بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۹:
جی شوان خیلی زود خودشو از توهمی که توسط شبح آیینهای پدید اومده بود آورد بیرون.
صحنهی اطرافش دقیقا شبیه همون موقعی بود که چشمهاش رو بست.
در حالیکه اون دوتا آدمِ ضعیف با صورتی وحشتزده و رنگ پریده از ترس به دیوار چسبیده و در انتظار مرگشون بودن، نیروی مهآلود تیرهای همهی اتاق رو دربرگرفت.
جی شوان به پایین و به سمت یه جیایی که در آغوشش بود نگاه کرد.
در حالیکه سر یه جیای جوان به آرومی در کنار بازوی جی شوان قرار گرفته بود، موهای نرم و مشکیش از زیر کلاه هودیش بیرون اومده بودن. نوک چانهی خوشتراشِ یه جیا بسیار سفید بود و با اینکه بیهوش بود، همچنان لبهای باریکش محکم روی هم قرار گرفته بودن که باعث میشد مثل افراد غیر صمیمی و سرد بنظر بیاد.
جی شوان به آرومی آهی از روی پشیمونی کشید.
...این گذرگاهِ زمان که در فضای خیالی و توسط شبح آیینهای تشکیل شده بود متفاوت از دنیای واقعی بود. اونا توی اون خیال به مدت سه روز کامل مونده بودن در حالیکه توی دنیای واقعی فقط چند دقیقه گذشته بود.
یه جیا قراره بزودی بهوش بیاد. برای همین هم جی شوان سرش رو آورد پایین و به تکههای شکستهی آیینه که روی زمین ریخته شده بودن نگاه کرد. نوری کمسو از جلوی چشمهاش عبور کرد.
با خودش گفت:《انگار...جیجی اون دنیای بینقص رو خیلی دوست نداشت.》
ولی مهم نبود. چون جی شوان فرصت خودشو داشت. بالاخره خودش یه موقعی پایانِ عالیای برای دوتاشون رقم میزنه.
جی شوان لبهاش رو حلقه کرد(به حالت بوسه زدن) و به آرومی به روی پیشانی یه جیای جوان گذاشت.
سپس یه جیا رو آروم روی زمین گذاشت و بلند شد و به سمت اون دو تا آدم وحشتزده به راه افتاد.
دونگ گوا که به شدت میلرزید تلاش کرد که عقب بره ولی دیگه کمرش به دیوار برخورد کرده بود. هیچ فضایی برای عقب نشینی نداشت.
صورتش به سفیدی گچ شده بود و در حال نگاه کردن به مردی بود که داشت بهش نزدیک میشد...حضور پرقدرت و طاقت فرسای جی شوان باعث شده بود که دونگ گوا تقریبا نتونه نفس بکشه.
دونگ گوا با خودش میگفت:《دیگه تموم شد. همه چی تموم شد. کار من تمومه...》
ولی در کمال ناباوری، جی شوان در یه قدمی اون وایستاد و به اون دوتا آدمِ رقت انگیز و ضعیفی که جلوش بودن نگاهی کرد و گفت:《واقعا که حیفه. اگر شما رو اینجا بکشم، اون متوجه میشه که من اینجا بودم.》
اون دو تا آدم جرئت نداشتن یه کلمه حرف بزنن و فقط از ترس میلرزیدن و منتظر آخرین جملهای بودن که میتونستن بشنون.
جی شوان با لبخندی که اونقدرا شبیه لبخند نبود ازشون پرسید:《پس، این راز رو بخاطر من پیش خودتون نگه میدارید دیگه، مگه نه؟》
دونگ گوا مثل آدمی که داره غرق میشه و برای زنده موندن دستشو به یه چیزی میگیره، یکم نفس کشید و با لکنت گفت:《من...من قول میدم. من ه..هرگز یه کلمه هم حرف نمیزنم...هیچی نمیگم.》
اون یکی آدمِ قد بلند و لاغر مردنی هم خیلی زود قسم خورد که چیزی نگه.
ناگهان یه ثانیهی بعد صدای اون دو تا قطع شد.
انگار سوگندی که یاد کرده بودن اثر خودش رو گذاشت. حسی عجیب اونها رو فرا گرفت. سپس ناخودآگاه فهمیدن که...اگر این سوگند رو بشکونن، بلایی بینهایت وحشتناک سرشون میاد.
هر دوشون خیلی زود و با دستپاچگی به هم نگاه کردن. پس از اینکه نگاهشون به همدیگه افتاد، طولی نکشید که متوجه شدن که این فقط تصور و خیال اونها نیست.
جی شوان با حالت رضایت سرشو تکون داد و گفت:《ولی...》سپس در حالیکه انگار یه دفعهای یاد موضوعی افتاده باشه، با لحنی ناامیدانه و در حالیکه چشمهای قرمزش رو به سمت اون مرد لاغر مردنی حرکت میداد ادامه داد:《قضیهی تو فرق داره.》
جی شوان یادش اومد که توی آیینهی خونین چی دیده بود. سپس منقبض و خشمگین شد.
با اینکه حالت صورتش اونقدرا فرقی نکرده بود ولی اون نگاه خوشحال توئم عصبانیتی که توی چشمهاش بوجود اومده بود، باعث شده بود که بیش از پیش وحشتناکتر و ترسناکتر بشه.
سپس خیلی راحت یکی از انگشتهاش رو بلند کرد.
نوری قرمز روی اعماق بدن اون مرد لاغر قرار گرفت.
...!!!
اون مرد لاغر ناگهان چشمهاش رو باز کرد. انگار چشمهاش پر از اون شده بودن و صورت زشتش هم عجیب شد و بخاطر ترس و دستپاچگیای که داشت، شکل نامیزونی به خودش گرفت.
جی شوان گوشهای از لبش رو به حالت خنده برد بالا ولی در چشمهاش اثری از خنده دیده نمیشد. سپس گفت:《لذت ببرید.》
.
توی توهم.
تیغهای داسی شکل اومد پایین و به همراه خودش نور روشنی بازتاب داد.
یه جیای جوان در حالیکه قدم به قدم جلو میرفت، خون قرمزی زیر پاش رو فرا میگرفت. دامنهی روحیِ یه جیا به هر چیزی که برخورد میکرد، مثل اسید ذوبشون میکرد. همهی اونها به حالت لرزان و پیچپیچی درمیاومدن و به حالت دودی بسیار سیاه، دود و توی هوا پخش میشدن.
زمینها، ساختمونها، جادهها، آسمون...
هر چیزی که پوشیده شده بود، انگار به یه نیروی ناشناختهی وحشتناکی برخورد میکرد و به یه جنس پوچ و سردِ یخی تبدیل میشد.
جایی که تاریکی و رنگ قرمز خون به هم برخورد میکردن، یه جیای جوان همچون شبحی تیز این دو جهان رو از هم با قدرت جدا میکرد.
تیغه درخشید و برشی بزرگ بوجود آورد و مرز بین دنیای خیالی و فضای پوچ رو از بین برد.
همه چی داشت به سرعت از بین میرفت. انگار که پوسیده شده باشن.
تا اینکه یه دفعه توی اون ناحیهای که هنوز نابود نشده بود، یه نوسانی رخ داد.
چنگ کژی، لیو ژائوچنگ، جی شوان...همهی اون صورتهای آشنا یکی پس از دیگری در هم آمیخته میشدن.
چنگ کژی به یه جیا نگاه کرد و با نگرانی گفت:《برادر یه؟ چیکار داری میکنی؟ کجا داری میری؟》
لیو ژائوچنگِ اخمو هم گفت:《یه جیا، دیروقت اون بیرون چیکار میکنی؟ هنوزم برای فردا کار داری.》
جی شوان به آرومی اومد جلو.
صورتی آروم و مهربون داشت، و در حالیکه نگرانی در چشمهاش برق میزد به یه جیا گفت:《برادر بزرگتر، پس از این همه مدت طولانی که بالاخره همو دیدیم، چرا اوقات قدیمیای که با من داشتی رو به یاد نمیاری؟》سپس با لبخندی ملایم ادامه داد:《ما قبلا دوستهای خیلی خوبی برای هم بودیم. من هرگز دشمنت نمیشم.》
یه جیا با بیتفاوتی به این اوهام نگاه کرد.
دریای خون از پشت سرش میخروشید و با بیرحمی به جلو اومد و اون افراد رو بلعید.
در همون لحظه، یه صدایی از یه سمت دیگه به گوش رسید:《...شیائو جیا.》
چشمهای یه جیا یه کوچولو لرزیدن. سپس برگشت و به سمت اون صدا نگاه کرد.
مادرش از راه دور داشت بهش نگاه میکرد.
چروکهای صورتش و موهای سفید کنار شقیقههاش دیگه از بین رفته بودن. مادرش لباسی به رنگ زرد کمرنگ پوشیده بود و گردنبند مروارید مورد علاقشو دور گردنش انداخته بود. موهاش هم به حالت دمب اسبی بالای سرش بسته شده بودن. بسیار زیبا و چشمنواز بنظر میومد.
سپس به آرومی لبخندی زد و به یه جیا نگاه کرد...همون نگاهی که شب قبل از مرگش به صورتش داشت.
یه جیا با بیتفاوتی بهش نگاه کرد و به آرومی انگشتهاش رو به دور داسش محکم کرد.
مادرش با حالت مهربانانهای لبخند زد و آغوشش رو به سمت یه جیا به آرومی باز کرد و گفت:《نمیخوای پیش ما بمونی؟》و با نرمی ادامه داد:《پیش من بمون. من دیگه هرگز ترکت نمیکنم.》
یه جیا خیلی سریع سر جاش وایستاد. احساسی تیره همچون ابری آشفته در آسمانی طوفانی در اعماق چشمهای روشنش حلقه زد.
سپس خندهای آروم کرد و گفت:《خیلی بیشرمی.》
یه جیا به آرومی جلو رفت و در حالیکه همچنان صدایی آروم داشت گفت:《متوجه شدی که چند تا غول مرحله توی بازی تلاش کردن همین ترفند رو بکار ببرن؟》
سپس پرسید:《اونوقت میدونی من چیکار کردم؟》
توی بازی، هیولاها و اشباح معمولی فقط به دنبال سیر کردن میلشون به کشتن بودن. اونها به دنبال زندگی یه جیا بودن و یه جیا هم به دنبال زندگی اونها بود.
هدف این کارشون جنگیدن تا سرحد مرگ بین طرفین مبارزه بود. هیچ خصومت شخصیای هم باهم نداشتن.
ولی چنین شبحی که تلاش میکنه ذهن طرف رو بخونه، نقاط ضعفش رو پیدا و حتی مادر مرحومش رو دخیل کنه...
...باعث بوجود اومدن دشمنیِ شخصی میشه.
لبخند روی لبهای یه جیا مونده بود، ولی همچنان چشمهاش به سردی برف بودن. سپس گفت:《کاری میکنم که مرگت تا جای ممکن برات دردآور باشه.》
دریای خونی که پشت سر یه جیا بود دیگه آروم نبود. یک دفعه این دریا بالا اومد و همهی دنیا رو دربرگرفت.
صدای فریادی از دور به گوش رسید.
ماری شیشهای(یعنی اونطرف ازش معلوم بود) پر از رنگهای گوناگون پدیدار شد:《آآآآآآه!!》
پس از اینکه مجبور به نمایان کردن خودش شد، شبح آیینهای متوجه شد که چه اشتباهی کرده.
وقتی در دستان جی شوانِ هیولا گیر افتاده بود، فکر میکرد که کارش تمومه ولی اصلا انتظار نداشت که فقط یه سری حرفهای غیر قابل توضیح بهش بزنه و خیلی راحت رهاش کنه.
با اینکه شبح آیینهای متوجه نشده بود که دقیقا چه اتفاقی بینشون افتاده بود ولی از یه چیز مطمئن بود. مهم نیست چه نقشهای بکشه، اون وجودِ نیرومند و وحشتناک(جی شوان) قرار نیست دخالت کنه.
با اینحال، شبح آیینهای رفتارهایی ناشی از بیوجدانی انجام داد. با اینکه از سابقهی ایس خبر داشت و میدونست که نباید سر به سر این آدم بذاره، بخاطر بوی قدرت و فریبندگی که از یه جیا سرچشمه میگرفت، این خطر رو به جون خرید.
در هر حال...مهم نیست که ایس چقدر شگفتانگیزه، اون همچنان فقط یه انسان بود.
تا مادامی که اون یه انسان باشه، نقاط ضعف و امیالی داره، و این شبح هم موجودیه که اون امیال رو پرورش میده. مهم نیست چقدر زمان نیاز باشه، اون شبح میتونه جسم و روح انسان رو مال خودش بکنه.
ولی کی فکرش رو میکرد که...این کارش باعث بشه خودش خودشو توی چاه بندازه.
چشمهاش با حیلهگری میچرخیدن. سپس شروع به التماس برای بخشش کرد:《برادر بزرگتر، خواهش میکنم منو ببخش! دیگه این کار رو نمیکنم! قول میدم!》
یه جیا با بیتفاوتی بهش نگاه کرد.
چشمهاش سرد و غیر صمیمی بودن. از بالا به سمت پایین نگاهش میکرد انگار داره به گرد و غبار زیر پاش نگاه میکنه.
قلب شبح آیینهای دیگه خالی شد(خیلی ترسید). با خودش دربارهی فکری پلید اندیشید.
...بنظر نمیومد که این آدم با کلمات تحت تاثیر قرار بگیره.
سپس ناخودآگاه لرزید و برگشت که فرار کنه.
ولی پیش از اینکه بتونه بیشتر از چند قدم فرار کنه، انگار خون غلیظ روی زمین خود به خود دور تا دور شبح آیینهای رو فرا گرفت.
فریادی دردناک در دنیایی که با تاریکی و خون قرمز تیره پوشیده شده بود طنین انداز شد:《آآآآآه...!!》
شبح آیینهای توی دریای خون افتاد. انگار بدن لاغرش مورد شکنجهای غیر انسانی قرار گرفته بود. جوری که به شکلهای عجیبی دراومد و فریادهای بلندی ناشی از درد میکشید. قبلا چنین احساسی رو تجربه نکرده بود. خیلی درد میکشید و انگار واژهی درد گویای زجری که اون میکشید نبود. بخاطر دردی که تجربه کرده بود، تا مرز ناپدید شدن پیش رفت. حس میکرد که بدن و روحش دارن آروم آروم تیکه تیکه میشن ولی با صد برابر درد بیشتر.
برای نخستین بار احساس پشیمونی و ترس رو در قلبش احساس کرد.
ولی یه جیا فقط اون طرف وایستاده بود و با خونسردی گوش میداد. انگار داره به یه موسیقی دلنشین و زیبا گوش میده. از اونجایی که با چشمهای عسلی نیمه بازش در حال تماشای اون صحنهی خون آلود بود، باعث میشد که بیرحم و ترسناک بنظر بیاد.
پس از یه زمان خیلی خیلی طولانی، اون صداهای فریاد و ناله، بخشی از صدای فضای اطراف شدن.
سپس داس به آرومی تکون خورد و بالای شبح آیینهای اومد به گونهای که هر لحظه ممکن بود بیوفته و زندگی شبح رو به پایان برسونه.
در حالیکه اون مار شیشهای روی زمین دراز کشیده بود و بدنش به هم پیچ خورده بود، سرِ مثلثی شکلش رو بالا گرفت و با چشمهای شیشهای، حیلهگر و دیوانهوارش به حالت هیسهیس کنان گفت:《تو فکر میکنی که قدرت ارادهی زیادی داری، مگه نه؟...اگر من حقیقیترین خواستههای قلبیت رو برآورده کنم چی؟ تو خیلی قوی هستی. میتونستی از همون اول مجبورم کنی که خودمو نشون بدم، مگه نه؟》سپس با لبخندی تلخ ادامه داد:《ولی این کار رو نکردی. تو انتخاب کردی که اینجا بمونی، درست نمیگم؟ توی اون سه روز داشتی دربارهی چی فکر میکردی؟》
شبح میدونست که دیگه راه فراری نداره.
برای همینم...حالا که قراره درد بکشه، میخواست طرف مقابلش هم تا میتونه درد بکشه!
دهان شبح آیینهای باز شد و زبان شیشهایش به حالتی که انگار داره تغییرات احساسی در طرف مقابل رخ میده رو بیرون آورد. سپس با سردی و تمسخر گفت:《ته قلبت، تا حالا به اون خواستهها فکر نکرده بودی؟...که چی میشد اگه اون اتفاقها هیچوقت نمیافتادن؟ چی میشد اگه این دنیا واقعی میبود...تو به ارادهی خودت تسلیم شدی. پس از سپری کردن سه روز از زندگیای که میدونی هیچوقت نمیتونی تجربش کنی، چه حسی بهت دست داد؟ خوشحال بودی؟ یا ناراضی بودی؟》
سپس سرشو بالا گرفت و بیکنترل شروع به خندیدن کرد. بدخواهیای که توی صداش بود قابل پنهان سازی نبود.
《کی فکرشو میکرد که خواستهی عمیق ایس معروف اینه که میخواد یه انسان معمولی باشه!》
یه جیا پایین رو نگاه کرد.
همون حالت چهرهی همیشگیش رو داشت. انگار دیگه به پنهان کردن خواستههاش در زیر یه نقاب بیعیب و نقص عادت کرده بود.
ناگهان گفت:《...آره.》 صداش آروم بود. جوری که انگار اصلا تحت تاثیر حرفهای اون شبح قرار نگرفته بود. فقط با بیتفاوتی تکرار کرد:《کی فکرشو میکرد.》
از ساعت نُه تا پنج، زندگیای پر مشغله و پر از اتفاقات بیاهمیت با روزهایی که همچون آبی روان یکی پس از دیگری میگذرن. زندگیای آروم که به ندرت کسی متوجه گذر زمان در اون میشه.
...تا زمانی که همهی موهاش سفید بشه. تا زمانی بمیره.
یه زندگی بینهایت خسته کننده و آروم.
ولی برای یه جیا این زندگی...
خیلی جذابه.
...اونقدری جذابه که اگر میدونست این فقط یه توهمه، نمیتونست جلوی خواستن چنین زندگیای رو بگیره.
یه جیا پایین رو نگاه کرد و سپس اون داس بدون درنگ به پایین اومد.
نوری سرد درخشید. در یک چشم به هم زدن، زندگی شبح آیینهای به اتمام رسید.
به محض اینکه اون داس فرود اومد، توهمی که در اطراف یه جیا بود در هم شکست.
داسی که در دست یه جیا بود ناپدید شد.
یه جیا در فضایی بین تاریکی و خون، تنها وایستاده بود. خیلی تنها بنظر میومد.
صداش خیلی ملایم بود، اونقدری که انگار با به زبون آوردن کلماتش، صداش در فضای اطرافش محو میشد:《چیزی که واقعی نیست، همیشه غیرواقعیه.》
چه حیف.
.
حالا که دیگه شبح آیینهای از بین رفته توهم هم از بین رفته.
یه جیا چشمهاش رو باز کرد. از دستش برای بلند شدنش از روی زمین کمک گرفت و آروم بلند شد.
از همون لحظهای که بیدار شد، نیروی شبحی اطرافش به بدنش برگشت، به حالتی که انگار یک دیو مهار شده باشه.
فضای اطرافِ سردش، دوباره شروع به گرم و نورانی شدن کرد.
یه جیا شقیقههاشو ماساژ داد. چون حس میکرد سرش درد میکنه.
سرش رو بالا گرفت و دید اون دوتا مرد اون گوشهی اتاق قایم شدن. انگار بینهایت ترسیده بودن و بدجور میلرزیدن جوری که با چشمهای وحشتزده به یه جیا خیره شده بودن.
یه جیا بدون واکنش خاصی گفت:《...شبح آیینهای؟ تو حتی به اون موضوع هم فکر کردی؟》
دونگ گوا تلاش کرد بخنده، ولی خندش بدتر از گریه کردن بود. سپس گفت:《برادر ایس، اینا همش تقصیر اون پسرهی استخونیه. من هیچ کاری نکردم!》سپس ترسان و لرزان با کمک گرفتن از دیوار ایستاد و از خودش دفاع کرد:《برای نشون دادن احساس پشیمونیم، من همین الان میرم و خودمو تسلیم میکنم!》
رفتارش خیلی خوب شده.
یه جیا چشمهاش رو باریک کرد و مشکوکانه ازش پرسید:《پس وسایلت چی؟》
دونگ گوا بدون درنگ جواب داد:《البته! همهی اونا رو هم تحویل میدم! حتی کتابچهی حسابم و اینکه چجوری این وسایل طلسم شده کار میکنن و چجوری طلسم رو از بین ببرن...من حاضرم تاوان کارهای اشتباهم رو بدم و همکاری فعالی داشته باشم!》
نگاه یه جیا به اون یکی نفر افتاد. ابروهای یه جیا درهم تابیده شد چراکه اون مرد لاغر مردنی...یه قیافهی عجیبی داشت. سپس پرسید:《اون چطور؟》
دونگ گوا زود گفت:《اونم همین کار رو میکنه! اونم همین کار رو میکنه!》
سپس لگد زد به اون مرد لاغر مردنی و نیمه روراست گفت:《این مرد خیلی ترسوئه و بخاطر شما زهره ترک شده بود. بعد از یه مدتی حالش خوب میشه.》
...یا شایدم هیچوقت حالش خوب نشه.
براساس تجاربی که دونگ گوا توی بازی بدست آورده بود، میدونست که تحت هیچ شرایطی نباید بذاره که یه جیایی که روبروش وایستاده از قضیهای که اتفاق افتاده بویی ببره، وگرنه عواقب غیر قابل تصوری در انتظارشه.
.
دونگ گوا به آسمون اشاره کرد و سوگند یاد کرد که با تحقیقات بوریاو همکاری میکنه. حتی قبول کرد که با بقیهی اشیاء طلسم شدهای هم که ممکنه اون اطراف پیدا بشن مقابله کنه...بدون درنگ خودشو تا ته ماجرا گیر انداخت.
پس از اینکه یه جیا با چشمهای خودش دید اون مرد چاق و هندوانهوار وارد درب ساختمان مدیریتی و پژوهشی رویدادهای ماوراءطبیعی بوریاو شد، اونوقت حرفهاش رو باور کرد.
...چقدر عجیب.
با اینکه یه جیا از خیلی وقت پیش با تواناییهای دونگ گوا آشنا بوده و میدونسته که اون با جریان آب پیش میره و براساس قدرت اطرافیان، خودشو سازگار با محیط میکنه، ولی انتظار چنین تغییر ناگهانی توی رفتارش نداشت.
.
اون گوشهی بیرون ساختمون، مردی جوانِ هودی پوشی به آرومی در سایهها وایستاده بود. بدن لاغرش تقریبا در سایههای اطرافش محو شده بود.
یه جیا به درب ورودی بوریاو که خیلی هم ازش دور نبود نگاهی انداخت. نگاهی پیچیده در چشمهاش برق زد.
شاید تا حالا متوجه این موضوع نبوده...یا شایدم بوده ولی نمیخواسته اعتراف کنه.
از وقتی که یه جیا بازی رو تموم کرده بود، هر کاری که انجام داده بود برای زندگی معمولیِ یک انسان معمولی بوده.
دست و پا چلفتگی، سخت، شکستهای گاه و بیگاه، ولی هیچوقت از این وضعیت خسته نشده بود.
اگر اتفاقی نمیافتاد، شاید پس از ده سال واقعا میتونست اونجوری که دلش میخواد با آرامش زندگی کنه.
ولی واقعیت بیرحمه.
درست همون موقعی که فکر میکرد که با موفقیت فرار کرده و گذشتش رو پشت سرش گذاشته، بازی خراب شد و درب اشباح باز شد. اشباح درنده، هیولاها...حتی مردمی که یه جیا باهاشون آشنا شده بود و فکر میکرد که دیگه هیچوقت نمیبینشون هم روبروش ظاهر شدن. اونا به سمتش اومدن، تلاش کردن دوباره به داخل کاووس بکشوننش. حس میکرد که توی گوشش زمزمه میکنن:《...هنوز قضیه تموم نشده. تو هنوزم یکی از ماهایی. فکر نکن فقط با یه پوشش ظاهری فوق پیشرفتهی به شکل انسان، میتونی تظاهر کنی که همه چیو فراموش کردی. اینقدر رویا پردازی نکن.》
توهم صلح و آرامش درست مثل یک ماهه که بازتابش توی حوضچه افتاده. فقط میتونی از دور تماشاش کنی ولی هیچوقت نمیتونی بهش دست بزنی...الان دیگه یه جیا عمیقا این موضوع رو فهمیده بود.
سپس پایین رو نگاه کرد.
هنوزم یادش میومد که وقتی برای اولین بار پاشو توی بازی گذاشته بود چقدر ترسیده بود. اون با تمام قدرتش عزمش رو جزم کرد و با تمام مشکلات دست و پنجه نرم کرد که بتونه در اون دوران خطرناک نجات پیدا کنه.
ولی الان...
همه چی فرق کرده.
چه دنیا، چه بازی و چه خوده یه جیا. هیچ کدوم اونجوری که قبلا بودن دیگه نیستن.
یه جیا بالا رو نگاه کرد. وقتی که با چشمهای عسلیش به آسمون نگاه کرد، چشمهاش برق زدن. ابرها در چشمهاش بازتاب شده بودن. اون موقع، بارون سنگینی داشت توی شهر میبارید.
اون دیگه بیشتر مطمئن شده بود. زندگی آرومِ کنونیش در خطر بود. اگر کاری نمیکرد، زندگی آرومش دیگه آروم نمیموند.
...از اونجایی که نمیتونه جلوی اون اتفاق رو بگیره، تلاشی هم براش نمیکنه که جلوش رو بگیره.
یه جیا دستش رو بالا آورد. کلاه هودیش رو با انگشتهای لاغر و سفیدش کشید پایین، چشمهاش در زیر سایهی کلاهش به حالت سرد دراومدن.
دیگه وقتش رسیده بود که به حرفهی قبلیش برگرده.
آروم به عقب قدم برداشت و بدنش به آرومی در تاریکی بیپایان پشت سرش محو شد.
.
وو سو اصلا فکرش رو نمیکرد که چنین اتفاق شگفتانگیزی براش بیوفته.
وقتی که در کتابخونه در حال جستجو برای اطلاعات درمورد وسایل طلسم شده بود، مردِ کوتاه و تپلی درب بوریاو رو باز کرد.
اون مرد جعبهای مقوایی در دست داشت که پُر از وسایل مختلف بود. سپس گفت:《اسم من دونگ گواس. رئیستون رو صدا کنید.》
اسم دونگ گوا براش خیلی آشنا بود.
اون هم یکی از بازیکنان بازی بود. گفته میشد که در برابر طلسمها مقاومه و از این مورد سوءاستفاده کرد و وارد کارهای کثیفی شد. هر چند بعدش کلا دست از این کار کشید. وو سو بعنوان کسی که تجربه در بازی داشته، فکرش رو نمیکرد که کسی که دنبالش هستن از افراد آشنا باشه(چون معمولا افرادی که از بازی بیرون میان دیگه سمت اون کارها نمیرن).
وو سو خیلی زود بلند شد و با شتاب به سمت اتاق بازجویی رفت.
چیزی که اون انتظار نداشت...
این بود که دونگ گوا خودش اومده خودشو تحویل بده.
داشت میدید که دونگ گوا با رضایت کامل، آدرس جایی رو که اجاره کرده بود، کلیدهاش و تمام چیزهایی رو که دزدیده بود یا از بازی به بیرون قاچاق کرده بود رو تحویل داد. حتی یه لیستی از اشیای طلسم شدهای که فروخته بود و مشخصات مشتریهاش رو هم داد. وو سو فکر میکرد که این وضعیتی که داره میبینه واقعی نیست.
و..واقعا؟؟ به همین راحتی؟؟
حتی نیازی نیست که بازجوییش کنیم...؟؟
به این سادگی؟؟
درست در همون لحظهای که وو سو همچنان در حالت گیج و ویجی بود، انگار دونگ گوا متوجه نگاه وو سو شد.
سپس بدن تپلیشو از روی صندلی بلند کرد و به سمتش رفت و گفت:《وو سو؟》
وو سو یکم جا خورد. انتظار نداشت دونگ گوا بشناسش. سپس سرشو تکون داد و جواب داد:《بله خودمم.》
《ایس ازم خواست که یه پیامی رو بهت بگم.》
دون گوا با صدایی آروم حرف زد ولی انگار توی گوشهایوو سو رعد و برقی شکل گرفت.
《گفت میخواد باهات صحبت کنه.》