بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۴۴:
جی شوان پرسید:《همه اینجا هستن؟》
آمی سرش رو پایین انداخت و گفت:《بله.》
اجزای صورت ماتش کمی تغییر شکل داده بودن چراکه به نظر میرسید چیزی رو داره قایم میکنه.
اون چیزی که پادشاه مگس استفاده کرده بود، نه تنها بر روی هیولاها و اشباح موجود در شهر تاثیر گذاشته بود، بلکه از اونجایی که اونها موجوداتی آگاه، بااراده و اکثرا تکامل پیدا کرده بودن، مقاومتشون هم در برابرشون قوی تر بود.
اما با این وجود، سرکوب میل غریزیشون برای کشتار، خیلی براشون سخت بود.
جی شوان چشمان قرمز رنگش رو پایین انداخت و گفت:《آفرین. برید بیرون و این شورش رو آروم کنید. همهی موجودات بجز انسانها دشمن شما بحساب میان.》سپس در حالی که لبخند بیرحمانهای در گوشهی لبش ظاهر شد ادامه داد:《به شما اجازه میدم. این بار همگی میتونید بدون محدودیت غذا بخورید.》
آمی با تماشای اشباح درندهای که یکی پس از دیگری اونجا رو ترک میکردن، تعظیم کنان به جلو رفت و با احتیاط پرسید:《چیزه، پادشاه، می تونم بپرسم، ماهی خونین گو...؟》
آمی به خوبی میدونست که ماهی خونین گو در چنین موقعیتی چقدر با فایدس مخصوصا با حملات بزرگ AoEش. اما بنا به دلایلی ماهی خونین گوی جدا نشدنی از پادشاه، الان اونجا نبود.
بطور معمول، قبلا آمی جرات نمی کرد این سوال رو بپرسه.
اما الان به نظر می رسه که هر کاری که پادشاه مگس انجام داده، آمی رو شجاع تر کرده.
جی شوان چشمانش رو بالا برد، نگاهش که تقریبا ملموس بود به آمی افتاد.
آمی عقب رفت.
جی شوان با صدایی آهسته و آرام گفت:《اون قبل از شماها رفته چون وظیفهی مهم تری برای انجام دادن داره.》 به نظر نمی رسید از آمی عصبانی شده باشه. خودش هم وظیفهی مهمتری داره که انجام بده.
در فاضلاب.
ابر متراکمی از مگسها در میان لولههای تاریک و زیرزمینی در حال عبور هستن و مگسهای بیشتری در طول مسیر به این ابر می پیوندن.
خیلی زود، ظاهر پادشاه مگس دوباره شکل گرفت. نفس راحتی کشید. خوشبختانه از قبل آماده شده بود و دستگاه هایی رو در مرکز شهر جا گذاشته بود که از راه دور فعال بشن. اگر این کار رو نمی کرد، احتمالاً نمی تونست زنده از اون مکان فرار کنه.
اگرچه پادشاه مگس مدتها از رابطهی جی شوان و مادر خبر داشت، اما هرگز انتظار چنین تفاوت وحشتناکی در قدرت بین خودش و جی شوان رو نداشت.
خیلی وحشتناک بود.
اگر جی شوان هنوز نگران وجود مادر نبود، احتمالاً پادشاه مگس رو همون موقع کشته بود.
به نظر می رسه که از این به بعد باید بیشتر مراقب کارهاش باشه.
اون نمی خواست دوباره با جی شوان روبرو بشه.
بدن پادشاه مگس که از مگس های بی شماری تشکیل شده بود، وقتی به دهانهی کوچیک فاضلاب رسید، دوباره به شکل انسانی در خیابان دراومد. اما قبل از اینکه تصمیم بگیره که چه کاری انجام بده، احساس کرد که چیزی در بدنش وجود داره.
روی بازوش، گروه کوچکی از مگس ها شروع به حرکات ناهماهنگ کردن.
لحظهای بعد، یک قطره خون قرمز، بی سر و صدا در هوای مقابل پادشاه مگس شناور شد.
حالت چهرهی پادشاه مگس فورا تغییر کرد.
این اصلا خوب نیست!
اما پیش از اینکه بچرخه و فرار کنه، فضای روبروش ناگهان با خونی به رنگ قرمز روشن از هم جدا شد.
ثانیهای بعد، جی شوان در برابر پادشاه مگس ظاهر شد.
پادشاه مگس بلافاصله بدنش رو پراکنده کرد، اما دیگه خیلی دیر شده بود.
یک مانع شفاف قرمزی بدنش رو محکم محبوس کرده بود. مهم نبود که مگس ها چقدر تلاش می کردن، انگار نمیتونستن فرار کنن.
پادشاه مگس با ترس برگشت.
هیچ روزنه ای هم برای فرار در پشت سرش نبود. با این اختلاف قدرت زیاد، هیچ شانسی برای فرار نداشت.
جی شوان در حالی که یک قطره خون قرمز در دستش شناور بود آروم جلو رفت و پرسید:《چرا اینقدر عجله داری؟》
حصار اطراف پادشاه مگس به آرامی با صحبت کردن جی شوان کوچکتر و کوچیکتر می شد و انبوه مگس ها رو در فضایی باریک فشردهتر می کرد. پادشاه مگس دندان هاش رو به هم فشار داد و گفت:《... جی شوان، می خوای چیکار کنی؟ صرف نظر از هر چیز دیگهای، من هنوز یک پادشاه هستم.》
جی شوان چشمانش رو پایین انداخت و به آرامی گفت:《مگه بهای خیانت به یک پادشاه رو نمی دونی؟》
پادشاه مگس:《...تو!》
به نظر می رسید بالاخره متوجه شده بود که نمی تونه فرار کنه، بنابراین به سرعت آروم شد و به تمسخر گفت:《اما از اونجایی که حاضری به اینجا بیای و با من وقت بگذرونی، به نظر می رسه که نقشهی مادر عملی شده.》
جی شوان به طرز نامحسوسی اخم کرد.
《ها ها ها ها ها ها!! انگار هنوز نفهمیدی!》 پادشاه مگس با افتخار زمزمه کرد:《هدف ما از همون اولش هدف اصلی اون آدمه بود! همون ایس! فقط با کشتن اونه که مادر میتونه بهبود پیدا کنه. با دخالت تو، این طرح نمی تونه به آرامی پیش بره…》سپس پوزخندی زد و ادامه داد:《بنابراین من اومدم تا نقشهی دوم رو شروع کنم. زمانی که او به یکی از ما تبدیل بشه، همه چیز حل می شه، اینطور نیست؟》سپس با صدایی شرورانه و شاد گفت:《جی شوان، هیچ کس بهتر از تو این موضوع رو نمیدونه. مطمئنم میدونی بعدش چی میشه؟》
- باز شدن دربهای شبحی و کنترل اشباح و هیولاها. همهی اینها فقط برای یک هدف بودن.
و این کار باعث می شه که یه جیا قوی تر و وحشتناک تر بشه، به طوری که دیگه یک انسان نباشه.
پادشاه مگس خندهی شومی کرد و ادامه داد:《به هر حال، فقط شما دو نفر از نسل مستقیم مادر هستید.》
.
مرکز شهر.
تعداد اشباح درنده خیلی زیاد بود.
یه جیای قدبلند، داسِ قوسی شکل و تیزش رو کشیده بود به تمیزی از محاصرهی متراکم اشباح عبور می کرد و همچون خدای مرگ، قدرت اشباح درنده رو یکی پس از دیگری جذب می کرد.
پس از اینکه اجساد هیولاها توسط سلاح یه جیا نابود شدن، اونها در غبار پراکنده و به بخشی از بدن یه جیا تبدیل شدن.
هر چه بیشتر می خورد، قوی تر می شد.
یه جیا به وضوح میتونست احساس کنه که داره با سرعت وحشتناکی قویتر و قویتر می شه. هیولای سیری ناپذیر درونش با رضایت آهی کشید و گفت:《ادامه بده، به خوردن ادامه بده.》
هیولایی که در ابتدا ممکن بود برای مقابله با چند حمله لازم باشه، الان در عرض چند ثانیه به زمین افتاده بود.
انرژی فراوانی در بدن یه جیا موج می زد. از هر کجا که می گذشت، زمین پر از اجساد بود. اشباح قدرتمند بی شماری توسط او بلعیده شده بودن و می تونست قدرتی رو در تاریکی پیش روش احساس کنه که اون رو فرا می خونه.
چکیدن.
چکیدن.
در تاریکی پیش روی یه جیا، چیزی مایع مانند چکه می کرد و صدایی کم اما واضح داشت. در میان غرش و فریاد اشباح و هیولاهای بی شمار، اون صدا همچنان واضح بود، گویی درست در کنار گوشش بود.
یه جیا به جلوی یک ساختمان رسید.
به طور غیر منتظره ای، سالن جلوی ساختمان تاریک و تمیز بود، بدون هیچ اثری از اشباح درنده در اطرافش. اون فضای جادار و تاریک بطور غیر معمولی بیش از حد عادی بود.
چکیدن.
دوباره اون صدا رو شنید.
یه جیا ناگهان متوجه شد که همه چیز در اطرافش ساکت شده.
برگشت و دید که هیچ شبح و هیولایی پشت سرش نیست.
انگار .... جرات نداشتنن که به این مکان نزدیک بشن.
ماهی خونین گو که یه جیا رو تعقیب کرده بود، ناگهان با دهانش شلوار یه جیا رو گرفت. به نظر میرسید که سعی میکرد از جلو رفتن یه جیا جلوگیری کنه.
یه جیا خم شد و سرش رو با دستش نوازش کرد و گفت:《نگران نباش.》
ولی ماهی خونین گو اون رو رها نکرد.
با این حال یه جیا که فقط می تونست شلوارش رو از دهانش بیرون بیاره گفت:《من باید برم.》
این منبع اصلی بود.
اگر این منبع اصلی قطع نمی شد، فاجعه ای پایان ناپذیر بر سر این شهر می اومد.
یه جیا برگشت و با آرامش وارد ساختمان شد.
ماهی خونین گو با نگرانی جلوی درب حلقه زد و صدای ناله های آهسته ای در آورد. با این حال، فقط میتونست شاهد بلعیده شدن یه جیا توسط تاریکی باشه.
سالن فوق العاده ساکت بود.
نور قرمز و خونی رنگ آسمان از درب شیشهای وارد ساختمان شد و درخشش قرمزی روی زمین انداخت، جوری که اون رو شبیه صحنهی قتل کرده بود.
چکیدن.
صدای چکههای قطرات آب بلندتر و در سالن خالی طنین انداز شد.
ذهن یه جیا در حال وزوز کردن بود. همچون یک ماشین زنگ زده، ذهنش به خوبی کار نمی کرد.
به نظر می رسید که به جز صدای چکهی قطرات آب نمی تونست چیزی بشنوه.
چکیدن.
پاهای یه جیا به طور خودکار به جلو حرکت کردن. هر چه نزدیکتر می شد، نیروی کششی که جلوش حس می کرد، قوی تر می شد.
پس از راه رفتن به مدت نامعلوم، بالاخره یه جیا منبع صدا رو پیدا کرد.
در تاریکی، یک توپ گوشت خونی رنگی آرام در هوا شناور بود. فقط به اندازهی یه مشت بود، اما مقدار زیادی مایع از سطح ناهموارش خارج شد و روی زمین چکه کرد.
حوض کوچیک قرمز رنگی روی زمین جمع شده بود.
صحنهی روبروی یه جیا عجیب و وحشتناک بود، اما اون نمی تونست جلوی خودش رو بگیره.
بطور غیر قابل توضیحی در آرامش بود…..
همچون فرد سرگردانی که بالاخره به زادگاهش بازگشته بود، تمام خستگی در بدنش در یک لحظه دوباره ظاهر و در سراسر بدنش پخش شد.
قابل اعتماد، گرم، صمیمی، محافظ.
درست مثل…..
یک مادر بود.
ادامه بده. سریعتر. به زودی به خانه میای.
صدایی از درونش اون رو وادار به ادامه دادن میکرد.
آرامشی دست نیافتنی که در تمام این مدت آرزوش رو داشت، در پیش روش بود. فقط باید یک قدم دیگه برای رسیدن به اون برمیداشت.
اگرچه دست کوچولو نیازی به نفس کشیدن نداشت، اما حس کرده بود که داره از ترس و سِتَم خفه میشه، دست کوچولو نباید وارد اون مکان می شد. تک تک سلولهای بدنش داشتن این رو فریاد می زدن.
اما از اونجایی که یه جیا و اون به هم متصل بودن، دست کوچولو فقط میتونست همراه اون به داخل ساختمان کشیده بشه.
هرچه جلوتر می رفت، دست سیاه کوچولو بیشتر می ترسید.
سپس گردن یه جیا رو تکان داد و فریاد زد:《فرار کن! زودباش فرار کن! بیدار شو!》
دستش رو دراز کرد و سعی کرد یه جیا رو با تمام قدرتش به عقب بکشه، اما انگار یه جیا در یک کابوس گرفتار شده بود. او به آهستگی اما پیوسته به راه رفتن ادامه می داد و به اون چیزی که دست سیاه کوچولو به طور غریزی قدم به قدم نسبت بهش ترس احساس می کرد نزدیک شد.
دست کوچولو جلوی صورت یه جیا شناور شد و تلاس کرد که بیدارش کنه، اما قبل از اینکه بتونه صحبت کنه، صداش در گلوش بسته شد...
یه جیا رو دید که مستقیماً به دوردست خیره شده. چشمان زلالش به رنگ سیاه تیرهای تبدیل شده بود، همچون پرتگاهی بی پایان بود. مانند گردابی که آمادهس همه چیز رو ببلعه، انگار چیزی خطرناک و وحشتناک در اعماق وجود یه جیا در حال چرخیدن بود.
و در اعماق اون تاریکی، نور نقطهمانند قرمز و کوچکی منعکس شد.
اون توپ قرمز گوشت و روبروی یه جیا بود.
ترشحات بیشتری از اون توپ روی زمین افتادن.
چکیدن، چکیدن، چکیدن.
چکیدن اون ترشحات تندتر و تندتر شد، به حالتی که انگار داشت یه جیا رو وادار به انجام کاری می کرد.
یه جیای جوان به آرامی دستش رو دراز کرد. انگشتانش بلند و سفیدش، آهسته و آرام، کم کم به جلو رفتن.
درست زمانی که می خواست اون توپ گوشتی رو لمس کنه...
ناگهان دست دیگهای محکم مچ دستش رو گرفت. اون دست کمی بزرگتر از دست خودش بود و مفاصلش کاملاً مشخص بودن (یعنی انگشهاش قلمی بود) و با قدرت زیادی دستش رو گرفته بود.
چشمان سیاه و سفید یه جیا کمی تکان خورد. ردی از سردرگمی در چهرهاش نمایان شد، گویی نمیدونست که چه خبر شده.
دست دیگری از پشت سر یه جیا دراز شد و با کف دست سردش، چشمان یه جیا رو به آرامی پوشاند.
پشت سرش، سینه ای محکم به پشتش فشار آورد.
صدای آهستهی اون شخص در کنار گوشش پیچید و باعث شد یه جیا کمی بلرزه:《هیسسس. بهش نگاه نکن.》
کتابهای تصادفی


