بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 155
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۵۵:
واضحه که مراسم قربانی خون هنوز تموم نشده بود. پس مادر چجوری از برنامههای اون مطلع شد؟
مادر با صدایی خشن گفت: «تو واقعا خیلی جسور هستی. خب پس، من فکر میکنم خودت رو برای عواقبش هم آماده کردی-------»
شاخکهای گوشتی بیشماری از روی زمین ظاهر شدن.
در تاریکی ناگهان صدای تیغهای که هوا رو برید، به صدا دراومد.
قوسی شبیه نور مهتاب سرد یخی به آرومی از هوا عبور کرد، گویی بو*سهای نرم از آسمون فرود اومد. هرچند جوّی کشنده بهمراه داشت.
یه لحظه بعد، خون و گوشت در همه جا پراکنده شدن. شاخکِ گوشتیِ دور گردن جیشوان هم سست شد.
جیشوان در هوا رها شد.
مرد جوانی در حالی که بدنش جوّی خونآلود به همراه داشت، از درون تاریکی ظاهر شد. دستش به دور کمر جیشوان حلقه شد و اون رو از حوض خون دور کرد.
هر دو روی زمینِ نه چندان دور از حوض خون فرود اومدن.
جیشوان هنوز در حالت حیرت زده بود.
به اون سمت نگاه کرد و گفت: «تو.....»
صدای خشنش در گلوش گیر کرد چرا که چشمش به پیراهنِ خیس از خونِ طرف مقابل افتاد.
خون همهی لایههای لباسش رو خیس کرده و جلوی لباسش هم پاره شده بود جوری که سینهی خون آلودش رو نمایان میکرد.
جیشوان میتونست گرمای طرف مقابل رو احساس کنه.
و بوی طرف مقابل.... بوی انسان بود.
----اون الان متوجه شد که چه اتفاقی افتاد.
.
اون مرد جوان آروم جلوی گودال تاریک ایستاد.
گودال پیش روش هنوز بوی غلیظی از پلیدی میداد.
حتی اگر فوراً به راه میافتاد و با عجله به محل قربانی خون میرسید، نمیتونست به موقع برسه.
تنها چیزی که الان میتونست متوقف بشه، مراسم قربانی خون بود... اون مجبور بود مادر رو وادار کنه که داوطلبانه اون مراسم رو متوقف کنه.
یهجیا دستش رو بالا آورد و روی سینهش گذاشت.
«...این تودهی گوشتی باید در آخر کار خارج بشه چونکه به محض بیرون آوردنش، به مادر هشدار داده میشه.»
مادر بلافاصله متوجه میشه که فرزند مستقیم دیگهش واقعاً کجاس.
بین انگشتهای یهجیا، نور سردی درخشید.
لبهی تیز تیغهای، پوست اون رو برید و باعث شد خون قرمز رنگی از زخمش بیرون بیاد و جذب لباسش بشه.
صورت مرد جوان سرد و رنگ پریده بود. چشمهاش که کمی پایین اومده و زیر مژههای بلندش پنهون شده بودن، کمکم به سمت چشمهای کهربایی قبلیش برگشتن.
نفسهاش سنگین اما انگشتهاش آروم و ثابت بودن.
مشکلی نیست.
فقط.... درش باید بیارم.
.
جیشوان احساس کرد گلوش محکم شده.
درد داره.
انگار چاقویی در سینهش فرو رفته بود و مدام به اطراف میچرخید.
این نوع درد هزار بار وحشتناکتر از چیزی بود که اون همین الان تجربه کرده بود چرا که اون رو در حالت لرزان رها قرار داده بود.
درد داره.
سپس دستش رو بالا آورد، انگشتهاش به وضوح در هوا میلرزیدن.
جیشوان دندونهاش رو به هم فشار داد، اما میترسید دستش رو نزدیکتر کنه.
قبلاً هرگز چنین احساسی رو تجربه نکرده بود.
خیلی ناآشنا، خیلی ترسناک، خیلی..... وحشتناک.
صدای اون مرد در حالی که کمی خشن بود گفت: «... درد داره؟» انگار تارهای صوتیش با چاقویی کُل، بریده شده بود. هر کلمه پر از درد بود و حتی وقتی نفس میکشید، میتونست طعم خون رو در وجودش احساس کنه.
یهجیا برگشت و نگاهی بهش انداخت.
صورتش رنگ پریده و خاکستری بود. بیشتر شبیه یه شبح بود تا یه انسان. هنوز عرق سردی روی پیشونیش و خون خشک شدهای روی لبهاش بودن.
یه لحظه بعد، مرد جوان پاش رو بلند کرد و با لگد به شکم جیشوان زد.
طرف مقابل که آماده نبود، نیممتر دورتر روی زمین افتاد.
جیشوان مات و مبهوت به بالا نگاه کرد.
صدای یهجیا سرد بود:
«تو منو گول زدی؟»
بند انگشتهاش صدای قرچ دادن. به نظر میرسید که اون بینهایت عصبانیه.
.....که اونها میتونن صبر کنن تا همه چی تموم بشه، آره؟! در واقع این یه دروغ بود.
چه دروغگوی زرنگی.
جیشوان: «....»
ناگهان خندید اما لحنش ملایم بود، انگار میخواست اشک بریزه:
«گهگه، مگه تو هم همین کار رو نکردی؟»
تو قول دادی که ما هرگز از هم جدا نخواهیم شد، اما مخفیانه آماده شدی که خودت رو قربانی کنی.
همهی ما دروغگو هستیم.
«آهههههههه----------»
مادر ناگهان غرش خشمگینی سر داد. حوض خونی که نیمی از اون تبخیر شده بود، فرونشسته و پلیدی دوباره به سمت زمین سرازیر شده بود. روزنهی بین اون طرف و این دنیا بسته شده بود... مراسم قربانی خون به زور متوقف شده بود بنابراین هیچ راهی برای بازیابی انرژی از دست رفته وجود نداشت، بنابراین اگر مادر به زور جلوی اون رو نمیگرفت، قطعاً مجبور میشد به زور به سمت دیگه کشیده بشه.
در حال حاضر، اگرچه مادر هنوز در دنیای واقعیه، اون فقط نیمی از قدرت اولیهش رو داره.
موهای بلند و مشکی مادر جوّ خونآلودی رو بیرون میداد. جفت چشمهای قرمز رنگش در حالی که به دو نفری که جلوش بودن خیره شده بودن، برآمده به نظر میرسیدن[1]. بدنش پیچ خورد و منحرف شد و به زودی پوستهی انسانیش به چیزی که دیگه شبیه انسان نبود، تبدیل شد.
«شما جرات کردید که علیه مادر خودتون بایستید----------»
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد.
در دستش داس بزرگ هلالی شکلی ظاهر شد و گفت: «بعدا با تو تسویه حساب میکنم.»
یهجیا به سمت جیشوان برگشت و دستش رو دراز کرد.
«بیا.»
جیشوان تعجب کرد. به آرومی دستش رو بلند کرد و دست طرف مقابل رو گرفت.
گرمای متعلق به یه انسان تقریباً اونقدری داغ بود که اون رو بسوزونه. این حس مستقیماً به اعماق روحش نفوذ کرد.
اون برای اولین بار پس از مدت بسیار طولانی، زمان پیش از تبدیل شدنش به یه شبح درنده رو به یاد آورد.
در اون شب تاریک، جیشوان با انگشتهایی آغشته به خون و پاهایی که روی کلهی یه شبح ایستاده بودن، تنها در تالار سرد و خالی اجدادشون ایستاده بود و منتظر گرمایی بود که هرگز قرار نبود بیاد.
همهی چیزهایی که موفق به گرفتن شده بودن، به زور ازش گرفته شده بودن.
جیشوان چشمهاش رو بالا برد و به مرد جوان روبروش نگاه کرد.
انگشتهای طرف مقابل که دستش رو گرفته بودن، محکم شده و اون رو بالا کشیدن.
خون روی دستهاشون در هم آمیخته شدن، گویی زبانی رو زمزمه میکردن که از قدیمالایام برای بشر شناخته شده بود:
برای همیشه با هم بودن.
….
این بار، اون رها نخواهد شد.
[1] - حالت با خشم نگاه کردن به کسی.
کتابهای تصادفی


