بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یه جیا خیلی با بیحالی درب رو باز کرد و بدون هیچگونه تعجبی دوتا صورت آشنا رو دید.
ژائو گوانگچنگ و چنگ کژی.
چنگ کژی بیچاره هنوز از شوکِ چند روز قبلش بیرون نیومده بود (دیدن دست سیاه) و همچنان خیلی بهتزده بود.
بعد از دیدن به جیا، ژائو گوانگچنگ به فرمهایی که توی دستش بودن نگاهی انداخت و سرشو بالا آورد و با غافلگیری گفت:«آه! پس تویی! گفتم چرا اسمه اینقدر آشنا بنظر میومد...»
چنگ کژی لبخندی زد و گفت:«ب... برادر یه، ص... صبحتون بخیر.»
دست کوچولو به سرعت به سمتِ اونا رفت که ببینه دلیل این سروصداهای اول صبحی برای چیه. به همین خاطر رفت پشت سر یه جیا و با هیجان برای چنگ کژی دست تکون داد و گفت:«سلاااام!!!»
چنگ کژی که چیزی نمیگفت، رنگ از رخسارش پرید. انگار نزدیک بود که از حال بره.
یه جیا پرسید:«خب، این بار برای چی اومدید اینجا؟»
ژائو گوانگچنگ درحالیکه داشت سرشو میخاروند، لبخندی زد و جواب داد:«مگه دلیل دیگهای بجز کمبود نیروی انسانی وجود داره...»
«خب دیگه، متوجه شدم، نیازی به توضیحات بیشتری نیست.»
بعد از یه گفتگوی کوتاه، یه جیا تونست از برنامهی پژوهشی بوریاو سردربیاره.
شخصی که دیروز توی خیابون دیده بود اسمش وانگ شیزه بود. دوتا بلوک اونورتر زندگی میکرد. ژائو گوانگچنگ و چنگ کژی قبل از اینکه بیان پیش یه جیا رفته بودن بیمارستان و با طرف صحبت کرده بودن.
چنگ کژی گفت:«بنظر یه کاووس نمیومد.»
خیلی زود کارهاشونو بین هم تقسیم کردن.
ژائو گوانگچنگ سرشو تکون داد و اضافه کرد:«درسته. چون اتفاقش زیادی هدفمند و سنجیده بنظر میومد. انگار یه شبحی اون اطراف داره دردسر درست میکنه.»
گیر افتادن توی کاووس همینجوریشم خیلی اتفاق نادری بود، ولی اگر قضیه مشکل درست کردنِ شبح باشه، کاملا بحثش جداس. یه سری اشباحی وجود دارن که خیلی عقدهای هستن که دنبال افرادی میگردن که به خوده اشباح یا نحوهی مرگ اونا درزمانِ زندگیشون مرتبط باشن.
چنگ کژی تایید کرد و ادامه داد:«منم گمون نمیکنم کاووس باشه. اون یارو وانگ شیزه انگار داشت یه چیزیو از ما پنهون میکرد.»
چنگ کژی گفت:«من به ایستگاه پلیس میرم که ببینم وانگ شیزه به پروندهی قتل یا مفقودی ارتباط داره یا نه.»
ژائو گوانگچنگ سرشو به حالت تایید تکون داد و ادامه داد:«پس من و یه جیا به خونش سرمیزنیم که ببینیم اطلاعاتی از خانوادش پیدا میکنیم یا نه.»
یه جیا که کاملا غیرارادی درگیر اون کار شده بود با خودش گفت:«... لعنتی، آخه چرا؟؟؟»
ژائو گوانگچنگ با شرمندگی به یه جیا نگاهی کرد و گفت:«هیهیهی... مهمتر و بافایدهتر از همه اینه که وقتی برسیم سر صحنه، یه کسی اونجا باشه که بتونه دستگاههای مورد نیاز رو در اونجا به کار بندازه...»(دستگاههای خودشونو که مربوط به شرکته).
بعد به صورت بیحالِ یه جیا نگاهی انداخت و به حالت اطمینان دادن روی سینهی اون داپداپ زد و ادامه داد:«امروز مهمونت میکنم! میتونی هم شیرچای و هر چیز دیگهای که خواستی سفارش بدی!»
یه جیا که میخواست درخواستشو رد بکنه گفت:«ولی بازم...»
در اون لحظه، دست سیاه که حوصلش سررفته بود و برگشته بود سر بازی کردنش با گوشی، اومد به سمت یه جیا و به حالت از خود تعریف کردن گفت:«خودشهههه، میدونستید که لوبیاهای طلایی رو میشه دوباره خرید. همین الان یه عالمه ازشون خریدم...»(از کارت یه جیا برای خرید توی بازی استفاده کرد)
«دینگ.»
گوشی که روی میز بود شروع به لرزیدن کرد.
یه پیام اومد روی گوشی.
یه جیا نگاهی به باقیماندهی حسابش انداخت:«...» بعد دستشو محکم مشت کرد و توی ذهنش هزینهی شام امشبشو محاسبه کرد و نفس عمیقی کشید و به ژائوگوانگچنگ که چشمهاش از خوشحالی داشتن برق نیزدن، نگاه کرد. لبخندی از روی ناچاری زد و گفت:«... قبوله.»
بیست دقیقه بعد.
یه جیا و ژائو گوانگچنگ به یه ساختمون مسکونی با ظاهری ساده رسیدن.
دیوارهای داخل ساختمون کثیف بودن و لباسهای رنگرنگی مختلفی کنار پنجرهی ضدسرقتِ اونجا آویزون شده بودن. گیاهانِ سبزی که از داخل خونه از پنجره به بیرون رفته بودن، حال و هوای زندگی به اونجا میدادن. یه جیا به ساختمونی که جلوی روش بود نگاهی انداخت، کمی اخم کرد و بعد از مدتی نگاهشو به جایی دیگه معطوف کرد.
بعد هر دو پشت سر همدیگه وارد اونجا شدن.
توی ساختمونه هیچ آسانسوری نبود. با اینکه هنوز روز بود، ولی راهرو خیلی تاریک بود و آشغالها یه گوشه تلنبار شده بودن که راهرفتن از بینشونو سخت کرده بود.
ژائو گوانگچنگ روبروی یکی از دربهای توی اون ساختمون وایستاد، درب رو زد و پرسید:«سلام، آقای وانگ شیزه تشریف دارن؟»
صدای زنی از پشت درب شنیده شد که جواب داد:«ما هیچی نمیخوایم بخریم!»
ژائو گوانگچنگ مودبانه ادامه داد:«ما از طرف دپارتمان پژوهشیِ رویدادهای ویژه مزاحمتون شدیم. میشه یکم از وقتتونو به ما اختصاص بدید؟»
صدای قدمهایی که درحال نزدیک شدن به درب بود به گوش رسید.
«کلیک.»
«کلیک.»
صدای برخورد ضامنهای فلزی درهنگامِ بازکردنِ درب به گوش رسید. سپس صدای بازشدنِ قفلِ زنجیریِ درب اومد که به واسطش درب باز شد.
روی هم رفته، بیشتر از یه دقیقه طول کشید.
ژائو گوانگچنگ و یه جیا بهمدیگه نگاهی کردن.
بالاخره درب باز شد.
صورت رنگپریده و وحشتزدهی زنی از شیار کمی که باز شده بود دیده شد. پس از اینکه اون زن بیرونو نگاه کرد پرسید:«برای چی دنبال شوهرم میگردید؟»
ژائو گوانگچنگ گواهیشو نشونش داد و ادامه داد:«یه تحقیقات عادیه. میتونم ازتون بپرسم که تازگیا اتفاق عجیبی توی خونتون افتاده یا نه؟»
موجی از ترس توی صورت اون زن نمایان شد و درحالیکه میلرزید، سرشو تکون داد و گفت:«ن... نه.»
میخواست درب رو ببنده ولی ژائو گوانگچنگ تونست خیلی زود با عکسالعملِ سریعش مانع این کار بشه:«یه لحظه صبر کنید. مطمئنا میدونید که دیروز چه اتفاقی برای شوهرتون افتاده، درسته؟»
اون زن که حتی بیشتر از قبل لرزید، جواب داد:«خب که چی؟»
ژائو گوانگچنگ با جدیت ادامه داد:«خانم، امیدوارم این موضوع رو جدیتر بگیرید. میدونید که اگر این اتفاقات ادامه پیدا کنه، امکان زنده موندن شما و همسرتون از بین میره...»
زن به لکنت کردن افتاد و درحالیکه هنوز داشتن باهم صحبت میکردن، یه دفعهای گوشی ژائو گوانگچنگ زنگ زد.
پس از گفتگو با فردِ پشتِ تلفن، واکنش صورتِ ژائو گوانگچنگ به آرومی تغییر کرد.
تلفن رو که قطع کرد به آرومی پرسید:«خواهر کوچیکترتون ژائو شیاکه ۵ سال پیش بعلت لیزخوردگی در منبع آب غرق شد، درسته؟»
حالت صورت اون زن خیلی ناگهانی تغییر کرد و گفت:«چی...!»
چشمهاش قرمز و متورم و صورتش سرشار از ترس و خشم شده بود به گونهای که حالتِ خیانتآمیزی رو در چهرش نمایان میکرد. بعد ادامه داد:«از اینجا برید! همین الان! کی بهتون اجازه داده که همچین مزخرفاتی توی خونهی خودم بهم ببافید. اینجا خونهی منه، از اینجا برید بیرون!»
میخواست درب رو ببنده ولی ژائو گوانگچنگ حرکت نکرد.
شرایط خیلی ناراحتکنندهای برای اون دو نفر بنظر میومد.
تا اینکه یه جیا مداخله کرد و با صدایی آروم و بیحال گفت:«مطمئنم که از موقعیتِ فعلیتون کاملا آگاهی دارید.»
یه جیا یه قدم نزدیکتر رفت و درحالیکه با دستش ژائو گوانگچنگ رو از جلوی درب رد کرد، ادامه داد:«کسی حرف شما رو در آینده باور نمیکنه، و کسی هم درک نمیکنه که شما چی کشیدید. و ما تنها کسانی هستیم که الان میتونه به شما کمک کنه.»
بعد به زنِ شوکهشدهی جلوی روش نگاه کرد. درحالیکه چشمهای عسلیِ روشنش توی اون نورِ کم میدرخشیدن، بدون تغییرِ نوسان صداش ادامه داد:«خب، حالا مطمئنید که میخواید ما رو از خونتون بیرون کنید؟»
درحالیکه دستهای لرزانِ اون زن به درب بود، حالت تردیدی در چشمهاش نمایان شد.
پس از یه سکوتِ طولانی، بدنش به حالتی که همهی نیروش رو از بدنش بیرون کشیده باشن، خم شد. یه قدم رفت عقب و با صدای آرومش از داخلِ خونهی تاریکش گفت:«... بیاید تو.»
ژائو وانجون (زنه) درحالیکه با دستهاش صورتشو پوشونده بود و میلرزید تعریف کرد:«... اوایل، فقط چندتا تماس تلفنی بود که فقط در نیمه شبها اتفاق میوفتاد. هر بار گوشیو برمیداشتیم، کسی تلفنو جواب نمیداد. فقط صدای چکهچکهی آب به گوش میرسید.»
بعد سرشو آورد بالا و درحالیکه، گودیهای زیر چشمهای وحشتزدش نمایان شده بودن ادامه داد:«بعد از اون، این صدا رو دیگه همه جا میشنیدیم. توی خیابون، توی خونه، سر کار... اون... اصلا صدایی نبود که توی زندگی معمولی بتونید بشنوید. یه صدای چکهچکهی معمولی داشت... انگار شیر آبی رو محکم نبسته باشن. ولی این صدای معمولی، هی به ما نزدیکتر و نزدیکتر میشد. تا اینکه ۵ روز پیش، یه جنگیر دعوت کردیم. ما باهاش بحثمون شد و... اون عصبانی شد... و بعدش...»
ژائو وانجون بطور غیرقابل کنترلی میلرزید. صداش از روی ترس به حالت بم و تیز میشد:«از اون روز به بعد، اون هر شب میاد و درب خونمونو میزنه! هر شب!»
و به حالت تشنج فریاد زد و گفت:«مرگ اون (خواهرش) یه تصادف بود! یه تصادف!! تقصیر من نبود... تقصیر من نبود!!»
ژائو گوانگچنگ به یه جیا چشمک زد و کشوندش یه گوشه. بعد یواش ازش پرسید:«حرفشو باور میکنی؟»
یه جیا از اون پرسید:«تو حرفشو باور نمیکنی؟»
ژائو گوانگچنگ خیلی محکم جواب داد:«البته! اشباح به دنبال انتقام برمیگردن! اونا همیشه به دنبال افرادی که چه مستقیم و چه غیرمستقیم به مرگشون مرتبط باشن، میرن. اگر مرگش تصادفی باشه، نباید روح اون دختره به این مدت طولانی، اونم اینجوری بحالت سرگردان اینجاها پرسه بزنه.»
بعد ادامه داد:«بیا اینو به واحدمبارزه گزارش بدیم که کار روحِ گمشده رو بسازه. بعدشم از طریق بوریاو با پلیس تماس میگیریم که قضیهی اون اتفاقِ ۵ سال پیش رو دوباره بررسی کنن...»
قبل از اینکه حرفش تموم بشه، یه دفعه یه جیا پرید وسط حرفش و گفت:«برای چی ۵ سال صبر کردن؟»
ژائو گوانگچنگ که یکه خورده بود پرسید:«چی؟»
یه جیا پایینو نگاه کرد و دوباره پرسید:«اگر اون یه شبحِ درندهی در جستجوی انتقام بوده، چرا ۵ سال برای انتقامش صبر کرده بود؟»
ژائو گوانگچنگ حس مبکرد که باید به اون سوال جواب بده:«خب...»
یه جیا یه نگاهی به اطرافِ شلوغپ لوغشون انداخت و چشمهاشو به آرومی باریک کرد.
چون هوای اونجا پر از نیروی یینِ سنگینی بود که گویای درگیر بودن با یه شبح بود. و بنابر اون ترس و احساسِ گناهِ صدای ژائو وانجون، نمیشد گفت که داره نقش بازی میکنه.
ولی... هنوز یه چیزی درست نبود.
یه جیا روی شونهی ژائو گوانگچنگ زد و گفت:«بیا همون کاریو که گفتی بکنیم، برادر.»
نیم ساعت بعد.
یه گروهی خیلی سریع از واحد مبارزه رسیدن اونجا و اختیار پرونده رو از اونا گرفتن.
یه جیا در پایین پله منتظر و پیگیر نتیجهی کار بود.
چنگ کژی با سرعت به پایین پلهها رفت و گفت:«برادر یه.»
با اینکه نفسنفس میزد ولی چشمهاش برق میزدن:«نگران نباشید! همه چی روبراهه!»
بعد نفسی تازه کرد و ادامه داد:«همچنین، پلیس و ما خیلی وقته داریم که باهم همکاری میکنیم. همین که تکلیف شبح و مشخص کنیم، پلیس دوباره پروندهی گمشدگی ژائو شیاکه رو به جریان و بررسی میندازه.»
در همون لحظه، صدای بنگِ ملایمی از بالای پلهها به گوش رسید. یه لحظه پنجرهی خونهی وانگ شیزه روشن شد.
دقیقا پس از اون از راهپله صدای پا به گوش رسید.
ژائو گوانگچنگ اول بیرون اومد. به یه جیا با انگشتش نشون داد که همه چی حله. بعد با خوشحالی و لبخندی که به لب داشت گفت:«همه چی انجام شد! ماموریت با موفقیت انجام شد!» و بعد دستهاشو روی شونههای یه جیا و چنگ کژی گذاشت و ادامه داد:«بریم، بریم، بریم. مهمون منید...»
درحالیکه یه جیا رو با خودش میکشید، یه جیا برگشت و به اون ساختمون مسکونی پشت سرش نگاهی انداخت.
یه دفعه متوجه شد که خونهی سمتِ چپِ طبقهی اول، با اینکه هنوز هوای بیرون روشن بود، ولی پردههاشو تا پایین کشیده بود.
بعد دید که پرده به آرومی کنار رفت و از داخل اتاق تاریک اونجا، یه پیرمردِ رنگپریدهای ظاهر شد.
چشمهاش قرمز و اطراف چشمهاش گودی افتاده بود. دقیقا همون حالتِ چهرهی ژائو وانجون رو داشت... با همون حالتِ ترس و احساس گناه.
یه جیا درحالیکه غرق فکر شده بود، چشمهاشو باریک کرد و از خودش پرسید:«دو مورد در یه ساختمون؟»
پس این یه موردِ انتقام جوییِ یه شبح نبوده.
... و بالاخره متوجه شد که چرا اون حسِ آشنای اون شبو داشت. (شبی که اون مِرده رو دید توی کوچه)
اون کار یه روح پلید یا شبح درنده نبوده، بلکه کار یه هیولا بوده.
این کار یه هیولا بوده که با دستهای پوشیده شده از خون، با حالت کینهتوزانه از دیوار بالا میرفته. اون هیولا حرس و گرسنگیِ سیری ناپذیر داره و تا زمانیکه همهی انسانهای همهی بلوک، همهی شهر یا همهی دنیا رو نبلعه، راضی نمیشه.
هرچی بیشتر به حال خودش رها بشه، قویتر میشه. درنتیجه ازبین بردنش هم سختتر میشه.
یه جیا برگشت و همراه ژائو گوانگچنگ و چنگ کژی رفت.
یه احساسِ افسوسی توی نسیمی که میوزید پراکنده شده بود.
انگار دوباره باید اون شب به این مکان برگرده.
.....
در گوشههای تاریکی که نور آفتاب بهشون نمیرسه، یه صورت به آرومی پدیدار شد. لبهای خونینش لبخندی ترسناک بهمراه داشتن و چشمهای تیرش به یه جیایی که درحال راه رفتن بود خیره شده بودن.
آخه چطور یه نفر میتونه خاطرات ناخوشایند و رازهای تاریکی که قابل به زبون آوردن نیستن داشته باشه که دارای چنین بوی قویای برای جذب اشباح، ارواح و هیولاها هست؟
این باید... یه شکارِ لذت بخشی باشه.
سخنان گوهربار نویسنده:
دست سیاه/شبح گرسنه/مکنده:«بله، ما هم اولش همین فکر رو میکردیم.»
کتابهای تصادفی

