بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
چپتر ۳۸:
رسانههای اجتماعی…….چقدر آزاردهنده!
سپس سرش رو پایین انداخت و زیر میزش رو نگاه کرد و پرسید:《اوضاع چطور پیش میره؟》
در تاریکی زیر میز، صفحهی گوشیش روشن شده بود. دست سیاه کوچولو به سرعت روی تلفن ضربه زد (با گوشی کار میکرد) سپس پاسخ داد:《داره تموم میشه.》
پس از حل و فصل موضوع با اشباح ترسان، یه جیا به بیمارستان رفت و با استفاده از ترفندهایی که بلد بود، متوجه شد که گوان تیانی چجوری تونست به اون وسیلهی توی بازی دسترسی پیدا کنه.
تنها چیزی که باعث سردرد یه جیا شده بود……
این بود که این یه بازار سیاه آنلاینه.
در این زمینه، یه جیا کارش اصلا خوب نیست.
و بنابراین، کار رو دست سیاه کوچولو یسپرد بجای اینکه خودش انجامش بده.
از آدرس IP تقلبی گرفته تا ایجاد یک حساب کاربری ناشناس برای دسترسی به بازار سیاه و در نهایت پیدا کردن فروشنده، تمام مراحل به صورت روان و حرفه ای انجام شد. جوریکه حتی یه جیا رو هم متحیر کرد—-احیانا دست کوچولو در این زمینه خیلی ماهر نیست؟
پنج دقیقه بعد، دست سیاه کوچولو از زیر میز بیرون اومد و با افتخار گوشی رو به یه جیا پس داد و گفت:《تموم شد!》
یه جیا تکرار کرد:《تموم شد؟》
دست سیاه کوچولو پاسخ داد:《آره! این یه تراکنش آفلاینه. آدرس روی صفحه است.》
یه جیا گوشی رو گرفت و نگاهی بهش انداخت.
آدرس خیلی مفصل بود و حتی شمارهی خونه و ساعت معامله که نیمه شبِ امشب بود هم توش درج شده بود.
یه جیا با خودش گفت:《شگفت انگیزه.》
سپس سرش رو بلند کرد و به دست کوچولو سیاه نگاهی انداخت. برای یک بار هم که شده، یه جیا احساس سخاوتمندی بهش دست داد و گفت:《من با یه پوست به تو پاداش میدم.》
دست سیاه کوچولو ساق پای یه جیا رو با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت:《وای! متشکرم رئیس!!》
زمان در حین کار بسیار کند می گذشت، اما به محض اینکه کار تمام شد، با خوشحالی سپری شد.
در دو روز گذشته، لیو ژائوچنگ به ندرت در بخش ظاهر شد.
یه جیا چیز زیادی از این موضوع نمی دونست. فقط می دونست که احتمالاً با تیم وو سو همکاری میکنه، اما از جزئیاتش خبری نداشت.
اما در هر صورت، با توجه نکردن لیو ژائوچنگ به این بخش، حتی سایر کارکنان هم شروع به سستی کار کردن کرده بودن.
این برای یه جیا چیز خوبی بود.
حداقل مثل قبلا نیازی نداشت که زود از بوریاو فرار کنه. جوری فرار میکرد که انگار یه شبح تعقیبش میکنه.
رفت یک فنجان شیر چایی بخره و بعدش به آرامی به آپارتمانش برگشت.
آسمان کم کم تاریک شد. از آبی روشن به آبی تیره و در نهایت به رنگ سیاه عمیقی همچون جوهر سیاه تبدیل شد.
یه جیا به آسمان نگاه کرد.
کمرش رو کش و قوس داد، و بعد ساعت روی گوشیش رو چک کرد.
تقریبا وقتش رسیده بود.
یه جیا ماهرانه تغییر هویت داده بود.
از اونجایی که مطمئن نبود طرف مقابلش یک انسانه یا یک شبح درنده، دو تا کار کرده بود. نه تنها صورتش، بلکه بوی خودش رو هم پنهان کرده بود تا خودش رو یک انسان معمولی جا بزنه.
به زودی، به آدرسی که روی تلفنش بود رسید.
در یک منطقهی مسکونیِ به ظاهر معمولی بود.
چراغهای خیابانی که در اون نزدیکی بودن کمی از تاریکی رو پراکنده و چراغهای زرد کمرنگ مسیر اطرافش رو روشن کرده بودن. اون بخش شهر پر از زندگی بود. چندین پنجره در ساختمان های نه چندان بلند روشن شده بودن و به طور مبهم می شد شبح ها رو از میان اونها دید.
یه جیا در تاریکی ایستاد و یه بررسی انجام داد.
در کمال تعجب، هیچ نوسان انرژی غیرعادیای در اونجا وجود نداشت.
یه جیا متفکرانه چشماش رو باریک کرد.
به مقصد نزدیک شد و زنگ درب رو زد. صدای تنبل و خشنی فریاد زد:《سلام؟ اومدید اینجا که چیز میز بخرید؟ بفرمایید تو، بیا تو.》سپس لحظه ای مکث کرد، سپس ادامه داد:《اوه درسته، آسانسور خرابه. ممکنه مجبور بشید از پله ها استفاده کنید.》
بعد از صدای بوقی، درب مجتمع آپارتمانی باز شد.
یه جیا:《…….》
این با اون چیزی که یه جیا تصور می کرد فرق داشت.
نفس عمیقی کشید و وارد شد.
این یک ساختمان نسبتا قدیمی بود. گرد و غبار، دود روغن و بوی زباله اونجا رو تقریبا ناخوشایند کرده بود.
آسانسور خراب و دکمه هاش سیاه شده بودن. قشنگ معلوم بود که داغونه.
یه جیا قبل از نزدیک شدن به پله ها نگاهی کوتاه به آسانسور انداخت.
چراغ های راه پله هم سوخته و شکسته شده بودن. یه جیا برای دیدن پله ها فقط میتونست روی نور چراغ خیابان بیرون پنجره حساب کنه.
اما تاریکی برای یه جیا مشکلی نبود.
در نیمهی راه، ناگهان ایستاد، سپس دستش رو بلند کرد و دست سیاه کوچولو رو از روی شانهاش گرفت و سریع در جیبش فرو کرد—
در اون لحظه، احساس کرد….. نوعی انرژی عجیب غریبی اون رو فرا گرفته. انگار بیشتر برای شناسایی و بررسیش بوده، بدخواهانه نبود.
درب جلو نیمه باز بود. این انرژی از داخل درب میومد.
یه جیا به آرامی درب رو باز کرد، اما مرد میانسالی رو دید که با لباسهای شلخته روی مبل نشسته که با تنبلی بهش نگاه میکرد و بهش گفت:《چی میخوای بخری؟》
یه جیا گفت:《دستگاه تشخیص. شنیدم وسایل شما خیلی دقیق هستن.》
مرد میانسال شکمش رو خاروند و بلند شد. جعبهی سیاهی از زیر مبل بیرون آورد و به یه جیا نزدیک شد و گفت:《البته.》
سپس به یه کد QR کثیف که روی میز قهوهش بود اشاره کرد و گفت:《چهل هزار یوان. فقط اون رو اسکن کنید.》
یه جیا چشمان تیزبینی داشت. به حالت بررسی کنان، طرف مقابلش رو انداز برانداز کرد.
نه یک بازیکن بود و نه یک شبح درنده. فقط یک انسان معمولی بود.
حتی اگر اون مرد با این زنجیرهی تراکنش درگیر بوده باشه، قطعاً عضو اصلیش نبود.
احتمالا فقط یک دلاله.
یه جیا چشماش رو پایین انداخت و کد QR رو با گوشیش اسکن کرد.
با یک 《دینگ》 پول منتقل شد.
میانسال گوشی خودش رو چک کرد اما با دیدن مبلغ متحیر شد.
روی اون نشون داده شده بود: چهل و پنج هزار یوان دریافت شده.
با شَک به مرد جوان روبروش نگاه کرد و گفت:《این……》
《وقتی امروز با شما تماس گرفتم، احتمالاً باید بدونین که من از طرفدارهای دوآتیشهی رویدادهای ماوراء الطبیعه هستم.》
چهرهی یه جیا در تاریکی پنهان شده بود، اما حال و هوای رفتاریش قابل حس بود. طرف مقابل صدای لبخند یه جیا رو شنید.
یه جیا:《اگر چیز دیگهای مثل این دارید، به یاد داشته باشید که با من تماس بگیرید. پولش مسئلهای نیست.》
پس از گفتن این جمله، دیگه مرد جوان اونجا نموند. سریع برگشت و رفت.
یه ثانیه بعد، صدای خشن مرد میانسال از پشت سرش اومد:《هی، هی، هی، یک دقیقه صبر کن، نرو.》
یه جیا برگشت و به طرف مقابل نگاه کرد. وانمود کرد که با شک می پرسه:《چیه؟》
مرد میانسال سرش رو خاروند و کمی با تردید گفت:《من فقط این کالا رو در انبار دارم اما اگر اشکالی نداره، میتونم شما رو به جای دیگهای ببرم. کالاهای بیشتری در اونجا هستن.》
لبخند روی لب های یه جیا عمیق تر شد و با صدایی بسیار صمیمانه گفت:《واقعا؟ عالیه.》
.
صدای ضربه زدن به میکروفون شنیده شد.
《دوستان، من به شما قول میدم، کلمات بعدی که من می گم همه درست هستن.》
صدای مرد جوان کمی لرزید، انگار داشت احساسات شدیدی رو سرکوب می کرد. از طریق صفحه، کمی غیر واقعی به نظر می رسید.
بلافاصله پس از اون، قاب لرزید.
ساختمانی تاریک و تار نمایان شد.
《اینجاست. این یه ویلا در حومهی شهر ام هستش……》
در حالی که مرد به حرف زدن ادامه می داد، دوتاشون از درب باز ویلا بیرون رفتن.
مرد جوانی که از پشت راه میرفت، در چنین محیطی، غمانگیز و بهویژه چشمنواز بود.
قد بلند و لاغر، اما قدم هاش سبک و محکم بودن. انگار تازه از یه تابلوی نقاشی بیرون اومده بود. (تشبیه به نقاشی میکنه)
پوست مرد جوان بسیار رنگ پریده بود، به حدی که تقریباً به نظر می رسید که داره در شب می درخشه. چشمهاش بهطور بیروحی پایین اومده بود، و خلق و خوی جذابی از خودش نشون میداد. ظریف و دور، همراه با برخی تنبلی های شیطانت آمیز. حتی با ضبط فیلمهای با کیفیت پایین، یه جیا باز هم خوش تیپ به نظر می رسید. تقریباً در لحظهای که ظاهر شد، مردم نمیتونستن چشمهاشون رو از روی اون جدا کنن..
انگشتان سرد و رنگ پریدهش، بی صدا صفحه رو لمس کردن.
جی شوان چشمانش رو پایین انداخت، چشمان قرمز تیره رنگش چهرهی طرف مقابل رو منعکس می کرد.
لمس نگاهش آرام و ملایم بود، انگار که گونهی مرد جوان رو از صفحهی گوشیش نوازش می کرد.
ماهی خونین گو با شک سر جمجمهای بز شکل بزرگش رو آورد و با استفاده از بینیش برای مالیدن صفحه استفاده کرد. به نظر نمی رسه که بدونه چرا انسانی رو که ازش خوشش اومده، اینقدر کوچولو شده و در درون این جعبهی سیاه کوچولو محصور شده.
جی شوان به آرامی با یک دست ماهی خونین گو رو نوازش کرد و با دست دیگش به مرد جوان روی صفحه اشاره کرد و خطاب به ماهی گفت: 《خیلی دوستش داری، مگه نه؟》
لب هاش به حالت لبخند تبدیل شدن و با صدایی آهسته و خشن گفت:《... من هم همینطور.》
تا جایی که می خواست طرف رو قفل کنه تا نگذاره کسی اونو ببینه.
چشمان هر کسی رو که بهش نگاه کنه از جا بکنه، دستان هر کسی رو که بخواد اون رو لمس کنه قطع کنه و همشون رو به حیوان خانگیاش بده تا بخوره.
جی شوان چشمانش رو پایین انداخت و ویدیو رو به اول بازگردوند.
——— 《دوستان، به شما قول میدهم، ک..کلمات بعدی……》
با تماشای ضبط لرزان روی صفحه، حالهی تاریک خاصی در چشمان جی شوان پدیدار شد.
نه.
باید جلوی خودش رو میگرفت.
صفحهی گوشی از شدت فشار ترک خورد. ترکی شبیه تار عنکبوت همراه با صدای ترق روی صفحهی الکتریکی ظاهر شد.
صفحه سیاه شد.
جی شوان یک گوشی دیگه رو دور انداخت، چشمانش رو بست و با بی حوصلگی انگشتانش رو روی دستهی صندلی زد.
پس از مدت ها سکوت چشمانش رو باز کرد و نگاهش به کتابی نه چندان دور افتاد.
جلد کتاب کنده شده بود، اما بقیهی چیزها هنوز در شرایط خوبی بود. آثار واضحی از خواندن چندین بار اون کتاب وجود داشت.
جی شوان مکث کرد. انگشتش رو کمی خم کرد.
کتاب به سمت دستاش پرواز کرد. صفحات خیلی سریع ورق زده و سرانجام در صفحه ای در وسط متوقف شدن:
《بعد از تایید احساسات خود، چگونه باید عمل کنید؟
……..
۹. گربه یا سگ: ایجاد فرصت هایی برای کنار آمدن.
بنابراین، آیا شخص مورد علاقه شما یک گربه دوست است یا یک سگ دوست؟
اگر آنها یک گربه دوست هستند، سعی کنید آنها را به یک کافهی گربه دعوت کنید. هیچ گربهدوستی فرصتی را که بتواند گربهها را نوازش کند رد نمیکند…》
جی شوان اخم کرد و انگشتش رو کمی بالا برد.
کتاب دوباره چند صفحهی دیگه ورق زده شد.
《……اگر شما یا طرف مقابل سگ دارید، می توانید امتحان کنید و در حین راه رفتن با سگ با او ملاقات کنید!
در یک پارک آفتابی، چهرهی متعجب آن شخص و یک سگ هیجان زده در کنار پایش؛ محیطی عالی را به آرامی برای جوانه زدن بذرهای عشق پدید میآورد. چه چیز دیگری می تواند مناسب تر از این باشد؟》
《داپ.》
جی شوان کتاب رو بست.
وقتی آخرین بار این کتاب رو خواند، قبلاً یه موردی رو مشخص کرده بود – این کتاب بی ارزشیه.
موضوع حیلهآمیزی داشت، ۹۰ درصدش کاملاً بی محتوا، تئوری درونش بیش از حد سفت و سخت و نوشتار نویسنده به هم ریخته بود، حتی اشتباهات املایی هم داشت.
ولی…..
چشمانش رو پایین انداخت و انگار در فکر فرو رفت.
پس از مدتی، جی شوان چشمانش رو بالا برد و به ماهی خونین گو نگاه کرد که کنار پاش نشسته بود. نگاه در چشمانش قابل توضیح نبود.
واسهی یه سگ……….
این میتونه شبیهش باشد، مگه نه؟
ماهی خونین گو که نگاه اربابانش رو حس کرده بود، به بالا نگاه و سرش رو با سردرگمی کج کرد:《؟》
کتابهای تصادفی

