بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اون شب، اون ساختمون مسکونی در تاریکی غرق شده بود.
کاملا مشخص بود که همون ساختمونیه که توی روز بهش سر زده بودن، ولی در تاریکیِ شب جَوِ سرد و ترسناکی به خودش گرفته بود.
یه جیا در جلوی اون ساختمون ایستاد.
سرشو بالاآورد و به ساختمون نگاهی انداخت.
اون تاریکیِ عمیق، انگار همه چی رو دربرگرفته بود به طوری که حتی مرزهای اطراف ساختمون هم تیره و تار بنظر میومدن. توی سکوتی که اونجا رو فراگرفته بود، گفتگویی نارسا به گوش میرسید. انگار یه چیزی درحال بیدار شدن بود.
هیچکدوم از چراغهای اون ساختمون مسکونی روشن نبودن.
پنجرههای ساختمون که به رنگ تیره دراومده بودن، درست مثل حدقهی چشم خالی. هوا سرد بود و یه بوی موندگی میداد.
... حتی اگر درطول روز به این موضوع شک داشت، الان دیگه شکی براش نداشت.
یه جیا چشمهاشو روهم گذاشت و نفس آرومی کشید.
اون یه روحِ خیلی پلید بود. غذای مورد علاقش ارواحِ شکنجه شده توسط احساسات نفرت و پشیمانی بود. میتونه حتی ارواح دیگه رو هم کنترل کنه و توهماتی بوجود بیاره که انسانها رو به درون خودش بکشونه. و حواسش رو جمع میکنه که اونها رو پیش از جذب کردنشون، به آرومی به خمیرمایه و مزهی مورد علاقش تبدیل کنه.
دست سیاه سرشو از پشت شونهی یه جیا بیرون آورد و درحالیکه میلرزید به آرومی پرسید:«میگم... نیروی یینِ اینجا یکم زیادی قوی نیست؟ چندتا آدمو مگه خورده؟»
یه چندتایی.
یه جیا که چشمهاشو باریک کرده بود، آمادگی جواب دادن به سوالِ دست سیاه رو نداشت. بعد خیلی خُشک دستشو بلند کرد و دست سیاه رو از روی بازوش کَند، گِرِهِش زد و گذاشتش توی جیبش.
بعد با نیشخند و به حالت تمسخرآمیز گفت:«شبحی که پول آدمهای دیگه برای بازی صاحب خونه استفاده میکنه، حق نداره حرف بزنه.»
دست کوچولو:«...»
ییییی.(صدای گریهی دست سیاه) ویراستار: از نویسنده تقاضا دارم برای این بدبخت اسم انتخاب کنه...
بعد از اینکه موفق شد صدای دست سیاه رو ببره، به سمت اون ساختمون راه رفت.
چراغهای راهرو روشن شدن.
نورِ ضعیف چراغ، بالبال میزد و نمیتونست باعث پراکندگی تاریکی بشه.
اون راهروی خالی پُر از وسایل مختلف بود که هیچگونه آثار حیاتی ازشون بیرون نمیومد. اونجا اینقدر ساکت بود که حتی به براحتی صدای نفس خود آدم هم شنیده میشد.
یه جیا مستقیم رفت به سمتِ در خونهی اون پیرمردی که بعدظهر سرشو از پنجره آورده بود بیرون.
وقتی به در خونش رسید، آروم ایستاد.
در بسته نبود.
برخلافِ در خونهی وانگ شیزه که محکم بسته شده بود، این یکی نیمه بسته بود که میشد از فضای بازش، تاریکی داخل اونجا رو دید.
یه جیا یه لحظه درنگ کرد. بعد دستشو بلند کرد و در رو باز کرد.
تو اون شبِ ساکت و تاریک، لولای درب صدایی داد و به آرومی باز شد.
از داخلِ فضای تیره و تارِ اتاق، بوی منحصربفردِ افراد مسن بیرون میومد. اینقدر اون اتاق پر از وسایل مختلف بود که جا نبود آدم وایسته.
یه مبل در گوشهی اتاق بود که یه جسم تیره روی اون نشسته بود.
یه جیا چراغ رو روشن کرد.
پس از اینکه چراغ روشن شد، معلوم شد که اون پیرمرد روی مبل نشسته بود.
صورتش چین و چروک داشت، غمی توی چهرش دیده میشد، چشمهای تیره و تارش هم به دوردستها خیره شده بود. انگار خیلی ساکت داشته باشه به درگاه خدایان بالای سرش دعا بکنه.
بدون نیاز به بررسی کردن، یه جیا متوجه شده بود که طرف مُرده.
بعد پایینو نگاه کرد و دید که در یکی از دستهای اون پیرمرد یه تیکه کاغذ مچاله شدهای گذاشته شده.
یه جیا اخمی کرد و روی وسایلی که روی زمین ریختوپاش بودن قدم گذاشت و داخلتر رفت.
بعد از اینکه به پیرمرد رسید، اون تیکه کاغذ رو از زیر دستش بیرون آورد، بازش کرد و شروع به خوندنِ محتواش در زیر نور کرد.
دست خطِ پیرمرده خیلی خرچنگغورباقه بود و هرچه یه جیا بیشتر میخوند، کمتر متوجه منطق نامهش میشد. حتی متوجه معنی و مفهوم یه سری چیزها هم نشد.
نوشته شده بود:«... به تازگی اتفاقات زیاد و عجیبی تو خونه داره اتفاق میوفته. جون چنگ بهم گفت که من فقط یکم گیجوویج شدم ولی من باور داشتم که تو برگشتی. خیلی زود و خیلی وقتِ پیش از اینجا رفتی و اصلا برنگشتی که یه بار هم بهم سربزنی. تقصیر خودم بود. من بی عرضه بودم. نتونستم برای مخارج درمانت به اندازهی کافی پول پسانداز کنم... وقتی رفتی، من هر روز منتظرت بودم، ولی دیگه نیومدی که منو ببینبی... الان، دیگه میتونم با بستن چشمهام صداتو بشنوم و وقتی چشمهامو باز میکنم سایتو ببینم. نمیتونم بگم نمیترسم، ولی... حداقل از تنهابودن بهتره. خیلی خوبه که میای منو با خودت ببری. خیالم راحته... که حداقل دیگه منو بابت اینکه نمیخوای ببینیم، سرزنش نمیکنی...》
روی نوشتههای بعدش آب ریخته شده بود و قابل خوندن نبود.
یه جیا پایینو نگاه کرد. سایهی مژههاش احساساتی رو که در چشمهاش حلقه زده بودن رو پوشونده بود.
یه دفعه، دستِ رنگپریدهی اون پیرمرد حرکت کرد و مچِ دست یه جیا رو مثل یه اَنبُرِآهنی گرفت و درحالیکه از دهانش صدای خشنی بلند میشد، با چشمهایی ترسناکِ قرمزرنگش به یه جیا خیره شده بود و گفت:«این تویی! خودتی!»
«اگر زودتر میومدی... اگر زودتر اومده بودی...» و درحالیکه انگشتهای چروکیدش محکمتر میشدن، صدای قرچقرچ از استخوانهاش بلند شد و ادامه داد:«من نمیمُردم...»
صدایی از پشت یه جیا به گوش رسید:«درست میگی.»
اون صدا برای یه جیا آشنا بود وناگهانی خاطرات گذشته رو براش زنده کرد. مثل لجنی که با آب رودخونه جابجا بشه، یه بوی زنندهای بهمراه داشت.
یه جیا یه تکون کوچیکی خورد و برگشت به سمتِ منشاء صدا.
یه مردی که سرتاپاش از خون پوشیده شده بود رو دید که یه سوراخ بزرگ و وحشتناک درون سینش قرار داشت و بدون وقفه ازش خونی تیرهرنگ بیرون میریخت.
یه جیا اون صورتو شناخت.
اون همگروهیش توی اولین بازیش بود... و اولین کسی که جلوی روش کشته شد.
با اینکه این قضیه مربوط به خیلی وقت پیش بود، ولی یه جیا همچنان اون خاطرات رو به وضوح به یاد میاورد.
(در اینجا یه جیا به یاد گذشته میوفته) بخشی از بدن یه هیولا از سینهی طرف رد شده بود. اون مرد با صورتی بدون جریان خون دربرابر یه جیا وایستاده بود که سرشار از ترس، درد، ناامیدی و گمراهی بود. مهم نبود چقدر تلاش کنه که فرار کنه، فقط میتونست بگه:«نجاتم...»
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه، توسط هیولا خورده شد.
یه جیا درحالیکه خشکش زده بود و صورتش پر از خون بود، فقط تونسته بود شاهد اون لحظه باشه و از دیدن اون صحنهی وحشتناک بدون اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره، فقط میلرزید.
... اون موقع بود که فهمید اون بازی چقدر بیرحمه.
یا میبری یا میمیری.
(یادآوری خاطراتش اینجا تموم شد) اون مرد که با نفرتِ تمام به یه جیا نگاه میکرد و گفت:«ما بخاطر تو کشته شدیم.»
اون نورِ زردِ چراغِ سقف، به گونهای روی سرِ و صورت اون مرد جوان میتابید که انگار با پودر طلایی پوشیونده باشنش. صورتش بدون هیچگونه جریان خون بود و مثل همیشه آروم بود و سخت میشد از روی حالات صورتش به احساساتش پی برد.
ناگهان صدای زنی به گوش رسید که گفت:«... نه.»
لحظهای بعد، یه جسم لاغری درکنار اون مرد جوان پدیدار شد.
زن بسیار زیبایی بود.
موهای بلند و فرفری و صورتی بیضی شکل داشت. صورتی مهربان و نگاهی غمانگیز در چشمهاش داشت.
زخمی بزرگ و لاغر در وسط سینش دیده میشد، انگار که با یه وسیلهی بزرگی شلاقش زده باشن. و درحالیکه خونِ تیره رنگی بخشی از لباسشو پوشونده بود گفت:«من بخاطر تو کشته نشدم.»
بعد با عصبانیت ادامه داد:«من توسط تو کشته شدم!»
(دوباره یاد گذشته میوفته) در اون زمان، بیش از دوازده بازیکن برای ایس کمین کرده بودن.
نه فقط برای امتیازاتش، بلکه بخاطر اون جایزهای که گفته میشد نتیجهی یک ماموریت مخفی بوده... با این مزایا، طبیعیه که طرف باید قوی بحساب بیاد.
اگرچه اونها اونقدرا هم بدون آمادگی قبلی کمین نکرده بودن.
اونا یه جاسوس در کنار ایس داشتن.
یکی از همگروهیای مونثشو خریده بودن.
اون اطلاع داده بود که ایس کِی و از کجا عبور میکنه، چه وسایلی با خودش بهمراه داره، چه نقاط ضعفی داره و...
درهرحال آخرش اون زن و بازیکنان دیگه در یه جزیرهی ناکجاآبادی به هلاکت رسیدن.
خونِ تازه روی زمین چکیده شده بود به گونهای که خاک رو خیس کرده بود. هوا بوی خون گرفته بود جوری که به اون زودیا قرار نبود از بین بره.
ایسِ جوان درحالیکه داسِش رو در دست داشت و از انگشتهاش خون میچکید، درمیان اون کشتاری که انجام داده بود، ایستاده بود. بعد نگاهشو بالاآورد و به اون صحنهی جهنمیِ جلوی روش نگاهی انداخت و برگشت، هودیش رو به سر کرد و در تاریکی شب ناپدید شد.
از اون شب به بعد، کسی خبری مبنی بر اینکه ایس دنبال همگروهی بگرده نشنید.
(خاطرات تموم شد) یکی بعد از دیگری.
جسمهای بیشتری پدیدار شدن. صورتهای بیخون و چشمهای سرشار از نفرتشون روی اون مرد جوانی که در وسط اتاق وایستاده بود، قفل شده بود.
دوستان قدیمی.
دشمنان قدیمی.
کسانی که بخاطر اون کشته شدن.
کسانی که بدست اون کشته شدن.
یه جیا به تمامی اون چهرههای آشنا و ناآشنا به گونهای نگاه میکرد که انگار داره گذشتهی خودشو نقد میکنه.
در نهایت، پایینو نگاه کرد. مژههای چشمهاش باعث شدن که حالتِ شکنندگی و رنگپریدگی بیشتری در چهرش نمایان بشه.
ارواح بیشماری اطرافشو محاسره کردن. حالت چشمهاشون بیش از پیش وحشیانه و حریس شده بود. تعداد زیادی دست به سمت یه جیای جوان به حرکت افتادن...
ناگهان یه آهِ آرومی به گوش رسید.
اون آه همچون یه نشانهی آرامش در موسیقی بود. در یک چشم بهم زدن، همهی اتاق آروم شد.
یه جیا اون چشمهای روشنشو از پایین به بالا آورد و به انتهای اتاق نگاه کرد. لبخندی مثل یه مهِ صبحگاهی روی صورتش پدیدار شد و بعد از اینکه دستشو بالا آورد، یه نور ملایمی از میون انگشتاش عبور کرد و گفت:«خب، پس موضوع اینه؟»
اون دستِ پیرمرد که مچشو گرفته بود، تبدیل به پودر و روی زمین پخش شد.
بعد یه جیا محکم مچ دستشو پیچوند و باعث شد آستینش بیاد روی ردِ قرمزی که دور مچ دستش بوجود اومده بود و شروع به حرکت کردن به جلو کرد. در همین حین، نیروی سرد و سوزناکی از یه جیا به بیرون ساتع شد که هر جسمی که در جلوش بود رو کنار زد.
بالاخره اتاق یکم تمیزتر شد.
«آهههه...»
پس از صدای فریادی که به گوش رسید، لبخندی موذی بهمراه دو چشم بر روی دیوار شکل گرفت. بعد با نگاهی خیره و تلخِ آشکارا به یه جیا زل زد و بعد رفت دوباره توی دیوار و ناپدید شد.
یه جیا یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت:«میخوای فرار کنی؟» و از اتاق اومد بیرون و به سمت جریان نیروی یین که حس میکرد رفت.
ولی بعد از اینکه چند قدم برداشت، در یه مکانی توقف کرد.
جلوی روش یه راهروی باریک با چراغهایی با نور کم بود که بالبال میزدن. در زیر اون چراغها یه جسم کوچیکی وایستاده بود.
یه پسربچهی کوچولویی ساکت و آروم اونجا وایستاده بود. صورتِ رنگپریده و چشمهای تیرش به یه جیا خیره شده بود. اینقدر کوچیک و لاغر بود که انگار در هر لحظه امکان بلعیده شدنش توسط تاریکی وجود داشت.
بعد با صدایی خشن خطاب به یه جیا گفت:«برادر بزرگ.»
کتابهای تصادفی


