بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 146
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۴۶:
چهرهی یهجیا به آرومی در حومهی شهر ظاهر شد.
از بین سایهی درختان، چشمهاش رو باریک و از دور به شهر نگاه کرد.
شهر رو سلاخی کنید....
سپس انگشتش رو به آرومی بالا برد. انرژی غلیظِ یین آسمون آبی بالای سرش رو از بین برده و ابرهای تیرهی آویزون کمی به سمت شهر حرکت کرده بودن.
ساکنان شهر با ترس به آسمون نگاه کرده و به آسمون غیرعادی خیره شده بودن.
صدای وحشتزدهای به گوش رسید: «چه خبره؟»
«چه اتفاقی داره میافته؟»
زنگ هشدار بوریاو در شهر به صدا دراومد و کارکنان آموزش دیدهی بوریاو به سرعت وارد عمل شدن. اونها سعی میکردن نظم رو به سختی حفظ کرده و در عین حال با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنن.
اونها از تجربهی قبلشون به خوبی میدونستن که بعد از این چه اتفاقی میافته.
شهرِ ام تقریباً به طور کامل ویران و الان به لونهی هیولا تبدیل شده بود و تقریباً برای انسانها غیرممکن بود که واردش بشن. اگه اونها به موقع ساکنان رو تخلیه نمیکردن، احتمالاً همه در اون فاجعه جونشون رو از دست میدادن.
اما این بار... نه اخطاری دریافت کرده بودن و نه اصلا به اونها فرصت واکنش داده شده بود!
تقریباً همهی اعضای دفتر به خوبی میدونستن که در وضعیت خوبی نیستن.
رابط[1] وزوز کرد و صدای وحشت زدهای از اون طرف به گوش رسید: «لبهی شهر[2] توسط ابرهای تیره مسدود شده! خارج شدن ازش غیرممکنه! همهی ردیابها در لحظهی ورود از کار افتادن. راهی برای نفوذ وجود نداره!»
«نمیشه به خارج وصل شد! همهی راههای ارتباطی قطع شدن!»
همه چی تموم شد...
ووسو با چهرهای رنگ پریده روی صندلیش خم شد.
این بار... دیگه واقعا همه چی تموم شد.
زمان کمکم گذشت.
اما کشتاری که اونها انتظار داشتن هرگز اتفاق نیفتاد.
ووسو با تردید سرش رو بلند کرد. در این لحظه صدای کلیک آرومی از پشت سرش به صدا دراومد.
چراغهای بالای سرش روشن شدن.
...هاه؟ یه دقیقه صبر کن!
سپس بلافاصله برگشت و به کارمندی نگاه کرد که بعد از روشن کردن چراغها هنوز داشت دستش رو جمع میکرد. اون کارمند با لکنت گفت: «خ-خورشید غروب کرده بود و من دیدم که اتاق کمی تاریکه واسه همین...»
این عجیبه.
برق قطع نشد؟
ووسو از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره دوید. اوضاع بیرون آشفته بود اما هیچ نشونهای از اشباح درنده وجود نداشت. حتی چراغهای خیابون هنوز روشن بود: «با گروهی که توی شهر هستن تماس بگیرید و وضعیت رو از اونها بپرسید.»
اونها زود یه پاسخ دریافت کردن، اگرچه هنوز خارج شدن از شهر غیرممکن بود، اما هیچ دشمن و تلفاتی وجود نداشت. حتی همهی وسایل ارتباطی در شهر همچنان میتونستن به طور معمولی کار کنن.
حالا دیگه فرمانده واقعا گیج شده بود.
اونجا چه خبر بود؟ آیا این بار این ابرها فقط برای نگه داشتن اونها در شهر اومده بودن؟
از بیرون، میشد ابرهای تاریک وحشتناکی رو دید که نشونههایی از نور مایل به قرمزِ شومی در سراسر شهر گسترده شده بود. فریادهای وحشتناکی که متعلق به انسانها بود از شهر شنیده میشد و بهنظر میرسید که مردمِ داخلش دارن نوعی شکنجهی هولناک رو تجربه میکنن.
داخل خونهای در شهر.
مرد جوانی دستش رو دراز و صدا رو بلند کرد.
تلویزیون روبروش بارها صحنهی جیغِ زن قهرمان فیلمی رو پخش میکرد اما صدا طوری تنظیم شده بود که در خارج از شهر پخش بشه.
دست سیاه کوچولویی که از این فرصت استفاده کرده بود تا بیرون بیاد و هوا بخوره: «...»
«هی، این رویکرد احیانا خیلی سَرسَری نیست؟!؟»
یهجیا نگاهی به دست کوچولو انداخت و سپس به پرتاب کنترل تلوزیون به سمتش ادامه داد و گفت: «درست به موقع اومدی.»
دست سیاه کوچولو: «...ها؟»
یهجیا دستور داد:«چندتا فیلم ترسناک دیگه پیدا کن و همزمان صحنههای جیغ رو پخش کن. باید تغییراتی در ریتم و سرعت ایجاد بشه، دراماتیکش کن[3].»
دست سیاه کوچولو به کنترل در دستش نگاه کرد:
لعنتی، آیا دوباره از من به عنوان نیروی کار ارزون داره استفاده میشه؟
اما... از اونجایی که برای نجات انسانهاس، عیبی نداره.
دست سیاه کوچولو لحظهای به این موضوع فکر کرد و هر چند با اکراه بود، سرانجام تصمیم گرفت به طرف مقابل کمک کنه.
همونطور که بین فیلمها رو نگاه میانداخت، پرسید: «پس، ممکنه به من بگید که چرا این کار رو میکنید؟»
یهجیا چونهش رو در دستش گرفت و به دفترچهای که جلوش باز شده بود نگاه کرد: «میخوام به چیزی پی ببرم.»
این بار، اون فقط داشت از اتفاقی که دفعهی قبل در شهرِ ام افتاده بود، تقلید میکرد: «مسدود کردن همهی راههای ورود و خروج از شهر، قطع هرگونه تماس با دنیای بیرون و تبدیل شدن به زمین بازی برای رها کردن اشباح درنده.»
فقط با انجام این کار میتونن آشکارا از نظارت و کنترل مادر فرار کنن.
و همچنین بهش فرصت میداد تا رمزگشایی دفترچهی یادداشت رو ادامه بده. حس ششمش بهش میگفت که کلید تغییر وضعیت به احتمال زیاد در این دفترچهس.
یهجیا برگشت و به آسمون تاریک بیرون نگاه کرد.
این بار اون یه بار دیگه به جیشوان اعتماد خواهد کرد.
در حومهی شهر.
انفجار و چنشینگیه به آسمون تاریکی که جلوترشون بود نگاه کردن. هر دو ساکت شدن.
انفجار با صدای بلند گفت: «اوم...چه خبره؟»
چنشینگیه: «...»
اون هم جواب این سوال رو نمیدونست.
فردی که در کنار اونها به توپی بسته شده بود، ناله کرد.
انفجار بیادبانه بهش لگد زد: «سر جات بمون.»
مرد روی زمین افتاد و به اطراف تکون خورد، اما قادر به ایستادن نبود: «اممممم!»
انفجار اخمی کرد و گفت: «با این رئیس چیکار کنیم؟»
اونها برای مدتی طولانی از این فرد بازجویی کرده بودن و اساساً از هر روشی که قابل تصور بود استفاده کرده بودن، اما طرف مقابل دهنش رو بسته نگه داشته بود. اونها نتونستن حرفی ازش بیرون بکشن.
بهترین گزینه این بود که اون رو برای یهجیا ببرن، اما یهجیا در حال حاضر در شهر امِ پر از اشباح و هیولا بود و اونها مطمئن نبودن که بتونن بدون سر و صدا در حالی که چنین چمدون بزرگیرو همراهشون میبرن، دزدکی وارد بشن.
نمیشه اون رو آزاد کرد و کشتنش هم حیف بود.
اون مرد تقریبا با اونها گیر کرده بود.
بنابراین اونها برنامهریزی کردن که رئیس رو به جایی که بقیهی بوریاو هست[4] برگردونن و در نزدیکی شهرِ ام پنهون بشن و به دنبال فرصتی برای رفتن به داخل و تماس با ایس باشن.
اما پیش از اینکه بتونن وارد شهر بشن، ابرهایی در پشت سرشون ظاهر شد و اونها رو مهر و موم کرد.
اونها میدونستن که چه اتفاقی قراره بیوفته، اما کاملاً درمونده شده بودن.
انفجار با نگرانی اخم کرد: «چیکار باید بکنیم؟»
صدای فریادهای وحشتناکی که از ابرها میاومد رو میشنید.
چنشینگیه دندونهاش رو به هم فشار داد و آچانگ رو آزاد کرد: «ما فقط میتونیم بجنگیم. هنوز افراد زیادی در این شهر هستن. ما نمیتونیم بذاریم اونها بیهوده بمیرن.»
اما آچانگ پس از بزرگتر شدن به دستورات رئیسش گوش نکرد و فقط به عقب برگشت و در جهت خاصی هیسهیس کرد.
اون دو نفر فوراً به اون سمت نگاه کردن.
دیدن که یه شبح لاغر و نامشخص با چهرهای تار در پشتشون ظاهر شده. از هالهی قویای که ازش بیرون میاومد، به وضوح یه شبح درندهی قدرتمند بود.
...اوضاع داشت پیچیده میشد.
این فکر هم در ذهن انفجار و هم در ذهن چنشینگیه جرقه زد.
رئیسی که در کنارشون دراز کشیده بود در حالی که سعی میکرد به سمت شبح درنده بخزه، ناله میکرد.
این خوب نیست!
انفجار بلافاصله به سمت اون شبح رفت. حالا که طرف مقابل دید که رئیس در دستهای اونهاس، اونها مجبورن که این شبح رو بکشن تا از گزارش این خبر به مادر جلوگیری کنن. اگر اون رو رها کنن، عواقبش غیرقابل تصور خواهد بود.
اما اون شبح سایهای ناگهان فریاد زد: «آهههههه! شما دوتایید!»
اقدامات انفجار متوقف شد.
شبح سایهای: «شما دو نفر، دستیارهای آیه...منظورم ایس هستید، درسته؟»
دستیار و مرض!
پلک انفجار تکون خورد.
اما چنشینگیه جلو رفت و در حالی که عینکش رو بالا میبرد با احتیاط پرسید: «و تو کی هستی؟»
آمی بسیار مشتاقانه پاسخ داد: «من تابع پادشاه هستم! دنبال آیه... یعنی ایس هستید؟ بیاید، بیاید، من هم به همونجا میرم تا یه پیامی از پادشاه منتقل کنم.»
به محض اینکه اینو گفت، به نزدیک شناور شد.
بدن انفجار به طور غریزی منقبض شد اما طرف مقابل اون رو رد کرد و گوشهای از دیوار رو که پوشیده از ابرهای تیره بود بالا برد: «میتونید منو دنبال کنید.»
چنشینگیه و انفجار با هم نگاهی رد و بدل کردن.
اونها رئیسی رو که در حال مبارزه بود، کشیدن و شبح سایهای رو در دیوار تعقیب کردن.
به نظر میرسید نوعی مانع در اطراف طرف مقابل وجود داره که مانع از حملهی ابر بهش میشه.
هر سهتاشون در بین این مه غلیظ به راه افتادن.
چنشینگیه چشمهاش رو کمی باریک کرد و آهسته پرسید:
«در ضمن، چرا به ایس میگی آیه؟ مگه شما اشباح به رتبهبندی خودتون خیلی اهمیت نمیدید؟»
شبح روبرو ناگهان متوقف شد.
دو نفر پشت سرش تعجب کردن. اونها هم برای جلوگیری از برخورد با طرف مقابل... یا عبور کردن از طرف مقابل به سرعت ایستادن.
سپس شبح سایهای رو دیدن که به آرومی به عقب برگشت تا به اونها نگاه کنه.
انگار بالاخره فرصتی برای تخلیهی خودش پیدا کرده بود، سپس با عصبانیت فریاد زد: «اون یه دروغگوی بزرگه!!!!»
چنشینگیه: «.....»
انفجار: «...»
به نظر میرسه که واقعاً همون کسیه که اونها میشناسنش.
یعنی اون حتی این شبح رو هم فریب داده؟
انفجار با خوشحالی گفت: «بیا، بیا، میشنویم!»
انگار بالاخره کسی رو پیدا کرده بود که اون رو درک کرده باشه، سپس چشمهای آمی پر از اشک شدن و گفت: «اون...اون...به احساساتم خیانت کرد!»
چنشینگیه: «؟»
انفجار: «؟»
یه لحظه صبر کن... این درست به نظر نمیرسید.
به نظر میرسید که آمی متوجه شد که این حرفش یکم مبهمه: «نه، اون حرفم ممکنه دقیق نباشه...»
پیش از اینکه اون دو نفر دیگه بتونن نفس راحتی بکشن، شبحِ روبروشون ادامه داد: «کسی که اون به احساساتش خیانت کرد، در واقع پادشاه ما بود...»
چنشینگیه: «؟؟؟»
انفجار: «؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
هااااااه؟؟؟
[1] . بیسیم.
[2] - مرز شهر.
[3] - حالت غمانگیز و اغراقآمیز
[4] - شعبههای دیگه.
کتابهای تصادفی
