فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 162

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۶۲ - اکسترا ۲:

یه‌جیا قبلاً از سه ماموریت متوالیِ بدون موفقیت برگشته بود.

به طور کلی، او تنها زمانی به ماموریت فرستاده می‌شد که ضریبِ خطر خیلی زیاد بود.

اما هر بار که به محل می‌رسید، آن علائم همیشه ناپدید می‌شدند و ردیاب‌ها قادر به تشخیص چیزی نبودند.

... یعنی این فقط یک تصادف بود؟

یه‌جیا نتوانست سردربیاورد.

چیزی درست به­نظر نمی‌رسید.

حس ششم یه‌جیا به ندرت اشتباه بود. او به خاطر آرامش اخیر هم گاردش را پایین نیاورد[1].

ممکن است چیزی در حال رخ دادن باشد. پیش از اینکه چیزی شروع به ثمر دادن کند، یه‌جیا باید آن را از ریشه بِکَنَد.

جی‌شوان چشم‌هایش را پایین انداخت و به صفحه‌ی نمایش روبه­رویش نگاه کرد.

به­آرامی و با دقت، پیام کوتاه روی صفحه را خواند و کلمه­به­کلمه‌ی آن را مرور کرد، انگار به دنبال اطلاعات پنهان شده‌ی بین حروف بود.

«ببخشید من امروز اضافه­کاری می‌مونم، کمی دیر می‌رسم.»

«تَرَک.»

صفحه‌ی نمایش ترک خورد.

شبح درنده‌ی روبه­رویش از ترس منقبض شد. او می‌ترسید طرف مقابل متوجه حضورش بشود.

«چرا....»

صدای عصبانی این مرد از بالا به گوش رسید: «چرا گِه‌گِه داره حتی بیشتر اضافه‌کاری می‌کنه؟»

دمای اتاق چندین درجه کاهش پیدا کرد.

شبح درنده‌ی روبه­روی جی‌شوان بدون اشک گریه کرد.

ش ..... شبح بودن خیلی سخته!

اشباح دستورات جی‌شوان را به خوبی اجرا کرده بودند. به محض اینکه ردیاب‌ها خطر را گزارش می‌کردند، "زیردست‌های جی‌شوان" بلافاصله با عجله می‌رفتند و پیش از رسیدن بوریاو به آن رسیدگی می‌کردند.

در مورد اینکه چرا یه‌جیا از بوریاو همچنان اضافه‌کاری می‌ماند را .....

آخه از کجا باید بدونه!!

جی‌شوان به فکر فرورفت.

با انگشت سرد یخیش به میز ضربه زد.

با این حال، شبح درنده‌ی پایینش، اینجوری به آن فکر نمی‌کرد.

جَوّی که پادشاه از خودش بروز می‌داد وحشتناک بود. شبح سایه‌ای می‌توانست حس کند طناب نامرئی‌ای دارد به­آرامی دور گلویش سفت می‌شود.

این ضربه­زدن نشان می‌داد که چقدر زود صبر طرف مقابل تمام می‌شود.

از زمان مبارزه با مادر، شکنجه‌ها و تنبیه‌های وحشتناک پادشاه متوقف شده بودند و حتی صحبت کردن با او راحت‌تر به­نظر می‌رسید، اما شهرت وحشتناکی که طرف مقابل در تمام این سال‌ها جمع کرده بود، همچنان باقی بود. علاوه بر این، اقدام او در عقب راندن مادر به‌خوبی نشان دهنده‌ی قدرت وحشتناکش بود.

اگرچه طرف مقابل مشخصاً موضع خودش را اعلام نکرده بود، اما او تبدیل به پادشاهِ بدون تاجگذاری شده بود که توسط اشباح به رسمیت شناخته شده بود.

-----ولی خب، او افراد وفادار به مادر را حذف کرده بود[2].

شبح سایه‌ای چندین نگاه از سوی همکارهای خودش دریافت کرد.

گلویش را صاف و با دقت صحبت کرد.

«اوم .... پادشاه. من از دوستم در بوریاو شنیدم که هر بار که ردیاب خاموش می‌شه، صرف‌نظر از اینکه اشباح شدیدی وجود دارن که باید باهاشون برخورد بشه یا نه، اون‌ها باید پروتکل‌ها رو دنبال کنن...»

شبح سایه‌ای هنوز به یاد داشت که چگونه دوستش هنگام باز کردن رابط کاربری بازی از این مورد شکایت می‌کرد ----

«لعنت به بوریاو! لعنت به این بوروکراسی!»

جی‌شوان وقتی به فکر فرورفت چشم‌هایش را باریک کرد.

یه‌جیا در دفتر نشسته بود.

هنگام خواندن گزارش روی میزش، سرش را پایین انداخته و ابروهایش را گره کرده بود.

وضعیت این چند روز گذشته عجیب بود.

اگرچه هشدارهایی از سطح سی تا سطح اِی‏ همچنان ظاهر می‌شدند، به‌نظر می‌رسید هشدارهای سطح اِس‏ کاملاً خاموش شده بودند[3]. یه‌جیا نمی‌توانست نگران این تغییر نباشد.

هشدارهای چند روز گذشته‌ای که دیگر اثری از آنها نبود.... شاید این راهی برای آزمایش سیستم هشدار بوریاو بود.

و آرامش اخیر گواه این بود که بدترین ترس یه‌جیا اتفاق افتاده.

یک شبح خطرناک سطح بالا که توانسته بود راهی برای دور زدن ردیاب‌ها پیدا کند!

این بدین معنی بود که آنها تواناییشان را برای انجام اولین قدم از دست داده بودند.

این وضعیت به­قدری وحشتناک بود که تقریباً استخوان را به لرزه می‌انداخت.

یه‌جیا با ارتش رزمی تماس گرفت. بعد از چند دستور ساده از جایش بلند شد و دفتر را ترک کرد.

جی‌شوان به خانه برگشت.

همانطور که متفکرانه به پنجره‌ی خانه‌اش نگاه می­کرد، چشم‌هایش برق زدند.

گِه‌گِه خونه‌س!

آسمان بیرون هنوز روشن بود. در افق فقط ردی از رنگ زرشکی و نارنجی باقی­مانده بود. این اولین باری بود که یه‌جیا به خانه رفته بود!

درب را هُل داد و آن را باز کرد.

مرد جوان جلوی تخت ایستاده بود و چیزی را مرتب می‌کرد. لبه‌ی پیراهن گشادش، کمر سفتش را برجسته می‌کرد و کتفش با حرکاتش به بالا و پایین حرکت می‌کرد.

جی‌شوان دَم در ایستاد و پیش از اینکه وارد بشود و مرد جوان را از پشت­سر در آغوش بگیرد، برای مدتی از این منظره لذت برد.

یه‌جیا نگاهی به او انداخت، متعجب به­نظر نمی­رسید.

«برگشتی؟»

.....چیزی درست به­نظر نمی‌رسید.

نگاه جی‌شوان به سمت تخت رفت.

لباس‌های روزمره به طور مرتب بر روی تخت تاشده بودند و در کنار آنها یک کیف مسافرتی قرار داشت.

مردمک‌هایش منقبض شدند.

اواحساس بدی داشت.

سپس شنید که یه‌جیا ادامه داد: «اخیراً اوضاع توی بوریاو عجیب شده. من فقط به ارتش رزمی گفتم که برای مدتی گروه گشت‌زنی رو در اونجا هدایت خواهم کرد. احتمالاً چند روز اونجا بمونم.»

جی‌شوان: «...»

یه‌جیا به جی‌شوان نگاه کرد و با عذرخواهی گفت: «ببخشید، این یه موضوعِ مربوط به کاره. متأسفانه نمی‌تونم برای مدتی کنارت باشم....»

سپس وقتی مرد را دید که ناگهان ساکت شده، ابروهایش را در هم گره کرد و گفت: «چی شده؟»

جی‌شوان به سختی گوشه‌های لبش را بالا برد و به زور لبخندی زد و گفت: «.....هیچی.»

یه‌جیا پیش از اینکه برگردد و بقیه‌ی لباس‌هایش را مرتب کند، پرسش­گرانه به او نگاه کرد.

در پشت­سرِ مرد جوان، چهره‌ی جی‌شوان آویزان بود. چشم‌های قرمز رنگش نور سردی می‌تاباندند.

-----این فکر احمقانه‌ی کی بود؟

«اچو!»

شبح سایه‌ای عطسه کرد.

دست سیاه کوچولو بازی­اش را متوقف کرد: «چی شده؟»

آمی در حالی که گیج شده بود، دماغش را مالید و سرش را تکان داد و گفت: «نمی‌دونم...»

به­طور طبیعی، اشباح نمی‌توانند سرما بخورند.

شبح سایه‌ای سریع این موضوع را ول کرد و دوباره روی تلفنش متمرکز شد: «عجله کن، عجله کن. ما تقریباً به فوّاره رسیدیم!»

جی‌شوان تلاش کرد که نظر یه‌جیا را تغییر بدهد اما یه‌جیا در تصمیمش قاطع بود.

او حتی پیش از رفتنش، بانداژهای جی‌شوان را عوض کرد.

پیش از رفتن، یه‌جیا نمی‌توانست با دیدن حالت افتضاح جی‌شوان احساس بدی نداشته­باشد. دستش را بلند کرد و به­راحتی روی سر طرف مقابل گذاشت: «نگران نباش، زود برمی‌گردم.»

جی‌شوان مچ طرف مقابل را گرفت و گفت: «تا کِی اونجا می‌مونی؟»

یه‌جیا در مورد آن فکر کرد و گفت: «حدود ده روز یا بیشتر.»

جی‌شوان شوکه شد: «امکان نداره!»

یه‌جیا انگشت‌های سرد طرف مقابل را نگه‌داشت و گفت: «اینقدر خودخواه نباش.»

جی‌شوان: «پس من با تو میام...»

یه‌جیا بلافاصله رد کرد: «نه.

جراحاتت به­طور کامل بهبود پیدا نکرده. حتی بهش فکر هم نکن.» سپس چشم‌هایش را باریک و تهدید کرد: «اگر بفهمم یواشکی دنبالم کردی، کارت تمومه.»

جی‌شوان: «.....»

دید که اندام یه‌جیا از پشت در ناپدید شد.

حس می­کرد چیزی هم مثل برداشتن یک سنگ و شکستن پاهایش با او همراه هست.

چیزی مثل قورت دادن دندان‌های خودت وجود داره‌ها.

...بدتر از این هم مگه وجود داره؟

پس از پیوستن یه‌جیا به گشت‌های روزانه‌ی تحت رهبری لشکر رزمی، روحیه‌ی آنها بالا رفت.

همه‌ی آنها زحمت کشیدند. در یک لحظه، کارایی آنها به طور تصاعدی افزایش پیدا کرد و حتی سرعت پاک­سازی شهر‏ ‏ام خیلی سریعتر شد.

اما چیزی که یه‌جیا را شگفت‌زده کرده بود، این بود که به محض پیوستنش به تیم‌های گشت‌زنی همه چیز عادی شد.

همه‌ی شرایط عجیب و غریبِ قبل، دیگر اتفاق نیُفتادند.

این خیلی تصادفی به‌نظر می‌رسید.

وقتی که آنها به چندین نقطه‌ی اختفا حمله کردند، یه‌جیا توانست بسیاری از اشباح درنده‌ی سطح بالای باقی­مانده را پاک­سازی کند، اما همچنان نتوانست چیز مفیدی هم پیدا کند.

چقدر عجیب.

یه‌جیا خیلی گیج شده بود.

اما دیگر یک هفته گذشته بود. حتی اگر به تحقیق هم ادامه می‌داد، چیزی به­دست نمی‌آمد.

یه‌جیا گوشیش را بیرون کشید.

یک پیام دیگر از جی‌شوان بود.

کارمندی که از آنجا رد می‌شد با دیدن واکنش یه‌جیا، نتوانست جلوی شگفت­زدگی­اش را بگیرد.

سر جایش ایستاد و با لبخند مرموزی پرسید: «کیه؟ دوست دخترته؟»

یه‌جیا تعجب کرد: «....چی؟»

آن کارمند، ظاهری ناشی از درک نشان داد: «با این واکنشی که داری، غیر از دوست دخترت دیگه کی می‌تونه باشه؟»

اگرچه یه‌جیا معمولاً خوش­اخلاق بود، اما معمولأ فاصله‌ی بین خودش و دیگران را حفظ می‌کرد. معلوم نبود که این کار عمدی بود یا غیرعمدی.

اما همین الان، وقتی یه‌جیا داشت به تلفنش نگاه می‌کرد، با اینکه واکنشش خیلی ظریف بود، اما به­طرز محسوسی با حالت معمولش فرق داشت.

گوشه‌ی لبش ناخودآگاه به حالت لبخندی درآمده بود. حتی خودش هم به­نظر نمی‌رسید که متوجه‌اش شده باشد.

در حالی که نگاهش پایین بود، چشم‌هایش که نور صفحه را منعکس می‌کردند، انگار حاوی یک لبخند بودند. انگار آن احساس عجیب­وغریبی که معمولاً از خودش بروز می‌داد در یک لحظه ناپدید شده بود.

طرف مقابل به او چشمک زد و گفت: «بعد از این همه دوری، حتماً باید یه پیام از طرف دوست دخترت باشه، مگه نه؟»

یه‌جیا کمی خجالت کشید.

سرفه‌ای کرد تا گلویش را صاف کند و با گوش‌های قرمز گفت: «... نه، دست از این حدس و گمان‌های بیهوده بردار.»

طرف مقابل دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت: «باشه، باشه. اما اگر واقعاً دوست دخترت بود، باید به درستی متقاعدش کنی.»

یه‌جیا رفت.

اما پیش از اینکه بتواند بیش از چند قدم بردارد، ایستاد و برگشت: «...منظورت چیه؟»

کارمند: «برادر یه، باید به این موضوع فکر کنی. رشته‌ی کاری ما باعث می‌شه مدت زیادی از خونه دور باشیم. بعد از مدت‌ها ندیدنت حتماً دوست دخترت خیلی ناراحته! روابط باید درست مدیریت بشن....»

آن کارمند در مورد روابط هِی نِق ‌زد.

یه‌جیا کمی حواسش پرت بود.

حرف‌هایش ... منطقی بودند.

حتی پیش از اینکه برای این ماموریت راه بیفتد، فرصتی برای یک گفتگوی مناسب با جی‌شوان نداشت. هر چه نباشد، او بیش از حد مشغول کار بود...

از درون کمی احساس گناه می‌کرد.

شاید او بیش از حد احساسات جی‌شوان را نادیده گرفته بود.

در هر صورت، از آنجایی که این سفر نتیجه‌ی چندانی نداشت، یه‌جیا تصمیم گرفت یک روز مرخصی بگیرد.

از کنار گل‌فروشی رد شد و بعد از مدتی طولانی تردید، یک دسته گل رز خرید.

برای اینکه جی‌شوان را غافلگیر کند، یه‌جیا عمداً حضورش را پنهان کرد.

اول به خانه رفت.

هیچ­کس آنجا نبود.

یه‌جیا با اخم با مکان خالی روبه­رو شد.

با آن همه زخم التیام نیافته، کجا رفته؟

بلافاصله پس از آن، به مکانی رفت که جی‌شوان اغلب با زیردست‌هایش ملاقات می‌کرد.

طبیعتاً، به محض رسیدن به آنجا، یه‌جیا می‌توانست حضور جی‌شوان را حس کند.

به­آرامی نگهبان را دور زد و به در رسید.

پیش از اینکه بتواند در را باز کند، یه‌جیا صداهایی از داخل شنید.

صدای آهسته‌ی مرد دارای خشم بود: «...کار گه‌گه هنوز تموم نشده؟»

‏آمی سعی کرد او را آرام کند: «پادشاه، نگران نباشید. ایشون دیر یا زود کارشون تموم می‌شه...»

جی‌شوان تکرار کرد: «دیر یا زود؟»

سپس با چشم‌هایی باریک شده به شبح سایه‌ای لرزان مقابلش نگاه کرد: «اون زود برمی­گرده یا دیر؟»

‏آمی: «....»

از ترس لرزید.

جی‌شوان به­آرامی با حالتی تاریک به او نزدیک شد: «دیگه نمی‌تونم صبر کنم.»

‏آمی می‌خواست بدون اشک گریه کند!

دفعه‌ی قبل به‌خاطر ایده‌ی بدش به‌شدت تنبیه شده بود، بنابراین الان با احتیاط بیشتری عمل می‌کرد و جرأت نمی‌کرد با بی‌احتیاطی پیشنهادی بدهد. فقط می‌توانست با ترس پادشاه را متقاعد کند: «پادشاه... لطفاً کمی بیشتر تحمل کنید. خوب نیست که خودتون رو در بین عموم نمایان کنید.»

جی‌شوان از بین دندان‌هایش گفت: «اگر این روند ادامه پیدا کنه، قطعاً جراحات من بهبود پیدا می‌کنن.»

شبح سایه‌ای مغزش را زیر و رو و سعی کرد با ارائه‌ی یک ایده کمک کند: «در غیر این صورت.... می‌تونید برید و شبح درنده‌ای که زخم‌ها رو ایجاد کرده، پیدا کنید. مگه نه؟؟»

جی‌شوان: «این کار فایده‌ای نداره. خیلی طولانی شده. گه‌گه بالاخره....»

یه‌جیا: «بالاخره چی؟»

در برای باز شدن هل داده شد.

صدای مرد جوان آرام بود، بدون نوسانات عاطفی ظاهری، اما افرادی که صدایش را می‌شنیدند، نتوانستند جلوی احساس ناراحتیشان را بگیرند.

جی‌شوان سفت شد.

یه‌جیا به­آرامی به آنها نزدیک شد.

واکنشش خیلی آرام بود، دقیقاً شبیه آرامش قبل از طوفان.

«چه چیزی بهبود پیدا می‌کنه؟»

رگ‌های روی بازوهای رنگ­پریده‌اش صدای قرچ دادند. بند انگشت‌هایش برآمده شدند.

‏آمی با شجاعت سعی کرد او را آرام کند: «در واقع...»

یه‌جیا به او نگاه کرد.

‏آمی: «!!!»

سریع بلند شد: «من الان مرخص می‌شم.»

انگار که چیزی داشت او را دنبال می‌کرد، چرا که شبح سایه‌ای به سرعت از اتاق فرار کرد.

فقط آن دو نفر مانده بودند.

جی‌شوان در حالی که به نزدیک شدن یه‌جیا نگاه می‌کرد، با اضطراب‌ آب دهانش را قورت داد.

آهسته عقب رفت و گفت: «اوه...اوه، گه‌گه، بذار توضیح بدم...»

یه‌جیا به­آرامی لبخندی زد: «حتماً.

من خیلی وقت دارم.»

گفته می‌شود که در آن شب صدای جیغ‌های وحشتناکی از مکان پادشاه اشباح شنیده می‌شد.

همه‌ی اشباح ترسیده بودند.

خیلی وقت بود که چنین چیزی را نشنیده بودند.

معلوم نبود کدام شبح، این بار پادشاه اشباح بداخلاق را عصبانی کرده بود.

فقط آمی می‌دانست.

می‌ترسید که.... آن زخم‌های روی بدن پادشاه احتمالاً این بار دیگر ساختگی نباشند.

[1] - این اصطلاح یعنی بی‌تفاوت از این مورد رد نشد.

[2] - از بین برده بود.

[3] - یعنی از بین رفته بودن.

کتاب‌های تصادفی