فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 145

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

آتیشی که از کنترل خارج شده بود، در یه لحظه ساختمون رو بلعید. سازه‌های چوبی فرو ریختن، دیوارها ترک برداشتن و تیرهای فلزی ذوب شدن و شکلشون تغییر کرد.

تعداد زیادی از مردم از ساختمون گریختن، بدن‌هاشون به ویژه در پس‌زمینه‌ی روشن، واضح و آشکار بود.

چن‌شینگیه به جلو اشاره کرد:《اونجا!》

انفجار شوکه شد:《بینایی تو شگفت‌انگیزه. از این فاصله می‌تونی اون‌ها رو ببینی؟》

چن‌شینگیه:《....》

سپس آهی کشید و گفت:«:《اون شخص تنها کسیه که افرادِ ارتش رزمی ازش محافظت می‌کنن، یکم از عقلت استفاده کن.»

رئیس تحت نظارت اون‌ها به بیرون رفت.

اون خیلی جوان به نظر نمی‌رسید اما هیکل بزرگ و چین و چروک‌های صورتش که گذر زمان رو نشان می‌دادن به اون حالتِ آروم و محکم می‌بخشیدن.

یه نگهبان در کنارش فریاد زد:《رئیس، لباستون...»

رئیس به پشت سرش نگاه کرد. گوشه‌ای از لباسش آتیش گرفته بود. اطرافیانش همه‌ی تلاششون رو ‌کردن تا اون رو خاموش کنن، اما اون لباس به سوختن ادامه داد، بنابراین رئیس چاره‌ای جز اینکه کتش رو بیاره و دور بندازه نداشت.

اون کت به سرعت توسط آتیش بلعیده شد، اما علف‌های زیرش هیچ نشونه‌ای از آسیب رو نمایان نکردن.

رئیس غافلگیر شد.

سرش رو بلند کرد و به صحنه‌ای که در مقابلش بود نگاه کرد. تعداد زیادی از مردم از ساختمون در حال سوختن بیرون اومدن، اما درخت‌هایی که نزدیکش بودن آسیبی ندیدن و به نظر می‌رسید کسی مجروح نشده.

چشم‌هاش ناگهان گشاد شدن.

این اصلا خوب نیست!

این آتیش سوزی تصادفی نبود، بلکه چیزی بود که توسط کسی کنترل می‌شد، درست مثل اون حشراتِ همین الان!

واکنش رئیس بد بود. اون به مردم پشت سرش نگاه کرد و با خشونت دستور داد:《زود باشی...»

اما پیش از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، واکنش افراد مقابلش رو دید که رنگ پریده و ترسیده بودن.

سایه‌ای تیره‌ اون رو پوشوند.

رئیس خشکش زد.

خیلی آهسته برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.

هزارپای غول پیکری که چندین متر طول داشت در نقطه‌ای نامعلوم از زمان پشت سرش ظاهر شده بود. تخم چشم‌های متعدد بدنش به اطراف می‌چرخیدن و مردم حاضر رو از ترس می‌لرزوندن.

رئیس به آرومی عقب نشینی کرد. در حالی که صداش کمی لرزون بود گفت: «《بکشیدش!!! اون حشره‌ی حال بهم زن رو بکشید!!!»

اما فریادهای وحشتناکی از پشت سرش بلند شد.

اون با وحشت به عقب نگاه کرد و تنها اعضای لشکر رزمی که همراهیش می‌کردن رو دید که همه پوشیده از حشرات با اندازه‌های مختلف شده بودن.

《آههههههه!!!! کمک!!!! کمکم کنید!!!!》

رئیس با اضطراب آب دهنش رو قورت داد و به آرومی عقب رفت، اما پیش از اینکه بتونه بیشتر از چند قدم برداره، صدای آروم مردی رو شنید:

《چی گفتی؟》

چن‌شینگیه در حالی که عینکش رو بالا می‌برد به سمتش رفت. در حالی که نور آتیش از عینکش منعکس می‌شد و نگاه چشم‌هاش رو پنهون می‌کرد گفت:《گفتی حال بهم زن؟》

انفجار از گوشه از بدشانسی رئیس خوشحال شد.

احیانا این شبیه این نیست که یه بچه رو درست جلوی مادرش زشت خطاب کنیم؟

انگار قراره الان یکم عذاب بکشه.

《سوخت؟》

زنی با ظاهری ظریف از بین انبوه گوشت بیرون اومد. اندام‌های رنگ پریده‌ش هنوز آغشته به خون تازه بودن جوری که کاملاً وحشتناک به نظر می‌رسیدن.

شبح درنده‌ی روبروش به طرز وحشتناکی می‌لرزید:《ب..بله.》

«آیا هنوز هم می‌شه باهاشون تماس گرفت؟»

وقتی مادر این رو پرسید، به آرومی دستش رو بالا برده بود.

دسته‌ای از شاخک‌های گوشتی از روی زمین ظاهر شدن و با سرعت رعد و برق به سمت انسان وحشت زده‌ای که تلاش می‌کرد فرار کنه، پرتاب شد. بلافاصله دور اون انسان پیچیدن.

اون انسان از شدت درد فریاد زد.

سپس توی هوا بلند شد و بلافاصله پس از اون، شاخک‌هایی که به دورش بسته شده بودن، ناگهان نیروی بیشتری اعمال کردن.

به دنبال صدای پاره شدن چیزی، اون آدم از وسط از هم جدا شد. اندام‌های داخلیش با یه حالت پاشیدگی روی زمین افتادن و زود با بریدگی دست و پا و مقدار زیادی خون همراه شد.

همچون زباله‌ای، سرِ بریده‌ای که هنوز واکنش وحشت‌زده‌ای داشت، دور انداخته شد.

از قبل انبوهی از سرها در اون ناحیه جمع شده بودن.

اعضای بدنی که متعلق به انسان‌ها، هیولاها و حتی اشباح بودن، همه در اونجا جمع شده بودن. اون‌هایی که زیرشون بودن هم از قبل شروع به فاسد شدن کرده بودن، در حالی که بالایی‌ها هنوز تازه بودن. همه‌ی اون‌ها ترس و عذاب رو در چهره‌ی خودشون داشتن.

به دلیل بوی غلیظ خون و انرژی یین در هوا، حتی بدن یه شبح درنده هم پس از مرگش ناپدید نشد.

در اونجا حوضچه‌ی عظیمی از خون وجود داشت که اندام‌های داخلی درش می‌افتادن. اعضای بدن و اندام‌های داخلی در اونجا نیمه‌حل‌شده و به حالت تقریبا مایع تبدیل شده بودن.

زن دستش رو بلند کرد و با انگشتش لکه‌های خون رو از روی صورتش پاک کرد.

سپس دهنش رو باز کرد و زبونی که به نظر نمی‌رسید مثل زبون انسان‌ها باشه، بیرون اومد و اون خون رو وارد دهنش کرد.

شبح درنده‌ی روبروش لرزید:

《ن-نه.》

مادر جلو رفت، خم شد و با دستش که هنوز غرق در خون بود، سر نامنظم طرف مقابل رو مالید:

《فرزندم، تو منو دوست داری، مگه نه؟》

شبح درنده با ترس سری تکون داد.

《پس، حاضری برای من هر کاری بکنی، درسته؟》

بدن شبح درنده به شدت می‌لرزید. همه‌ی چشم‌های روی بدنش می‌لرزیدن و به طور غریزی می‌خواست فرار کنه اما کنترلی روی بدنش نداشت.

به آرومی و سفتی سری تکون داد.

لبخندِ ملایم، روی صورت زن بزرگتر شد:《بچه‌ی خوب.》

یه لحظه بعد، شاخک‌های گوشتی بیشماری پشت سر زن ظاهر شدن و شبح رو سوراخ کردن. در حالی که از درد فریاد می‌زد، از وسط جدا شد و سرش پیچ خورد و به گوشه‌ای پرتاب شد. همه‌ی اجزای قابل استفاده‌ی بدنش در حوضچه‌ی چسبنده‌ی خونی که تیره‌تر از قبل شده بود، انداخته شدن.

اون مکان دوباره در سکوت مرگباری فرو رفت

مادر سرش رو بلند کرد و از دور اشاره کرد.

یه شبح درنده‌ی دیگه با ترس در مقابلش زانو زد و گفت:《ل..لطفا دستوراتتون رو به من بدید.》

بدن ژله‌مانندش می‌لرزید در حالی که هر چهار یا پنج صورتش با ترس به زمین خیره شده بودن. می‌ترسید اگه به بالا نگاه کنه، در همون وضعیت شبح قبلی قرار بگیره.

مادر به لبه‌ی استخر رفت و با پاهاش به آرومی اندامی رو که کاملاً در آب فرو نرفته بودن فشار داد و گفت:《وضعیت چشمه‌های زیرزمینی چجوریه؟》

《ا..الان دیگه به مقدار مورد نیاز رسیده.》

زن سری تکون داد و با صدای ملایمی بهش گفت::«《همه رو به این استخر هدایت کنید.»

سپس چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:《در مورد بوریاو ..... تو مسئول حفظ ارتباط با اون‌ها خواهی بود.》

شبح درنده بدنش رو پایین آورد. در حالی که بدن ژله مانندش می‌لرزید و دندون‌هاش به هم می‌خوردن گفت:

《چ...چشم!》

مادر چشم‌هاش رو پایین انداخت و به انبوه اجساد نگاه کرد:

《تو که نمی‌خوای به سرنوشت اون‌ها دچار بشی، مگه نه؟》

شبح درنده سرش رو حتی پایین‌تر خم کرد:《م..متوجهم.》

《برو.》

بدن ژله‌مانندش ناپدید شد.

مادر برگشت و به حوضچه‌ی قرمز تیره‌ی پشت سرش نگاه کرد و چشم‌هاش رو کمی باریک کرد.

اون در حال حاضر قادر به تعیین منشاء اون آتیش سوزی و یا مکان طرف مقابل نیست.

اما...در هر صورت، همه چیز باید طبق برنامه پیش بره.

مادر لبخند ملایمی زد. توده‌ی بزرگی در زیر زمین حرکت کرد و باعث شد که زمین شکافته بشه. شاخک‌های قرمز رنگ و گوشتی به آرومی در زیر زمین چرخیدن و به نظر می‌رسید که دارن به آرومی همه‌ی زندگی موجود در این مکان رو از بین می‌برن.

آسمون بالا‌ی سرشون هنوز پوشیده از ابرهای تیره و پر از انرژی شبحی بود. ابرهای تیره همچون هیولایی هوشیار، آسمون آبی رو فراگرفته و اون رو برای همیشه تاریک کرده بودن.

در زیر سایه‌ها، خنده‌های دیوانه‌وار متعلق به اشباح درنده طنین‌انداز شدن.

مادر در حالی که با بی‌تفاوتی فکر می‌کرد، خون باقی مونده‌ی رو از انگشت‌هاش رو لیس می‌زد.

شاید .... فرزند‌هاش بتونن یه کار دیگه هم براش انجام بدن پیش از اینکه برگردن و بخشی از وجودش بشن.

.

در یه اتاق تاریک، کاغذهای پر از نوشته روی زمین پخش شده بودن. برخی از اون‌ها چروکیده و شبیه برگ‌های خشک‌شده‌ی پاییزی شده بودن.

یه‌جیا چنگش رو روی صورت طرف مقابل شل کرد.

اون می‌خواست عقب نشینی کنه اما طرف مقابل یقه‌ش رو گرفت و برعکس اون رو بیشتر نزدیک کرد.

چشم‌های جی‌شوان نیمه باریک شده بودن. چشم‌های قرمز رنگش که زیر مژه‌های پرپشتش پنهون شده بودن، میل شدیدی رو در خودشون داشتن، انگار می‌خواستن طرف مقابل رو ببلعن.

اما حرکاتش به شدت ملایم بودن.

---- جی‌شوان ..... خیلی سریع اون کارها رو یاد گرفت.

این فکر زودگذر در ذهن پر هرج و مرج یه‌جیا پرواز کرد.

طرف مقابل خیلی سریع بر همه‌ی اعمال و جزئیات تسلط پیدا کرده بود و حتی تونسته بود اون رو چندین سطح هم بالا ببره. یه‌جیا حس می‌کرد جی‌شوان مانند یک حیوان است.

......این خوب نیست.

دست‌هایی که روی شونه‌های جی‌شوان رو فشار می‌دادن به آرومی سفت شدن و لباس طرف مقابل رو چروک کردن.

خیلی زود، یه‌جیا احساس کرد که قدرتش رو از دست داده. انگار تموم استخون‌های درونش کَنده شده بودن چرا که احساس می‌کرد که داره روی پنبه پا می‌گذاره.

انگار اینبار اون‌ها کمی زیاده‌روی کرده بودن.

یه‌جیا این فکر رو کرد.

شاید به این دلیل بود که اون یه شبح درنده شده بود، چراکه جنبه‌ی عقلانیش نسبت به زمانی که انسان بود بسیار ضعیف‌تر شده و راحت‌تر تحت تأثیر غرایز و امیالش قرار می‌گرفت ----

درست مثل زمانی که اون همین الان ابتکار عمل رو به دست گرفت[1]...

و حالا یه‌جیا داشت از کارهاش پشیمون می‌شد.

به شونه‌های طرف مقابل فشار داد و به زور گفت:

«د..دیگه کافیه.»

اما حرف‌هاش به سرعت توسط طرف مقابل بلعیده شدن.

در حالی که یه طرف سعی می‌کرد عقب نشینی کنه، طرف دیگه به تعقیبش ادامه می‌داد. با حیله‌گری بهکارش ادامه داد و مانع از تموم شدن حرف‌هاش شد. دست‌هاش دور کمر یه‌جیا مثل یه مار سرد یخی سفت شدن و فاصله‌ی بین این دو رو از بین بردن.

ذهن یه‌جیا بهم ریخته بود، اما به طور غریزی می‌تونست خطری که در زیر آب ساکن در کمین بود رو احساس کنه.

اون با عجله عقب رفت اما در نهایت از روی مبل واژگون شد.

با این تلوتلو خوردن، یه‌جیا تونست از چنگ طرف مقابل رها بشه.

چشم‌های قرمز رنگ مرد جوان کمی مه‌آلود بودن. لکه‌های خونی روی لب‌های محکمِ بسته‌ش بودن و پوست رنگ پریده‌ش به رنگ صورتی روشنی دراومده بود.

صداش کمی خشن بود. اگرچه اون عمداً با لحن سردی صحبت کرده بود، اما به اندازه‌ی کافی تحمیل کننده نبود:

《کافیت بود؟》

جی‌شوان چشم‌هاش رو بالا برد، نگاهش روی صورت طرف مقابل افتاد. حریصانه همه‌ی تغییرات ظریف صورت طرف مقابل رو پذیرفت.

صداش آهسته و خشن بود:

《گه‌گه، خوب بودم؟》

یه‌جیا نمی‌تونست در پاسخ به اون حرف چیزی بگه. گوش‌هاش فوراً به رنگ قرمز روشنی در اومده بودن. مدتی نمی‌دونست چه جوابی بهش بده.

پس از مدتی طولانی، یه کلمه رو به زور گفت:

《از اینجا برو.》

جی‌شوان نه تنها اونجا رو ترک نکرد، بلکه نزدیکتر هم شد.

یه بار دیگه دستش رو به دور کمر طرف مقابل حلقه کرد. از روی پیراهن یه‌جیا، می‌تونست کمر صاف و محکم او رو احساس کنه.

جی‌شوان خم شد و با عشوه و لبخندی بر لب‌هاش گفت:

《گه‌گه، کمی بیشتر به من یاد بده.》

سپس دستش را دور کمر او گذاشت و گفت:

《------من شاگرد خوبی خواهم بود.》

[1] - وقتی که خودش جی‌شوان رو بوس کرد.

کتاب‌های تصادفی