بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
چپتر ۳۷:
در اون لحظه، یه جیا احساس کرد که تمام اعصاب بدنش دارن فریاد میزنن.
بزاق دهانش دیوانه وار ترشح میشد و گلوش میپیچید. انگار آتشی در شکم و گلوش میسوخت.
سریع بلند شد.
یه جیا بلافاصله از کنار ماهی خونین گوی جلوش فاصله گرفت.
ماهی خونین گو از این اقدام ناگهانی یه جیا غافلگیر شد.
غلت زد، سرش رو برگردوند و از لابه لای تخم چشمهای خالیش به حالت پرسشی به مرد جوان روبروش نگاه کرد. به نظر نمی رسید که فهمیده باشه چرا یه جیا ناگهان از نوازش کردن شکمش دست کشیده.
پس از دور شدن از جی شوان، لرزش شکم یه جیا به طور قابل توجهی آرام شد.
نفس راحتی کشید، برگشت و بعد به سمتی که جی شوان از اونجا اومده بود نگاه کرد.
جی شوان به آرامی صاف وایستاد و پرسید:《چی شده؟》
یه جیا چند ثانیه مکث کرد، سپس جواب داد:《... نسیم اینجا قوی تره.》
جی شوان ابرویی بالا انداخت. چشم های سرخ رنگش محکم روی یه جیا قفل شده بودن. سپس به آرومی تکرار کرد:《نسیم قوی تره؟》
یه جیا صاف وایستاد و گفت:《آره.》
جی شوان به آرامی یک قدم نزدیک تر شد و گفت:《الان چی؟》
یه جیا وقتی دید که گرسنگی در اعماق وجودش با نزدیکتر شدن طرف مقابل دوباره اوج میگیره، بدنش کمی سفت شد و به طور غریزی کمی بیشتر عقبنشینی کرد و گفت:《د...دیگه نه.》
نگاه جی شوان خیلی کوتاه روی یه جیا موند. در اون چشمان سرخ رنگش ردی از لذت وجود داشت.
سپس نگاهش رو به توپ سیاهی که در دست داشت معطوف و موضوع رو عوض کرد:《اما، خیلی کوچیکتر از اون چیزیه که انتظار داشتم.》
یه جیا:《……….》
معلومه، چون کمیشو من خوردم.
ماهی خونین گو دوباره به آرومی به سمت یه جیا شنا کرد و سر جمجمهایشو روی کف دست اون فشار داد.
یه جیا ناخوداگاه سر اون رو نوازش کرد.
سپس پرسید:《پس، اینجا رو به خاطر انرژی یینی که داشت خریدید؟》
جی شوان توپ سیاه رو دور نگه داشت و چشمانش رو باریک کرد و گفت:《نه دقیقا. این انرژی یین فقط قطرهای در یک دریاست، اما به جای اینکه اجازه بدم که در دست یکی دیگه بیفته، بهتره در دست خوده من باشه.》
صد۱ش آروم بود، اما یه جیا به شدت متوجه سردی لحنش شد.
《پس .... بعدش چه برنامه ای دارید؟》
این مکان پس از از بین بردن انرژی یین خودش، دیگه به یک ساختمان معمولی تبدیل شده بود، اما با گذشت زمان، انرژی یین به آرومی دوباره جمع میشه. زمان لازم برای جمع آوری انرژی تعیین نشده بود و حتی ممکنه زمان زیادی طول بکشه، اما یه جیا فکر نمی کرد که جی شوان این مکان رو ول کنه.
جی شوان گفت:《پیشنهادت خیلی خوب بود.》
یه جیا گیج شد:《؟》
پیشنهاد اون؟
جی شوان با لبخندی به یه جیا نگاه کرد و ادامه داد:《گفته بودی که خونههه جن زدس؟》
یه جیا حالا به یاد حرف چنگ کژی افتاد که دیشب گفته بود:《……با بیشتر شدن اطلاع انسانها در این زمینه، بوریاو جرات نمی کنه که عجولانه عمل کنه.》سپس جی شوان به طور معمولی ادامه داد:《تو میتونی هر چند وقت یک بار با ماهی خونین گو به اینجا بیای تا بذاری یکم غذا بخوره.》
جی شوان:《نگران نباش، من پول زیادی دارم.》
یه جیا:《……………》
چرا این شخص دوست داشت کینه ورزی کنه؟
یه جیا دروغ مضحک چنگ کژی رو در مورد مشکل مالک با بودجه به یاد آورد.
کمی فکر کرد، بعد دوباره کمی بیشتر فکر کرد. ولی آخرش نتونست جلوی شک و تردیدش رو بگیره، برای همین پرسید:《پادشاه...یعنی جی شوان.》یه جیا زیر نگاه تهدیدآمیز جی شوان به سختی حرفش رو عوض کرد.
کلماتش رو با دقت انتخاب کرد و سپس با تردید گفت:《چطور تونستید این همه دارایی در جهان بشریت به دست بیارید؟》
جی شوان با علاقه از یه جیا پرسید:《خودت چی فکر میکنی؟》
یه جیا کمی تردید کرد و جواب داد:《از بانک دزدی کردید؟》
جی شوان:《……….》
بااینکه بعنوان یک شبح، دیگه نیازی به نفس کشیدن نداشت، ولی نتونست جلوی خودشو بگیره. برای همینم نفس عمیقی کشید و گفت:《نه.》
معلوم نبود این فقط تخیل یه جیا بود یا نه، اما احساس کرد که انگار جی شوان جلوی خودش رو از چیزی گرفت.
یه جیا بیشتر از این چیزی نپرسید.
سپس یه جیا موضوع رو تغییر داد:《اوه، راستی، بابت این خانهی جن زده، حدس میزنم به دستیار نیاز خواهیید داشت، درسته؟》
جی شوان ابرویی بالا انداخت و گفت:《کسی رو سراغ داری؟》
.
اون دوتا شبح ترسان هرکدوم بازوی راست و چپ یه جیا رو میکشیدن و به طرز ترحمانگیزی گریه میکردن:《وااااااااا! نمیخوایم شما رو ترک کنیم، نههههه!!》
اینا که بیشتر از دو روز توی خونهی اون مرد خوشتیپ نبودن، پس برای چی باید برن؟!
این خیلی ناگهانیه!
حتی هنوز وقت نکرده بودن که عکسهای خصوصی یه جیا رو ببینن!!
یه جیا اون دو تا رو از دستاش جدا کرد و با حوصله گفت:《فکر نمی کنید که شما دو نفر می تونید استعدادهای خودتون رو در یک خانهی جن زده به حداکثر برسونید؟》
هیچ مکانی بهتر از یک خانهی خالی از سکنه برای یک شبح ترسان وجود نداره.
اونها حتی نیازی به خرید مکانیزم یا وسایل اضافی ندارن و در عوض، کل مکان توسط اشباح کنترل میشه. چه چیزی میتونه راحت تر از این باشه؟
علاوه بر این، زمان بازی هر مشتری در هر بار بیش از نیم ساعت نخواهد بود. در چنین بازهی زمانی کوتاهی، برای اشباح ترسان غیرممکنه که سلامتی اون افراد رو به خطر بندازن.
سپس ادامه داد:《تازه، قبلاً افراد زیادی به ویلای متروکه رفته بودن، درسته؟ الان فرق میکنه. بالاخره میتونید تا هر چقدر که میخواید، غذا بخورید تا سیر بشید.》
دو شبح ترسان لرزیدن.
یه جیا درست میگفت. زمانی که اونها در ویلا زندگی می کردن، اغلب بازدید کنندهای نداشتن و به دلیل ضعیف بودنشون هم جرأت نمی کردن برای جستجوی غذا به بیرون برن، بنابراین فقط میتونستن توهمات کوچیکی برای ترسوندن مردم اطراف ایجاد کنن و به سختی مقدار غذای کمی از این راه بدست میآوردن که شکم خودشونو سیر کنن.
اونقدر غذا بخورن تا سیر بشن……راستش خیلی وسوسه انگیز بود!
یه جیا به تلاشش برای متقاعد کردن اونها ادامه داد:《و میدونستید که این یکی از املاک پادشاه اشباحه؟ پس از ورودتون، به عنوان یکی از زیردستاش حساب میشید. اینجوری دیگه هیچ شبحی جرات زورگویی به شما رو نداره.》
اشباح ترسان بزرگ و کوچیک به همدیگه نگاه کردن. بنظر فکر خوبی بود.
سپس با خجالت پرسیدن:《پس، ما هنوزم میتونیم شما رو در آینده ببینیم؟》
یه جیا از قبل برای پاسخ به این سوال آماده بود《البته. من هر چند وقت یه بار به دیدن شما میام.》
این دو شبح ترسان به گریه افتادند: 《وااااااای ممنونیم. ما شما رو خیلی دوست داریم، وااااا!》
یه جیا به طور استثنایی لبخند گرمی زد و گفت:《خواهش میکنم.》
هر چی نباشه جی شوان قول داده بود که ۵۰ درصد سود رو به اون میده.
.
گوان تیانی در بیمارستان از خواب بیدار شد.
بیپروا به سقف سفید بالای سرش خیره شد، ذهنش هنوز به هم ریخته بود چراکه تازه از خواب بیدار شده بود. برای مدتی نمیدونست کجاس.
گوان تیانی اخم کرد و به آرومی شروع به یادآوری اونچه که اتفاق افتاده بود کرد.
به یاد آورد…… که او و دوستانش برای کاوش در یک ویلای جن زدهی معروف در حومه شهر ام رفته بودن و در طول راه با دو نفر دیگه ملاقات کردن که اونها هم در حال کاوش در اون مکان بودن.
ویلا خالی از سکنه بود و همهی اونها ترسیده بودن، اما بعداً معلوم شد که مکانیزمهایی در خانه نصب شده.
پس از اون…. به یاد آورد که دستگاه تشخیص ارواح رو جا گذاشته، برای همینم برگشت تا برش داره…… و بعدش؟
گوان تیانی هر چه بیشتر سعی می کرد به خاطر بیاره، سرش بیشتر درد می گرفت. با این حال نمی تونست به یاد بیاره که بعدش چه اتفاقی افتاد.
برای همین از تقلا دست کشید و آروم آروم بلند شد. گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشت.
به محض اینکه روشنش کرد، تلفنش لرزید و زنگ زد. یک پیام ویچت از یک دوست ظاهر شد:《برادر، جستجوهای داغ رو بررسی کن.》
گوان تیانی برای لحظهای گیج شد. به طرز مشکوکی ویبو رو باز کرد.
یه ثانیه بعد از تعداد اعلان هایی که دریافت کرده بود شوکه شد.
تنها در یک شب تعداد فالوورهای او به صد هزار نفر رسیده بود و همچنین پیام های خصوصی بی شماری دریافت کرده بود.
گوان تیانی به وجد اومده بود.
او به سرعت جستجوهای داغ رو بررسی کرد اما در رتبهی دوازدهم دید……..
#لایو زندهی ستارهی معروف ماوراء الطبیعهی اینترنت#
دست گوان تیانی لرزید.
با دستان لرزانش روی اون کلیک کرد و پخش زندهی دیروز خودش رو در بالای صفحه دید. بدون کلیک کردن روی اون، ویبو مستقیماً شروع به پخش اون ویدیو ولی بدون صدا کرد- او چهرهی وحشت زده و هیجان زدهی خودش رو دید که روی صفحه ظاهر شد و بلافاصله پس از اون….دو چهره از داخل ویلا در پشت سرش ظاهر شدن که چهرههاشون به طرز آزاردهندهای ترکیب شده بود.
گوان تیانی:《...》
انگشتان لرزانش به طور تصادفی روی باز کردن بخش نظرات کلیک کردن. پیامهای خندهای که میدید، باعث شدن سردرد بگیره.
علاوه بر اون، افرادی بودن که به دنبال آدرس این ویلای جن زده بودن. همچنین افرادی به دنبال این بودن که این مکان بتونه دوباره کسب و کار خودشو از طریق جمع آوری کمک مالی آغاز کنه.
دوست داشتنی ترین نظر این بود:《من اطلاعات تماس اون پسر خوش تیپهی توی پنج دقیقهی آخر ویدیو رو میخوام.》
این نظر توسط یک وبلاگ نویس زیبا به نام آلیانلیانلیانلیان به اشتراک گذاشته شده بود:《من هم [ایموجی سر سگ]》
گوان تیانی بدون واکنش خاصی پیام های خصوصیش رو باز کرد.
اولین مورد این بود:《احیانا ویبوی اون پسر خوش تیپی رو که از ویلای جن زده بیرون رفت رو میشناسی؟ خواهش میکنم با من به اشتراک بذارش. کسانی که کار نیک انجام بدن، زندگی خوبی بهمراه خواهند داشت!》
گوان تیان تلفنش رو محکم گرفت.
لعنتی!!!!
در دپارتمان منطقی سازمان مدیریت و پژوهش رویدادهای ماوراء الطبیعهی بوریاو.
چنگ کژی یواشکی با تلفنش اومد و اون رو به یه جیا نشون داد:《برادر یه، تو معروف شدی.》
یه جیا:《……..》
این پنجمین نفری بود که امروز به یه جیا همچین چیزی گفته بود.
چنگ کژی قسمت نظرات رو مرور کرد و آه تلخی کشید و گفت:《چقدر عجیب. من هم ظاهر خوبی دارم، اما چرا کسی از من تعریف نمیکنه؟»
سپس سرش رو پایین انداخت و شکمی رو که از نشستن در طول روز در دفتر به دست آورده بود، نیشگون گرفت و گفت: 《شاید باید برم باشگاه.》
یه جیا نفس عمیقی کشید و با بیتفاوتی پرسید:《کارت رو تموم کردی؟》
چنگ چژی:《؟؟؟》
مدت زیادی سکوت کرد تا اینکه بالاخره حرفش رو زد:《برادر یه، این اولین باریه که می بینم این همه علاقه به کار نشون میدید. شما تغییر کردید. من یکم میترسم.》
یه جیا:《………》
چنگ کژی که دید طرف مقابل در آستانهی انفجاره، عاقلانه کنار رفت و گفت:《من میرم گزارشم رو تمام کنم! خداحافظ برادر یه!》
یه جیا با تماشای رفتن چنگ کژی، شقیقههاش رو ماساژ داد.
کتابهای تصادفی
