بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 123
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۲۳:
یهجیا شیرچایی رو تموم کرد و فنجون خالی رو داخل سطل زبالهای در گوشهی خیابون انداخت. برخورد فنجون به تَهِ فلزی سطل آشغال، پژواکی توخالی ایجاد کرد.
در این لحظه، ناگهان تلفنش زنگ خورد.
یهجیا جواب داد.
صدای نفسنفسزدهی وییوییچو از اون طرف به گوش رسید:《موافقت کردن. افراد بالادست موافقت کردن که ساکنان شهر ام رو تخلیه کنن.》
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت و گفت:《که اینطور.》
وییوییچو که تعجب کرده بود گفت:《...ها؟ چی؟》
وییوییچو پیش از ادامه دادن، لحظهای درنگ کرد، سپس گفت:《ما اساساً فرض میکردیم که شما میخواید بوریاو رو آزمایش کنید، اما افراد بالادست، تقریباً بلافاصله با درخواست ما موافقت کردن. احیانا این بیگناهی اونها رو ثابت نمیکنه؟》
یهجیا به آرومی نفسش رو بیرون داد و گفت:《.....نه.》
وییوییچو که هاج و واج شده بود، پرسید:《چرا؟》
یهجیا گفت:《تخلیهی یه شهر، یه موضوع پیش پا افتاده نیست. نه تنها اقتصادش به طور کامل تعطیل میشه، بلکه مردم هم در وحشت خواهند افتاد و شهرهای اطراف هستن که خطرات و عواقبش رو تحمل خواهند کرد.》
یهجیا پرسید:《به نظر تو برای چنین تصمیم بزرگی فقط به دلیل درخواست یکی از زیردستها، اونها بلافاصله اون رو اجرا میکنن؟》
وییوییچو چند ثانیه سکوت کرد و بعدش جواب داد:《....نه.》
حداقل باید افرادی رو بیرون میفرستادن تا بررسی کنن که آیا اطلاعات، صحت داره یا نه و قبل از تصمیمگیری، باید جلساتی برگزار بشه.
اونها نباید به این سرعت تصمیم بگیرن.
یهجیا به آرومی با حدس خودش ادامه داد:《بوریای کنونی ممکنه که درگیر وضعیت فعلی نباشه، اما اونها قطعا یه چیزی میدونن.》
وییوییچو که نمیتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره پرسید:《پس.....اگر افراد بالادست با درخواست ما موافقت نمیکردن چطور؟》
یهجیا:《اونوقت دو تا احتمال وجود داشت.》
《یکی اینکه این مسائل با سازماندهی مجدد بوریاو عمیقاً از بین رفتن و همهی کسایی که دربارهی اون مورد اطلاع داشتن، یا استعفا دادن یا فوت کردن.»
یهجیا لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
《یا مورد دوم، اینکه اونها عمیقاً در این موضوع دخیل هستن و حتی ممکنه برای اومدن مادر، برنامهریزی کرده باشن.》
در پشت تلفن، فقط نفسهای سطحی وییوییچو شنیده میشد.
مدت طولانیای بعد، به آرومی نفسش رو بیرون داد و با لحنی کمی پیچیده گفت:《اوه...پس گمونم خوشحالم که اونها با درخواست ما موافقت کردن.》
یهجیا سری تکون داد و گفت:《بله. هنوز یه نقطهی عطف هست.》
یهجیا گوشی رو قطع کرد، تلفنش رو کنار گذاشت و به دوردستها نگاه کرد.
خیابونها از دور به هم گره خورده بودن در حالی که هیاهوی موتور ماشینها و صدای صحبتهای مردم به گوش میرسید. خیلی سرزنده به نظر میرسید.
----در این شهر هنوز یه نقطهی عطف وجود داشت.
.
آسمون داشت تاریک میشد.
رئیس بوریاو به آرومی و با خستگی به خونه برگشت.
اون مرد قد بلند قیافهای خسته و کوفته روی صورتش داشت. اگرچه موهاش دیگه داشتن خاکستری میشدن، اما بدنش همچنان خوشاندام بود. زیر چشمهاش حلقههای تیرهای بودن. مشخص بود که مدت زیادیه که استراحت نکرده.
دستش رو بالا آورد و با اثر انگشتش قفل درب رو باز کرد.
رئیس وارد شد.
اما پیش از اینکه بتونه بیش از چند قدم برداره، ناگهان ایستاد.
اتاق روبروش کاملاً سیاه بود.
اما رئیس بنا به دلایلی احساس کرد که تحت نظره. بدنش فوراً مورمور شد و به طور ناخودآگاه لرزید.
فورا دستش رو به سمت کمرش برد، اسلحهای بیرون آورد و به تاریکی روبروش هدف گرفتش.
《بنگ!》
درب پشت سرش بسته شد.
رئیس نتونست جلوی لرزیدنش رو بگیره. در حالی که اسلحه رو محکم گرفته بود و مستحکم به سمت تاریکی جلوش میرفت، در حالی که کمرش صاف بود گفت:
《کی اونجاس؟ بیا بیرون!》
اگرچه صداش خیلی باابهت بود، در درون به شدت ترسیده بود.
از زمانی که دربهای اشباح باز شده بودن، اون با استفاده از انواع مهر و موم اطمینان حاصل کرده بود که عمارتش رو محکم محافظت میکنه بطوری که ورود هر چیزی رو بدون به جا گذاشتن هیچ اثری دشوار میکنه. این واقعا ..... یه جورایی ترسناک بود.
چراغ روی میز به آرومی با دستی باریک و رنگپریده روشن شد. نور به تدریج بخشی از تاریکی اتاق رو از بین برد.
روی مبل تکنفرهی کنار میز، مرد جوانی نشسته بود. فقط نیمی از صورتش توسط نور روشن شده بود، درخششی طلایی هویتِ برازندهش رو برجسته میکرد:《عصر بخیر.》
صدای رئیس، متشنج بود. به آرومی عقب رفت و سعی کرد فاصلهی ایمنی رو با طرف مقابل حفظ کنه:《تو کی هستی؟》
مرد جوان روبروش لبخندی زد و گفت:《مهم نیست من کی هستم.》
بلند شد و بدون عجله نزدیکش شد. هیکل باریکش در تاریکی و روشنایی در هم تنیده شده بود و فشاری ایجاد میکرد که نفسکشیدن رو برای افراد سخت میکرد:
《چیز مهم اینه که شما باید از قبل ازش مطلع باشید.》
ده دقیقه بعد.
رئیس بطور بسته شدهای روی مبل نشست. چهرهش رنگ پریده بود و دانههای ریز عرق از پیشونیش میریختن، در حالی که چشمهاش به چهرهی تار مرد جوان روبروش خیره شده بودن.
اون تمام ترفندهایی رو که در اختیار داشت به کار گرفته بود، اما جدا از اینکه تهدید میکرد یا میخواست معامله کنه، نتونست جلوی اقدامات طرف مقابل رو بگیره.
و حتی پس از مدتها، هیچ حرکتی در بیرون وجود نداشت. واضح بود که انتظار برای نجات گزینهی مناسبی برای اون نبود.
چهرهی اون با نور روشن شده بود، اما طرف مقابل دائماً در تاریکی پنهون میموند. چنین موقعیتی که اون در وضعیت نامساعدی قرار داره، باعث میشد که اون به شدت مضطرب بشه، اما اون کسی بود که با انواع باد و بارون[1] مواجه شده بود، بنابراین تونست از نشون دادن اون احساسات در چهرهش جلوگیری کنه.
آروم پرسید:
《خیله خب، چی میخوای بدونی؟》
صدای بیتفاوت مرد جوان به گوش رسید:《بیش از سی سال پیش، چرا بوریاو سازماندهی مجدد شد؟》
مردمکهای رئیس فوراً منقبض شدن.
انتظار نداشت که سوال اول طرف مقابل به یکی از نقاط حساسش ضربه بزنه.
دندونهاش رو به هم فشار داد و نفسش کمی تندتر شد.
مرد جوان از بالا بهش نگاه کرد و دوباره پرسید:
《شهر ام. چرا تبدیل به یه درب شد؟》
عرق سردی از پیشونیش جاری شد. دونههای بزرگ عرق به آرومی روی گونههاش چکیدن و روی یقهش افتادن.
طرف مقابل به آرومی خم شد. صداش سرد، همچون تیغهای یخی بود:
《..... جسد شیرُو. اون کجاس؟》
رئیس شوکه شده بود، انگار یه شبح دیده. اون به چهرهای که جلوش بود خیره شد، صداش چنان خشن بود که به سختی میشد صدای اصلیش رو شنید.
《ت-تو کی هستی...؟》
یه لحظه بعد، صدای 'کلیکی' شنیده شد و چراغهای اتاق روشن شدن.
مرد جوان لاغر اندامی بدون هیچ پنهانکاریای در مقابلش ایستاده بود، چشمهای کهرباییش بهش نگاه میکردن و هیچ نشونهای از خشم یا شادی درشون دیده نمیشد. لبهای رنگ پریده و باریکش کمی بلند شدن و لبخند کمرنگی رو شکل دادن:
《اسم من یهجیاس.》
چهرهی رئیس فوراً تبدیل به خاکستر شد. وقتی که با چشمهای درشتش به مرد جوان روبروش خیره شد، لبهای رنگ پریدهش کمی لرزیدن.
یهجیا لبخندی زد و گفت:《به نظر میرسه واقعا این اسم رو شنیدی.》
صدای رئیس به آرومیِ یه پشه بود:
《تو...پسر اون زن هستی.》
رئیس در ابتدا آماده بود که تا تهش علیه مردی که روبروش بود بره، اما لحظهای که از هویت اون مرد مطلع شد، به نظر میرسید که تموم بدنش قدرتش رو از دست داده. سپس با ملایمت با خودش زمزمه کرد:
《...چه بدبختیای.》
یهجیا با آرامش بهش نگاه کرد و بی سر و صدا منتظر بود.
مدتی طولانی بعدش رئیس بالاخره خودش رو از افکارش بیرون کشید. چشمهاش رو بلند کرد و به مرد جوانی که روبروش بود نگاه کرد. صداش خیلی ضعیف بود:
《باشه. همه چیز رو بهت میگم.》
دستهایی که کنار یهجیا آویزون بودن، کمی به هم گره شدن.
اما بعدش شنید که طرف مقابل گفت:《اما ..... قبل از اون، میخوام تو رو به ملاقات کسی ببرم.》
رئیس با لبخند تلخی گفت:《نگران نباش، فرار نمیکنم.》
یهجیا محکم بهش نگاه کرد و بعد خم شد. نور سردی در نوک انگشتش میتابید و بعدش طنابهایی که مرد رو بسته بودن، افتادن.
رئیس از جاش بلند شد و آه عمیقی کشید: 《...بریم.》
.
در مرکز فرماندهی بوریاو.
آسانسور به آرومی پایین اومد. اعداد صفحه از -۴ به -۵ تغییر کرد.
چشمهای یهجیا کمی باریک شدن.
هر چی نباشه اون هم کارمند بوریاو بود و قبلاً در سفرهای کاریش اینجا بوده. اگرچه نمیشه گفت ساختار ستاد رو به خوبی میشناسه، اما باز هم درک اولیهای از اون داشت. اما .... اون هرگز نمیدونست که اینجا طبقهی پنجمِ زیرزمینی داره.
این طبقه حتی روی دکمههای آسانسور هم دیده نمیشد. اونها فقط پس از اسکن چشم و اثر انگشت رئیس تونستن بهش دسترسی داشته باشن.
درب آسانسور جلوش باز شد.
یکم دورتر یه دیوار فلزی ضخیم وجود داشت که خیلی با شکوه و سرد به نظر میرسید و در کنارش دربی با فناوری پیشرفته قرار داشت که به طوری ایمن قفل شده بود.
رئیس با تردید به جیشوان که از پشت یهجیا رو دنبال میکرد نگاه کرد.
یهجیا متوجه تردیدش شد و گفت:
《نگران نباش. میشه بهش اعتماد کرد.》
رئیس آهی کشید و دندونهاش رو به هم فشار داد و گفت:《باشه.》
سپس کارتی رو بیرون آورد و اون رو در یکی از اسکنرهای کارت کشید. پس از اسکن چشمها و اثر انگشتش، درب سنگین جلوی اونها به آرومی باز شد.
یهجیا کمی تعجب کرده بود.
در فاصلهای دور راهرویی سرد و متروک بود و اطراف اون میلههای فلزی وجود داشتن. تقریباً شبیه...یه زندان غولپیکر بود.
پس از اینکه رئیس اول وارد شد گفت:《بریم.》
در این لحظه ناگهان آژیرهای بالای سرشون روشن شدن. یه چراغ قرمز روشن شد که نشون میداد خطر نزدیکه.
رئیس با تعجب گفت:《چه اتفاقی افتاده؟》
تصویری ناگهان روی صفحهی تاریکِ روبروش ظاهر شد ... هشدار سطح اس.
صحنههایی از دوربین مدار بستهی بیرون ساختمون ناگهان ظاهر شدن. از دوردستها، ابرهای تیره نزدیکتر میاومدن و موجودات وحشی و وحشتناکی ظاهر شدن که به سمت ساختمون هجوم میآوردن.
بر اساس حضورشون، حداقل باید سه شبح درندهی سطح اس در اونجا وجود داشته باشن.
یهجیا ابروهاش رو در هم گره کرد. قیافهش جدی شد.
چرا؟
اگر اونها اشباح درندهای بودن که توسط مادر فرستاده شده بودن، از کجا میدونستن که اونها اینجا هستن؟
جیشوان چشمهای قرمزش رو بالا برد و به بالای سرش نگاه کرد:《گمونم ... ما اونها رو به اینجا کشوندیم.》
یهجیا غافلگیر شد.
جیشوان گوشهی لبش رو بالا برد و گفت:
《پیوند خونی، یادت میاد؟》
باید به یاد داشت که پیوند بسیار مرموزی بین مادر و نسل مستقیمش وجود داره.
و حالا، مادر داشت احساس اضطراب میکرد.
چشمهای سرخ رنگ جیشوان تیره شدن. برگشت و به سمت آسانسور رفت:《شما دو نفر میتونید اول برید.》
یهجیا:《.......عه.》
《مطمئن باش که من سالم برمیگردم، نگران نباش.》با بسته شدن دربهای آسانسور، جیشوان لبخندی زد و گفت:《هر چی نباشه، گهگه با اومدن من موافقت کرده، مگه نه؟》
یهجیا:《؟؟》
آخه من کِی موافقت کردم؟؟؟
اما پیش از اینکه بتونه چیزی بگه، آسانسورِ جلوش دیگه بسته شده بود.
رئیس جلوتر منتظرش بود.
یهجیا آهسته نفس عمیقی کشید و برگشت و به سمتش رفت:
《.....بریم.》
اون دو پشت سر هم وارد اعماق این طبقه شدن. در این راهروی خالی فقط صدای پا به گوش میرسید.
یه دیوار شفاف بزرگ در انتهای راهرو وجود داشت و درست بعد از اون میلههای فلزی سیاه رنگ و همچنین لایهی دیگهای از محافظ وجود داشت.
در پشت لایهی حفاظتی، پیکرِ هولناک انسانمانندی دیده میشد.
نیمی از اون بدن شبیه ظاهر یه انسان پیر و چروکیده بود. انگار چند صد ساله بود، پوستش همچون میوهای بود که تمام رطوبتش مکیده شده و چشمهاش کدر شده بودن. با این حال، نیمهی دیگهی اون بدن، یه توپِ قرمز رنگ درخشان بود که رگههای آبی و بنفش بیشماری ازش بیرون زده بودن و ریتم ثابتی از ضربان داشت. اونقدر بزرگ بود که تقریباً نیمی از اتاق سلول رو پر کرده بود.
رئیس عینکش رو برداشت و مه رو از روی شیشههاش پاک کرد و گفت:
《این...... سی سال پیش رئیس بوریای پژوهشی و مدیریت رویدادهای ماوراءالطبیعه بود.》
سپس عینکش رو دوباره گذاشت و گفت:《شیشِنگزِه.》
یهجیا با تعجب گفت:《......شی؟》
《بله.》
رئیس سری تکون داد. بعد از مدتی با ناراحتی افزود:
《از نظر نسبت خونی، میشه اون رو پدربزرگ مادری تو دونست.》
[1] - شرایط سخت.
کتابهای تصادفی
