بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 149
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
انفجار و چن شینگیه بلافاصله آن اطلاعات وحشتناکی را ... که در مسیرشان به اینجا شنیده و به دست آورده بودند را، به یاد آوردند.
صورتشان کمی درهم و به حالات عجیبی تبدیل شد.
یهجیا متوجه این تغییر در آنها نشد.
کمی فکر کرد و گفت: «بهش بگو همونجا بمونه، برای جلوگیری از شَکِ مادر، فعلاً نباید بیاد دنبالم.»
واکنش آن دو نفر دیگر حتی بیشتر غیرقابل وصف شد.
آمی با خوشحالی پاسخ داد: «باشه.» و در هوا پراکنده شد.
یهجیا برگشت و به آن دو نفر دیگر نگاه کرد: «شما دو نفر.....»
سپس از واکنش عجیب آنها تعجب کرد و پرسید: «چی شده؟»
انفجار و چن شینگیه: «هی..هیچ چی.»
_____
"ما فقط شایعاتی در مورد رابطهی عشق و نفرت بین تو و پادشاه اشباح در مسیرمون به اینجا شنیدیم.
که خیلی هم تأثیرگذار بود."
یهجیا پیش از رد شدن از این موضوع، لحظهای مشکوک به آن دو نفر نگاه کرد.
واکنش او بهتر شد: «من میدونم چه جوری جلوی مادر رو بگیرم.»
چن شینگیه و انفجار غافلگیر شدند. با ناباوري پرسيدن: «چ..چي؟»
یهجیا سرش را تکان داد و به دفترچه و انبوهِ کاغذهای اطرافش اشاره کرد و گفت: «همه رو رمزگشایی کردم.»
چشمهای انفجار برق زدن: «و..واقعاً پاسخی برای این مشکل وجود داره؟!»
اگرچه او مشتاقانه منتظر این نتیجه بود، اما این دفترچهای بود که کسی نمیداند چند سال پیش نوشته شده. او نمیتوانست زیادی امیدوار باشد.
یهجیا به او پاسخ مثبت داد: «آره.»
چن شینگیه: «راهش چیه؟»
یهجیا به آرامی روی جلد دفترچه یادداشت را با انگشتانش مالید و گفت: «تنها در صورتی که در دنیای واقعی پلیدی کافی وجود داشته باشه، میشه مادر رو از طرف دیگه رها کرد.» سپس ادامه داد: «پس کاری که من میخوام انجام بدم اینه که به موضوع از ریشه رسیدگی کنم و شرایط اولیهای که به طرف مقابل اجازه میده وارد دنیای واقعی بشه رو از بین ببرم.»
انفجار اخم کرد: «اما من این پلیدی رو با چشمهای خودم دیدم... اون یه مایع چسبناک و سیاهرنگِ که حاوی بوی بد و ناپاکیه. این مایعی بود که میتونست تقریباً هر چیزی رو در جهان آلوده کنه.
حتی اشباح درنده هم جرئت نزدیک شدن به اون رو نداشتن. زمانی که اون رو لمس کنن، ذهنشون فوراً ناپاک میشه.»
یهجیا لبخند ملایمی زد و گفت: «نگران نباش.»
«من راهی برای تطهیر پلیدی دارم.»
انفجار و چن شینگیه: «!!!»
صدای یهجیا پیش از اینکه خیلی هیجانزده شوند، مداخله کرد: «با این حال، من به کمک شما نیاز دارم.»
انفجار به نشانهی اطمینان دستی به سینهاش زد: «مشکلی نیست! صحبت کن، چی نیازی داری؟»
یهجیا چشمهایش را کمی باریک کرد، چشمهای قرمز رنگش در تاریکی برق میزدند: «به عبارت دقیقتر، به کمک بوریاو نیاز دارم.»
سپس کمی مکث کرد و گفت: «هر چه زودتر بهتر.»
... آنها باید این کار را پیش از شروع برنامههای مادر انجام بدهند.
پس از خروج انفجار و چن شینگیه، دست سیاه کوچولو هم به دامنهی شبحی برگشت تا به مرتبسازی کلیپهای فیلمهای ترسناک و پخش مجدد آنها ادامه بدهد.
فقط یهجیا در اتاق مانده بود.
آسمان بیرون کسلکننده و تاریک بود، با ابرهای تیرهی غلیظی که آسمان را پوشانده بودند. در زیر نورهای سوسو زنندهی خیابان، خیابانهای خالی را میشد به طور مبهم تشخیص داد. تقریباً غیرممکن بود که زمان روز را بر اساس ظاهر آسمان تشخیص داد.
یهجیا نگاهش را از آسمان برداشت.
تکههای کاغذی که گوشهی اتاق را پر کرده بودند با بادی که از پنجره وارد شد، پراکنده و برخی از آنها در کنار پای یهجیا متوقف شدند.
سپس یهجیا مکثی کرد، خم شد و یکی از آنها را برداشت.
نوشتهی روی آن به هم ریخته بود. تقریباً هیچ کسی جز او نمیتونست آن را بخوانذ.
یهجیا دقیقاً میدانست روی آن چه نوشته شده بود.
این در مورد پلیدی بود.
در دنیای واقعی، به طور معمول مقدار مشخصی از پلیدی وجود دارد. هر چه مرگهای غمانگیز بیشتر باشند، بدخواهیها بیشتر میشوند. اما با گذشت زمان و حفظ تعادل پایدار، این بدخواهی به انباشته شدن ادامه نمیدهد.
اگر یک شبح درنده بخواهد در برابر گذشت زمان مقاومت کند، باید به بلعیدن اشباح دیگر ادامه دهد تا کینهتوزی در بدنش جمع شود.
در نتیجه، به تدریج دلیلهای زندگیاش را از دست میدهد و تبدیل به یک روحِ شیطانی میشود که عقل و هدفش را، که امیدوار بودن به از بین رفتن انسانها است، را از دست میدهد.
پلیدیای که مصرف میکند، در نهایت همراه با مرگش ناپدید میکند. و مقدار پلیدیای که در هنگام کشته شدنش ایجاد میشود، به اندازهی مقداریست که هنگام از بین رفتن یک روح عادی ایجاد میشود.
بنابراین، عمل اشباح که متقابلاً همدیگر را میبلعند، راهی برای کنترل میزان بدخواهی در جهان است.
و دخالت بوریاو این چرخه را کاملاً مختل کرده بود.
پلیدی فقط چیزی نیست که به طور مصنوعی تولید بشود. مهمتر از آن، پلیدی بدون روح نمیتواند توسط یک شبح درنده از بین برود، بنابراین فقط در زمین فرو میرود و در آنجا به انباشته شدن ادامه میدهد و در نهایت به یک چشمه تبدیل میشود.
در واقع، یهجیا همین الان دروغ گفته بود.
روش او تطهیر پلیدی نبود.
در عوض .... قرار بود یک قربانی جدید برایش پیدا کند و سپس اجازه بدهد دوباره وارد چرخهی طبیعی شود.
یهجیا دستش را بلند کرد و با بیرون اومدن تیغهای از نوک انگشتش نور سردی تابیده شد. چشمهای قرمز رنگ خودش را دید که روی سطحش منعکس شده بودن و بیصدا به او نگاه میکردن.
آن چشمها آرام بودند، انگار از قبل تصمیمش را گرفته بود.
او تبدیل به قربانی خواهد شد.
یهجیا دستش را بلند کرد و روی سینهی سردِ یخیش گذاشت. زیر آن سینهی ساکت، میتوانست احساس کند که توپ گوشتی مادر همچنان انرژی آزاد میکند --- او در واقع فقط به طور موقت به یک شبح درنده تبدیل شده بود. آن توپ گوشتی به شدت در انرژی یین جیشوان پوشانده شده بود تا این اطمینان حاصل شود که فرآیند تبدیل یهجیا، بتواند معکوس بشود.
بنابراین، زمانی که آن توپ از گوشت خارج شود، او میتواند به یک انسان ضعیف تبدیل بشود، جوری که وقتی به مغز یا قلبش شلیک شود، به راحتی میتواند بمیرد.
و توانایی یهجیا در مصرف کردن بود. بنابراین حتی اگر او یک قربانی میشد، بلافاصله نمیمُرد.
هیچکس به اندازهی او برای این نقش مناسب نبود.
......و بنابراین، جیشوان هرگز نباید از این نقشهاش مطلع شود. او نباید به آن نزدیک و درگیر شود.
یهجیا فقط نگران این نبود که طرف مقابل برنامههایش را مختل کند.
بلکه علاوه بر این چیز دیگری هم بود.....
این دلیل، عمیقاً پنهان بود که حتی خود او هم حاضر به اعترافش نبود.
یهجیا دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.
آسمان ابری بود و نوری در آن دیده نمیشد.
لایههای ضخیم ابرهای تیره در چشمهایش منعکس شدند. با اینکه حالت خاصی در چهرهاش دیده نمیشد، کمی غمگین به نظر میرسید.
.....بالاخره هنوز کمی احساس غم میکرد.
اما خوشبختانه او از شبح سایهای خواسته بود تا به جیشوان در انتقالِ آن پیام کمک کند.
یهجیا چشمهایش را پایین انداخت و نفس راحتی کشید ... حداقل جیشوان خوب به حرف او گوش میدهد. احتمالاً به این زودیها نمیآید که برنامههای او را به هم بزند.
ناگهان...
صدای آهسته و مغناطیسی متعلق به مردی از پشت سرش بلند شد: «چرا آه میکشی؟» اینن صدا آنقدر آشنا بود که تقریباً فکر میکرد که صدا را تصور کرده.
یهجیا تعجب کرد.
با تعجب به عقب نگاه کرد.
----- مردی را دید که نباید اینجا باشد و جلوی در ایستاده و انگار مستقیماً از ذهن یهجیا بیرون آمده بود.
یهجیا: «....»
جیشوان نزدیکتر شد. نادیده گرفتن حضور هیکل بلندش تقریباً غیرممکن بود. نمیشد اشتباه تصور کرد که خیالاتش است.
جیشوان پرسشگرانه به مرد جوان نه چندان دور نگاه کرد، در حالی که چشمهای قرمز رنگ او نگاه متعجب فرد مقابلش را منعکس میکردند:
«چی شده؟ تو از دیدن من اینقدر تعجب کردی؟»
یهجیا: «.....»
خودت چی فکر میکنی؟؟
سپس بدون واکنش خاصی به طرف مقابل نگاه کرد، تقریباً جوری که داشت به خودِ زندگی هم شَک میکرد.
این پسره هیچ توانایی خاصی نداره، مگه نه؟
….او زیادی ترسناک بود!
کتابهای تصادفی

