان دربی باز شد.
--درب درست همونجا بود. هرکسی اگر میدیدش، میتونست بازی رو ترک کنه.
سپس اضافه کرد:《اما دربی که از ما ازش رد شدیم، فقط دو یا سه متر ارتفاع داشت.》
دست سیاه کوچولو به نقشه نگاه کرد و ادامه داد:
《من هرگز دربی به این بزرگی ندیده بودم.》
[1] - به معنی دندون. مترجم: من هم دقیقا متوجه نشدم دلیل نوشتن این مورد توی داستان برای چی بود...😶
[2] - عروسکهایی که توسط انسانها با بند از بالا کنترل میشن.
[3] - آهنآلاتی که سقف رو نگه میداره.
[4] - خیلی مشتری نداشت.
[5] - نقاشیهای دیواری و خیابونی.
[6] - روحِ محافظ برای شخصی یا چیزی.
[7] - یعنی ناآروم.
کتابهای تصادفی

