بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 32
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
چپتر ۳۲
یه جیا در حالیکه با دو فنجان شیرچای در دست داشت، درب ماشین رو باز کرد و سوار شد.
یکی از فنجانها رو به چنگ کژی داد و بعد به طور معمولی پرسید: 《خب، چه اتفاقی برای اون ویلا افتاده؟》
چنگ کژی: 《….. برادر یه، بازم گزارش رو نخواندید؟》
یه جیا مکثی کرد و بدون اینکه قیافهاش تغییر کنه گفت: 《خیلی طولانی بود.》
چنگ کژی: "……."
همانطور که ازش انتظار میره.
مهم نیست. به هر حال به این کارش عادت کرده بود.
سپس آهی کشید و گفت: «این یه ویلا در حومهی شهره. به نظر میرسید خیلی وقت پیش فروخته شده بود، اما هیچ کس تا حالا به اونجا نقل مکان نکرده. پس از حدود هفت یا هشت سال خالی موندن، تقریباً کاملاً متروکه به حساب میاد.
یه جیا در حالیکه شیرچاییش رو مینوشید، آهی کشید و گفت: 《پولدارها.》
دقیقا همونجوری که از ازشون انتظار میره. اینکه یه ویلا بخری و هیچوقت توش زندگی نکنی.
چنگ کژی به حالت موافقت سرش رو تکون داد ولی گفت:《اینطور نیست. اخیراً ساکنان اون اطراف، شنیدن صداها و دیدن چهرههای عجیب و غریبی از اون ویلای متروکه در شب گزارش کردن، اما در طول روز کاملاً عادیه و هیچ نشانهای از فرد زندهای در اون وجود ندارد. برای همینم تقریبا میشه گفت که به یه خانهی جن زده شناخته شده. برای همینم ساکنان اون منطقه با اداره تماس گرفتن و فرم درخواست برای ما پر کردن.》
به محض دریافت درخواست از سوی مردم، اداره عموماً سه مرحله طی می کنه:
اول کارکنان بخش منطقی برای انجام بازرسی با تجهیزات مربوطه برای ارزیابی سطح خطر پدیدهها اعزام میشن.
اگر معلوم شد که واقعاً اشباح درگیر این قضیه هستن، پرسنل بخش مبارزه به اونجا فرستاده میشن.
پس از تکمیل پاکسازی، اعضای بخش منطقی دوباره با تجهیزاتش برای جمع آوری دادههای نهایی و بستن پرونده میان.
- در واقع، این کار در اصل نباید توسط این دو نفر انجام میشد، اما بخش منطقی قبلاً کمبود نیروی انسانی داشت و ژائو دونگ به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، بنابراین فقط یک جیا و چنگ کژی که به تازگی به اداره پیوسته بود باقی مونده بودن.
یه جیا بارها چنین بازرسیهایی انجام داده بود.
در واقع، بیشتر گزارشهای ارائه شده هیچ ارتباطی با رویدادهای ماوراء الطبیعه نداشتن. گاهی فقط صداهای عجیب و غریب ناشی از گرمایش ناهموار لولههای زیرزمینی یا مناظر عجیب ناشی از تغییر نور و سایه بودند، بنابراین 99٪ اونها وارد مرحله دوم و نیاز به دخالت بخش مبارزه نمیشدن.
یه جیا هم برای نوشتن گزارش ها تنبلیش میومد.
بنابراین هر بار که او به محل بازرسی فرستاده میشد، حتی اگر واقعاً یک رویداد ماوراء الطبیعه بود، خودش حلش میکرد و بعد گزارش میکرد که مشکلی نبوده.
اینجوری از خیلی از مشغلهها نجات پیدا میکرد.
یه جیا سرش رو پایین انداخت و یک جرعهی دیگه از شیرچاییش نوشید. با چشمانی نیمه باز به مناظر در حال عبور نگاه کرد.
با توجه به تجربیات گذشتش، این کار احتمالا در عرض دو روز حل میشد.
در همین لحظه صدای عجیبی از صندلی عقب ماشین بلند شد.
《مممممم!!!》
قیافهی یه جیا به همان شکلی بود که انگار چیزی نشنیده.
چنگ کژی به بالا و به آیینهی عقب نگاه کرد. در حالیکه قیافهاش به حالت تردید تبدیل شد گفت: 《اون….》
یه جیا: 《هوم؟》
چنگ کژی در حالیکه حالت پیچیدهای به چهرش گرفته بود، نگاهشو از روی چیزی که داشت میدید برداشت و گفت: 《ح... حالا چش شده؟》
روی صندلی عقب ماشین، دست سیاه کوچولو مثل یه گره به کمربند ایمنی بسته شده بود. چندتا از انگشت کوچکشو با ناامیدی تکان میداد و تلاش میکرد توجه افرادی را که روی صندلیهای جلو نشسته بودن رو جلب کنه:《ممممم!!》
یه جیا در حالیکه با آرامش شیرچاییش خود را نوشید گفت:《روند بهبودی از اعتیاد به اینترنت همیشه دردناکه.》
—–مخصوصاً بعد از اینکه تازگیا متوجه شده بود که دست سیاه کوچولو بخش زیادی از پس اندازشو مخفیانه خرج کرده.
سپس چشمانش را پایین انداخت و به آرامی آهی کشید و گفت:《واقعاً باید رمز پرداخت رو عوض کنم.》
چنگ کژی متوجه چیزی شد و سرش رو برگردوند و پرسید:《رمز قبلی شما چی بود؟》
یه جیا جواب داد:《123456.》
چنگ کژی:《……..》
چرا اصلا تعجب نکرد؟
ماشین کم کم از شهر خارج شد. هر چی جلوتر میرفت، محیط ویرانهتر میشد. پس از سه ساعت رانندگی، سرانجام به حومه شهر رسیدن که در گزارش مشخص شده بود.
به نظر میرسید برای مدت طولانی متروکه بوده.
با عبور از دروازه های فلزی بلند، میشد ویلا رو توی حیاط دید. کلا سه طبقه داشت. از بیرون میشد طرحهای پیچیده و فکری رو که در زمان ساختش ایجاد شده بود دیر، ولی متأسفانه با گذشت زمان، سطحش خالدار شده بود و دیوار تیرهی زیرش رو آشکار میکرد. دروازههای فلزی بیرون هم با آثار زنگ پوشیده شده و دو زنجیر ضخیم چند بار دورشون حلقه زده بودن، اما هنوز فضای کافی برای جابجایی افراد وجود داشت.
یه جیا و چنگ کژی از ماشین پیاده شدن و به حیاط نگاه کردند.
داخل دروازهی فلزی، حیاطی وسیع پوشیده از علفهای هرزی بود که تقریباً به کمرشون می رسید. به شدت متروکه به نظر میرسید.
از دور میشد پنجرههای کثیف ویلا رو دید که پوشیده از خاک بود. هیچ اثری از نور در اون سوراخهای تاریک وجود نداشت. واقعاً به نظر می رسید که هیچ کی مدت زیادی اونجا زندگی نکرده.
《مممم!》
صدای گریهی دستها سیاه کوچولو از پشت ماشین به گوش میرسید.
یه جیا با تنبلی بهش نگاه کرد. بالاخره وجدانش به درد اومد و گرهشو باز کرد.
دست سیاه کوچولو در حالی که گریه میکرد دوباره روی شانه یه جیا خزید.
یه جیا با بیرحمی گفت:《هزینههای بازی ماه آیندت تمام شده.》
دست سیاه کوچک شوکه شد. تمام بدن شبحیش پژمرده شد. سپس به یقه یه جیا چسبید و با صدای بلندتری فریاد زد: 《ووووو…….》
اومد یه دونه برداره ولی یه هندوانهی کامل رو از دست داد. چه ضرری!!
بازی مسخره، زندگی شبحی منو خراب کرد! چرا باید اون پوستهها رو توی همچین موقعیتی آزاد میکرد؟!(منظورش یکی از ویژگیهای بازیه)
چنگ کژی صندوق عقب رو باز کرد و تعدادی تجهیزات تست قابل حمل را بیرون آورد. سپس برگشت و به یه جیا گفت: 《 بریم!》
یکی پس از دیگری از شکاف بین دروازههای فلزی رد و سپس وارد حیاطِ پوشیده از علفهای هرز شدند.
علف های هرز اینجا خیلی سفت بودن. وقتی به پوستشون برخورد میکرد، بازوها و ساق پاهاشونو اذیت میکرد.
تعداد کمی هم درختچههای بلند به شکل عجیبی وجود داشت. به محض ورودشون به حیاط، دیدشون تقریباً به طور کامل مسدود شد و تنها چیزی که میتونستن ببینن کاشیهای فرسودهی روی سقف و پنجرههای تیرهی بالاترین طبقه بودن.
چنگ کژی در حالی که به سختی جلو میرفت، با صدای آهسته گله کرد:《بااینکه میدونم شهر اِم مرطوبه، اما احیانا رشد علفهای هرز تا این اندازه زیاد نیست؟》
ناگهان یه جیا چشمانش را کمی باریک کرد و او را ساکت کرد و گفت:《هیس.》
چنگ کژی در حالیکه غافلگیر شد، زود ایستاد و با نفسی بند اومده گوش داد.
صدای زمزمه های ضعیفی از جلو شنیده می شد، انگار کسی با صدای آهسته صحبت کنه، یا انگار فقط خشخش علفها بود.
قلب چنگ کژی فوراً متشنج شد.
ممکنه این ویلا واقعا مشکل داشته باشه؟
اما یه جیا فقط چشمانش را باریک کرد و به سمت منبع صدا رفت.
چنگ کژی با صدایی سرکوب شده فریاد زد:《سلام!》. در حالیکه دید طرف مقابل در چمنها ناپدید میشد، دندانهایش را به هم فشرد و دیگر اهمیتی نمیداد که اشباح یا هیولاها در انتظارشون باشن، با عجله به دنبال یه جیا رفت و گفت:《وایسا منم بیام!》
پس از چند قدم جلوتر، ناگهان دیدش واضح شد.
چنگ کژی دید که پنج جوان در ورودی ویلا دور هم جمع شده و ظاهراً در مورد چیزی بحث میکردن.
سه مرد و دو زن. به نظر می رسید که در اوایل دهه بیست زندگیشون هستن و لباسهای بسیار شیک پوشیده بودن. یکی از اونها در حالی که درب ورودی را با حالتی جدی اسکن میکرد، تجهیزات تیره رنگ عجیبی در دست داشت.
با دیدن بیرون آمد ن یه جیا و چنگ کژی از چمنها تعجب کردن.
خیلی سریع، رهبرشون از شوک خارج شد و به استقبالشون رفت و گفت:《بچهها شما هم پس از شنیدن این که این مکان خالی از سکنه است، برای کاوش اومدید؟》
سپس با شور و شوق دستش را دراز کرد و گفت:《من گوان تیانی هستم.》
چنگ چژی:《…..》
اوه اون.
سپس خودشو آروم کرد و با ناباوری پرسید:《شما اینجا برای کاوش اومدین؟》
گوان تیانی در حالیکهسرش را طوری تکان میداد که گویی طبیعی بود گفت:《مگه این خانهی جن زده معروف نیست؟》
پسری که پشت سرش بود، حالت ترسناکی از خود نشان داد و به جلو پرید و دو دختر دیگه رو ترسوند که باعث شد دخترها برگردن و با عصبانیت بزننش. بقیهی تماشاگرها هم خندیدن.
چنگ کژی با خودش فکر کرد:《فکر نمیکنید که مثل افرادی هستین که در فیلمهای ترسناک میمیرن؟》
سپس افکارش رو عقب کشید و با جدیت هشدار داد:《این جایی نیست که باید باشید. باید….》
قبل از اینکه حرف چنگ کژی تمام بشه، ناگهان یکی از دخترها حرفش رو قطع کرد.
او موهای کوتاهی داشت و بسیار سرزنده و شاد به نظر میرسید. با کنجکاوی به وسایلی که در دست چنگ کژی بود نگاه کرد و گفت:《ها؟ اون چیه؟》
چشمهای یکی دیگه از پسرها برق زد و گفت:《 شما یکی از شکارچیهای حرفهای اشباح هستین؟》
گوان تیانی هم که هیجان زده بود، به سرعت حدس زد:《آه! یا ممکنه از نوعی سازمان مخفی دولتی باشید—》
چنگ چژی که میدید داره به صحبتش ادامه میده، با عجله حرفش رو قطع کرد و گفت:《نه، ما...》
سپس دندانهاش رو به هم فشار داد و به زور گفت:《ما فقط از طرفدارهای فعالیتهای ماوراء الطبیعه هستیم.》
گوان تیانی با ناامیدی به سمتش نگاه کرد و خندید. سپس شونههاش رو بالا انداخت:《دقیقا مثل ما. چرا با هم وارد نمی شویم؟》
چنگ کژی میدونست که همچین گفتگویی چجوری پیش میره. فقط میتونست سرش رو بهسختی تکون بده و بگه:《…….باشه.》
دختری با موهای بلند و به ظاهر آرام و ظریف گفت:《اسم من هی لیان هستش. اسم شما چیه؟》
نگاهش به سمت یه جیا که در کنار ایستاده بود معطوف شد.
از ابتدا، این مرد جوانی که در کنار ایستاده بود، حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود، انگار اصلا براش مهم نبود. سرش را بالا گرفته بود و در حالیکه چشمانش را کمی باریک کرده بود، به ویلای متروکه ای که جلوش بود نگاه میکرد و به نظر میرسید بی سر و صدا به چیزی فکر میکنه.
آفتابِ بعدازظهر از پهلو بر روی اون فرود اومد و موهای قهوهای روشنش را با درخششی طلایی روشنی پوشوند که چهرهی رنگ پریده و قامت صاف و جوانش رو برجستهتر کرد. انگار یه شخصیت خوش تیپیه که به تازگی از دنیای مجازی خارج شده.
سرخی کمرنگی روی صورت زیبای دخترک شکل گرفت. او با خجالت درخواست کرد:《بیا همدیگه رو بشناسیم. ممکنه در نهایت با هم دوست بشیم.》
یه جیا نگاهش رو از روی دختره برداشت و بهش لبخندی زد و گفت:《یه جیا.》
چنگ چژی با دیدن این سطح از همکاری یه جیا، میتونست با اکراه اسمشو خود را گزارش کنه.
گوان تیانی برگشت و دستش رو دراز کرد تا درب ویلا رو باز کنه.
درب قفل نبود و لولاهای زنگ زده پیش از اینکه به آرامی تاریکیِ درونِ ویلا رو آشکار کنن، نالهای آروم بیرون دادن.
بوی چوب مرطوب و گرد و غبار بیرون اومد و باعث شد دو نفری که در جلو ایستاده بودن چند بار عطسه کنند.
تنها پس از نشستن غبار، سرانجام تونستت داخل رو با وضوح بیشتری ببینن.
خونه خیلی تاریک بود نور ضعیف خورشید از پنجرههای پوشیده از خاک به داخل میریخت و به سختی تاریکی سالن رو از بین میبرد.
اتاق نشیمن طبقه اول خیلی بزرگ بود. چندین تکه مبلمان در اطراف پراکنده شده بود، اما بر اساس لایهی گرد و غباری که روشون جمع شده بود، مشخصاً مدت زیادی بود که اینجا رها شده بودن.
چند عکس هم روی دیوار آویزان بود. تصاویر موجود در اونها قبلاً محو شده بودند و فقط یک طرح کلی کم رنگ ازشون باقی مونده بود.
کل ویلا تاریک و ساکت بود. پ با اینکه تابستان بود اما دمای اینجا خیلی پایین بود. اونقودری که احساس سرما به استخوانهاشون هجوم آورد و لرزیدن.
گوان تیانی که برای مدت طولانی ساکت بود به آرامی با هیبت فریاد زد:《وای.》
برگشت و به دوست پشت سرش نگاه کرد و در حالیکه چشمهاش از هیجان می درخشیدن گفت:《جَوِ اینجا شگفت انگیز نیست؟》
چنگ کژی بی صدا چشمهاش رو چرخاند و بازوی یه جیا را کشید و در گوشش زمزمه کرد:《بیا به طبقهی دوم برویم و از تجهیزات استفاده کنیم.》
روشن کردن وسایل جلوی این جوانان براشون دردسر درست میکرد. اون نمیخواست فردا تیتری شبیه به «آژانس دولتی مخفی که با موارد ماوراء الطبیعه در شهر ام سیتی برخورد میکند» ببینه، بنابراین احساس کرد بهترین کار اینه که جداگانه عمل کنن.
یه جیا شانه بالا انداخت و نگاهشو از دستگاهی که در دست گوان تیانی بود برداشت.
هفت نفرشون یکی پس از دیگری به سمت اتاق نشیمن رفتن. در حالی که درب پشت سرشون باز بود، نور درخشان خورشید از بیرون وارد شد و مرز واضحی را روی درب ترسیم کرد. پشت ویلای سرد و مترکوکه، یک بعدازظهر آفتابی نیمه تابستانی بود.
یکی از پسرها صداش رو پایین آورد و رفت کنار اون دوتا دختر و گفت:《میدونستین که صاحبهای سابق اینجا یک زوج متاهل بودن؟ زن بخاطر خیانت شوهرش دیوانه شد و دو فرزندش رو خفه کرد و شوهرش رو با ضربات چاقو کشت و بعدش خودشو حلق آویز کرد. از اون به بعد، روحهای رنجدیدهشون در این خانه گرفتار شده و منتظرن تا دیگران از در وارد بشن…》
صداش آروم و آرومتر میشد.
هر دو دختر در حالی که رنگ چهرشون پریده بود، به هم نزدیک شدن. هر دوشون از شنیدن داستان ترسناک هیجان زده شده و ترسیده بودند.
چنگ کژی که همه چیز رو شنیده بود بیتفاوت مونده بود.
- همش مزخرفه.
چنگ کژی پیش از اومدنشون گزارش این ساختمان رو خوانده بود. از زمانی که این ویلا ساخته شده بود، هیچ کی در اینجا زندگی نکرده، بنابراین چیزی شبیه به یک قتل وحشتناک که شامل مرگ چهار نفر میشد، هرگز اتفاق نیفتاده.
اگر واقعاً چنین اتفاقی میافتاد، دو کارمند منطقی اینجا نبودن.
به این دلیل که این مکان خطرناک به نظر نمیرسید، و هیچ کسی کشته نشده بود، بنابراین بوریاو اون رو به عنوان یک پرونده کم خطر تعیین کرده بود.
چنگ چژی لبخندی ساختگی حرفهای زد و گفت:《بیاید انجامش بدیم. شما بچهها میتونید اول به اطراف اینجا نگاه کنید، و ما به طبقهی بالا نگاهی میندازیم.》
لیان نگاهی به یه جیا انداخت و در حالیکه گونههاش قرمز بودن گفت:《اوم، ولی من هم میخوام به طبقهی دوم برم...》
چنگ کژی برگشت و به یه جیا نگاه کرد. انگار توی نگاهش میگفت:《خودت باعثش شدی، خودت حلش کن.》
یه جیا لبخندی زد و چشماش رو پایین انداخت. نگاهش باعث شد تا حدودی فریبنده و مهربان جلوه کنه. سپس جواب داد:《از اونجایی که هیچ کس برای مدت طولانی اینجا زندگی نکرده، ممکنه پلهها کهنه شده باشن. اجازه بدید اول ما بریم بالا و اگر خطری وجود نداشت خبرتون میکنیم. به هر حال، ما نمیخوایم خانم جوانی مثل شما آسیب ببینه.»
صورت لیان بیشتر قرمز شد سپس با حالتی مبهوت سرش را تکان داد و گفت:《اوه، باشه.》
این بار کسی جلوی اونها رو نگرفت و توانستند بدون دردسر به طبقهی بالا برن.
پلههای زیر آنها صدا میدادن و صدای افراد طبقهی اول به تدریج کمتر میشدن.
چنگ کژی با تعجب به یه جیا نگاه کرد و گفت:《برادر یه، شگفت انگیز بود.》سپس با حسادت ادامه داد:《حتما دخترهای زیادی دنبالت هستن.》
دست سیاه کوچولو روی شانهی یه جیا به آرامی زمزمه کرد:《هه، شما انسانهای احمقی که فریب ظاهرش رو خوردید.》
- فقط این دست کوچولو چهرهی واقعی این شخص را میشناخت!
یه جیا در حالیکه سکوت کرده بود، پلک زد و دستش رو بالا برد و قبل از اینکه لبخندی بینقص نشان بده، دست سیاه کوچولو رو به عقب هل داد و گفت:《احیانا تو نگفتی میخوای این طبقه رو چک کنی؟》
《اوه.》
چنگ کژی سرش رو تکان داد و تجهیزات رو در کف راهرو نصب کرد و سپس به گزارشها نگاه کرد.
غلظت نیروی یین بسیار بالاتر از حد معمول بود، ولی انگار در این محل گیر کرده بود و فضای خطرناکی ایجاد کرده بود.
چنگ کژی اخم کرد. با سردرگمی به وسایلی که در دستش بود نگاه کرد و گفت:《این…..》
طبیعی بود یا غیر طبیعی؟!
یه جیا در حالی که دست به سینه بود، به قاب درب تکیه داده بود و انگار فقط یک تماشاگر بود.
وقتی چنگ کژی دوباره تلاش کرد، چشمهاش رو باریک کرد و به دوردست ها خیره شد.
واقعا اشباح توی این ویلا بودند.
--و از بازی هم بیرون اومده بودن.
این یک شبح سطح دی به نام شبح ترسان بود.
بیشتر اشباح از احساسات منفی انسان تغذیه میکنن، اما این یکی از چیزی بسیار خاص تغذیه میکنه، ترس یک بازیکن.
اونها از ترسوندن مردم لذت می برن و اغلب در برخی موارد سطح پایین ظاهر میشن. اونها به تنهایی خیلی خطرناک نیستن، مگر اینکه برای مدت طولانی با اونها زندگی کنید، ولی تهدید کنندهی زندگی نیستن.
و اون گزارشها از صداهای عجیب و غریبی که از ویلا میومد، چهرههای عجیب….هر چی شنیده و دیده میشد احتمالاً توسط این اشباح ترسناک انجام شده بوده.
تمرکز یه جیا روی …….دستگاهی بود که گوان تیانی در دست داشت.
——اگر اشتباه نکرده بود، این در واقع یک تکیهگاه از بازی بود.
این یک دستگاه تشخیص ارواح بود که به بازیکن اجازه میداد تا رسیدن خطر رو از قبل حس کنه. سطح آن خیلی بالا نبود، و حداکثر میشد اون رو با استفاده از چهار یا پانصد امتیاز عوض کرد، اما دقت اون بهتر از هر یک از تجهیزات مورد استفاده توسط بوریا بود.
باید زودتر متوجه میشد. از اونجایی که افرادی بودند که آیتمهای نفرین شده رو از بازی خارج میکردند، بقیهی وسایل موجود در بازی هم از این قاعده مستثنی نیستن. این چیزها حتی ممکنه شروع به گردش در بازار سیاه کرده باشن.
اگر منبعشون رو ردیابی کنن، ممکنه تعداد قابل توجهی از وسایل بازی ضبط بشه.
- و شاید بتونه استفادهی بهتری از این وسایل کنه.
یه جیا متفکرانه چشمانش را پایین انداخت. در حالی که ظاهراً شکافها را بررسی میکرد، نگاهش به زمین خاک آلود افتاد.
طبقهی پایین.
پنج نفر از هم جدا شدند و آرام آرام در ویلا پرسه میزدن. اونها در حالی که اتاقها رو بررسی میکردن، هیجان زده و ترسیده بودن.
کف زیر پاهایشان صدای کمی از وزنشان بیرون میداد. هوا مرطوب و پر از بوی چوب در حال پوسیدگی بود و رنگ روی دیوارها عمدتاً کنده شده بود.
صدای افتادن چیزی سنگینی روی زمین اومد.
《تققق، تق تق، تق تق.》به نظر می رسید چیزی روی زمین میچرخه.
گوان تیانی سرش رو بلند برد و به بالا نگاه کرد.
دو نفری که در طبقهی بالا بودن احتمالاً چیزی رو انداختن.
زیاد بهش توجه نکرد و سرش را پایین انداخت و پیانویی را که یکی از پایههاش کج شده بود رو با دقت بررسی کرد. کلیدها با لایهای ضخیم از گرد و غبار پوشیده شده بودند به حدی که دیدن رنگهای اصلی سیاه و سفید تقریبا غیرممکن بود.
زود دستش رو دراز کرد و کلیدی رو فشار داد.
صدای آهستهای بدون هشدار به صدا دراومد و سکوت اتاق رو شکست.
دختر مو کوتاه به گوان تیانی خیره شد و گفت:《هی، اینقدر بقیه رو نترسون!》
گوان تیانی لبخندی زد و دستهاش رو به حتلت التماس برای لطف دیگری بلند کرد و گفت:《ببخشید، ببخشید، اشتباه کردم...》
سپس برگشت و به سمت دیواری رفت.
درست زمانی که به نقاشی های روی دیوار نگاه میکرد که دیگر مشخص نبودند، ناگهان پیانوی پشت سرش دوباره زنگ خورد.
گوان تیانی خندید، برگشت و گفت:《هه، فکر میکنی من با این حقهها میترسم….»
بقیه هم با عصبانیت برگشتن و گفتن:《کافیت نیست...؟》
صدای آنها در یک لحظه قطع شد. طوری به همدیگه نگاه کردن که انگار انتظار نداشتن طرف مقابل چنین واکنشی نشان بده.
هر پنج نفر به پیانو نگاه کردند.
پیانو با کلیدهایس پوشیده شده از از گرد و غبار، به دیوار تکیه داده شده بود. هیچکس کنار پیانو نبود.
گوان تیانی عرق سرد ریخت. وانمود کرد که آرومه و با حالت عصبی گفت:《هاها، کار خوبیه. اگر قبلاً از این ترفند استفاده نکرده بودم، احتمالاً واقعاً از شما میترسیدم.》
صورت چهار نفر دیگه هم کمی رنگ پریده بود. مشکوک به همدیگه نگاه کردن و به نظر می رسید مطمئن نیستند که این شوخی توسط از دوستانشونه یا نه.
دوباره صدای افتادن یه جسم سنگین روی زمین به گوش رسید. بسیار نرم بود، تقریباً از اون طرف اتاق شنیده نمی شد.
اما این بار صدا از طبقه اول اومد.
چیزی گِرد از تاریکی بیرون اومد و به پای یکی از پسرها برخورد کرد.
پسر یک لحظه غافلگیر شد. وقتی سرش رو پایین انداخت و به پایین نگاه کرد، یک تیلهی خاکستری در کنار پاش دید. انگار با غبار پوشیده شده بود.
از درون کمی احساس ناراحتی میکرد.
این احساس ناخوشایند حتی موهای بدنش را هم سیخ کرد.
پسر عصبی آب دهانش رو قورت داد سپس به آرامی به عقب رفت و سعی کرد از سنگ مرمر فاصله بگیره.
اما به محض اینکه پاش رو بلند کرد، سنگ مرمر ناگهان به سمت اون چرخید و یه چشم نمایان شد—
پسر جیغی کشید و به عقب برگشت. پشتش با صدای محکمی به گوشه میز برخورد کرد و تمام بدنش روی زمین افتاد.
بقیه با عجله رفتند و گفتند:《چی شده؟》
پسر که شوکه شده بود به به تیله اشاره کرد و در حالیکه صداش می لرزید گفت:《اون…..اون….》
دختر مو کوتاه نگاه پسره رو دنبال کرد و به او نگاه کرد و سپس با جسارت از نوک کفشش برای حرکت دادن تیله استفاده کرد.
تیله با فاصلهی کوتاهی غلتید و خطوط درهم تنیده شدهی سیاه و سفید پنهان در زیر گرد و غبار را آشکار کرد.
به نظر یک قطعهی تزئینی بود که از نردهی پله افتاده بود.
همه مخفیانه نفس راحتی کشیدن.
دختر مو کوتاه به تمسخر گفت: «تو که تازه ما رو ترسوندی، اما حالا به خودت نگاه کن. حتی بیشتر از بقیهمون ترسیدی.»
پسر شوکه شده روی زمین نشست. صورتش هنوز رنگ پریده بود، نگاهش دوباره به سنگ مرمر افتاد. به نظر میرسید که نمیتونه بفهمه که الان چی دیده بود. آیا همهی اینها فقط تخیلش بوده یا واقعی بوده؟
لیان لرزید و گفت:《این مکان به من احساس ناراحتی میده. چرا از اینجا بیرون نریم….》
آسمان بیرون از پنجره به آرامی تاریک شده بود و داخل ویلا فقط با پرتوهای باقی مانده از نور خورشید کمی واضح شده بود. در چنین اتاق نشیمن تاریک و ساکتی، حتی شجاع ترین افراد نیز احساس ناراحتی می کنن.
گوان تیانی آب دهانش رو قورت داد و سری تکان داد و گفت:《پس چون تو دیگه نمیخوای بمونی، ما هم نمیخوایم...》
قبل از اینکه بتونه صحبتش رو تمام کنه، دستگاهی که همراهش بود ناگهان صدای بلندی درآورد.
《بیپ بیپ بیپ بیپ بیپ بیپ——-》 صدایی تند در ویلا طنین انداز شد جوری که پردهی گوش آدم رو به درد آورد.
گوان تیانی با صدایی آهسته زمزمه کرد:《این….چطور اینو خاموش کنم...》
در این لحظه ناگهان احساس کرد هوای اطرافش تغییر کرده.
گوان تیانی به بالا نگاه کرد.
دید که چهار نفر دیگهای که جلوش بودن همه به شدت رنگ پریده شدن. یکی به آرامی دستش را بلند کرد و با ترس به پشت گوان تیانی اشاره کرد.
در همون لحظه، لرزی بر ستون فقراتش جاری شد.
در حالیکه صورت گوان تیانی یخ زده بود، آهسته برگشت و به عقب نگاه کرد.
روی دیوار پشت سرش،یعه موقعی، طرحهای نقاشیهایی که نامشخص بودن بهتدریج واضح شده بودن – چهرهی رنگ پریدهی یک زن بود. چهرش تار شده بود، اما چشمان سیاه و بیجانش به پنج نفری که در اتاق ایستاده بودند خیره شده بودن.
《آهههههههههههه!!!!!》
وقتی یه جیا و چنگ چژی این همهمه رک شنیدن، به سرعت وسایلشون رو جمع کردن و با عجله به طبقهی پایین رفتن. چیزی که باهاش مواجه شدن این صحنه بود.
پنجتاشون دم جلوی درب هجوم برده بودن و دستگیره رو ناامیدانه میپیچیدن، اما انگار در جوش داده شده بود و باز نمیشد. هر کدوم رنگ پریده و ترسیده به نظر میرسیدن. سپس در حالیکه تقلا میکردن، دستگاهشون که از دور به زمین پرتاب شده بود، همچنان با صدای بلندی به صدا میداد.
این همه سروصدا باعث شد سر آدم درد بگیره.
یه جیا اخم کرد.
در این لحظه صدای کمب از بالای سرش شنید:《آه، نگاه کن. اون مرد خوش تیپ پایین اومد.》
《بریم اونو هم بترسونیم؟》
اون صدا که کمی متناقض به نظر می رسید جواب داد:《اما اون خیلی خوش تیپه. من برای ترسوندنش کمی بی میل هستم…》
《خدای من، تو هیچی نمیفهمی. مردهای خوش تیپ وقتی درمانده و ترسیده هستن، بهتر به نظر میرسن!》 اون یکی صدای نزدیکتر اومد. انگار از بالای سر یه جیا اومد، سپس گفت:《چه بوی خوبی هم داره...》
صدائه زمزمه کرد: 《بله بله! هیکلش هم خوبه، پاهاش بلند و پوستش خیلی سفیده! من واقعاً میخوام بدونم شکمش عضلانیه یا نه…هی، فکر میکنی ممکنه در حالی که وحشت میکنه لباسهاش رک در بیاره؟》
صدای آرومی دیگه حرفش رو قطع کرد و گفت:《چطور کسی می تونه پس از ترسیدن لباسهای خودشو در بیاره؟》
《اوه، حق با توئه….》 صدای بالای سرش بیصدا آهی کشید، انگار از این واقعیت که نمیتونن لباس در آوردن طرف مقابل رو ببینن بسیار ناامید شدن.
پسپس گفت:《پس، این قضیه رو فراموش کنیم؟》
یه جیا که تمام مکالمه آنها را شنیده بود، سکوت کرده بود.
یک دقیقه صبر کن. چرا نوع این اشباح اینقدر عجیب بود؟