بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 154
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۵۴:
یهجیا ناگهان ایستاد.
یه چیزی درست نیست.
در تاریکی پیش روش، نیروی پلیدی که میتونست حس کنه به سرعت ناپدید میشد... تقریباً انگار در هوا ناپدید میشد.
یهجیا دندونهاش رو به هم فشار داد، چشمهاش رو بالا برد و به بالای سرش نگاه کرد.
اگرچه ممکنه این موضوع به اشباحِ شهر ام هشدار بده، اما...
اون نمیتونه این شرایط رو بیش از این به تاخیر بندازه.
داس بزرگی در دستش ظاهر شد، تیغهش نور یخ مانندی رو در تاریکی به وجود آورد. لحظهای که فرود اومد، دیوار جلوی روش از هم جدا شد، فرو ریخت و گرد و غبار رو در همه جا پراکنده کرد.
نه چندان دور یه گودال بسیار عمیق وجود داشت.
یهجیا درست کنارش ایستاد و به پایین نگاه کرد.
تاریک بود، انگار هیچ پایانی نداشت. بوی غلیظی از پلیدی از درون خاک میاومد، اما یهجیا به خوبی میدونست که چیزی زیرش نیست.
یهجیا بیپروا به تاریکی پایین خیره شده بود در حالی که همون تاریکی هم بهش نگاه میکرد. اون گودال همچون چشمی تنها، آروم به مرد جوانی که جلوش ایستاده بود بهش خیره نگاه میکرد.
چه خبره؟
بدون شروع فرآیند قربانی کردنِ خون، مادر از هدفش برای منحرف کردن پلیدی دست بر نمیداشت.
یعنی ممکنه که نقشهش لو رفته باشه؟
غیرممکنه.
یهجیا قاطعانه این احتمال رو رد کرد.
اگر اونها واقعاً متوجه شده بودن، در حال حاضر کسی اینجا در این مکان نمیبود.
اما مادر بدون حضور یهجیا، روند قربانیِ خون رو آغاز نمیکرد. یهجیا یکی از مولفهها کلیدی بود....
یه لحظه بعد، یهجیا ناگهان متوجه چیزی شد. مردمکهای چشمهاش فوراً منقبض شدن.
انگار قالب یخی در شکاف ستون فقراتش فرو رفت. سرمای شدیدی بلافاصله در بدش جاری شد جوری که لرزوندش.
به آرومی سرش رو بلند کرد و با انگشتهای سردش، لبهاش رو لمس کرد.
جایی که دیروز گاز گرفته شده بود بهبود پیدا کرده بود.
همهی سرنخهایی که نادیده گرفته بود فوراً در ذهن یهجیا جمع شدن.
یهجیا به سرعت به تاریکی نگاه کرد، نگاه تیزش همچون چاقویی تیز در تمام اجزای فیزیکی و غیر فیزیکیِ اون فضا نفوذ کرد.
ذهنش به سرعت به نتیجه رسید.
زمان..... خیلی دیر شده.
.
حوض خون همچنان بالا میاومد و قلقل میزد. زمین لرزید. ابرهای بالا غلیظ و تیره، شبیه امواج بودن.
غلظت انرژی یین و پلیدی در هوا به قدری غلیظ بود که نفس کشیدن رو تقریبا غیرممکن میکرد.
همهی انسانهای حاضر، با چشمهای درشت و چهرههای رنگ پریده اونجا ایستاده بودن. اونها با تعجب به صحنهی وحشتناکی که در مقابلشون بود خیره شدن و از اعماق وجودشون ترس داشتن.
چقدر....... وحشتناک.
اگرچه انفجار و چنشینگیه تجربهی کافی در بازی رو داشتن، اما واکنش اونها هم به همون اندازه بد بود. حس بحرانی که در جنگ پرورش داده بودن، بیوقفه از درونشون فریاد میزد، اما انگار پاهاشون محکم روی زمین چسبیده بود و حتی نیمقدم هم نمیتونستن بردارن.
در این لحظه، چنشینگیه ناگهان احساس کرد یه چیزی بازوش رو میکشه.
وییوییچو بهش چشمکی زد.
چشمهای چنشینگیه بلافاصله از ناباوری گشاد شدن: «!»
این....
اینجا چه خبره؟
و اون دیگه از کجا پیداش شد؟
وییوییچو به سرعت جلوی طرف مقابل رو گرفت و یه حرکت 'هیس' انجام داد:
«زود باش. مراسم قربانی خون در شُرُف شروع شدنه. همهی آدمهای این منطقه باید اینجا رو ترک کنن وگرنه به داخل کشیده خواهند شد.»
این بار دیگه ماموریتِ وییوییچو بود.
اگر این وظیفه به یکی از زیردستهای شبحیِ جیشوان داده میشد، جلب اعتماد بوریاو براش دشوار میبود، بنابراین این وظیفه تنها میتونست به فردی که باهاش آشنایی دارن واگذار بشه.
شبح سایهای که توسط جیشوان فرستاده شده بود و تا الان علیه اونها[1] میجنگید مخفیانه بهشون علامت داد.
----الان.
انفجار و چنشینگیه پیش از اینکه با اکراه وییوییچو رو همراه با سایر افراد بوریاو دنبال کنن، آخرین نگاه رو به حوض خون در حال جوشیدن انداختن. حرکات اون دختر بسیار سبُک و سریع بود و انگار با اون فضا آشنایی زیادی داشت. خیلی واضحه که برنامهی دقیقی انجام شده بود. وییوییچو مخفیانه اونها رو به نامحسوسترین شکل از حوض خون دور کرد.
لرزشها شدیدتر شدن.
زمین ترک خورد و مایع قرمز رنگی بیرون ریخته شد. غبار تاریک ناشی از پلیدی در هوا شناور شد.
زیرش مرز بین طرف مقابل و دنیای واقعی بود.
جیشوان سرش رو پایین انداخت و به این مرز باریک نگاه کرد. اندام قرمز رنگ و گوشتی مادر همچنان به دور خودشون میچرخیدن و منتظر لحظهای مناسب برای عبور از سد بودن.
انرژی جیشوان درحال مکیده شدن بود. از کف پاهاش احساس میکرد که داره قدرتش رو از دست میده. سرمای شدیدی همچون ماری در بدنش جاری شد.
به طور نامحسوسی گوشههای لبش رو به هم چسبوند، در حالی که نور سردی از چشمهای قرمز رنگش تابیده شد.
تقریباً وقتشه.
بدن انسانی مادر در حالی که چشمهاش کمی پایین اومده بودن، در هوا معلق بود. رگهای خونی زیر پوست رنگ پریدهش همچنان میپیچیدن. در حالی که به آرومی دستش رو بالا میبرد، چهرهای آروم روی صورتش داشت. حوضچهی خون زیرِ اینجا به سرعت تبخیر شد.
مردمکهای چشمش فوراً منقبض و حرکاتش ناگهان متوقف شدن.
مادر به جیشوان نگاه کرد، صورت معمولاً آرومش، خشمگین شد و گفت: «تووو-----»
جیشوان شوکه شد.
یه لحظه بعد، پیش از اینکه بتونه واکنشی نشون بده، شاخکهایی گوشتی ناگهان از زیر زمین بیرون اومدن و دور گردنش پیچیدن.
یهجیایی که در کنارش بود[2]، همچون بادبادکی به بالا کشیده شد، جوری که هیکل بلندش ناگهان پاره و تبدیل به عروسکی به اندازهی کف دستش شد و سپس تیکهتیکه شد.
چهرهی مادر بینهایت ترسناک شده بود. هنگامی که مایع قرمز رنگی از زیر پوستش بیرون اومد، چهرهش از شدت عصبانیت درهم شد: «چطور جرات کردی!!!»
شاخکهای گوشتی همچنان جیشوان رو در هوا نگه داشته بودن. سپس تمام تلاششون رو کردن تا اون رو با قدرت زیادی بپیچونن.
تقریباً میشد صدای ترکهای متعدد ناشی از شکستن و سپس بهبود دوبارهی استخوانهاش رو شنید.
جیشوان زیر درد شدید دندونهاش رو محکم به هم فشار داد. بدنش هنوز از خونی که همین الان قربانی کرده بود، ضعیف شده بود و قادر به ضدحمله نبود.
چرا؟
[1] - علیه مادر.
[2] - یهجیای تقلبی.
کتابهای تصادفی



