فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 161

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۶۱ اکسترا ۱:

اگرچه مبارزه تموم شده بود، اما سفر دشوار برای بشر تازه آغاز شده بود.

سازماندهی مجدد بوریاو، مرمّت و بازسازی شهرها، و دفع اشباح درنده‌ی باقی‌مونده... مشکلات زیادی وجود داشت که باید بهشون رسیدگی می‌شد.

در چند ماه اول همه چی به هم ریخته بود.

با گذشت زمان همه چی به آرومی به روال خودش برگشت.

شهر ام به‌عنوان شهری که بیشترین ویرانی توسط این فاجعه رو داشت، هنوز به طور کامل بازسازی نشده بود.

به همین دلیل، شعبه‌ی بوریای شهر ام فقط در حومه‌ی شهر راه‌اندازی شد.

اما حداقل این بار، بوریاو دیگه نیازی نداشت که وجودش رو از عموم مردم پنهون کنه، بنابراین اون‌ها می‌تونستن مستقیماً یه ساختمون کامل رو تصرف کنن. به عبارتی دیگه، می‌شه این مورد رو ارتقاء سطح امکانات دونست.

چنگ‌کژی با نگه داشتن یه عالمه اسناد پردازش نشده، با آشنایی[1] وارد اتاق شد.

به ظاهر برای جستجوی چیزی به اطراف نگاه کرد.

نه چندان دور صدای آشنایی به گوش رسید: «هی داداش، دنبال چی می‌گردی؟»

چنگ‌کژی سرش رو پایین انداخت و به اون کوه اسناد اسنادی که در آغو*شش بود نگاه کرد.

پشت یه میز سفارشیِ مخصوص، دست سیاه کوچولو با شوق براش دست تکون داد: «من اینجام، اینجا!»

چنگ‌کژی کمی تعجب کرد: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟»

دست سیاه کوچولو سینه‌ش رو با غرور پف کرد و به پلاک روی میزش اشاره کرد: «من الان کارمند ویژه‌ی بوریاو هستم!»

چنگ‌کژی خم شد و به پلاک نگاه کرد. فقط دو کلمه روش نوشته شده بود.

میز پذیرش.

چنگ‌کژی: «.......»

این وضعیت با خانم زیبای پذیرشی که تصور می‌کرد، متفاوت بود.

انگار چیزی رو به خاطر آورد و پرسید: «هی، تو الان می‌تونی برادر یه رو تنها بذاری[2]؟»

دست سیاه کوچولو به اطراف تکون خورد، انگار چنگ‌کژی رو به خاطر عقب موندن از اخبار مسخره می‌کرد: «البته. خیلی وقته که اینجوریه. نمی‌دونستی؟»

پس از اینکه یه‌جیا به زور قسمت متعلق به مادر رو از سینه‌ش بیرون آورد و دوباره به انسان تبدیل شد، پیوند بین اون و دست سیاه کوچولو شکسته شد. با این حال، دست سیاه کوچولو در اون زمان در داخل دامنه‌ی شبحی قرار داشت، بنابراین نمی‌تونست این کشف رو به یه‌جیا بگه.

وقتی یه‌جیا بالاخره به یاد آورد که هنوز دست سیاه کوچولو توی دامنه‌ی شبحیشه، دیگه یه هفته گذشته بود.

به همین دلیل، دست سیاه کوچولو تا دو هفته قهر کرد.

تا زمانی که یه‌جیا با اکراه بهش گوشی رو داد که حال و هوای دست سیاه کوچولو بهتر بشه.

و برای اینکه پولی برای تامین مخارجش داشته باشه، دست سیاه کوچولو برای خودش شغلی پیدا کرد.

به هر حال، الان فقط انسان‌ها در این دنیا وجود ندارن. اشباح و هیولاهای مختلف الان با انسان‌ها همزیستی دارن. کسانی که زمانی به مادر کمک و ازش حمایت می‌کردن، دستگیر و زندانی شدن، در حالی که اون‌هایی که می‌خواستن در کنار انسان‌ها زندگی کنن، با این فرض که اون‌ها اختیارات بوریاو رو پذیرفتن، آزاد موندن.

و به دلیل این تغییر شرایط، دست سیاه کوچولو نماینده‌ی میز پذیرشِ بوریاو و مسئول مدیریت بازدیدکنندگان غیرانسانی شد.

چنگ‌کژی پس از شنیدن توضیحات دست سیاه کوچولو متوجه شد که چه اتفاقی افتاد: «که اینطور.»

دست سیاه کوچولو خوشحال شد: «احیانا من شگفت‌انگیز نیستم؟»

چنگ‌کژی: «بله، بله، درسته.»

دست سیاه کوچولو: «.....پس چرا انگار داری از من دور می‌شی؟»

چنگ‌چژی با عجله تکذیب و موضوع رو عوض كرد و پرسيد: «نه اینطور نیست. حالا که حرفش پیش اومد، مي‌دونی برادر يه كجاس؟»

دست سیاه کوچولو تظاهر کرد که داره کاغذهایی رو که جلوش بودن رو مرتب می‌کنه و ادامه داد: «اوه، درست به‌ موقع اومدید، برادر یه تازه از ماموریت برگشته. الان باید توی دفترِ مدیر باشه.»

«ممنونم.»

پیش از اینکه صحبتش تموم بشه، چنگ‌کژی سری تکون داد و با عجله به سمت دفتر رفت.

دست سیاه کوچولو صداش زد: «هی، فراموش نکن که من رو به‌عنوان یه دوست اضافه کنی[3]! بیا دفعه‌ی بعد با هم بازی کنیم!»

چنگ‌کژی دستی تکون داد و گفت: «حتما!»

به محض اینکه به دفتر رسید، صدای گریه‌ای آشنا رو شنید که از درب باریک عبور می‌کرد.

«ما واقعا بدون تو نمی‌تونیم ادامه بدیم! خواهش می‌کنم برادر یه، من حاضرم هر کاری بکنم...!!»

چنگ‌کژی که دستش رو دراز کرده بود تا درب بزنه، دستش در هوا متوقف شد.

یه کارمند در حالی که انبوهی از اسناد رو با خودش حمل می‌کرد، بدون واکنش خاصی از کنارش گذشت. این به وضوح اتفاقی بود که اغلب رخ می‌داد.

چنگ‌کژی گلوش رو صاف کرد و درب زد.

درب بسته نبود آروم‌آروم باز شد.

مرد جوان بلند قد و لاغر اندامی با حالتی درمونده توی اتاق ایستاده بود. تابش خورشید به اتاق از طریق پنجره، موها و صورتش رو با نور طلایی پوشونده بود. چشم‌های کهرباییش نیمه‌پایین و تقریباً شبیه طلای آب شده بودن: «اول از همه بلند شو......»

ووسو همچنان به پاش چسبیده بود و فریاد می‌زد:

«نه-----!»

چنگ‌کژی: «....»

یه‌جیا آهسته نفسی کشید و پل بینیش رو فشار داد: «نمی‌تونی... بیشتر مثل یه رئیس رفتار کنی؟»

ووسو حرف یه‌جیا رو تصحیح کرد: «رئیس موقت.»

به خاطر آویزون شدنش با چنگ‌هاش، چند تا چروک روی شلوار یه‌جیا به وجود آورد: «حتی اگه بخوای این سِمَت رو بهت می‌دم!»

یه‌جیا شوکه شد: «نه ممنونم!»

ووسو به گریه ادامه داد: «پس همینجا بمون و به من کمک کن... تا قبول نکنی بلند نمی‌شم!»

چنگ‌کژی: «.........»

چرا این صحنه...... کمی عجیب به نظر می‌اومد؟

چطور شد که سِمت ریاست به چیزی تبدیل شد که می‌شد اون رو اینطوری منتقل کرد؟!

وقتی یه‌جیا برگشت و به درب نگاه کرد و چنگ‌کژی رو اونجا دید، چشم‌هاش برق زدن. انگار ناجیش رو دیده بود: «چنگ‌کژی، تو اینجایی! اینجا اومدی که با رئیس صحبت کنی---»

چنگ‌کژی: «راستش من اینجام تا با شما صحبت کنم...»

یه‌جیا: «.........»

صورتش آویزون شد.

ووسو از روی زمین بلند شد، لباس و واکنش صورتش رو مرتب کرد و پرسید: «چی می‌خوای؟»

چنگ‌کژی اسنادی رو که در دست داشت مرور کرد، یکی رو بیرون آورد و به یه‌جیا داد.

«دو اختلال با سطح اس در پایتخت شناسایی شدن. اون‌ها از شما درخواست کمک کردن.»

یه‌جیا اخم کرد: «وی‌یوییچو و چن‌شینگیه چی؟»

چنگ‌کژی: «اون‌ها دارن در بازسازی شهر ام کمک می‌کنن.»

«و انفجار؟»

چنگ‌کژی اسنادش رو مرور کرد: «بیرون در پِی یه ماموریته.»

یه‌جیا سعی کرد بهانه‌ی دیگه‌ای پیدا کنه: «پس...»

ووسو: «برادر یه، منو مجبور نکن که برای التماس بهت زانو بزنم.»

یه‌جیا: «.....»

سپس با ناراحتی سند رو از چنگ‌کژی دریافت کرد: «...خیله خوب.»

.

کلید با صدای تق‌تق وارد سوراخ کلید شد.

یه‌جیا درب رو باز کرد.

سایه‌ی سیاهی روش پرواز کرد و بلافاصله اون رو در آغو*ش کشید.

دمای بدن اون مرد پایین بود. یه‌جیا رو محکم در آغو*شش گرفت و سینه‌ی اون‌ها رو محکم به هم فشار داد.

سرش رو پایین انداخت و روی گردن یه‌جیا فرو برد، دماغش روی پوست نرم طرف مقابلش می‌چرخید: «گه‌گه، چرا اینقدر دیر برگشتی؟»

در حال گفتن این حرف‌ها، سینه‌ی مرد می‌لرزید. یه‌جیا احساس می‌کرد انگار یه تور غول‌پیکر دورش پیچیده شده.

یه‌جیا سرش رو به عقب خم کرد و به آرومی جی‌شوان رو هل داد.

«چرا اینقدر آدم چسبنده‌ای هستی؟»

جی‌شوان سرش رو کج کرد و به شونه‌ی یه‌جیا مالید. چشم‌هاش روی گوش‌های صورتی مرد جوان ایستادن و گوشه‌های لب‌هاش بلند شدن تا لبخند کم‌رنگی به وجود بیاره: «من آدم چسبنده‌ای نیستم. من یه شبح چسبنده‌م.»

یه‌جیا: «.......»

با عصبانیت خندید و گفت: «ولم کن هنوز لباس عوض نکردم.»

جی‌شوان: «نه.»

یه‌جیا قدرتش رو بیشتر کرد و می‌خواست طرف مقابل رو به زور از خودش دور کنه.

جی‌شوان از درد، صدای آهسته‌ای بروز داد.

یه‌جیا فورا متوقف شد. با نگرانی پرسید: «چی شد؟ به زخمت خوردم؟»

در طول مبارزه با مادر، جی‌شوان کسی بود که بیشترین آسیب رو متحمل شده بود.

یه‌جیا فقط پس از تموم شدن همه چیز متوجه شد که طرف مقابل مستقیماً زخم‌هاش رو التیام نداده و فقط اون‌ها رو به قسمت دیگه‌ای از بدنش منتقل کرده.

علاوه بر این، جی‌شوان به‌عنوان فرزند مستقیم، همچنان به مادرش وابسته بود.

اگرچه مادر نمُرده بود، اما به شدت مجروح و مجبور شده بود به سلولش برگرده[4]. یه‌جیا مطمئن نبود که این چه تاثیری روی جی‌شوان خواهد داشت.

جی‌شوان سرش رو تکون داد و گفت: «من خوبم.»

یه‌جیا اخم کرد و قیافه‌ش عبوس شد.

سپس مچ دست جی‌شوان رو گرفت: «بیا اینجا، بذار چک کنم.»

جی‌شوان مطیعانه اون رو به سمت تخت دنبال کرد و نشست.

پیراهنش رو باز و سینه‌ای رنگ پریده اما خوش‌فرم رو نمایان ‌کرد. از شونه تا کمرش پانسمان شده بود و لکه‌های خون کمرنگی که از زیرش عبور کرده بود رو می‌شد دید.

بانداژها به طور ویژه‌ای تحت درمان قرار گرفته بودن، اما برای یه شبح، مشخص نبود که آیا کمکی می‌کنه یا نه.

اما با اصرار یه‌جیا، جی‌شوان خودش رو پانسمان کرد --- البته که همه‌ی این پانسمان‌ها رو شخصاً خوده یه‌جیا انجام داده بود.

یه‌جیا با احتیاط باندها رو باز کرد.

چشم‌هاش رو پایین انداخته بود، در حالی که چشم‌های کهرباییش هم‌زمان با دست‌هاش حرکت می‌کردن، مژه‌هاش همچون بال‌های پروانه می‌لرزیدن.

نگاه جی‌شوان کمی تیره شد.

یه‌جیا روی بررسی زخم‌های جی‌شوان متمرکز شده بود.

زخم بزرگی که روی سینه‌ش کشیده بود دوباره باز شده بود. اگرچه دیگه خونریزی نداشت، اما همچنان همراه با حرکات جی‌شوان حرکت می‌کرد[5] جوری که کاملاً وحشتناک به نظر می‌رسید.

...بهتر از این به نظر نمی‌رسید.

یه‌جیا لب‌هاش رو جمع و ابروهاش رو به هم گره کرد.

سپس شروع به بررسی زخم‌های دیگه‌ی بدن جی‌شوان کرد. کمر، سینه، پشت‌سر، گردن، شکم... اگرچه بیشتر اون‌ها ظاهر بهتری داشتن، اما هنوز اون چیزی نبودن که یه‌جیا اون رو 'کاملاً درمان شده' بدونه.

یه‌جیا کنار گردن جی‌شوان رو لمس کرد و با نوک انگشت‌هاش جای زخمش رو نوا*زش کرد.

سپس با نگرانی پرسید: «چه حسی داری؟»

جی‌شوان مچ یه‌جیا رو گرفت و چشم‌هاش رو پایین انداخت و گفت: «حسی خیلی گرم.»

یه‌جیا اخم کرد و گفت: «جدی باش.»

جی‌شوان دست طرف مقابل رو به سمت لب‌هاش آورد و بو*سید: «خیلی هم جدی می‌گم.»

چشم‌های سرخش هنوز تیره و عمیق بودن، همچون یه پرتگاه. امواج متلاطم موجود در چشم‌هاش جوری به نظر می‌رسیدن که انگار می‌تونه هر ثانیه طرف مقابل رو ببلعه.

یه‌جیا از این نگاهش سوخت.

به آرومی گلوش رو صاف کرد و چشم‌هاش رو به سمت دیگه‌ای چرخوند.

با حالتی تند طرف مقابل رو نزدیک‌تر کرد و با سردی دستور داد: «آروم بشین، می‌خوام زخمت رو درمان کنم.»

جی‌شوان با لبخندی بر لب‌هاش، مطیعانه صاف نشست.

«باشه، من آماده‌م.»

یه‌جیا چشم‌هاش رو چرخوند و به خودش زحمت نداد که در مورد ناپختگی جی‌شوان نظر بده.

باندهایی دور بدن رنگ پریده اما سفتِ اون مرد پیچیده شده بودن.

در حالی که اون مرد جوان، جی‌شوان رو باندپیچی می‌کرد، بدنش رو کمی به جلو خم، دست‌هاش رو باز و طرف مقابل رو در بر گرفته بود.

نفس‌های ثابتش روی گردن جی‌شوان افتادن.

قلقلک می‌داد، انگار پری اون جا رو جارو می‌کرد[6].

سیب گلوی جی‌شوان حرکت کرد[7].

نگاهش به سمت پایین رفت و روی کمر مرد جوان ایستاد. قسمتی از پیراهنش بالا اومده بود و بخشی از پوست صافش رو نمایان می‌کرد که انگار زیر نور خورشید می‌درخشید.

اتفاقات اخیر باعث شده بود که یه‌جیا کمی وزن کم کنه. شلواری که قبلاها به خوبی به تنش تناسب داشت، الان از بدنش آویزون[8] شده بود.

خط کمرش در یه قوس صاف به سمت پایین حرکت می‌کرد و سایه‌ها با حرکاتش حرکت می‌کردن.

بغل کردنش قشنگ به نظر می‌رسید.

جی‌شوان خیلی سریع وارد عمل شد.

دست خوش‌فرمِ مرد به آرومی کمر طرف مقابل رو گرفت و انگشت‌هاش کم‌کم به سمت بالا حرکت کردن---

یه‌جیا اخم کرد و گفت: «تکون نخور.»

یه‌جیا ازش دور شد اما دست طرف مقابل به تعقیبش ادامه داد.

و اعمالش جسورتر شد.

لپ‌های یه‌جیا کمی صورتی بودن. معلوم نبود از خشم بود یا خجالت: «جی‌شوان، تموم شد؟»

جی‌شوان با حرص هر دو دستش رو دور کمر طرف مقابل حلقه و دست‌هاش رو نزدیک کرد: «کافی نیست.»

اون به آرومی دکمه‌های طرف مقابل رو باز کرد. در حالی که صداش ملایم، شیطنت‌آمیز و یواش بود، گفت: «گه‌گه... تو توی تموم این مدت اضافه کار مونده بودی...»

یه‌جیا اخم کرد.

«.....اجازه نداری کاری بکنی. من هنوز باید فردا برم ماموریت.»

انگشت‌های سردِ مارمانند از بدنش بالا رفتن.

جی‌شوان: «اشکالی نداره. امشب می‌ذارم زود بخوابی.»

مزخرفه!

من دیگه گول این حرف‌ها رو نمی‌خورم!

یه‌جیا جی‌شوان رو به عقب هل داد: «به هیچ وجه.»

جی‌شوان از درد صدایی از خودش بروز داد.

یه‌جیا تعجب کرد. فوراً دستش رو عقب کشید و پرسید: «درد گرفت؟»

چشم‌های خمیده‌ی جی‌شوان به لبخند تبدیل شدن. خم شد و طرف مقابل رو بو*سید و گفت: «نه.»

یه‌جیا که متوجه شد گول کلک‌های جی‌شوان رو خورده، از بو*سه‌ش اجتناب کرد و گفت: «نمی‌شه... من واقعاً یه ماموریت دارم... مممم.»‏

بقیه‌ی حرف‌هاش توسط طرف مقابل بلعیده شدن.

یه‌جیا که نگران زخم‌های جی‌شوان بود، زیاد تقلا نکرد. برای جی‌شوان، این درجه از مبارزه برابر با پیش از بازی بود.

خیلی زود چشم‌های مرد جوان مه‌آلود شد و دیگه نفسش ثابت نبود.

ردی از تقلا در چشم‌هاش جرقه زد.

«واقعا نمی‌شه...»

جی‌شوان لب پایین یه‌جیا رو گاز گرفت و گفت: «چرا، می‌شه.»

خیلی زود، اون ردِ تقلا از بین رفت.

«زنگگگ------»

یه صدای زنگِ کر کننده‌ای سکوت اتاق رو در هم شکست.

یه‌جیا به خودش اومد.

بلافاصله از جاش پرید و گوشیش رو باز کرد.

تماس برقرار شد.

صدایی مضطرب از طرف دیگه به گوش ‌رسید اما محتوای گفتگو نامشخص بود.

چهره‌ی یه‌جیا جدی شد.

«بله..... باشه. زود میام.»

تماس تموم شد.

همچنان سرخی روی صورت یه‌جیا و اثر گاز گرفتن روی لبش وجود داشت اما چشم‌هاش تیز شده بودن.

جی‌شوان با عبوسی طعمه‌ای رو که بالاخره شکار کرده ولی از آغو*شش خارج شده بود رو تماشا کرد.

یه‌جیا رو به جی‌شوان کرد.

«ببخشید، یه کاری توی بوریاو پیش اومده.»

واکنش جی‌شوان عبوس و گرفته بود: «اون احمق‌ها. بدون تو نمی‌تونن یه کار انجام بدن؟»

یه‌جیا آهی کشید.

«در حال حاضر الان دوره‌ی زمانیِ مهمیه. تو باید درک بیشتری داشته باشی.»

لحظه‌ای فکر کرد و اضافه کرد:

«علاوه بر این، حقوق اضافه کاری بد نیست[9]

واکنش جی‌شوان هیچ ردی از بهبود رو نشون نداد: «به هر حال تو که پول کم نداری.»

یه‌جیا حرفش رو تصحیح کرد و گفت: «اتفاقا تو کسی هستی که بی‌پول نیست.»

سپس سرش رو پایین انداخت و به جی‌شوان تلنگر زد و گفت: «شب بخیر. من زود برمی‌گردم.»

با یه صدای 'غژ'، درب بسته شد.

اتاق دوباره ساکت شد.

جی‌شوان دستش رو بالا برد و لب‌هاش رو لمس کرد.

گرمای متعلق به یه انسان هنوز در اونجا باقی مونده بود، اما با گذشت زمان کم‌کم از بین می‌رفت.

به آرومی لب‌هاش رو لیس زد.

وقتی به درب مقابلش نگاه کرد، چشم‌هاش باریک شدن و نور قرمز رنگ و سردی از اعماقشون تابید.

این قضیه‌ی اضافه کاری‌های زیادی......

جی‌شوان باید این قضیه رو راست و ریس کنه.

وگرنه الکی نقش بازی‌کردن برای مریض بودنش چه فایده‌ای داره؟

[1] - می‌دونست کجا باید بره.

[2] - یعنی جدا ازش باشه.

[3] - توی اپ بازی.

[4] -جایی که قبلا توش بوده.

[5] - زخمش تکون می‌خورد.

[6] - حرکت کردن.

[7] - آب دهنش رو قورت داد.

[8] - گشاد.

[9] - گویا دستمزد ساعتی حساب می‌شه و ساعات اضافه کاری، حداقل ساعتی دو برابر هست.

کتاب‌های تصادفی