فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 120

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲۰:

یه تابوت خالی.....؟

یه‌جیا مات و مبهوت وسط قبرستون ایستاده بود.

انگار پاهاش توی خاکِ نرم و مرطوب زیرش ریشه دوانده بود، در حالی که چشم‌هاش بدون پلک‌زدن به سنگ قبر غبارآلود روبروش خیره شده بود. تک تک حروفِ حک شده‌ی روش، آشنا بودن، اما وقتی کنار هم قرار می‌گرفتن، به چیزی تبدیل می‌شدن که اون هم نمی‌تونست تشخیص بده.

ذهنش آشفته بود.

《درسته!》انگار دست سیاه کوچولو ناگهان چیزی به یاد آورد. سپس گفت:《بااینکه تابوت خالیه، ولی بنظر می‌رسه چیزی روی کف تابوت کشیده شده[1]...》

انگار یه‌جیا به خودش اومد و از خوابی بیدار شد.

بلافاصله با چشم‌هایی ترسناک به دست سیاه کوچولو نگاه کرد. صداش در مقطعی از زمان چنان خشن شده بود که به سختی می‌شد صدای اصلیش رو شنید:

《...چی گفتی؟》

دست سیاه کوچولو ترسیده بود. به طور غریزی عقب رفت و لکنت‌کنان گفت:

《ف..فقط یه......》

بقیه‌ی کلماتش توی گلوش گیر کردن.

دید که مرد جوان ناگهان داس بزرگش رو بیرون آورد، اون تیغه‌ی تیز، نور سرد و خیره کننده‌ای رو زیر نور خورشید منعکس می‌کرد. صداش آهسته و خشن بود، گویی احساساتی قوی که در شرف انفجار بودن رو مهار می‌کرد، دقیقاً شبیه ماگمایی[2] که در زیر لایه‌ای ضخیم از یخ مدفون شده بود:

《از سر راه برو کنار.》

تمام بدن دست سیاه کوچولو سفت شد. سپس با سرعت هر چه تمام‌تر دور شد و در گوشه‌ای دورتر به لرزه افتاد.

یه لحظه بعد، تیغه سقوط کرد و در خاک نرم زیرین فرو رفت. زمین سرد و مرطوب بود. با جدا شدن خاک، یه تابوت کهنه نمایان شد.

دست‌های سرد و رنگ پریده‌ی مرد جوان دور دسته‌ی داس رو محکم گرفت جوری که انگشت‌هاش به دلیل فشار سفید شدن. هرچند دست‌هاش نمی‌لرزیدن.

درست مثل همون شب طوفانی که چاقو رو در سینه‌ی پدرش فرو کرد.

دست سیاه کوچولو به یه‌جیایی که پشتش به اون بود و ایستاده بود، نگاه کرد.

پشت مرد جوان در حالی که بدون حرکت جلوی قبر ایستاده بود، صاف و متشنج بود.

دست کوچولو ناخودآگاه نزدیک‌تر بهش شنا کرد.

اما بلافاصله پس از نزدیک‌تر شدن، نیرویی نامرئی دست سیاه کوچولو رو به عقب کشید.

دست سیاه کوچولو یه لحظه مات و مبهوت موند. برگشت تا به عقب نگاه کنه.

مرد چشم‌ قرمزی با ظاهری سرد ایستاده بود در حالی که جسمش جوّ طاقت فرسایی رو از خودش بروز می‌داد. دست سیاه کوچولو دور شد، اما طرف مقابل چیزی نگفت و فقط سرش رو برای دست کوچولو تکون داد، سپس دوباره سرش رو بلند کرد. نگاهش به مرد جوانی که نه چندان دور ایستاده بود، برگشت در حالی که احساسات ناخوانا در اعماق چشم‌هاش موج می‌زدن.

یه‌جیا به آرومی جلوی تابوت خم شد.

تابوت خیلی عمیق توی زمین دفن نشده بود، بنابراین اگر دستش رو دراز می‌کرد تقریباً بهش می‌رسید.

یه‌جیا دستش رو دراز کرد، پیش از اینکه دستش به جلو حرکت کنه و به آرومی با تابوت تماس پیدا کنه، برای لحظه‌ای توی هوا موند.

بلافاصله پس از اون، یه تَرَکِ نرم ایجاد، سطحش با یه برشِ صاف باز و سپس چند تیکه شد و از بین رفت و فضای خالی داخلش رو نمایان کرد.

کاملا درست بود، درست همونطوری که دست سیاه کوچولو گفته بود.

تابوت خالی بود.

داخلش ...... هیچی نبود.

نگاه یه‌جیا روی کف تابوت متوقف شد.

نشونه‌های قهوه‌ای تیره رنگ تا حدی زیر تیکه‌های چوب شکسته پنهون شده بودن، اما اون همچنان می‌تونست تشخیص بده که احتمالاً با خون کشیده شده.

یه‌جیا دستش رو بلند کرد و به پاک کردن آشغال‌ها ادامه داد و ظاهر کامل اون تابوت رو آشکار کرد.

..... اون نشونه، آرم قدیمی بوریاو بود.

اما، در مقایسه با الگوی روی جعبه‌ی فلزیِ حاوی تخم چشم، به نظر می‌رسید که دارای چند ضربه‌ی اضافیه که برخی از جاهای خالی رو پر کرده و اون رو کامل‌تر می‌کنه.

یه‌جیا یکی از نشونه‌های روی تابوت رو لمس کرد.

خونِ خشک شده قبلا به تابوتِ در حال پوسیده نفوذ کرده بود. فقط با لمس کردنش، یه‌جیا ‌تونست بفهمه که اون نقاشی خیلی قدیمیه، تقریباً به قدمت تابوته.

یعنی ممکنه که تابوت حتی در زمانی که دفن بوده، خالی بوده باشه؟

پس......جسد مادرش کجا بود؟

دست‌های یه‌جیا شروع به لرزیدن کردن. نفس عمیقی کشید و به آرومی دستش رو مشت کرد.

---در هر صورت، قطعاً بوریاو توی این مورد دخیله.

شعله‌های سرد، بی‌صدا در اعماق چشم‌های پایین افتاده‌ی مرد جوان می‌سوختن[3]. هیچ احساس خاصی در چهره‌ش دیده نمی‌شد، اما جوّ اطرافش سنگین بود.

یه‌جیا عقب ایستاد.

در این لحظه صدای دست سیاه کوچولو از پشت سرش شنیده شد:《هی!》

یه‌جیا که کمی تعجب کرده بود، برگشت و به عقب نگاه کرد.

دست سیاه کوچولو به سمتش شناور شد و توی تابوت فرود اومد. لحظه‌ای درنگ کرد، انگار خیلی جدی به چیزی فکر می‌کرد، و سپس به آرومی توش فرو رفت.

یه دقیقه بعد.

صدای فریادی از زیر زمین بلند شد.

یه‌جیا تعجب کرد. ناخودآگاه قدمی به جلو برداشت.

اما پیش از اینکه بتونه کاری انجام بده، دست سیاه کوچولو دوباره از زیر زمین ظاهر شد، انگار داشت از چیزی فرار می‌کرد، در حالی که ناامیدانه به لبه‌ی تابوت چسبیده بود گفت:《او..او..اون پایین....چیزه...》

نگاه یه‌جیا تیره شد.

دست سیاه کوچولو رو از روی زمین بالا کشید، روی شونه‌هاش انداخت و یه بار دیگه داسش رو بیرون کشید.

چشم‌های یه‌جیا برای لحظه‌ای روی سنگ قبری که جلوش بود ایستاد و نگاه ضعیفی از غم و اندوه برای مدت کوتاهی در اعماق چشم‌هاش سوسو زد.

سپس نگاهش رو پس گرفت و به آرومی دستش رو بالا برد و آماده شد تا تابوتی که روبروش بود رو کاملاً از بین ببره.

اما یه لحظه بعد، چیزی سرد مچ دستش رو لمس کرد.

یه‌جیا تعجب کرد. برگشت و به کنارش نگاه کرد.

جی‌شوان در زمان نامعلومی به سمتش اومده و کنارش ایستاده بود و دست خوش‌فرمش رو دور مچ لاغر مرد جوان حلقه کرده بود. با کمی قدرت مرد جوان رو پشت سرش کشید و به آرومی گفت:

《من انجامش می‌دم.》

لحظه‌ای بعد، دریایی از خون سرخ رنگی از زمین بلند شد که تابوت رو بلند کرد. سپس یه نیروی نامرئی خاک زیرش رو کنار زد و گودالی به عمق ده‌ها متر رو نمایان کرد.

صورت اصلی بی‌خونِ[4] جی‌شوان رنگ‌پریده شد اما اون هیچ تغییری در واکنشش نشون نداد.

یه‌جیا بدون پلک‌زدن بهش نگاه کرد.

---- رازی که در زیر تابوت پنهون شده، قطعا مربوط به مادر بود. طرف مقابل[5] که این کار رو انجام ‌داد، به معنای مخالفت مستقیمش با مادر و پیوندهای خونیشون بود.

به همین دلیل بود که پیش از این، یه‌جیا مستقیماً از جی‌شوان کمک نمی‌گرفت.

پس چرا ..... الان جی‌شوان این کار رو ‌کرد؟

جی‌شوان چیزی نگفت. فقط آروم به عقب و کنار رفت.

یه‌جیا نگاهش رو پس گرفت.

حالا، حتی بدون اینکه دست سیاه کوچولو بهش بگه، یه‌جیا می‌تونست تغییرات وحشتناک زیر رو حس کنه.

جی‌شوان همین حالا فقط از زمین بالای تابوت دور شده بود.

حتی با وجود عمق ده‌ها متری، این نوع هوا رو نمی‌شد به طور کامل پنهون کرد. برای اینکه از یه‌جیا و حتی دست سیاه کوچولو پنهون بشه، باید اقدامات محافظتی دیگه‌ای انجام می‌شد.

یه‌جیا قدمی به جلو برداشت و به پایین گودال تاریک نگاه کرد.

مردمک‌های چشمش ناگهان منقبض شدن.

باد یخی لای موهاش وزید و از پیشونی عرق کرده و پشت گردنش عبور کرد. استخون‌هاش می‌لرزیدن.

در اون پرتگاه تاریک، امواج تاریک و لزج سیالی متورم شد.

حس نفرتی که اونقدر قوی بود که هیچ ناخالصی نداشت، به آرومی بالا اومد و بلافاصله علف‌های هرز روی زمین رو خشک کرد و پس از مکیدن زندگیشون، اون‌ها رو به رنگ سیاه درآورد. مه سیاهی در اطراف سنگ قبرهای اطراف شروع به تشکیل شدن کرد.

در امواج مواج، چهره‌های تار انسان‌ها یکی پس از دیگری که انگار هر کدوم بیشتر از دیگری در عذاب بودن، پدیدار شدن. اون‌ها در آب‌های تاریک دست و پنجه زدن[6] و سپس دست‌های لاغرشون رو به سمت آسمون بالای سرشون دراز کردن. اون هوای خفه‌کننده تقریباً ملموس بود.

《این...این چیه؟》

یه‌جیا به آرومی چشم‌هاش رو گشاد کرد و این سوال رو پرسید.

دست سیاه کوچولو که همچنان محکم به یقه‌ش چسبیده بود، با لکنت گفت:《ه..هنوز هم اون زمانی که قبلاً بهتون گفته بودم که نفرت می‌تونه روح و حتی اشباح درنده رو آلوده کنه رو به یاد دارید؟》

یه‌جیا تعجب کرد. برگشت و به دست سیاه کوچولو نگاه کرد:《پس داری میگی که...؟》

دست سیاه کوچولو پشت یه‌جیا پنهان شد و در حالی که ترسیده بود، ادامه داد:

《اون‌ها...... همه‌ی اون‌ها آلوده شدن.》

در این لحظه، زمینِ کنارشون شروع به حرکت کرد.

صدای خراشیدن ناخن‌ها روی تخته‌های تابوت به شدت مو رو به تن آدم سیخ می‌کرد. بازوهای پوسیده خاک نرم زیرین رو شکستن و زود به دنبال اون، بدنی در حال پوسیده و پر از انگل بود. موهایی که شبیه علف‌های خشک شده بودن، از سر آویزون شده بودن، در حالی که تخم چشم‌های خالی به سمت تنها فرد زنده‌ی حاضر توی قبرستون نگاه می‌کردن. اجساد مردگان یکی پس از دیگری از زمین بیرون اومدن. همه‌ی اون‌ها دست‌های استخونیشون رو دراز کردن تا یه‌جیا رو بگیرن.

《آه‌ه‌ه......》

《آه‌ه‌ه‌ه‌ه.......》

تارهای صوتی پوسیده‌شون، تولیدِ صداهای مناسب رو برای اون‌ها دشوار کرده بود.

یه‌جیا چشم‌هاش رو کمی باریک کرد. نور سردی در دستش نمایان شد.

به هر حال اون قبلاً همه چیز رو توی بازی دیده بود. چنین چیزی برای اون چیز خاصی نبود.

جسد پوسیده ناله کرد:《... نجاتم بده.....》

《درد داره......》

جسد کودکی فریاد خشنی سر داد:《درد داره.....مامان.....خیلی تاریکه......》

《یکی کمکم کنه.......》

یه‌جیا مات و مبهوت شد.

اون‌ها هیولا نبودن.

بلکه ارواح زنده‌هایی بودن که به اجساد پیوند داده شده بودن.

[1] - نقاشی شده.

[2] - مواد مذاب.

[3] - داشت به پایین نگاه می‌کرد.

[4] - منظور از بی‌خون یعنی بی‌رنگ و بی‌روح.

[5] - جی‌شوان.

[6] - تقلا کردن.

کتاب‌های تصادفی