بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 124
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۲۴:
با شنیدن این حرف، مردمکهای یهجیا فورا منقبض شدن.
پدربزرگ مادری؟
پدرِ......مادرم؟
در میون میلههای فولادی سرد یخی، میشد بدن عجیب و دفرمهی پیرمردی رو دید که به اندازهی تعداد دفعات تنفسش تکون میخورد. گوشت قرمز رنگی با درخششی به حالت چرب بودن پوشیده شده بود و بسیار وحشتناک به نظر میرسید.
رئیس در حالی که به نظر درد میکشید، دستش رو دراز کرد و روی دیوار شیشهای سرد فشار داد و گفت: «اون بیش از سی ساله که در این حالت نه مرده و نه زندهس...»
«معمولاً زندگی تا این سن برای انسانها خیلی دشواره، اما اون توپهای گوشتی انگلی بهش اجازه دادن که زندگیش رو کمی طولانیتر کنه.»
یهجیا به پیرمرد نیمهزندهی داخل زندان خیره شد. لبهای رنگ پریده و باریکش به هم گره خورده بودن.
اون پیرمرد ضعیف، چشمهای خاکستری و مهآلودش رو باز کرد و نگاهش به آرومی به یهجیا افتاد.
صورتش کمی تکون خورد و غرِ ضعیفی از گوشهی لبهای چروکیدهش بیرون زد: «...ک...کی...؟»
رئیس دهنش رو برای پاسخ دادن باز کرد اما یهجیا حرفش رو قطع کرد و گفت: «اون چطور اینطوری شد؟»
رئیس کمی تعجب کرد. حالت چهرش کم کمی جدی و دردناک شد. نفس عمیقی کشید و به سختی گفت:
«در واقع سیسال پیش..... درب[1] یهبار باز شد.»
تنفس یهجیا متوقف شد. بلافاصله برگشت و به رئیس نگاه کرد.
درب.... یهبار باز شد؟
منظورش چی بود؟
.
بیرون از مقر فرماندهی بوریاو.
تاریکی غمانگیزی تموم ساختمون مرتفع رو فراگرفته بود و تقریباً با شب درآمیخته شده بود. تاریکی نمیتونست در نور نفوذ کنه و اگر با دقت بهش نگاه بشه، میشه به صورت مبهمی نگاهی اجمالی به چهرههای زشت و هولناک درونش انداخت. درون گردابی که از اشباح و انرژی یین تشکیل شده بود، مقر فرماندهی بوریاو قرار داشت، جوری تنها و شکننده به نظر میرسید که انگار در ثانیهی بعدی بلعیده میشه.
آژیرهای گوشخراش از ساختمون، همچون فریادهای کمکِ ناامیدانه، به صدا دراومدن و نور قرمز رنگی که نشونهی خطر در تاریکی بود، روشن شد.
کارمندهایی که در دفتر مرکزی کار میکردن، وقتی به تاریکی بیرون نگاه میکردن، رنگ از رخسارشون پرید و گفتن:
«اندازهای که... خونده شده[2] چقدره؟»
یکی دیگه گفت: «ق..قابل اندازهگیری نیست!»
حتی با قویترین ردیاب در بوریاو، نشانهگرِ نازک به بالاترین مقداری که میشد ثبت کرد اشاره داشت و حتی به نظر میرسید در تلاشه که بالاتر هم بره.
«زود باشید! برای پشتیبانی تماس بگیرید!»
یکی دیگه از کارمندها در میز پذیرش سر خودش رو با چهرهای خاکستری بالا آورد، در حالی که انگشتهای سرد و سفتش همچنان روی تلفن بود. فقط صدای بوق اشغال از اون طرف به گوش میرسید.
«تماس وصل نمیشه...»
تمامیِ ارتباط با دنیای بیرون کاملاً قطع شده بود. اونها الان در یه وضعیت کاملاً منزوی و درمونده بودن.
ناگهان یه 'ترک' به وجود اومد و یه بازوی رنگ پریده ناگهان از بین ابرهای تیره بیرون اومد و دیوارهای شیشهای رو در هم کوبید. با نیرویی زیاد، سریع و مستقیم به سمت نزدیکترین کسی که به درب ایستاده بود، رفت!
ناخنهای تیزش نور سرد یخی رو تابوندن. به نظر میرسید که به راحتی میتونه از فولاد رد بشه.
چشمهای کارمند از ترس گشاد شدن. اونقدر ترسیده بود که سر جاش سیخ وایستاده بود، در حالی که چشمهای لرزونش دست عظیمی که به سمتش حرکت میکرد رو منعکس میکرد. تقریباً یادش رفته بود چجوری نفس بکشه.
یه ثانیهی بعد، دیواری متشکل از خون ناگهان از روی زمین بلند شد و بیرحمانه دست غولپیکر رو از مچ قطع کرد.
در یه لحظه، خون سیاه بدبویی همه جا رو فرا گرفت.
با یه صدای 'تالاپ'، اون دست غولپیکر محکم روی زمین افتاد و نالهی بلندی از بیرون دیوارهای شیشهای شکسته به گوش رسید.
خون روی صورت رنگ پریدهی کارمند که تمام رنگش رو از دست داده بود جاری شد.
صدای آروم و مغناطیسی متعلق به مردی از پشت سرش به گوش رسید:
«آه، درست به موقع بود.»
همه شوکه شده بودن. بلافاصله برگشتن تا به سمت اون صدا نگاه کنن.
مردی قد بلندی به آرومی از تاریکی بیرون اومد. چهرهش عمیق و مشخص بود و چشمهاش که به قرمزی خون بودن، در سایهها نور عجیبی رو تابوندن. سپس پیش از اینکه نگاهش رو برگردونه، نگاه ملایمی به دستی که هنوز روی زمین تکون میخورد انداخت. انگار فقط به یه تکه غبار بیاهمیت نگاه میکرد:
«اگر واقعاً یه انسان بمیره، نمیتونم بعدا ازش با افتخار برای گهگه تعریف کنم.»
...انسان؟!
دلالت پشت اون حرفها یعنی این مردی که الان اینجاس، انسان نیست؟!
کسی نمیتونست جلوی ترسیدنش رو بگیره. لرزهای وحشتناک روی ستون فقراتشون حس شد.
بلافاصله پس از اون، اندامهای پیچیدهتر و با ظاهری عجیبتر از تاریکی به بیرون پرواز کردن. انگار همین الان از این حادثه عصبانی شده بودن چرا که به شدت به ساختمون حمله کردن.
موجی از خون از پشت سر مرد بلند شد. به حالتی که انگار هوشیاری خودش رو داشت، به سمت اشباح درندهای که سعی میکردن وارد ساختمون بشن، حرکت کرد. فریاد غم و اندوه و صداهایی از تیکهپاره شدن پوست در سالن طنینانداز شد و بوی گندیدگی و بدی فضا رو پر کرد.
جیشوان نگاهی به کارمندان انداخت: «ببینم شماها احیانا نمیخواید برید؟»
انگار همون لحظهای که اون این کلمات رو گفت، بالاخره اونها به خودشون اومدن و بلافاصله از ساختمون خارج شدن.
صرف نظر از اینکه این مرد دوست بود یا دشمن، اول از همه فرار کردن کار درستی به شمار میرفت.
خیلی زود فقط جیشوان در سالن باقی مونده بود. از بین دیوارهای شیشهای شکسته، میشد چهرههای وحشتناک بیرون رو دید:
«جیشوان.....»
صدایی از بین ابرهای تاریک بیرون به گوش رسید. به نظر ترکیبی از چندین صدا بود. کلفت، نازک، خشن، بدخواه، همهی اونها در هم آمیخته شده بودن: «تو هویت خودت رو فراموش کردی؟»
جیشوان به آرومی جلو رفت. دریای خون زیرش بلافاصله پخش شد و از ساختمون بیرون ریخت.
اون ابر بیرون به حالتی که انگار ترسیده بود، عقبنشینی کرد:
«تو.....!»
«هویت؟» جیشوان خندید. وقتی به ابرهای تیرهی جلوش نگاه میکرد، چشمهای قرمزش باریک شد و گفت: «میدونی مادر چه مأموریتی به من داده؟»
ابر تیره: «...... چی؟»
صدای مرد آهسته و شیطنتآمیز و همراه با خودخواهی بود: «برای پیدا کردن ایس.»
لبخند جیشوان عمیقتر شد: «مادر قول داد تا وقتی که اون پیدا بشه، بقیهی کارها به عهدهی منه.»
اون شونههاش رو بالا انداخت و گفت: «ببین. در واقع، به باور من، من از دستوراتش سرپیچی نکردم.»
ابرهای تیرهی بیرون با شدت بیشتری حرکت کردن.
جیشوان قدم به قدم به جلو ادامه داد، دریای خروشان خون زیرش خیلی تهدیدکننده به نظر میرسیدن. با هر قدم، ابرها یه قدم به عقب میرفتن.
اون آهسته گفت: «بابت مادر.....اون خیلی چیزها رو از من مخفی نگه داشته.»
جیشوان با تاسف آهی کشید و گفت:
«باید بگم، به عنوان نسل مستقیمش، خیلی ناراحت شدم.»
----به عبارت دیگه، مادر به جیشوان اعتماد نداشت.
چه پیدا کردن یه قربانی برای اون[3] بود و یا فعال کردن درب در شهر ام، مادر هرگز هیچ کدوم از این برنامهها رو برای جیشوان برملا نکرد.
گویا اون قبلاً متوجه شده بود که این نسل مستقیمش دیگه کاملاً مطیع نیست و شاید برای اینکه طرف مقابل رو آزمایش کنه، اساساً وظایف مهم رو به اشباح درندهی دیگه سپرد و فقط به جیشوان وظیفهی پیدا کردن و تبدیل دادن یهجیا رو داد.
اگرچه جیشوان میدونست که مادر میخواست بازی رو ترک کنه، اما چیزی که نمیدونست این بود که...
دقیقاً مادر چه برنامهای داره.
و همچنین مکان واقعی کلید کجاس.
در حالی که جیشوان جوایز رو اعلام میکرد و همه جا به دنبال ایس میگشت، زیردستهای خودش رو هم به صورت مجزا فرستاده بود تا در مورد زیردستهای اشباح درندهی سطح اس دیگه هم تحقیق کنن، اونها رو شکنجه و بازجویی کردن تا در نهایت اطلاعاتی در مورد شهر ام به دست آوردن.... این میتونست هدف اصلی حملات آینده باشه.
پس از ورود جیشوان به شهر ام، به تدریج متوجه شد که ----
موضوع این نبود که درب توی شهر ام بود، بلکه شهر ام خودش همون درب بود.
بنابراین جیشوان اون گودال یین رو خرید.
اما دیگه خیلی دیر شده بود.
تبدیل شدن گودال دیگه تمام شده بود چرا که به یکی از سنگ بناهای درب تبدیل شده بود.
از اون زمان به بعد، دهانهی[4] درب سنگی شده بود. هیچکس نمیتونست جلوش رو بگیره.
اما به دلیل ماهیت سرکوبگر نسل خونی مادر، جیشوان نتونست چیزی در این مورد فاش کنه.
همونطور که اونها در حال بررسی و جستجوی اعضای بدن بودن، جیشوان به آرومی همهی حقیقت رو فهمید ---- چیزی که مادر بهش نیاز داشت نه تنها یه درب نبود، بلکه یه قربانی هم بود.
در مورد گذشتهی مادر یهجیا، اون فقط چیزهایی رو میدانست که خود یهجیا هم میدونست.
جیشوان با نگاهی به شبح درندهی روبروش لبخندی زد و گفت:
«اساسأ من معتقدم که اون به عنوان یه مادر، کمی بیشتر از من به عنوان پسرش در ایفای نقشش شکست خورده.»
«پس به چه حقی من رو زیر سوال میبری؟»
شبح درندهی روبروش خشمگین شد، اما هیچ کلمهای برای رد کردنش پیدا نکرد. صداهای متعددی از ابرهای تاریک پیشِرو به گوش میرسید: «جیشوان، تو هنوز نمیخوای که راه رو باز کنی؟»
صدای جیشوان سرد و بیتفاوت بود و ردههایی از غرور و پلیدی رو هم به همراه داشت:
«البته که نه.»
پشت سرش، دیواری از خون به آرومی بلند شد: «می خوای وارد بشی؟ برو و امتحان کن.»
.
همزمان.
در طبقه پنجم زیرزمینی مرکز فرماندهی بوریاو.
یهجیا برگشت و به رئیسی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و به آرومی پرسید:
«...چی؟»
در این لحظه پیرمردی که در داخل میلهها به سختی صحبت میکرد ناگهان چشمهاش رو گشاد کرد و گفت: «درب..... نه! زود باش.»
رئیس آهی کشید:
«از اونجایی که شما دیگه میدونید..... بدنش گم شده، پس حتما نماد روی تابوت رو هم دیدید، درسته؟»
یهجیا به آرومی یه 'اوهوم' گفت.
«سی سال پیش از روی حماقت و نادانی، خوده ما انسانها.... یه بار اون درب رو باز کردیم.»
رئیس به دوردستها نگاه کرد و انگار در خاطراتش گم شد.
در اون زمان، بوریاو تازه تاسیس شده بود و همهی اعضاش متکبر و پر از شوق بودن. در اون زمان رئیس؛ شیشنگزه، یه رهبر قدرتمند و باهوش بود. در اون زمان همهی اونها مردم عادی بودن و فقط میتونستن به سلاح گرم و وسایل ویژه برای مقابله با اشباح تکیه کنن.
اما امیال انسان پایانی نداره. با پیشرفت بشریت به مرور زمان، پلیدی ناشی از چنین امیالی ادامه پیدا کرد.
اشباح درنده قویتر و قویتر شدن و انرژی یین در تمام خیابونها و کوچههای شهر جریان پیدا کرد، زندگی انسانهای معمولی رو از بین برد و قربانیان رو یکی پس از دیگری بلعید. نبرد با اشباح سختتر و سختتر میشد و افراد بیشتری قربانی میشدن.
این مورد ادامه داشت..... تا اینکه شیشنگزه یه راه نفوذی پیدا کرد.
امکانی وجود داشت که بشه درب رو به سمت دیگهش باز کرد که تمامی اشباح سطح بی یا بالاتر رو بمکه و زندانی کنه.
اگرچه سخت بود، اما پس از بیش از ده سال تلاش، سرانجام همهی مقدماتش رو به پایان رسوندن.
در مقابل چشمهای بسیاری، درب باز شد.
در واقع، همهی اشباح درندهی سطح بی یا بالاتر از اون، توسط درب بزرگ مکیده شدن.
اما چیزی که اونها نمیدونستن این بود که اون اشباح درنده در اونجا زندانی نشدن و به جای اون..... خورده شدن.
اونها همچنین نمیدونستن که... موجود وحشتناکتری در اون طرف وجود داره.
اون سرچشمهی همه افکار و آرزوهای شیطانی بود، مادر همهی اشباح و هیولاها، وحشتناکترین موجود در شکاف بین واقعیت و نیستی[5].
بنابراین مادر با پیشکشهای گوشت و خون تازه بیدار شد.
خوشبختانه خود درب هم مهار کننده بود. اگرچه درب باز بود، اما به این معنی نبود که مادر میتونه بیرون بیاد.
پس از ناپدید شدن همهی اشباح، تعداد مرگ و میر انسانها همچنان افزایش یافت. در این مرحله، بوریاو متوجه شد که یه چیزی درست نیست -----
و به عنوان کسی که درب رو باز کرده بود، شیشنگزه بهای گزافی رو برای نادانی و حماقتش پرداخت.
[1] - درب بازی.
[2] - اندازهای که توسط دستگاهها برآورد شده.
[3] -مادر.
[4] -ورودی.
[5] -هیچی.
کتابهای تصادفی
