فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 150

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یه‌جیا واکنش خاصی نداشت: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟»

جی‌شوان با نگاهی عصبانی جلو رفت و گفت: «چرا؟ گِه‌گِه، تو دوست نداری که من رو ببینی؟»

از آنجایی که جی‌شوان داشت کمی نزدیک می‌شد، یه‌جیا مجبور شد دستش را دراز کند و روی شانه‌ی طرف مقابل فشار بیاورد: «هی... زیاد نزدیک نشو.»

با این حال جی‌شوان به نظر می‌رسید که دیگر با کارهای یه‌جیا آشنایی پیدا کرده بود.

او از این لحظه استفاده کرد و مچ سرد مرد جوان را گرفت و او را به خودش نزدیکتر کرد.

فاصله‌ی بین این دو فوراً کوتاه شد.

یه‌جیا به سختی گفت: «یه دقیقه صبر کن ببینم... تو آمی رو ملاقات نکردی؟»

جی‌شوان دستش را دور کمر طرف مقابل حلقه کرد و بی‌شرمانه به او نزدیک شد و چانه‌اش را روی شانه‌ی او فرو کرد: «نه. به محض رفتن اون شبح سایه‌ای اومدم تا تو رو پیدا کنم.»

یه‌جیا: «....»

نفس عمیقی کشید و پرسید: «پس چه فایده‌ای داره که آمی رو بفرستیم تا پیام منتقل کنیم؟»

چه مجموعه‌ی اقداماتِ فوق‌العاده خسته کننده‌ای!

جی‌شوان همچنان مثل آدامس به طرف مقابل چسبیده بود. او با صدای کمی خفه‌اش جواب داد: «بلافاصله بعد از اینکه این دستور رو بهش دادم پشیمون شدم.»

سپس صورتش را در گردن یه‌جیا فرو کرد و بوی ملایم طرف مقابل را استشمام کرد: «نمی‌خوام از گه‌گه جدا بشم. می‌خوام ببینمت.»

هر ثانیه و هر لحظه بعد از جدایی، تمام سلول‌های بدنش این را فریاد می‌زدند.

می‌خوام ببینمت!

چشم‌های یه‌جیا لحظه‌ای مکث کرد. او سپس نگاهش را به جای دیگه‌ای معطوف کرد و با آرامش گفت: «مادر مشکوک می‌شه.»

«قصد اصلی مادر این بود که ما رو از هم جدا کنه تا بتونه کنترل بهتری داشته باشه. من در حال حاضر تموم این شهر رو ازش پنهون کردم و دیگه زیر نظرش نیستم، اما اگر تو...» سپس دستش را روی شانه‌ی طرف مقابل گذاشت: «پیش از اینکه مادر بو ببره، برگرد.»

مشت جی‌شوان محکم شد: «بذار یکم دیگه بغلت کنم.»

یه‌جیا: «نه.»

مردی که محکم به کمرش چسبیده بود ناگهان اندازه‌اش کوچک شد. یه‌جیا تعجب کرد. پیش از اینکه به خودش بیاید، طرف مقابل به یک بچه‌ی یازده، دوازده ساله تبدیل شده بود. او به طرز ماهرانه‌ای خودش را در آغوش یه‌جیا فرو کرد و با هر دو دست و پایش به او چسبید:«فقط یکم بیشتر.»

زبان یه‌جیا بند آمده بود. خط دیدش ناخواسته به سمت مبل اتاق رفت.

تیکه کاغذی که قبلاً برداشته بود همچنان همان­جا بود و لبه‌ی کاغذ هنوز آثاری از اینکه یه‌جیا قبلاً آن را در دست گرفته بود داشت. نوشته‌های درهمِ روی کاغذ در اتاق تاریک کمی نامشخص به نظر می‌رسیدند.

چشم‌های یه‌جیا کمی تیره شدند.

دستش را بلند کرد، دور جی‌شوان پیچید و کمی به پهلو چرخید تا کاغذ پر از نوشته را به طرز ماهرانه‌ای مسدود کند:

«..... پس فقط یکم بیشتر.»

جی‌شوان از آغوش یه‌جیا به بالا نگاه کرد، چشم‌های قرمز رنگش که شبیه خون بودن، در تاریکی می‌درخشیدند. سپس پرسید: «این بار پاداشی هست؟»

یه‌جیا مکث کرد. سپس سرش را پایین انداخت و سریع به پیشانی پسر جوان یک تلنگر زد و گفت: «این کافیه؟»

جی‌شوان: «این یکی با دفعه‌ی قبل متفاوته.»

یه‌جیا: «.....»

دیگه داری زیاده‌روی می‌کنی­ها!

سپس گوشه‌های لبش تکان خوردند. انگشت‌هایش را حلقه کرد و با کمی قدرت به پیشانی طرف مقابل کوبید:

«وقت تموم شد. بذار برم و لباس‌هام رو عوض کنم.»

همانطور که انتظار می‌رفت، جی‌شوان فقط به طور انتخابی به دستوراتی گوش می‌داد که برای خودش مفید بودند.

و بنابراین، مدت زیادی طول کشید تا یه‌جیا بالاخره جی‌شوانی که ناگهان از خودش بزرگتر شده بود را از خودش جدا کند.

در حالی که نفس‌نفس می‌زد و موهایش کمی به هم ریخته شده بود، با بی‌حوصلگی جی‌شوان را از خودش دور کرد و گفت: «برگرد!»

جی‌شوان به چهارچوب در چسبید و در حالی که چشم‌هایش را مثل توله­سگ­ها گرد کرده بود، به طرف مقابل نگاه کرد و گفت: «فقط یکم..... گه‌گه......»

یه‌جیا آهی کشید: «قرار نیست که بعد از تموم شدن همه چیز، زمانی برای این کار وجود نداشته باشه[1]

جی‌شوان چشم‌هایش را پایین انداخت. ظاهر بازیگوش اولیه‌اش با یک واکنش جدی جایگزین شد: «پس این یه قوله؟»

یه‌جیا: «....چی؟»

چهره‌ی واضح این مرد در سایه‌هایی از نور کم، فرورفته بود.

یه‌جیا تقریباً وزن و حرارت را در چشم‌های جی‌شوان احساس کرد. انگار تمام احساساتش را روی او ریخت و آنقدر داغ بود که سوخت.

صدایش آهسته و ملایم همچون زمزمه‌ی یک عاشق بود.

جی‌شوان: «بعد از اینکه همه چیز تموم بشه!»

یه‌جیا مدت زیادی ساکت بود.

مرد جوان همچون مجسمه‌ای ساکت در تاریکی پوشیده شده بود. نه نفس می‌کشید و نه حرکت می‌کرد، انگار همچون چیزی بود که زندگی نداشت.

مدتی طولانی بعد از آن.

یه‌جیا: «....بله.»

جی‌شوان بی‌سر و صدا موافقت کرد.

پس از اعطای 'پاداش'، یه‌جیا‏ توانست طرف مقابل را بفرستد برود.

یه‌جیا گوشه‌ی لبش را لمس کرد.

خونریزی داشت‌.

انگشتش به آرامی زخم را مالید و آن زخم بلافاصله ناپدید شد.

حتی پس از آخرین بار، نحوه‌ی بوسیدن طرف مقابل هنوز بهبود پیدا نکرده بود. آن نیش‌های تیز، لب‌هایش را بریده و طعم خون را در دهانش پدید آورده بودن.

مگه اون سگه؟

یه‌جیا ابروهایش را در هم گره کرد.

سپس احساس درد عجیبی از زخمِ سینه‌اش گسترش پیدا کرد، شاید به این دلیل بود که هنوز مقداری از انرژی طرف مقابل در سینه‌اش بود.

یه‌جیا کمی در فکر فرو رفته بود.

ناگهان آن روزِ پس از هرج­ومرج اشباح را به­ یاد آورد. در راهرو، طرف مقابل دکمه‌های پیراهنش را باز کرده بود تا جای زخم روی سینه‌اش را نمایان کند. فقط دیدن جای زخم روی پوست رنگ­پریده­ا‌ش به اندازه‌ی کافی کلی نگران کننده بود.

و حالا.........

یه‌جیا لحظه‌ای را به یاد آورد که دست طرف مقابل، سینه‌اش را سوراخ کرد.

خیلی درد نداشت و در عوض، بسیار سرد بود، بسیار شبیه باد سردی بود که از او می‌وزید. عصب‌هایش به وضوح تک‌تک حرکات کوچک انگشت‌هایش را حس می‌کردند.

بلافاصله بعدش، او در درد تبدیل شدن به یک شبح غرق شد.

یه‌جیا متوجه شد که در مدت زمان نامعلومی دستش را برای لمس زخم روی سینه‌اش، حرکت داده بود.

خنده‌ای بلند سر داد، اما شادی زیادی در صدایش نبود.

یه‌جیا دفترچه‌ی یادداشت را کنار گذاشت و سپس خم شد تا تکه‌های کاغذ پراکنده را بردارد.

داشت آنها را در حالی که به خاکستر تبدیل و در هوا پراکنده می‌شدن، تماشا می‌کرد.

اتاق هنوز بوی دود می‌داد، اما چیزی به جز او وجود نداشت.

در همین لحظه تلفنش زنگ خورد.

یه‌جیا جواب داد.

صدای کمی هیجان‌زده‌ی انفجار از پشت گوشی به گوش رسید: «کار بوریاو ردیف شده.»

خیلی هم خوب.

پس در این صورت، برنامه‌های یه‌جیا الان می‌تواند ادامه پیدا کند.

یه‌جیا برگشت تا برود. او خیلی سریع ناپدید شد و اتاق به حالتی که انگار هرگز کسی در آن نبوده برگشت.

«اول از همه، ما باید اطمینان حاصل کنیم که مادر نمی‌تونه به شهر ام برگرده.»

یه‌جیا گفت: «من از دامنه‌ی شبحیم استفاده خواهم کرد تا شما رو به مکانی که مادر قصد داره در رو باز کنه، بفرستم.» سپس همانطور که به نقطه‌ای از نقشه اشاره می‌کرد، گفت: «اون دویست­هزار روح، به اونجا فرستاده خواهند شد. زیردست‌های جی‌شوان این رو تأیید کردن. از وسایل ضبط شده‌ی پایتخت استفاده کنید و همه‌ی تلاشتون رو بکنید که ازشون دور بمونید.»

انگشت رنگ­پریده‌ی مرد جوان به نقطه‌ی دیگر نه چندان دوری از شهر ام حرکت کرد: «و من اینجا خواهم بود.»

از زمانی که در برای اولین بار در شهر ام‏ باز شد، همه‌ی پلیدی‌هایی که در طول این سال‌ها به طور طبیعی و مصنوعی انباشته شده بودند، باید در آنجا جمع شده باشند.

همان اصلِ چاله‌های یین را داشت! انرژی یین و پلیدی همگی در نقاط پایین‌تر جمع می‌شوند.

به همین دلیل بود که مادر در زیر شهر ام حفاری می‌کرد. اما در دوم را نمی‌شود در جایی که در اول باز شد، باز کرد. بنابراین مادر چاره‌ای نداشت جز اینکه پلیدی را به جایی که قصد دارد در دوم را باز کند، منحرف نماید. یه‌جیا می‌خواست از این اختلاف زمانی استفاده کند تا پلیدی را پیش از اینکه از شهر ام خارج بشود، 'پاک کند'.

یه‌جیا گفت: «خیلی ساده‌س، درسته؟» سپس دستش را عقب کشید و به چشم‌های درشت و اشک‌آلود ووسو نگاه کرد.

یه‌جیا: «!!!!»

آن مرد میانسالِ ریشو با چشم‌هایی اشک‌آلود گریه کرد: «برادر یه!!!!»

یه‌جیا: «!!!!!»

ووسو به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود. مثل یک دختر کوچولو گریه کرد: «پ...پس شما واقعاً ما رو ول نکرده بودید!!! عااااا.... من رو در حد مرگ ترسوندید....»

یه‌جیا: «......»

سپس یه‌جیا با خونسردی به بقیه‌ی افراد اتاق نگاه کرد: «همه متوجه شدن؟»

ووسو: «؟؟، چرا من رو نادیده می‌گیرید، برادر یه؟!»

چن ‌شینگ­یه عینکش را بالا زد و گفت: «احساس می‌کنم دارم کور می‌شم.»

انفجار به نشانه‌ی موافقت سری تکان داد.

ووسو: «.....»

قلب جوان من آسیب دید.

[1] - یعنی بعدا هم وقت هست.

کتاب‌های تصادفی