بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چهار روز پیش.
بوریاو تحقیق دربارهی یه پروندهی دیگه رو شروع کرد.
با اینکه شبیه موارد مفقودی بود، ولی عینِ دختری که پوستش کنده شده بود نبود.
قربانیا این دفعه اصلا شبیه هم نبودن. جدا از مسن بودنشون، مردها، زنها و حتی بچهها رو شامل میشد. همشون بدون هیچ اثری در طول شب ناپدید میشدن. همگی اتاقشونو در اوج تمیزی و مرتبی، بدون هیچگونه آثار خرابی روی دیوارها و درب اتاقشون ترک کرده بودن. انگار توی هوا دود شده باشن. مقامات نمیتونستن بین پروندهها پیوند و ارتباطی بوجود بیارن، تا اینکه یه سرنخی به چشمشون خورد.
یه آثار عجیبی همیشه توی خونههای قربانیهای مفقودی پیدا میشد.
چوبهای تیره و پوسیده. نشانههای بالارفتن از روی دیوار و تخمهای حشراتی که روی زمین پراکنده شده بودن.
بعد از چند روز بررسیِ گستردهی پروندهها که هیچ فایدهای نصیبشون نکرده بود، پلیسها به آخرین امیدشون رو زدن. شرکت مدیریتی و پژوهشی رویدادهای ماوراءطبیعی بوریاو و ژائو دونگ همون فردِ بدشانسی بوده که برای کمک در انجام اون کار فرستاده شده بود.
ژائو دونگ شمرده شمرده توضیح داد:«... من تجهیزاتو به صحنهی جرم آوردم. همه چی تروتمیز بود، چیز عجیبی به چشم نمیخورد. ولی همین که دستگاهو به سمت اونا میبردم آژیرش یه دفعهای به صدا درمیومد. قبلا واکنشهایی به این شدت ندیده بودم. اول فکر میکردم دستگاه مشکل داره ولی حتی وقتی هم که عوضش کردم بازم همینجوری بود.»
«من یه گزارش سریع تهیه کردم. روئسا خیلی نگران این مورد بودن برای همینم گفتن زود یکیو برای حل کردنش میفرستن...»
چنگ کژی با صورتی بهت زده پرسید:«اونجا... چه اتفاقی افتاد؟»
ژائو دونگ با تلخی لبخندی زد و جواب داد:«هیچی نشد... مشکل همینه که نمیدونیم چی شد.»
شبی که ماموریت داشت، مثل همیشه برگشت خونه که استراحت کنه.
نصف شب به دلیل احساس خارش در اطراف مچ پاهاش از خواب بیدار میشه. درحالیکه با خوابآلودگی به خاروندن پاش میپردازه، یه چیز نرم و ورمکردهای رو حس میکنه. انگار یه چیزی داره زیر پوستش وول میخوره.
برای همین ناگهان بلند میشه و چراغو روشن میکنه و درحالیکه وحشتزده بود، میبینه که دیگه مچ پاش اونجوری که قبلا بوده نیست.
چنگ کژی با حالت وحشتزده به گوش دادن به حرفهای ژائو دونگ ادامه داد. خیلی ترسیده بود و درحالیکه رنگ از رخسارش پریده بود، پرسید:«خ... خب چه کاری از دست ما برمیاد؟! نمیتونید بذارید که... همهی بدنتونو دربربگیره!»
ژائو دونگ آهی کشید و در پاسخ گفت:«ما با افراد بالادستی صحبت کردیم. اونا یه گروه شامل افراد سطح A فرستادن که قراره توی دو روز آینده برسن. هااااه، امیدوارم راهحلی برای این مورد داشته باشن...»
یه جیا که یه گوشه وایستاده بود، تموم مدت حرفی نزد. انگار اصلا به گفتگوشون گوش نمیداد. همین که داشت پایینو نگاه میکرد، سرشو آورد بالا و به پاهای ترسناک ژائو دونگ نگاهی انداخت. اصلا سابقه نداشت که همچین نگاه جدیای روی صورتش داشته باشه.
... درسته. یه جیا میدونست اون چیه.
حتی توی بازی هم از سختترین و وحشتناکترین هیولاهای ممکن بود.
عنکبوت صورت شبحی.
موجوداتی خبیث و بدجنس که دوست دارن در گلهای هزارتایی جابجا بشن. اونا انسانا رو میدزدن و برمیگردونن به لونشون که ملکشون از اونا بعنوان بستری برای تخمگذاریش استفاده کنه.
وقتی که زمانش برسه، ملکه فقط تو بدن انسانهای سالمی که با حساسیت زیاد برگزیده شدن، تخمگذاری میکنه. درحالیکه عنکبوتهای سرباز اونقدرها سختگیر نیستن و تخمهاشونو هرجایی که راه میرن میذارن. این تخمها وارد بدن انسانهایی میشن که نزدیکشون باشن. بعد به آرومی از درون شروع به خورون اون میکنن.
توی بازی، فقط همون ملکه بعنوان هیولایی در سطح A+ یا B+ بحساب میومد.
سختیِ مبارزه با همهی افراد اون لونه روی هم رفته در سطح S بشمار میاد. اونا خیلی زود تکثیر میشن و حتی میتونن همهی شهر رو در عرض چند هفته پوشش بدن. بدتر از اون اینه که بعد از اینکه انگلشون وارد بدن انسان بشه، به زور نمیشه بیرونشون آورد. به عبارتی دیگه لارو تحریک میشه و سرعت نابودی و مرگ میزبانو تسریع میکنه. برای بیرون آوردنش هیچ راه دیگهای بجز استفاده از ترشحات شکم ملکه نیست.
این یه مشکل به تمام معناس.
نمیشه روی اعضای تیم واحد مبارزه هم حساب کرد. چون هیچکدومشون اصلا با غریزههای این موجودات آشنا نیستن. در اینصورت با دخالت اونا، شرایط از کنترل خارج میشه.
یه جیا به ژائو دونگی که در اتاق ایزوله بود نگاهی انداخت و از درون آهی کشید.
فراموشش کن. هرچی نباشه اون دوستی بوده که به یه جیا کمک میکرده که زود از سر کار بره خونه و حتی کارهای یه جیا رو بین دادن خودشون اونم بدون هیچ غرغری تقسیم میکرد و انجام میداد. انگار یه جیا برای انجام این کار باید یکم از به سیروسفر بپردارزه.
... احتمالا بین بردههای شرکتی، این کارِ دوستانه ای بحساب میاد.
اولین کار برای بدست آوردن ترشح ملکه، پیدا کردن لونشونه.
یه جیا دامنهی شبحیشو فعال کرد و اول از همه به ایستگاه پلیس برای نابود کردن تخمهای بازنشدهای که همچنان توی دستهاشون بودن رفت. بعد ازاونجا هم به محلهایی که مفقودی رخ داده بود سر زد و تونست یه دید کلی نسبت به موضوع پیدا کنه.
در کلونی، بجز ملکه، بقیهی عنکبوتها سربازهایی بودن که از هوش بالایی برخوردار نبودن. اونا اصلا به قانون نخوردنِ گیاهان بیرون از لونه اهمیت نداده و حتی برعکسشم انجام میدادن.
تا اینکه چشم یه جیا به بخشی که ساختوسازش رها شده بود افتاد و یه برآوردی با خودش کرد.
احتمالا همونجاس.
بقیهی کارها باید توسط اون دست سیاه انجام بشه...
یه جیا روی لبهی ساختمون نیمهساز وایستاد و خیلی زود دست کوچولو رو بیرون آورد. درحالیکه دست سیاه محکم به دستگاه صداسنجِ یه جیا چسبیده بود، یه جیا بهش گفت:«خیله خب رسیدیم. برو اونجا رو بگرد.»
دست سیاه درحالیکه به شدت به خودش میپیچید گفت:«آآآآآه، من نمیخوام برم. اشباح صورت عنکبوتی خیلییییی ترسناکن...»
یه جیا:«میذارم امشب با گوشی بازی کنیا.»
«...»
دست سیاه یه دفعه انرژی گرفت و گفت:«بله قربان! ممنونم قربان! پس من میرم قربان!»
به زودی پس از کمک کردن دست کوچولو که خیلی به نیروی یین حساسه، یه جیا بدون هیچ سختیای تونست ورودی لونه رو پیدا کنه.
اونجا یه ساختمون متروکه بود. یه پروژهی نیمه تموم که به خاطر گسترش سریع شهر، به حال خودش رها شده بود. از اونجایی که حومه شهر واقع شده بود، ۵ یا ۶ سالی میشد که سران ازش غافل شده بودن.
زمین پر از علف شده بود، در و دیوارها پر از نقاشیها کثیف بودن. پنجرههای بدون پوشش از دور به حالت چشمهایی بودن که انگار داشتن از حدقه درمیومدن. تاریکی همهی ساختمون رو فراگرفته بود. حتی افراد معمولی و نابینا هم در اون مکان احساس ترس میکردن.
زمین فروکش کرده بود که باعث شده بود وسطش یه گودال بزرگ به وجود بیاد.
یه جیا لبهی گودال ایستاد و از اونجا داخلشو نگاه کرد.
خودشه.
دست سیاه کلشو از پشت شونهی یه جیا آورد بیرون و کنجکاوانه پرسید:«چجوری میخواید برید داخلش؟»
یه جیا جوابی نداد و درحالیکه غرق فکر کردن بود به داخل گودال نگاهی انداخت.
این قدمِ دوم... قدمی بحرانی برای وارد شده به لونشون بود.
در عین حال دشوارترین قدم هم بود.
عنکبوتهای صورتشبحی بینایی ضعیفی دارن ولی حس بویاییشون از بقیه بیشتره. مخصوصا دربرابر انسانهای تازه. همچنین در اطراف لونه باید پر از تارعنکبوت باشه... اونا بعنوان اندامهای حسیشون بحساب میومدن. ورود به لونه اونا یا کشتن ملکشون که توسط کلی تار عنکبوت محاصره شده رو بکشه دقیقا به سختی رفتن به بهشته!
ولی غیر ممکن هم نبود.
یه جیا به آرومی هودیشو پوشید و کلاهشو کشید تا پایین صورتش.
بعد، حالهای از نیروی سردِ شبحی از بدنش اومد بیرون و خیلی زود سرتاسر بدنشو فراگرفت.
فقط در عرض چند ثانیه، هوای اطرافش درست عینِ هوای اشباح درنده شد.
دست کوچولو که شوکه شده بود به یه جیا خیره شده بود.
نه تنها هوا، بلکه حتی ظاهر اون هم شبیه یه شبح واقعی شده بود. اون هودی سیاه به آرومی بیشتر صورتشو پوشونده بود و فقط چونهی تراشیده و رنگپریدش ازش بیرون بود. هوای دودی و سیاهی اطرافشو به وجود اومد و اونو محوش کرد؛ مثل لایهای که نمیشه پشتشو دید.
دست سیاه که زبونش بند اومده بود گفت:«این... این... شما خیلی نیرومند هستین!» و با حالت ناباورانه به دور یه جیا حلقه زد و پرسید:«شما واقعا انسان هستین؟»
یه جیا:«...»
حتی از پشت اون لایهی هوای دودی، دست سیاه تونست نگاهِ تهدید آمیزِ یه جیا رو حس کنه. برای همینم ترسان و لرزان زود برگشت روی شونهی یه جیا و اصلا به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده و گفت:«اههم، آه بهرحال، بیاید بریم!»
غار عنکبوتها خیلی تاریک و عمیق بود.
یه جیا با احتیاط وارد غار شد. زمین زیر پاشون خیلی سفت و لیز بود و تارهای کثیف عنکبوتها هم اون مسیرِ تنگ و ترش لونشونو پوشونده بودن. این موارد باعث شده بودن که به جیا به سختی بتونه مسیر رو طی کنه.
وقتی به انتهای مسیر رسید، فضای جلوی روش یه دفعهای باز شد.
یه جیا روبروشو نگاه کرد و با ترس صحنهایو که جلوش میدید رو بررسی میکرد.
بعد از این همه سال بازی کردن، دیدِ شب یه جیا بصورت قابل توجهی پیشرفت کرده بود. به کمک نور کمی که از ورودی پشت سرشون وارد غار میشد، یه جیا تونسته بود که به خوبی صحنهی جلوی روشو ببینه.
عنکبوتهای صورت شبحی همهی زمین زیرپاشونو کنده بودن.
دربرابر یه جیا غاری بسیار بزرگ بهمراه مسیرهای زیادی عجیب قرار داشت. اینقدر تاریک بودن که کسی نمیتونست بفهمه که به کجا راه پیدا میکنن. سر تا تهش پر از تار بود و بوی گندی هوا رو فرا گرفته بود.
اونجا یکی از بزرگترین لونههای عنکبوتی بود که یه جیا به عمرش دیده بود.
باور کردنش سخت بود که این هیولاها بتونن وارد دنیای واقعی بشن و چنین قلمروی بزرگی رو برای خودشون اونم زیرِزمین بوجود بیارن. اونا مدام شکار میکردن، تکثیر میکردن، حمله میکردن و...
مثل یه تومور بدخیم بود که زیر پوست شهر درحال رشد کردن بود.
اینقدر بزرگه که احتمالا چه عنکبوتهای سرباز و چه ملکه باید حداقل در سطح A یا حتی بالاتر باشن.
ولی باکمال تعجب، یه جیا هنوز با یه عنکبوت سرباز هم مواجه نشده بود.
ولی این نکتهی خوبی برای یه جیا بحساب میومد.
حالهای از آتشِ آبی شبح از انگشتهای یه جیا بلند شد. بعد خم شد و اون آتیش رو نزدیک تارعنکبوتِ روی زمین برد.
ردی به رنگ قرمز روشن روی تار پدید اومد.
ردی از زندگیِ یه انسان.
... همهی انسانهای زنده بعنوان ذخایر غذای ملکه و یا بعنوان محلی برای تخمریزی اون به اینجا آورده میشدن. جایی که آدمها پیدا بشن، ملکه هم پیدا میشه.
یه جیا اون رد زندگی انسانی رو کهپیدا کرده بود دنبال کرد.
بعد از پنهان کردن بوی انسانیِ بدن خودش، همهی وجودش با درون غار ترکیب شد. تا وقتی که عنکبوتهای سرباز پایینو نگاه نکنن، تقریبا امکان دیدن یا حس کردن قدمهای یه جیا روی تارهاشون وجود نداشت.
یه جیا که مثل یه سایهی متحرک شده بود، به آرومی بیشتر و بیشتر مسیری که ازش هوا حس میشد رو دنبال کرد.
هرچی بیشتر میرفت، تارها متراکمتر هم میشدن. لایههای زیادی از تار عنکبوتها اون مسیر رو محکم پوشونده بودن و بوی تعفنی هم که توی هوا بود هم قویتر و قویتر میشد تا جایی که نفس کشیدن رو سخت میکرد.
تا اینکه یه دفعهای دست یه جیا یه چیزی رو لمس کرد.
نرم، ژلهای و با تار پوشیده شده.
برگشت و بهش نگاه کرد.
آتیش کمنور شبح به سختی بخش کوچیکی از تاریکی رو میتونست روشن کنه. در زیر نور کمی که اونجا وجود داشت، یه جیا صورتی وارونه شده و رنگپریدهای رو دید که دارای چشمهایی سیاه و نیمهباز بهمراه دهانی باز داشت. اون صورت شبیه یه واکسِ درحالِ آب شدن بود.
یه جیا چشمهاشو به آرومی باریک کرد.
با احتیاط از اون دور شد و شدت آتش شبحی که از انگشتاش بیرون میومد رو بیشتر کرد.
یه لونهای بزرگ جلوی خودش دید. که تارهای روی زمینش، پر از اجساد انسانها بودن. برخیشون جویده شده بودن درحالیکه از بقیشون فقط استخون باقی مونده بود.
تعداد زیادی انسان تو اون تارها گیر افتاده بودن. وارونه از بالای غار با صورتایی رنگپریده آویزون و بدنهاشونم یا خالی یا سفت شده بودن. داخل شکمهاشون، به سختی میشد یه حالت برآمدگی رو دید. انگار یه چیزی درون بدنشون درحال رشد کردنه.
اینجا پرورشگاه عنکبوتهای صورت شبحیه.
پس ملکه باید همین نزدیکیا باشه.
دقیقا لحظهای که یه جیا میخواست آتیششو بیشتر بکنه، تونست سایهی سیاه و بزرگی رو خیلی دورتر از خودش ببینه که شش تا پای سیاه و پرزی از بدن گندش بیرون اومده بودن. درحالیکه دهانی پر از دندونهای تیز داشت، روی صورتش، شش تا چشم وجود داشت که با نگاه پلیدانهای به یه جیا خیره شده بودن.
اوه نه، اون یه عنکبوت سربازه.
نور ملایمی روی انگشت یه جیا پدید اومد.
ولی درعین ناباوری اون عنکبوت اصلا اقدام به حمله کردن به یه جیا نکرد.
دندونهای نیشش باز و بسته میشدن و با صدایی وزوزی که از گلوش درمیومد گفت:«ملاقات دارید؟»
ملاقات؟
درحالیکه اون نوری که از انگشت یه جیا بلند شده بود سوسو میزد، به آرومی صداشو تغییر داد و حرف اونو تایید کرد.
بعد اون عنکبوت هیسهیس کنان ادامه داد:«داری مسیر اشتباهی میری. دنبال من بیا. ملکه همینجوریش هم خیلی بیحوصله هستن.»
بعد از اینکه این حرفا رو زد، مسیری رو که ازش اومده بود رو بست.
یه جیا درحالیکه لبشو گاز گرفته بود با خودش فکر کرد که واقعا عجب شانسی آورده بود که مستقیما به پیش ملکه برده بشه. بعد اون آتیش شبحیشو رو از بین برد و به دنبالش رفت.
فرمایشات نویسنده:
عنکبوت صورت شبحی یه موجود مندرآوردیه که از دو نسل حشره در طبیعت بوجود میاد.
کتابهای تصادفی


