بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 19
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از گذشتن از راهروهای طولانی و مارپیچی، یه جیا بالاخره به مقصدش رسید.
اینجا باید همون مرکز لونه باشه.
اون مکان حالت شش ضلعی و ظاهری شبیه موم عسل داشت. سراسر اونجا رو سوراخهای متعددی که هرکدوم عنکبوتهای سربازِ نگهبان خودشونو داشتن پوشونده شده بود.
مطمئنا اینجا همون قطب مرکزیشونه.
اصلا انتظار نمیرفت که در این فضای بازِ مرکز لونه، تعداد زیادی شبح درنده گردهم اومده باشن. انگار همشون منتظر چیزی بودن.
یه جیا دور و بر خودشو نگاه کرد.
اشباح درندهی اونجا در سطح B یا A- بودن. کمترین سطح موجود تو اونجا C+ بود. نژادهای مختلفی هم اونجا حضور داشتن. حتی افراد آشنایی رو هم که قبلا باهاشون برخورد داشت رو میتونست ببینه.
یه جیا مطمئن نبود که تواناییهای اونا در طی این چند سال گذشته بهتر شده یا نه. ولی مطمئن بود که اون اشباح از حضور یه جیا اصلا خوششون نمیومد.
حتی اگرم باهاش خصومتی نداشتن، بخاطر جایزهی تابلوی رهبری نفرت هم که شده، میرفتن که گیرش بندازن.
بعد از چند ثانیه سکوت، یه جیا حالههای بیشتری از نیروی شبحیشو برای حفاظت بیشتر در اطراف صورتش گذاشت.
اشباح درنده پچپچ کنان باهمدیگه حرف میزدن و صدای هیسهیسشون توی غار پخش شده بود. یه جیا نمیتونست بشنوه که دربارهی چی دارن صحبت میکنن ولی یه حدسهایی زده بود... ممکنه به این موضوع که چرا به هیچ عنکبوت سربازی در طول مسیر و ورودی غار برخورد نکرده بود ربط داشته باشه.
بعد با کنجکاوی به دوتا از اشباح درندهای که درحال حرفزدن بودن نزدیک شد.
قبل از اینکه یه جیا بتونه حرف مهمی ازشون بشنوه، زمین بطور ناگهانی شروع به لرزیدن کرد.
«بوم»
«بوم»
«بوم»
اون صداها درحالیکه همهی غار رو به لرزه انداخته بودن، نزدیکتر و نزدیکتر میشدن.
اشباح درنده حرف زدنشونو قطع و به سمتی که صدا ازش میومد نگاه کردن.
یه عنکبوت عظیم الجثه از زیر زمین به بالا اومد. اندازش چهار یا پنج برابر یه عنکبوت سرباز بود و پاهایی پوشیده شده از موهایی تیز و بُرنده داشت. با اون موها میشد یه زمینی با مساحت صد متر مربع رو پوشش داد. شکمش یه ظاهر نامتناسب و مضحکی پیدا کرده بود، و سرشار از نشونههایی بود که از دور شبیه صورتهای شبحهایی به رنگ خون قرمز بود.
در مقایسه با بدن گندهای که داشت، سرش خیلی کوچیک و غیرطبیعی بود.
صورتی شبیه به یه انسان معمولی داشت که دارای پوستی روشن و لطیف، چهرهای زیبا و دوتا چشم تیره رنگِ با احساس بود.
پشتِ شکم بزرگش، کیسهی تخمِ شفیره مانندی با خودش بهمراه داشت.
اون کیسه خیلی متورم و باد کرده بود. حتی با اینکه کاملا داخلش شفاف نبود، ولی میشد دید که لاروهای کوچولو توی اون درحال وول خوردن هستن.
... عنکبوتِ ملکه.
یه جیا که درحال اندازبراندازش بود، تا اینکه یه نگاهی آشنا توی چشمهاش حلقه زد.
ملکهای با این سطح...
سطح S.
این مشکل سازه.
اگر ملکه تنها بود، ممکن بود بازم شانس برنده شدن وجود داشته باشه، ولی الان بجز عنکبوتهای صورت شبحی که توی لونه هستن، اشباح درندهی زیادی هم حضور دارن...
اساسا یه جیا هیچ شانس برنده شدنی نداشت. همین که یه جیا درحال فکرکردن به یه راه حل بود، ملکه شروع به حرف زدن کرد. صدایی نرم و لطیف داشت که اصلا به جثهی گنده و زشتش نمیخورد.
«مطمئنم که همگی برای یه دلیل مشخص اینجا جمع شدید.» بعد درحالیکه با اون چشمهای مشکیش به بقیهی اشباح نگاه میکرد، صداش بطور ناگهانی سرد و خبیث شد و ادامه داد:«ما اصلا این پادشاه رو به رسمیت نمیشناسیم.»
«بله!»
«درسته!»
«... اون شایستگی لازمو نداره.»
صدایی هماهنگ با گفتههای ملکه همهی غار رو برداشت.
یه جیا با خودش گفت:«اوه خدای من. این اشباح درنده میخوان دربرابر همدیگه قرار بگیرن؟» و یه دفعهای از فکر بیرون اومد و مشتاقانه به موضوع گردهماییشون گوش داد.
... این اتفاقی نبود که هر روز برای یه جیا پیش بیاد.
با اشتیاق بهشون گوش میداد.
درحالیکه نگاههای ملکه سرشار از نفرت و تلخی بود ادامه داد:«... بازی وجود اونو به رسمیت میشناسه، ولی ما فرق داریم. اون درمقایسه با زمانی که ما زنده موندیم، اونقدرها زنده نمونده و سنی نداره! من صدها ساله که زندهام و اصلا اسمش هم به گوشم نخورده. اون موجودی کوچیک، بیاعتبار و بدون سرزمینه. حتی همهی دنباله روهای خودش رو هم کشت! اینکه به خاطر مقامی که توی بازی بدست آورده بخواد ما رو رهبری کنه رو باید توی خواب ببینه!»
یه جیا که از این حرفها لذت میبرد با خودش گفت:«وای، این الان اعلان جنگ بود؟ شگفت انگیزه.»
ناگهان صدایی بیاحساس از زیرِزمین به گوش رسید:«... بعلاوه، بینهایت اصرار داره که به جستجوی اون آدم بپردازه.»
یه جیا که حس بدی بهش دست داده بود، سکوت کرده بود.
صداهای تاییدکنندهی این سخنان حتی بلندتر هم شد:«بله، بله، بله!»
بعد اون صدا با تمسخر ادامه داد:«با اتلاف این همه منبع اونم فقط برای یه آدم. چقدر احساساتی.»
یه جیا با خودش گفت:«لعنتی.»
صدای عصبانی دیگهای به گوش رسید که میگفت:«ولی من واقعا میخوام که اون آدمو پیداش کنم. اون همهی نسل من رو از بین برد. میخوام تاوان کارشو پس بده.»
«آره، درسته. منم میخوام...»
«اون همین بلا رو هم سر من آورد...»
بعد دعوایی میان اشباحی که روی زمین وایستاده بودن بوجود اومد.
یه جیا با خودش گفت:«... خب، دقیقا اینجا کجاس؟ کنفرانسی برای همهی قربانیان ایس؟»
تا اینکه اون دست کوچولو بدموقع اومد بیرون و خودشو به سمت گوش یه جیا رسوند و گفت:«خیلی مشهوریدا!»
یه جیا با بیاحساسی بهش گفت:«... تو، ساکت شو.»
ملکه که متوجه شده بود بحث منحرف شده، دوباره شروع به سخن گفتن کرد و گفتگو رو برد سرِ موضوع اصلی:«... ما به یه پادشاه نیاز نداریم. اونم یه پادشاه ناشایست.»
به آرومی چند قدم اومد جلوتر. با هر قدم سنگینش زمین محکم میلرزید. بعد ادامه داد:«من با اشباح دیگهای که در سطح S هستن به توافق رسیدم. تا وقتی که بچههام به دنیا بیان، همه چی آماده خواهد بود.»
همهی اشباح ساکت و منتظر ادامهی حرفهاش شدن.
ملکه ادامه داد:«پس هممون به توافق رسیدیم؟ بیاید باهم تلاش کنیم که این پادشاه رو برش گردونیم به همون گوری که ازش اومده!»
همه کاملا از این حرف خوشحال شدن.
در همین حین که همه مشغول بودن، یه جیا رفت پشت ملکه که بتونه مکان مناسبی رو برای کاری که میخواد انجام بده پیدا کنه.
مطمئنا نمیتونست اونجا ملکه رو بکشه.
کاملا غیر واقعگرایانه بحساب میومد.
ولی دزدیدن یه کوچولو ترشح همچنان امکان پذیر بود.
یهو، از دور، از بالا و در تاریکی، صدای مردی به گوش رسید که از اون دوردورها به آرومی درحال بال بال زدنه:«واقعا؟»
صدای هیچکی در نمیومد. انگار خفه شده باشن. سکوت مرگباری همهی غار رو فرا گرفته بود.
صدای شرشر آب در غار به گوش رسید.
یه جیا یکه خورده بود. برای همینم پایین پاشو نگاه کرد و دید که از منافذ زمین داره خونی غلیظ به آرومی میاد بیرون و تا ساق پاهاشو فرا گرفت.
درحالیکه قلب یه جیا داشت تندتند میتپید، پرید روی صخرهای که پشت سرش بود.
یه شبح فریاد زد:«ماهیِ خونی گو!»
در همون لحظه، زمین تکون خورد و هیولایی متشکل از استخون، از اون دریای خون بیرون اومد. اسکلت بزی که بعنوان سر اون هیولا بود، به طرز ترسناکی سفید و براق بود. و با اون چشمهای سیاهش به آرومی به اشباح درندهی جلوی روش خیره شده بود.
خون بیشتری از زمین درحال بیرون اومدن بود. بسیاری از اجساد عنکبوتهای سرباز غرقِ جریان این دریای خون شدن.
ماهی خونی گو بطور کامل پدیدار شد و توی هوا شناور شد.
دستی رنگ پریده و لاغری از سمت تاریکی روی اون اسکلت رو نوازش کرد و گفت:«آفرین بچهی خوب.»
درحالیکه نگاه ملکه روی اون ثابت شده بود گفت:«این تویی...»
صورت زیباش سرشار از وحشت شده و درحالیکه نیشهاش به سمت بیرون دراومده بودن، بیشتر در زیر نور میدرخشیدن.
«جی شوان...»
یه جیا خشکش زد و توی دلش گفت:«صبر کن ببینم... جی شوان؟ جی شوان؟؟ جی شوان؟؟؟؟؟ احتمالا اشتباه شنیدم. آره حتما اشتباه شنیدم.»
انگار صاعقه به یه جیا برخورد کرده باشه چراکه از تعجب خشکش زده بود. بعد با تعجب سرشو آورد بالا.
بدن اون شخص قدبلند دیگه کاملا از تاریکی بیرون اومده بود و اون ماهی هم خیلی وفادارانه در اطرافش درحال شناکردن بود. چشمهایی آشفته و سرخ به رنگ دریایی از خون داشت. سپس درحالیکه چشمهاش از سردی و بیرحمی برق میزدن، با لبخندی که به لب داشت گفت:«تو حق نداری اسم منو به زبون بیاری.»
یه جیا با خودش گفت:«با اینکه شکل بدنش فرق کرده، ولی هنوز پنج بخش صورتش شبیه بچگیاشه. مخصوصا اون اخلاق دیوانهوار و وحشتناکش... مطمئنا خودشه. لعنتی!! گندش بزنن!!!!!»
بجز این حرفا، هیچ کلمهی دیگهای برای بیان احساسانش نمیتونست پیدا کنه.
برای نخستین بار در تاریخ، ذهن یه جیا به جایی قد نمیداد.
فکرشو نمیکرد روزی برسه که دوباره اونو ببینه...
... مخصوصا بعد از اینی که با دستای خودش هم کشته باشدش.
دشمنی خونین.
دشمنانی که ناخودآگاه و ناگزیر سر راه هم قرار میگیرن.
شاید دلیلش این بود که یه جیا زیادی روی اون سنگ وایستاده بود یا اینکه نگاهش زیادی تابلو بود، چراکه باعث شده بود جی شوان متوجه یه نگاهی که بهش دوخته شده بود بشه.
ازمیان اون فضای تاریک پوشیده شده از تارهای عنکبوت و اشباح درنده، بدون هیچ هشداری، نگاه اون دوتا بهم برخورد کرد.
کتابهای تصادفی

