بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 28
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۸
شب، یه جیا به حالت عجیبی روی تخت در کنار «زنش» که نزدیکش خوابیده بود، دراز کشیده بود.
دستهای سرد و نرم زنش به دور بازوهای یه جیا همچون ماری حلقه زده بودن و تقریبا همهی بدنش به سمت یه جیا فشرده شده بود.
موهای بلند اون زن پروپخش و مثل لونهی یه پرنده دور تا دور یه جیا رو گرفته بودن. بعضیاشون کنار گردن و بعضیاشونم توی لباس خواب یه جیا مثل یه موجود زنده راه پیدا کرده بودن و یه حس نرم و خارشی رو به یه جیا انتقال میدادن.
زنش یه جیا رو نگاه کرد و لبخندی شیرین زد. جوری که انگار متوجه دور کردنش توسط یه جیا نشده باشه، خودشو بهش نزدیک کرد که لبهای اون مرد جوان رو ببوسه.
ولی یه جیا زود جاخالی داد و اون زن فقط تونست گونهی یه جیا رو بوس کنه. انگار اون زن متوجه چیز عجیبی نشده بود و لبخندی هم که به لب داشت هیچ تغییری نکرد و با لطافت و مهربانی گفت:«شبت بخیر همسرم.»
یه جیا از گوشهی لبش گفت:«... شب بخیر.»
با این حرف حتی همون لبخندی که روی صورت زنش بود هم عمیقتر شد و بعد سرشو روی شونهی یه جیا گذاشت و چشمهاشو بست.
یه جیا کمی بدنشو سفت و محکم گرفته بود و بدون پلک زدن توی اون تاریکی به سقف اتاق خیره شده بود.
صدای نفسهای زنش که کنار گوشش میشنید، به ریتم یکسانی دراومد. انگار که به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یه جیا به سر اون زن که روی شونش بود نگاه کرد. صورت سفید چینی مانندش بطور خاصی خیره کننده بود. سایههای اون مژههای بلندش روی صورتش افتاده بودن و همچنان لبخند ملیحی روی صورتش بود.
بنابه دلیلی، یه جیا حس کرده بود که اون امکان نداشت که شبح آیینهای باشه که خودشو این شکلی درآورده.
هرچی نباشه، شخصیت این زن زیادی... وحشی و نیرومنده. یه جورایی حتی برای یه جیا هم سخت بود که بخواد حریفش بشه.
ولی کار از محکمکاری عیب نمیکنه و بد نیست که امنیت خودشو تضمین کنه.
بنابراین داس سیاه و تیز یه جیا در هوا به حرکت دراومد و بدون هیچ مانعی از بدن اون زن عبور کرد.
زن همچنان خوابیده بود.
یه جیا دیگه کاملا مطمئن شد که اون شبح آیینهای نیست.
بعد نفسی رو که تموم اون مدت توی سینش حبس کرده بود رو داد بیرون. نمیدونست این نفسو از روی راحتی کشیده یا پشیمونی.
بااینکه میدونست اون زن همون شخصی نیست که داشت دنبالش میگشت، ولی بازم براش سخت بود که با یه غریبه توی یه تخت بخوابه.
هرچی نباشه، یه جیا برای مدت خیلی طولانی توی بازی بود. در اونجا دشمنهاش فقط اشباح درنده و هیولاها نبودن که در انتظار فرصتی برای حمله به یه جیا کمین میکردن، بلکه حتی بازیکنان مختلفی هم بودن که هرکدوم دلایل خودشونو برای انجام چنین کارهایی داشتن. درست مثل وایستادن در لبهی پرتگاه زندگی و مرگه، همین که یه لحظه غفلت کنه، ممکنه به خواب ابدی فرو بره.
اون هیچوقت نمیتونست تا وقتی کسی در کنارش باشه، بخوابه. حتی اگرم میخوابید، میتونست در یک لحظه و در کمترین زمان ممکن به حالت مبارزه دربیاد.
ولی یه جورایی همین که تاریکی بیشتری فضای اطرافشو فرامیگرفت، خستگی غیرقابل تحملی از اعماق بدنش بلند میشد.
با اینکه بدن اون زنه که کنارش بود، نرم و سرد بود ولی یه حس آشنا و... مطمئن القا میکرد...
بعد هوشیاریش کمتر و کمتر شد. تا اینکه خیلی زود خوابش برد.
به خوابی عمیق فرورفت.
تاریکی سکوت و آرامش زیادی همهی اون اتاقو فراگرفته بود و فقط صدای نفسهای ملایم و یکسانی از اون دوتا به گوش میرسید.
تا اینکه یه دفعه یکی از اون صداها از بین رفت.
اون زن زیبا و لطیف به آرومی چشمهاشو باز کرد. اون چشمهاش در زیر مژههای بلندش به رنگ قرمز دراومده بودن. رنگ چشمهاش در اون تاریکی درست بحالت وحشتناک و رنگ خون دراومده بود.
بعد دستهای نرم و به سردی یَخِش رو به آرومی همچون ماری به سمت پایین و کمر یه جیا حرکت داد.
فاصلهای که بینشون بود کمتر شد و دیگه تقریبا بدنهاشون به هم چسبیده بودن به گونهای که انگار دمای بدنشون هم یکسان شده باشه.
جی شوان (که خودشو به جای زن یه جیا جا زده بود) از بالا با دل و جرئت به بدن یه جیا نگاه میکرد. نگاه سوزانش از صورت خفتهی یه جیا به سمت گردن باریک و سفیدش و پس از اونجا به سمت لباس خوابِ کمی بازِ یه جیا حرکت کرد. گویا با اون نگاهی که داشت، حریصانه وجب به وجب بدن اون رو لیس میزد.
بعد لبهای سرخشو باریک کرد جوری که دندونهای تیز و سفیدش به سختی از میون اونها دیده میشدن. مثل یه کوسهای بود که توی آب بوی خون به مشامش خورده باشه.
اون مردِ جوانِ از همه جا بیخبر به خواب عمیقی فرو رفته بود و اصلا خبر نداشت که توی شیری که قبل از خواب خورده بوده چیزی ریخته شده بود.
جی شوان خودشو در آغوش یه جیا قرار داد. بعد سرشو بالا آورد و لبهای سردشو روی لبهای یه جیا که چند دقیقهی قبل نتونسته بود ببوسه، گذاشت.
بعد از مدتی، لبهاشو برداشت و لبهای خودشو لیس زد. درحالیکه اون صدای زنانش به صدای اصلی و کلفتش تبدیل شد گفت:«شوهر من، بوس شب بخیرمونو یادت رفت.»
.
روز بعدش، یه جیا توی تخت از خواب بیدار شد.
خورشید توی آسمون بود و نورش همچون آب روانی داحل اتاقو روشن کرده بود.
یه جیا به حالتی که انگار کمی گیج شده باشه چندباری پلک زد. چند ثانیهای طول کشید که بفهمه الان کجاس.
از خودش پرسید که چند وقت میگذره... که اینقدر عمیق اینجوری نخوابیده بوده؟
همهی بدنش بخاطر خواب عمیقش خوب نرم و لطیف شده بود. یه جیا آروم روی تختش نشست و موهای ژولیدشو مالید.
«آجیا، بیدار شدی؟»
یه جیا سرشو به سمت اون صدا برگردوند و دید که «زنش» درحالیکه بهش لبخند میزنه، کنار در اتاق وایستاده. با لباس مشکی و رسمیای به تن داشت که انحناهای بدن خوش فرمشو بهمراه آرایش ملایمی که کرده بود به نمایش میگذاشت. احتمالا داشت میرفت سر کار.
-حتی وقتی هم که تلاش کردم از خواب بیدارت کنم، بیدار نشدی.
یه جیا یکه خورد.
ولی به حالتی که انگاری اون زن متوجه این حس یه جیا نشده باشه، با کفشهای پاشنه بلندی که به پا داشت به سمت شوهرش رفت، با مهارت کامل خم شد و لباس خواب اونو گرفت که بتونه بوسهای لطیف به لبهاش بزنه.
بااینکه بدن یه جیا ناخودآگاه سفت شده بود ولی قبل از اینکه بتونه کاری کنه، زنش بوسش کرده بود و دیگه وایستاده بود.
اون زن با ظاهری مهربان و آراسته، با چشمهایی نیمه بازش و لبخندی که به لب داشت، به شوهرش نگاه میکرد.
بعد دستشو آورد بالا و انگشت سفید و سردشو آروم روی لبهای یه جیا مالید که رژ لبشو از روشون پاک کنه. اون وقت گفت:«پاشو. برات صبحونه روی میز گذاشتم.»
یه جیا هنوز میتونست دمای انگشتهای اونو روی لبهاش حس کنه. بعد درحالیکه مات و مبهوت مونده بود، پلک زد و ناخودآگاه لبهاشو جمع کرد ولی متوجه نگاه تیره و تار شیائو شوان نشد.
شیائو شوان مسیر نگاهشو تغییر داد و با اون لبخند بیعیب و نقصی که به لب داشت گفت:«خیله خب. من دیگه میرم سرکار. شب میبینمت.» و بعد از این حرف، از درب جلویی خونه رفت بیرون.
یه جیا از تخت بلند شد و دمپاییهاشو پوشید و رفت توی دستشویی.
توی آیینهی دستشویی بازتاب صورتشو میدید ولی کاملا هم صورت خودش نبود.
صورتی گرم و مهربون داشت و بااینکه لبخندی نزده بود ولی گوشههای لبش به حالت لبخند بالا رفته بود. با اینکه پوستش همیشه لطیف بود ولی الان نرمی پوستش معمولی بود. بدنش لاغر بود و بخاطر کمبود تمرینات بدنی، ضعیف بنظر میومد. بااینحال بازم قدبلند و صاف بود.
یه جیا توی آیینه به خودش که شبیه خود واقعیش نبود نگاهی انداخت. این همون صورت یه جیا میتونست باشه... البته اگر وارد بازی نمیشد.
وقتی مستقیم توی انعکاس چشمهای روشن خودش نگاه کرد، تونست یه سردی آشنای و ناسازگار با محیط اطرافش رو توشون ببینه...ا ین نگاه همون نگاهیه که افرادی که به سختی فراوان و با چنگ و دندون از جهنم و شکنجهای که کسی نمیتونه تصورش کنه، خودشونو نجات دادن، بهمراه دارن.
یه جورایی حتی حس میکرد که نمیتونه بعنوان یه انسان بحساب بیاد.
یه جیا پایینو نگاه کرد و احساسات پیچیدشو پنهان کرد.
تااینکه یه دفعه چشمش به چیزی برخورد کرد.
به آیینه نزدیکتر شد و درحالیکه اخم کرده بود، دوباره اونجا رو نگاه کرد.
سرشو به آرومی کج کرد و به گردنش که نزدیک ترقوش باشه نگاه کرد.
انگار یه تعداد جای قرمز روی گردنش بوجود اومده بودن که روی اون پوست سفیدش خیلی به چشم میومدن.
یه جیا با انگشتش لمسشون کرد ولی نتونست پاکشون کنه. سپس درحالیکه اخمش بیشتر شد، با خودش گفت:«یعنی پشه کوره نیشم زده؟»
براش عجیب بود... این تجربش با شبح آیینهای خیلی عجیب بود چراکه حتی توهمی مبنی بر وجود پشه کوره هم پدید آورده بود. از خودش پرسید:«این احیانا زیادی واقعگرایانه نیست؟»
.
اون زنی که لباس فرم رسمی با کفشهای پاشنه بلند پوشیده بود، از اون محله اومد بیرون. در یک چشم بهم زدن در عرض چند قدمی که برداشت، از یه زن لاغر و قدبلند به مردی بالغ و قدبلند تغییر کرد. لباسهاش هم به حالت موج آب دراومدن و به شکل لباس آستین بلند و شلوار دراومدن.
جی شوان به بالا و آسمون نگاهی انداخت. انگشتهای سفید و لاغرش یه چیزی رو توی هوا گرفتن.
یه ثانیه بعد یه چیز عجیبی در بین انگشتهاش پدید اومد که داشت تقلا میکرد که خودشو آزاد کنه. بدنی شفاف و ژلهای داشت که مدام از شکل صورت انسان به حیوان تغییر میکرد. تا اینکه در آخر، شکلِ یه مار خوشرنگ رو گرفت که با تکون خوردن، رنگهاش فرق میکردن.
اون همون شبح آیینهای بود. بعد فریادی بلند زد و گفت:«آههههه منو ببخشید! منو ببخشید! دیگه جرئتشو انجام این کار رو نمیکنم! دیگه نمیکنم!»
جی شوان بهش نگاه کرد و گفت:«جرئت نمیکنی؟ جرئت چه کاریو؟»
اون شبح درحالیکه لکنت گرفته بود تلاش کرد توضیح بده:«خ... خب وقتی که آوردمش توی این دنیا، نمیدونستم که اون یکی از افراد شماس! و... و اینکه من این کار رو عمدا نکردم! تقصیر اون مرده بود که منو پرت کرد که...»
جی شوان خیلی معمولی گفت:«چرا اینقدر دستپاچه شدی؟ من که نگفتم کار بدی انجام دادی.»
شبحه درحالیکه خشکش زده بود گفت:«... بله؟» و درحالیکه گیج شده بود حرفهای جی شوان رو توی ذهنش مرور کرد چون اصلا انتظار نداشت این حرفها رو از همچین کسی بشنوه.
بعد جی شوان نگاهی به اطرافش انداخت. معلوم بود که توانایی این شبح اونقدرها هم بالا نبوده ولی بااینحال خیلی خوب تلاششو کرده بود که واقعیت رو بتونه پیاده سازی کنه. ولی باز هم بااینکه همهی تلاششو در این زمینه کرده بود، فقط میتونست دنیایی که در ظاهر شبیه دنیای واقعیه رو به نمایش بگذاره و به جزئیات کمی پرداخته شده بود. مثل یه حباب شناوری بود که فقط بخشی از واقعیتِ پنهان شده رو بازتاب میداد.
بعد جی شوان به اون شبح نگاه کرد و با آرامش گفت:«این همون دنیاییه که اون واقعا دلش میخواد، درسته؟»
بااینکه اون شبح نمیدونست جی شوان از این سوال چه هدفی داره، با ترس و لرز جواب داد:«م... میشه اینجور گفت...»
جی شوان با لبخند و درحالیکه خوشحالی فوقالعاده و ترسناکی در چشمهاش موج زد، گفت:«پس، تا وقتی که برادر از این دنیا خوشش میاد، منم مشکلی با به واقعیت تبدیل کردن خواستش ندارم.»
بااینکه نیروی اون شبح خیلی ضعیف بود، ولی با کمک جی شوان میشد دنیایی پدید آورد که دیگه یک توهم و خیال بحساب نمیاد.
از قوانین دنیای واقعی گرفته تا فضاهای خالی، همهی این موارد پُر میشن و بجای نمایش دادن تصویر ساختگی از دنیای واقعی، میشه یک موجودیتی برابر که بصورت مستقل اداره میشه رو پدید آورد.
اینجوری هر کسی میتونست خاطرات خودشو بسازه و توی اون زندگی کنه... حتی اگر یه جیا از چیزی خوشش نیاد، جی شوان میره افرادی رو از دنیای واقعی براش وارد این دنیا میکنه و حافظشونو پاک میکنه تا بتونن بعنوان بازیگران کمکی به بهترین نحو کارشونو انجام بدن.
و البته برای انجام چنین کاری بهای سنگینی باید پرداخت بشه.
ولی اگر این خواستهی واقعی یه جیا باشه...
پس جی شوان هر کاری بتونه میکنه که مطمئن بشه دنیایی... آروم، بدون اشباح درنده و هیولا، بدون بازی و مرگ، و به دور از درد و غم بوجود بیاره.
و این دنیا همینجوری به گرما و صلحش ادامه میده.
اگرم یه وقت یه جیا از همچین زن مهربون و پاکدامنی خسته بشه، جی شوان حاضره که خودشو به یه شکل دیگه و مطابق با سلیقهی اون دربیاره. مهم نبود به چه شخصیت و جنسیتی دربیاد، چراکه حاضر بود هرکاری برای رضایت یه جیا انجام بده.
اون شبح درحالیکه به جی شوان خیره شده بود، دلهرهای رو از داخل قلبش حس کرد. بااینکه اونقدرها نیرومند نبود که بتونه بطور کاملا مشخص خواستههای قلبی افراد رو متوجه بشه، ولی میتونست احساساتی رو از جانب اون حس کنه. غریزش بهش میگفت:«اون مرد یه هیولای وحشتناکه. تا حالا با همچین کسی برخورد نداشتم... چه بخاطر قدرتش باشه چه روحش، یه عقدهی روحی در درونش داره. تاریکی، پلید و بیپایانی داره. حاضره برای رسیدن به هدفش هر کاری بکنه. ممکنه کسی که اون بدجور عاشقشه، به اندازهی افرادی که ازش متنفره زجر بکشه.»
برای اولین بار احساس لرز در درونش کرد چون دلش برای اون کسی که چشم این مرد رو گرفته سوخت.
با خودش گفت:«آدم باید چقدر بدشانس باشه که گیر این بیوفته؟»
جی شوان به آرومی آهی کشید و گفت:«حیف...»
شبحه یه کوچولو لرزید و گفت:«ب... برای چی نگرانید؟»
درحالیکه حالهای از ناراحتی تو چشمهای جی شوان حلقه زده بود، کمی اخم کرد و به حالتی که انگار داره یه خاطرهی ناراحت کننده رو به یاد میاره گفت:«یه بار بهم هشدار داده بود که دوباره همچین کاری نکنم.»
هنوز یادش بود که آخرین تلاشش که دوتاشونو برای همیشه در کنار هم نگه داره، چه نتیجهای براش داشت.
... نه تنها کارش باعث ترسوندن یه جیا شد، بلکه تقریبا دیگه ناپدید شد.
این براش یه درس دردناک بود.
بعد با پشیمونی اون شبح رو آزاد کرد و شاهد محوشدنِ اون بدن ژلهایش در هوا شد و با ملایمت گفت:«این بار باید صد درصد مطمئن باشم.»
.
یه جیا زود صبحونشو تموم کرد.
شخصیت این 'زنش' زیادی براش عجیب بود، تازه جدا از اون احساسات فوقالعاده قویای دربرابر یه جیا داشت. ولی خدا وکیلی دستپختش عالی و دقیقا مطابق میل یه جیا بود. چنین انتظاری هم از همسری که اون روح براش انتخاب کرده میرفت.
پس از اینکه صبحونشو تموم کرد، تلفنش زنگ خورد.
به محض اینکه جواب داد، صدای چنگ کژی به گوش رسید که گفت:«برادر یه، چرا هنوز نرسیدید؟ الان رئیس لیو دوباره عصبانی میشه!»
یه جیا که یکه خورده بود با خودش گفت:«... لیو ژائوچنگ؟ آره درسته!» و بعد از مکث کوتاهی گفت داد:«زود خودمو میرسونم.»
از اونجایی که اون شبح خودشو در میون اعضای خانوادش پنهان نکرده بود، این امکان وجود داشت که بجاش خودشو در محیط کارش پنهان کنه.
یه جیا تونست که آدرسو از چنگ کژی بگیره...و همونطور که انتظار داشت مکانش دقیقا همونجایی بود که شرکت مدیریتی و پژوهشی مقابله با رویدادهای ماوراءطبیعی بوریاو واقع شده بوده قرار داره.
بعد یه تاکسی گرفت و وقتی رسید، به همون طبقهای که شرکت در دنیای واقعی قرار داره رفت.
دقیقا مثل اونجا یه علامت «بازیافت پاکیزهی نیرو» بر روی درب آویزون شده بود. از پشت شیشهی نیمه شفاف درب که انگار تمیز هم شده بود میشد تزئینات درون اون محوطه رو دید که کاملا با واقعیت متفاوت بود.
اونجا دیگه یه شرکت و دپارتمان مخفی دولتی نبود. بجاش شده بود یه شرکت خصوصی که جواز کار هم داشت.
یه جیا به چیزهایی که میدید خیره شده بود. بعد از اینکه مقابل در وایستاد، دستشو به سمت درب برد که بازش کنه.
همین که پاشو گذاشت توی شرکت، با فحش و ناسزا از طرف لیو ژائوچنگ ازش استقبال شد. صورت لیو ژائوچنگ از عصبانیت سرخ و سرِ طاسش هم از حالت معمولی روشنتر شده بود. بعد به ساعتی که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت:«یه جیا! خوب ببین که این ماه چند بار دیر اومدی سر کار! مگه دیگه پاداش آخر سال رو نمیخوای؟»
یه جیا که سکوت کرده بود، یکم دورتر از لیو ژائوچنگ وایستاده بود که تفهاش بهش نخوره.
بعد با خودش گفت:《صبر کن ببینم... این مگه یه توهم نیست؟ بطور منطقی، احیانا نباید شخصیت من بعنوان یه کارمند باب پسند رئیس و مورد تحسین همکارهام باشه؟ جدا از پاداش آخر سال، احیانا نباید یه ارتقاء شغلی یا حقوقی یا همچین چیزی بهم داده بشه؟ چرا هنوزم مثل بردههای شرکتی هستم؟!» ویراستار: عزیزم یه بدبخت همیشه بدبخت میمونه...
... این مورد باعث شد که یه جیا تواناییهای شبح آیینهای رو کاملا زیر سوال ببره.
.
بعد از بررسی کردن همهی افراد شرکت، بالاخره یه جیا متوجه شد که شبح در اونجا پنهان نشده. به همین خاطر درحالیکه اخم کرده بود، به این شک کرد که چیزی رو در این زمینه از قلم انداخته.
خیلی زود وقت کاریش تموم شد.
یه جیا پیشنهاد رسوندنش به خونه توسط چنگ کژی رو رد کرد که با اتوبوس بره خونه.
خورشید غروب کرد و آسمون تاریک از پشت شیشههای اتوبوس به رنگ صورتی و سرخ زیبایی دراومد. مردم به سرعت درحال حرکت و رفتن به سمت مقصدشون بودن. سر و صدایی که اونجا رو گفته بود، فضاش شبیه بازار تر و بار بود.
یه جیا به صحنهی روبروش خیره شده بود و نور قرمز ناشی از غروب خورشید، به صورت اون هم برخورد میکرد و صورتشو به رنگ سرخ و چشمهای روشنشو به رنگ قرمزِ سیرِ زیبایی درآورده بود.
بعد نگاهشو به جایی دیگه معطوف کرد و بعد از اینکه به تکیهگاه صندلیش تکیه داد، چشمهاشو بست.
وقتی رسید خونه، هوا دیگه تاریک و ترکیبی از رنگهای آبی تیره و قرمزِ طلایی در افق پدید اومده بود.
یه جیا کلیدهاشو درآورد و همین که درب خونشو رو باز کرد، بوی غذای غلیظی به مشامش خورد. اتاق نشیمن همچنان با نور خورشیدی که درحال غروب کردن بود نورانی شده بود. صدای جلیزولیز غذایی که در آشپزخونه درحال پخته شدن بود به گوشش میرسید. اون خونه صدای یه زندگی عادی رو داشت.
یه جیا درحالیکه غرق فکر بود در وسط راهرو وایستاده بود.
صدای درب کشویی آشپزخونه به گوش رسید و شیائو که غذا در دستش بود از اونجا بیرون اومد. از اینکه که دید یه جیا جلوی درب وایستاده یکم غافلگیر شد و گفت:«امروز زود برگشتی؟»
شیائو لباس راحتی، پیشبند و دستکشهای فرِ اردکی و زردِ بچهگانهای پوشیده بود. بعد غذا رو گذاشت روی میز و یه غذای دیگه به یه جیا داد و گفت:«برو اینو به مادر بده.»
یه جیا اومد اون غذا رو از دستش بگیره ولی شیائو جلوش رو گرفت و ازش پرسید:«نمیترسی دستت بسوزه؟ برو دستکش دستت کن.»
یه جیا یه لحظه سکوت کرد و گفت:«... باشه.»
پنج دقیقه بعد، غذا رو درحالیکه یه جفت دستکش زرد اردکی در دست داشت، برد خونهی مادرش.
یه جیا دعوت گرم مادرشو برای اینکه برای شام بمونه رو به سختی رد کرد، بعد با سبزیجات پخته شدهای توسط مادرش به زور بهش داده شده بود به خونه برگشت. وقتی برگشت، دیگه شیائو پیشبندشو درآورده بود.
میز غذاخوری با رومیزی شطرنجی و یه عالمه غذای خونگی گرم پوشیده شده بود. همهی چراغها روشن شده بودن و اون فضا رو مثل یه رویای خیالی و بینقص کرده بود.
شیائو اومد پیش یه جیا و قبل از اینکه به سمتش خم بشه که ببوسش، غذا رو از دستش گرفت.
یه جیا تلاش کرد که جلوی بوسشو بگیره ولی نتونست خیلی خوب جاخالی بده. به همین خاطر هم زنش بوسهای سرد از گوشهی لبش کرد.
اون دوتا خیلی بهم نزدیک بودن. طوریکه یه جیا میتونست حس کنه که شیائو بوی غذا میده.
بعد شیائو شوان لبخندی زد و گفت:«زودباش، بیا غذا بخور.»
یه جیا درحالیکه پایینو نگاه میکرد، صندلیشو آورد بیرون و نشست روش.
در اون فضای ساکت فقط صدای برخورد ظروف غذاخوری به گوش میرسید.
طبق معمول، زنش دربارهی اتفاقاتی که توی کارش براش افتاده بود صحبت کرد.
یه جیا هم سکوت کرده بود و فقط گوش میکرد. بااینکه هیچ واکنش خاصی روی صورتش نداشت، ولی در چشمهاش حالهای از مهربانی دیده میشد.
بعد از اینکه غداشونو خوردن، پیشقدم شد و ظرفها رو شست.
شب که هوا تاریکتر شده بود، در اتاق خواب تاریکشون، جی شوان به مرد جوانی که درآغوش اون خوابیده بود نگاه کرد. خم شد و لبهای سردشو به روی موهای نرم اون گذاشت و با صدایی ملایم توی اون اتاق ساکت گفت:«برادر بزرگ، این همون چیزیه که تو میخوای؟»
... کسی جوابی نداد.
چشمهای مژه بلندِ یه جیا بسته بودن. حتی بااینکه خواب بود، ولی ابروهاش اخمو بود، انگار که با نگرانیهایی که روی شونش سنگینی میکنه سرشو روی بالشت گذاشته و خوابیده.
روز سوم هم به آرومی فرارسید.
همه چی درست مثل روز قبل بود.
یه جیا بلند و آمادهی رفتن به سرکار شد.
از اینکه به موقع رسید شرکتش، لیو ژائوچنگ یکم تعحب کرده بود. انگار اصلا انتظار به موقع اومدنش به سرکار رو نداشته.
اون روز بود که یه جیا، جی شوان رو در این دنیا دید.
در این دنیای بینقص، جی شوان سال پایینیِ دانشگاهشون بوده. انگار بعد از اینکه این همه سال ندیدش، بطور غیرمنتظرهای فهمیده بود که یه جیا مدیرعامل شرکت رقیبشونه.
چشمهای قرمز جی شوان سرشار از شگفتی بود و لبخندی به لب داشت. با قد و پاهای بلندی که داشت، فقط کافی بود چند قدم برداره که به یه جیا برسه.
-برادر بزرگ، اصلا انتظار نداشتم اینجا ببینمت
چشمهاش پاک و مبرّا از هرگونه تاریکی بود. درست مثل همون بچهای که توی خاطرات یه جیا بود و همش برادر بزرگ صداش میکرد و یه گوشهای از لباس یه جیا رو میکشید.
بعد دعوت کرد:«امشب بریم باهم غذا بخوریم؟»
یه جیا کاملا دقیق بهش نگاه و اندازبراندازش کرد. وقتی متوجه شد که اون مردی که جلوشه هیچ ارتباطی با پادشاه شبح توی واقعیت نداره، لبخندی زد و درخواستشو رد کرد:«متاسفم، امشب باید برگردم خونه.»
خیلی زود، ساعت کاری تموم شد.
یه جیا شرکتو ترک کرد و با اتوبوس برگشت خونه.
شیائو با لبخندی ازش استقبال و دستهاشو دور شونههای یه جیا حلقه کرد. بعد از اینکه یه بوسهی کوچولو ازش کرد گفت:«همسرم، برگشتی خونه.»
یه جیا این بار از بوسهی اون زن فرار نکرد و اجازه داد که ببوسش.
با این کار لبخندی که زنش به لب داشت، عمیقتر هم شد. بعد از اینی که رفت و صندلی براش آماده کرد که بشینه، به یه جیا که توی راهرو ایستاده بود گفت:«میای غذا بخوریم؟»
یه جیا برای یه لحظه سکوت کرد و یه قدم به عقب برداشت و جواب داد:«نه.»
نوری قرمز در چشمهای همسرش پدید اومد. بعد سرشو کج کرد و درحالیکه مات و مبهوت بود، با لبخندی بینقص که به لب داشت پرسید:«چیزی شده؟ گرسنه نیستی؟»
یه جیا سرشو آورد بالا و با چشمهای سرد و روشنش به چشمهای اون زن نگاه کرد. انگار همهی احساسات انسانیای که داشت، ازش دور شده بودن. انگار برف سنگینی چشمهاشو فراگرفته بود که باعث غیرصمیمی بودن و بیمیلیش شده باشه.
یه جیا مستقیما به چشمهای اون خیره شده بود ولی گویا بجای خیره سدن به زنی که جلوی اون بود، به فضای خالیای داشت نگاه میکرد.
چشمهاش در بدن اون فرد رخنه و ازش عبور کرد و با صدایی آروم با خودش زمزمه میکرد:«... دیگه کافیه.»
بعد داس بزرگ و سیاهی به آرومی در دست یه جیا به وجود اومد و نوری سرد داخل اتاقو روشن کرد.
نیرویی شدید از اعماق بدنش به بیرون فوران کرد و همچون گردباد وحشتناکی به اطرافشون موج زد.
یه قطره، دو قطره، سه قطره.
خون روی زمین میچکید.
خون قرمز روشن و شوکه کنندهای از زیر پای یه جیا، کمکم به سمت جاهای دیگه پخش میشد و زمین رو به رنگ قرمز بعد از کشتار تبدیل کرد. هرچه دمای محیط کمتر میشد، فضای جلوی اون هم بیشتر با خون پوشیده میشد. صدای ملایمِ آبی که به حالت بخار در هوا تبدیل به یخ و سرما میشه به گوش میرسید.
نگاهی که جی شوان به صورت داشت تغییر کرد. چون یه جیا دیگه این بار جدی بود و دامنهای که توسط ایس در زمان جدی بودنش بوجود میاد، حتی از توان مقابلهی جی شوان هم خارجه.
هرچی نباشه، هیچ کسی توی این دنیا بهتر از اون نمیدونست که این دامنه در زمان جدی بودن یه جیا چقدر وحشتناک میشه.
یه جیا چشمهاشو بالا آورد و به فضای خالیای که هنوز با خون پوشیده نشده بود نگاه کرد.
گوشهی لبش به حالت لبخندی بالا رفت و بدون هیچگونه صمیمیتی، بصورت شمرده و لطیف گفت:«از اونجایی که میخوای به پنهان شدنت ادامه بدی، منو بخاطر اینکه جای فرار و پنهان شدن برات نذاشتم سرزنش نکنی.»
کتابهای تصادفی
