بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
توی یه اتاق تاریک و به هم ریخته، یه صورت زشت و متورم به جسد یه پیرمرد چسبیده بود. دیگه بوی گندیدگی داشت از جسد بیرون میومد.
اون صورت درحال تغذیه کردن از مواد باقیماندهی بدن اون جسد بود که باعث شده بود که از اندازهی یک ناخن انگشت به اندازهی دست یه فردِ بزرگسال بزرگ بشه.
انگار منتظر چیزیه.
یهو بدون هشدار قبلی، دمای اتاق کاهش پیدا کرد.
مثل ابری که جلوی خورشید رو میگیره، همهی اتاق تیره و تار شد.
تاریکیِ عمیقی به آرومی در امتداد راهرو پخش شد و هرنوع سرچشمهی روشنایی رو در اونجا دربرگرفت. درست مثل یه سایه داشت همهی ساختمون رو دربرمیگرفت.
اون صورت دست از تغذیه کردن خودش برداشت و با چشمهای سیاهش به امتداد راهرو خیره شده بود.
بعد شروع به لرزیدن کرد.
متوجه شده بود که یه موجود غیرطبیعی و خیلی قدرتمند ظاهر شده. اون نیروی عظیم تقریبا همه جای فضای اطرافشو پوشونده بود و حسی مرگبار و ستمگر با خودش بهمراه داشت. به گونهای که باعث شده بود تمامی اشباح درندهی سطح پایینی رو که در اطرافش بودن از ترس در جایی پنهان بشن.
نگاه تعجبآوری در چشمهای اون صورت پدید اومده بود. چون اصلا انتظار نداشت که... پادشاه شخصا بیاد اونجا.
«تَلَق.»
«تَلَق.»
«تَلَق.»
تمامی راهرو پر از صدای قدمهای پاهاش شده بودن که هم از دور و هم از نزدیک شنیده میشدن. با هر صدا، اون صورت بیشتر و بیشتر از ترس کوچیک میشد. حالت چهرهاش بین طمع و ترس هی درحال تغییر و چشمهاش به سمت جایی که صدا ازش میومد بود.
هرچی صدای قدمها نزدیکتر میشدن، اطراف تاریکتر میشد.
هنگامیکه قدمها دربرابر درب اتاق توقف کرد، تاریکی تقریبا همهی اتاق رو دربرگرفته بود.
در باز شد.
حالت چهرهی اون صورت به دلیل تناقض میان احساسات مختلفش، عجیب غریب شده بود. بعد با چشمهایی برآمده و لبخندی عجیب زد و با خوشحالی اعلام کرد:«پادشاه! پادشاه! من ایس رو دیدم! درسته... راست میگم، من ایس رو دیدم. حاضرم اطلاعاتیو که دارم در اختیارتون بذارم.»
تلق.
اون مرد بدون عجله وارد اتاق شد. پاشنههای کفشهاش بطور منظم به زمین برخورد میکردن.
وقتی صورته بالاخره تونست چهرهی پادشاه رو ببینه، ناگهان خشکش زد. و درحالیکه چهرهای خندهدار و عجیبغریب به خودش گرفته بود توی دلش گفت:«این... این...»
کسی که روبروش بود قدبلند بود و از بالا به سمت اون داشت نگاه میکرد.
ویژگیهای عمیق و شناخته شدهای داشت. در زیر ابروهای استخوان مانندش، دوتا چشم به رنگ قرمز تند داشت که در تاریکی شب حتی واضحتر هم شده بودن. حتی با اینکه هیچگونه واکنش خاصی بروز نمیداد، حس بیرحمی رو از خودش ساتع میکرد.
ولی... این دلیلِ هول کردنِ صورته نبود. بلکه دلیلش این بود که پنج یا شش بخش از ظاهر پادشاه، شبیه به ظاهر پسرکی بود که اون صورته خودشو شبیهش درآورده بود.
بنابراین از خودش پرسید:«این... اینجا چخبره؟»
بعد در حین اینکه پادشاه نگاهشو به سمت اون صورت که به جسد چسبیده شده بود منعطف کرد، حسِ فشار در هوا حتی بیشتر هم شد.
هوا اینقدر سرد شده بود که انگار به حالت یخ دراومده بود. صورته حس کرد که تمامی افکار پلیدش انگار داره ذره ذره و کم کم به حالت تشریح از قلبش داره خارج میشه.
و وقتی به خودش اومد، فهمید که بدون هیچگونه احتیاطی هر چیزی رو که میدونست رو به زبون آورده بود.
بعد با کنجکاوی پرسید:«پ... پادشاه... میتونم درخواستِ پاداشمو داشته باشم...؟»
جی شوان دستشو بالا برد و انگشتهای سفیدش در هوا حرکت داد.
یه لحظه بعد، ناگهان صورته حس کرد که یه نیروی زیادی وارد بدنش شده. اینقدر خوشحال شده بود که خیلی زود و حریصانه در همون لحظه شروع به بلعیدن و هضم کردن قدرتش که درحال افزایش هم بود کرد. کمی حس میکرد که با این قدرت حتی میتونه وارد سطح بالاترش هم بشه.
بعد از روی خوشحالی و حالت مسخرهای که توی صورتش معلوم بود گفت:«ممنونم...»
جی شوان:«این همون جایزهایه که شایستگیشو داری.»
قبل از اینکه صورته بتونه حرفی بزنه، زمین زیر پاشون ناگهانی متورم شد و یه هیولای متشکل شده از استخوان از زیرزمین به روی اون اومد. توی جمجمهی بُز شکلش، فکِ پایینیش باز بود. انگار چیزی توی دهنش گرفته باشه.
جی شوان دستشو دراز کرد.
هیولا به آرومی چیزی رو در دست جی شوان گذاشت.
صورته دید که اون یه قطره خونِ معلق در هوائه. انگار نیمه غلیظ بود ولی همچنان قرمز و روشن بود که این رنگ وقتی که خون روی دست رنگپریدهی پادشاه قرار گرفت، بیشتر خودشو نشون داد. یه دفعه حس بدی به قلبِ اون صورت دست داد.
جی شوان نگاهشو بالا آورد و درحالیکه هیچ حس خاصی روی صورتش نبود، با آرامش ادامه داد:«ولی، اون آسیب دیده.»
صورته با خودش گفت:«...چ ...چی؟»
جی شوان که نه حرکتی کرد و نه واکنشش با این موضوع تغییر کرد ادامه داد:«شرایط من برای پاداش همیشه بسیار مشخص بودن.»
صورته کاملا متوجه شده بود که فشاری که توی هوا بود چندین برابر شده بود و فقط میتونست از ترس خودشو به زمین بچسبونه. ناگهان پادشاه گفت:«... بهش آسیبی نزنید.»
صورته تلاش کرد که از خودش دفاع کنه ولی اینقدر ترسیده بود که اصلا نمیتونست دهنشو باز کنه یا صدایی از دهنش بیرون بده.
جی شوان به هیولای اسکلتی که ساکت در کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:«برو.»
هیولا سرشو چرخوند و از سوراخ تیره و تارِ چشمهاش به اون روح پلیدی که از ترس خشکش زده بود نگاه کرد و آروم آروم بهش نزدیک شد.
صورت:«نههههههههه...»
صورته به طرز ناراحت کنندهای از درون فریاد میزد ولی در واقعیت حتی نمیتونست جیکش در بیاد. از چشمهاش انعکاس تصویرِ هیولا که به سمتش میومد دیده میشد. از ترس گوشههای لبش تا بناگوش باز بود و کم مونده بود که چشمهاش از حدقه بزنن بیرون.
چندی بعد هیولا دهن بزرگشو باز کرد و دندونهای بزرگ و ناهموارشو نشون داد.
«نهههه...»
صحنهی خونینی که جلوی جی شوان پدید اومده بود، اصلا توجهشو جلب نکرد و همچنان داشت به اون قطرهی خون معلق در هوا نگاه میکرد. چون که بو و گرمای مخصوص انسانها رو داشت.
بعد انگشتاشو به دور اون قطره مشت کرد و با لبخندی از گوشهی لبش و برق خوشحالی زیادی که در چشمهای سرخش پدیدار بود گفت:«... اون مال منه.»
اولین روزِ کاری پس از تعطیلات، بدترین روز ممکنه.
یه جیا درحالیکه توی اتاقش نشسته بود، مات و مبهوت به گزارشات انجام نشده و تلنبار شدهی روی میزش نگاه میکرد. انگار روحش داشت از بدنش درمیومد.
با خودش گفت:«آخه چرا... چرا یه همچین چیزِ غیرانسانی به اسم کارکردن توی دنیا وجود داره... آخه کی میتونیم بازنشسته بشیم...»
بعد سرشو آورد بالا و به ساعت دیواری نگاهی کرد. ثانیه به ثانیه رو نگاه میکرد و با دلهرهی زیادی در انتظار پایان ساعت کاری بود.
به خودش دلداری میداد:«چیزی نمونده. فقط سه ساعت دیگه مونده.»
تا اینکه یه صدای عصبانی از پشت سرش فریاد زد:«یه جیا!»
یه جیا که قلبش داشت میومد تو دهنش، زود بلند شد و حالت صورتشو به گونهای تغییر داد که انگار داشته با جدیت به پروندههایی که روی میزش پراکنده شده بودن نگاه میکرده.
لیو ژائوچنگ درحالیکه به یه جیا خیره شده بود و اون رو درحالِ تنبلی کردن دیده بود گفت:«... ببینم بنظر میاد من کورم؟»
بعد از اینکه از روی خشم نوک دماغ خودشو فشار داد و ترجیح داد که از حمله ی قلبی خودش اونم توی همچین سن کمی جلوگیری کنه، ادامه داد:«تو، و چنگ کژی. آماده شید برید به بیمارستان.»
یه جیا:«؟»
چنگ کژی که اسم خودشو شنیده بود، سرشو از پشت یه خروار پروندهی انبار شده بیرون آورد و مات و مبهوت به سمت اونا نگاه کرد.
لیو ژائوچنگ نفسی عمیق کشید و به سمت سبد میوه و هدایایی که روی میز پشت سرش تلنبار شده بودن اشاره کرد و گفت:«اینا توسط ما که شامل تمامی اعضای دپارتمان هستیم گردآوری شده. شما دوتا مسئول تحویل اینا به ژائو دونگ هستید.»
یه جیا که حس خوبی بهش دست داده بود با خودش گفت:«این همون حسِ خوبِ زودتر از موعد از سر کار خلاص شدنه؟!» و بعد با انرژی هرچه تمامتر گفت:«ممنونم رئیس!»
لیو ژائوچنگ درحالیکه چشمهاشو میچرخوند گفت:«ممنونم و مرض. بجای اینکه اینجوری توی دست و پا باشی، بهتره بفرستمت ماموریتی چیزی. حداقل با دیدن تو تا حد مرگ عصبانی نمیشم.»
یه جیا توی دلش خطاب به رئیسش گفت:«حالا مجبور نیستی اینقدر روراست باشیا.»
در بیمارستان.
درحالیکه دستهای اون دوتا پر از هدایا از طرف دپارتمان منطقی بود، به زور تلاش میکردن که اونا رو توی آسانسور جا بدن.
یه جیا که به صفحهی کلیدها نزدیکتر بود پرسید:«کدوم طبقه باید بریم؟»
چنگ کژی از پشت سبد میوه جواب داد:«بالاترین طبقه.»
یه جیا یه لحظه درنگ کرد. چونکه این همون بیمارستانیه که خیلی وقته که با بوریاو همکاری داره. اگر کسی در کار آسیب ببینه یا تحت تاثیر نیروی یین قرار بگیره، میاد اینجا و در طبقات اولیه که توی واحد مراقبتهای ویژه ازشون نگهداری بشه. با اینکه مکانشون از نگهبانان جدا بود، ولی تغییر چندانی هم توی وضعیتشون نمیکرد.
طبقههای هشتم به بالا برای بیمارانی که پس از برخورد با رویدادهای فراطبیعی، دارای شرایط فوق حاد هستن طراحی شده.
مثل اینه که یه بیماری رو که یه بیماری واگیردارِ خطرناک داره رو بااحتیاط ایزوله کنن.
یه جیا کلید طبقهی هشتم رو فشار داد.
پنج دقیقه بعد.
بعد از یه عالمه بررسیهای بنیاسرائیلی برای احراز هویت یه جیا و چنگ کژی، بالاخره گذاشتن برن تو.
اون طبقه خیلی خالی بود.
بیشتر اتاقها تقریبا خالی بودن. هیچ پرستاری هم توی راهرو دیده نمیشد. هوا پر از بوی مایع ضدعفونی بود.
معلوم نبود که بخاطر کولر بود یا نه، چون دمای هوای اون طبقه نسب به طبقههای دیگه خیلی پایینتر بود.
دونفر با لباسهای شخصی که به تن داشتن، پشت درب انتهای راهرو وایستاده بودن ولی بازم که نباید بابیاحتیاطی از سبد میوه چشم پوشی بکنن.
اونا پرسنل واحد مبارزه بودن.
با اینکه کمبود زیادی در تعداد نیرو داشتن، واقعا واحد مبارزه دوتا از کارمنداشو برای نگهبانی از یه بیمار میفرسته بیمارستان؟
یه جیا چشمهاشو پایین آورد که تغییر کوچیکی رو که توی نگاهش بوجود اومده رو پنهان کنه.
یکی از اون افراد رفت و به اون دوتا توی بازکردن درب اتاق کمک کرد.
اتاق خیلی نورانی بود. از پشت شیشهی درب اتاق میشد دید که ژائو دونگ پشت پنجرهی اتاقش نشسته و پتوهای سفید و تمیز هم تا کمرش کشیده شدن. بجز این که یکم لاغر شده بود، بنظر حال روحی خوبی داشت و داشت کتاب میخوند.
بعد با تعجب به اونا نگاه کرد و گفت:«یه جیا؟ ژائو چنگ؟ شماها اینجا چیکار میکنید؟»
اون دوتا هدایایی رو که دستشون بود رو گذاشتن زمین.
چنگ کژی با حالت نگرانی از پشت شیشههای ایزوله به ژائو دونگ نگاه کرد و جواب داد:«معلومه، اومدیم شما رو ببینیم. حالتون خوبه؟؟»
یه جیا همچنان همون حالت تنبل همیشگشیو داشت. بعد انگشتشو آورد بالا و به کوهِ کوچکی که از هدایا ایجاد شده بود اشاره کرد و گفت:«بفرمایید، اینا از طرف دپارتمان هستن.»
ژائو دونگ درحالیکه حسِ سربار بودن بهش دست داده بود، دستشو به پشت سرش زد و گفت:«وای خدای من، باعث شدم این همه توی خرج بیوفتید. به رئیس گفته بودم که نیازی به این کارها نیست... باید بعدا برشون گردونید...»
چنگ کژی درحالیکه با سماجت سرشو تکون میداد جواب داد:«نمیتونیم. این کاریه که همه میخواستن برای شما انجام بدن. ناراحت کننده بود که دیر از اتفاقی که براتون افتاده بود، مطلع شدم وگرنه منم در خریدن هدایا شرکت میکردم.»
ژائو دونگ پس از اینکه آهی کشید، موضوعو عوض کرد:«بوریاو چطوره؟»
چنگ کژی درحالیکه حالش گرفته شد گفت:«همچنان سرمون خیلی شلوغه. مخصوصا...»
یه جیا که چشمهاشو باریک کرده بود، پرید وسط حرفش و تبادل احساساتِ خوشحالیشونو بهم زد و پرسید:«خب، چه اتفاقی برای شما افتاده؟»
سکوت کوتاهی اتاقو فراگرفت.
ژائو دونگ درحالیکه با لبخندی به یه جیا نگاه میکرد، سرشو تکون داد و گفت:«واقعا که شخصیت خودته.»
درهرحال قرار هم نبود که بهشون نگه. بعد دستشو بلندکرد که پتویی که پایین تنشو پوشونده رو بلند کنه.
چنگ کژی که چشمهاش از تعجب باز مونده بود گفت:«این... این...»
یه جیا به آرومی جلو رفت.
پاهای ژائو دونگ مثل تربچه ورم کرده بودن. پوستش کاملا تیره شده بود و انگشتهای پاش از بس ورم کرده بودن، انگار بهم پیچ و تاب خورده و به رنگ قرمز مایل به بنفش دراومده بودن. زیر پوستش یه برآمدگی به چشم میخورد که درحال حرکت و لولیدن بود. انگار یه چیزی زیر پوستش باشه که میخواد بیاد بیرون.
واقعا وحشتناکی بود.
ژائو دونگ درحالیکه با تلخی لبخند زده بود ادامه داد:«وقتی تازه رسیدم اینجا، فقط مچ پاهام اینجور بود. احتمال... در چند روز آینده همهی بدنمو فرامیگیره.»
کتابهای تصادفی
