بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 43
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۴۳:
اثری از سحر در آسمان خونی رنگ، بی ستاره و بدون ماه نبود. تمام شهر با اون رنگ قرمز پوشیده شده بود.
در خیابانها و داخل ساختمانها، هیولاها و اشباح بی شماری از تاریکی بیرون اومده و دنیا رو به جهنم تبدیل کرده بودن.
همچون رویایی فوق العاده پوچ و بی رحمانه بود.
یک هواپیمای پلیس در هوا در حال پرواز بود و اعلام میکرد:《 ساکنین، لطفا در خانه بمانید و دربها و پنجره های خود را ببندید و خانه های خود را ترک نکنید….》
چه عملکرد ضعیف و قابل اجرایی.
همه می دونستن که دیوارها و دربها برای متوقف کردن این هیولاها و اشباح کافی نیستن، اما هیولاها و اشباحِ بیرون در خیابانها و فضاهای باز، وحشتناک تر بودن. پنهان شدن احتمالاً به اونها شانس اندکی برای زنده موندن می ده چراکه پس از بیرون اومدن از خونههاشون، بدون شک کشته میشن.
بوریاو پس از اینکه متوجه شد اوضاع درست نیست، بلافاصله با پلیس و ارتش برای پشتیبانی تماس گرفت و کارمندان مبارزه هم به هر منطقهای از شهر اعزام شدن. به همهی پرسنلی که برای حمایت از اونها فرستاده شده بودن، نحوهی استفاده از وسایل و تجهیزات برای مبارزه با این اشباح و هیولاها در سریع ترین زمان ممکن آموزش داده شده بود.
اما این افراد تا به حال با چنین وضعیتی مواجه نشده و هیچ آموزش مرتبطی در این زمینه ندیده بودن. علاوه بر این، برای اولین بار، متوجه شدن که موجودات جهان تاریکی که در کودکی تصور می کردن واقعا وجود دارن.
سلاحها و وسایل مقابله با این موجودات به تعداد کافی وجود نداشت.
اونها فقط تونستن سلاحهای انسانی رو در دست بگیرن و بیرون اومدن انواع اشباح و هیولاها رو با ترس تماشا کنن.
در مجموع ۱۵۰ کارمند دائمی در بخش مبارزه در شهر ام وجود داشت. بعلاوهی سایر اعضای غیر خط مقدم دفتر که به سختی می شه اونها رو بعنوان افراد رزمی در نظر گرفت، در کل تعدادشون به ۲۰۰ نفر هم نمیرسید.
و چیزی که اونها باهاش روبرو بودن، ارتشی عظیم از موجودات تاریکی بود که مانند یک سونامی شهر رو در نوردیده بود.
شکافهای بزرگی روی جادههای آسفالت ایجاد شد و هیولایی گِلمانند و بدبو از زیر زمین بیرون اومدن. ارتفاعش حدود سه طبقهی ساختمونی بود و شاخکهای گِلیش به شدت روی زمین افتاده و با هر برخورد فوراً شکافی شبیه به تار عنکبوت ایجاد می کردن.
در زیر اون موجود، انسانهای نسبتاً ریزی قرار داشتن.
رهبر نیروها فریاد زد:《آتش!》
آتشهای تیراندازی خیابانهای تاریک رو روشن کردن، اما اون گلولههای مخصوص فقط در بدن هیولائه فرو رفتن.
هیولا خشمگین شد و غرش کر کنندهای از خود سر داد.
جاده در زیر فشار سنگینش همچون مقوایی خرد شد و ساختمان های اطراف می لرزیدن.
شخصی که پایین بود فریاد زد:《عقب نشینی! عقب نشینی کنید!》
ولی دیگه خیلی دیر شده بود.
اندامهای گلمانند متعددی دراز شدن و آسمان رو دریده و حملهای مرگبار به سمت انسانها کردن.
ولی خیلی زود در هوا یخ زدن.
انسانهای پایین سرشون رو با شوک و ترس بالا آوردن، اما دیدن که یک شبح تیره بالای هیولا ظاهر شده. خیلی آرام و به گونهای که انگار فقط یک باد بی صدا از اونجا می گذره، روی پشت هیولا فرود اومد.
بلافاصله پس از اون، یک داس هلالی شکل بلند شد و در حالیکه رنگ خونی آسمان روی تیغه منعکس شده بود، تیغهی تیزش فرود اومد. همچون بوسهی خدای مرگ و یا چاقویی تیز که توفویی رو میبره، بدون هیچ گونه دشواریای و به آرامی از گردن اون هیولا رد شد.
ثانیهای بعد، سر هیولای گلی افتاد و بدن عظیمش فوراً مچاله شد.
گل چسبناکی که شکل خود رو از دست داده بود، در خیابانها پخش شد.
مردمِ شوکه شده دستهای خودشون رو بالا بردن تا گلی رو که روی صورتشون پاشیده بود رو پاک کنن. وقتی دوباره به عقب نگاه کردن، اون فرد دیگه بدون هیچ ردی از خودش ناپدید شده بود، گویی که انگار اصلا اونجا نبوده. اگر گل و لای روی اونها و اطرافشون نبود، فکر میکردن هر چیزی که همین الان اتفاق افتاده، تصور و خیالشون بوده.
یکی از اونها با تردید پرسید:《ب.. بچه ها، شما هم الان اون رو دیدین؟》
《من دیدم...》 《آره، منم دیدم.》
سلاحی تکان دهنده، هم زیبا و هم بی رحمانه. انگار می تونست فوراً نفس همه رو بند بیاره. انگار که دیدنش باعث ایجاد سوزشی در جونشون شده بود، هرگز نمی تونستن اون رو فراموش کنن.
《کسی الان سطح اون هیولا رو اندازه گرفت؟》
《سطح اِی.》
سکوت همه جا رو فرا گرفت.
اونها هرگز نشنیده بودن که یه انسان میتونه با یه هیولای سطح اِی مبارزه کنه و حتی……
زود هم بکشش.
این سوال در ذهن همه وجود داشت -
《این شخص به این نیرومندی کی بود؟》
《یعنی ممکنه کسی از بوریاو باشه؟》
یکی با قاطعیت پاسخ داد:《غیر ممکنه. اگر اینجور بود، از قبل در موردش میدونستیم.》
بقیه سرشان رو به نشونهی تایید تکان دادن.
سپس وقتی که آمادهی مبارزه با هیولاهای دیگه شدن، گروه کوچکی از یکی از خیابانهای تاریک جلوشون ظاهر شد.
وو سو در خط مقدم می دوید. بسیار خسته به نظر می رسید و پیشانی اش پر از عرق بود. با اینکه صورت و لبهاش از خستگی رنگ پریده شده بودن، چشمانش به طرز شگفت انگیزی میدرخشید.
یکی از کارمندان بخش مبارزه که تعجب کرده بود گفت:《برادر وو، چرا اینجا اومدین؟ پس اون منطقه ای که شما مسئولش هستید چطور؟》
وو سو در حالیکه به سختی و سریع نفس میکشید پاسخ داد:《همه پاکسازی شدن. اون دو تا منطقهای هم که ازشون عبور کردیم هم پاکسازی شدن.》حالت هیجان بر روی گونه های وو سو ظاهر شده بود. سپس پرسید:《شما بچه ها چطور؟ به کمک ما نیاز دارید؟》
درسته، اونها تا الان سه منطقه رو پاکسازی کردن.
وو سو قبلا با ایس توی یه گروه بود و سبک مبارزهی اون رو می دونست.
تمیز، مختصر و سرراست.
بدون هیچ گونه دودلی، ایس تمام اشباح و هیولاهای کوچکتر و ضعیف تر رو نادیده می گرفت و زود چشمش رو به قوی ترین و دشوارترین اونها متمرکز میکرد و سپس حساب اشباح و هیولاها رو به سرعت می رسید. او مانند تیزترین چاقو در یک عمل جراحی پیچیده بود.
بین اشباحِ هر سطح تفاوت زیادی وجود داشت.
ظلم و قدرت یک شبح سطح اِی بسیار بالاتر از صد شبح در سطح بی هست. پس از حذف دردسرسازترین شبح، دشواری مقابله با اشباح و هیولاهای باقی مانده بسیار کاهش پیدا کرده بود.
پس از پیوستن ایس، وو سو بلافاصله احساس کرد که فشار از روی شونههای تیمش برداشته شده.
روحیهی اونها بلافاصله بالا رفت.
همه برای انجام عملیات هجوم بردن انگار که بهشون خون تزریق کرده بودن. حتی اعضای عادیشون که هرگز تجربهی مبارزه با اشباح و هیولاها رو نداشتن، دیگه وحشت نکردن. همهشون با شور و شوق غرش کردن و به سمت زامبیها در خیابانها حرکت کردن.
برای نخستین بار امشب با آرزوی پیروزی وارد میدان شدن.
همچون دومینو، به محض اینکه یکی افتاد، بقیه هم افتادن. خیلی زود پیش رفتن، یک منطقه، دو منطقه…..سه سه منطقه.
اونها که در وضعیت بسیار ضعیفی قرار داشتن، شرایط رو تغییر داده و اکنون شانس برنده شدن داشتن.
انسانها ضدحملهی خودشون رو آغاز کردن.
اونها بخشی از تیم رو پشت سر گذاشتن تا به پاکسازی هیولاهای باقی مانده در منطقه ادامه بدن در حالی که بقیه، راه ایس رو دنبال کردن.
ایس هرگز به عقب نگاه نمی کرد، و همچنین هرگز متوقف نمی شد، اما همیشه در خط دید همه همچون نمادی از تشویق ظاهر می شدن و با سکوت، رفقای پشت سرش رو تشویق می کرد.
در دوردستها، محکم و آرام، آسمان خونین هنوز در سکوت مرگباری بود، اما به نظر می رسید چیزی بی سر و صدا در زیر اون موج می زنه و آماده می شه تا جریان وضعیت فعلی رو تغییر بده.
به نظر می رسید طرف مقابل از شکست خودش آگاه بوده.
چکیدن.
صدای چکیدن واضحی از مرکز شهر از دور شنیده می شد. صدا خیلی بلند نبود اما بنا به دلایلی همه اون رو خیلی واضح شنیدن.
لحظهای که اون صدا شنیده شد، همه حتی افراد عادی که دید معنوی نداشتن هم اون رو احساس کردن.
چیزی تغییر کرده بود.
دمای هوا به سرعت کاهش پیدا کرد و زود سرد شد. زامبیهایی که بدون هوشیاری در بیرون پرسه می زدن ناگهان سر جاشون ایستادن. به نظر می رسید چیزی در اعماق وجودشون داره می پیچه و سپس خیلی زود با خون زرد غلیظ در رگ هاشون ترکیب شد.
دستگاههایی که به کمرشون آویزان شده بود ناگهان صدای هشدار دادن.
یکی از ترس گفت:《اونها الان...اونها فقط سطح ای (E)بودن! ال..الان دیگه از سطح دی هم عبور کردن و... و تقریبا وارد سطح سی شدن!
این یک ضربهی مخربی به روحیهی انسانها بود.
از این گذشته، تنها یک ایس وجود داشت که باید با قدرتمندترین و سطح بالاترین اشباح درنده مقابله می کرد.
وقتی اشباح و هیولاهای دیگه هنوز سطح پایینی داشتن، افراد بخش مبارزه به سختی می تونستن از پس اونها بربیان، اما حالا که سطحشون بالا رفته بود، دیگه همه چیز تغییر کرده.
وو سو دوست داشت تعداد بالای هیولاها رو به ایس بسپره.
یه جیا در در ارتفاعی ایستاد. قد بلند و باریکش همچون شبحی تیره در زیر آسمان قرمزِ تیره و تار بود، شبیه زخمی بود که در آسمان بریده شده بود.
یه جیا به مرکز شهر نگاه کرد.
اونجاس.
اون می تونست قدرتی قوی رو که از اونجا منتشر می شه رو حس کنه که اگر به موقع متوقف نشه، کل وضعیت غیر قابل برگشت می شع.
ولی…
یه جیا چشمانش رو پایین انداخت و انسانهایی که در خیابانها در حال مبارزه بودن رو نگاه کرد.
گروهی از انسانها که همین الان جمع شده بودن، دیگه نمیتونستن با هیولاهایی که بهطور ناگهانی بالا اومده بودن مبارزه کنن. اونها به شدت در برابر رگبار حملات در حال مبارزه بودن.
شاید دور بودنش از بازی برای مدتی طولانی باعث شده بود که قلبش که سخت شده بود اکنون کمی نرم بشه.
سر انگشت یه جیا کمی سفید شد. (منظورش اینه که داس رو محکم گرفت یا دستش رو مشت کرده بود که نوک انگشهاش به رنگ روشنتر ناشی از فشار تبدیل بشه)
اون انتظار نداشت که هنوز ناتوانی انسانها در نجات جونشون براش مهم باشه.
بخشهایی از رویای دیشبش بار دیگه جلوی چشمانش ظاهر شدن.
فریادهای غم انگیزی در شب به گوشش می رسید و چهرهای رنگ پریده و خون آلود، ناامیدانه به سمتش حرکت کرد و گفت:《کمکم کن! کمکم کن!》 این صداها بارها و بارها در گوشش طنین انداز شد.
در رویاش، یه جیا نگاهش رو برگردوند و به راه افتاد در حالیکه نوک انگشتان یه جیا بر اثر فشار مشتش، رنگش رو از دست داده بود و هیچ کسی نتونست اونها رو نجات بده.
یه جیا باید بره، قبل از اینکه دیر بشه، باید به مرکز شهر بره و قدرتی رو که همهی این اشباح و هیولاها رو دیوانه می کنه رو نابود کنه.
یه جیا نگاهش رو از روی اونها برداشت و درست مثل رویاش، برگشت تا اون مکان رو ترک کنه.
یک زامبی با چهار بازو به سمت کارکنان بخش منطقی هجوم برد، آمادهی گاز گرفتن شانهی یه جیا بود:《ههههه!》 فریاد ناامیدکنندهای در خیابان های تاریک طنین انداز شد، اما هیچ کسی نتونست اون فرد رو نجات بده. همه برای جون خودشون می جنگیدن.
یه جیا ناگهان در جای خودش ایستاد، چراکه این صدا رو به یاد می آورد ... توی بوریاو، اون صدا یک بار با لبخند از یه جیا پرسید:《برادر یه، یه فنجون قهوه میخواید؟》
《 داداش یه، الان از کار مرخص میشید؟》
《 برادر یه، بعداً باهم شام بخوریم؟》
اون شخص لبخندزنان کیف پولش رو بیرون می آورد و عکس داخلش رو به یه جیا نشان می داد:《دخترمو ببین. بانمک نیست؟》
……لعنتی.
یه جیا در حالی که تیغهای تیز در دستش ظاهر شد برگشت.
اما قبل از اینکه بتونه به پایین بپره، زمین پایین ناگهان به رنگ مایل به قرمزی تبدیل شد و شروع به برآمدن کرده بود. اندکی پس از اون، جمجمهای بز شکل بهمراه بدنش روی زمین ظاهر و با ظرافت در بالای زمین شناور شد.
دستگاههای همه هشدارهای کر کنندهای از خودشون بروز دادن، ولی پیش از اینکه بتونن کاری انجام بدن، اون هیولای وحشتناک رو دیدن که به آرامی اطرافشون در حال شنا کردن بود، در حالی که نیرویی نامرئی به بیرون پرتاب می کرد.
تقریباً در یک چشم به هم زدن، اون زامبی با چهار بازوش تکه تکه شد. اعضای بدنش بیصدا در خیابانها شنا میکردن و هر جا که میرفتن اجساد بریده شدش رو به جا میگذاشتن. با این حال به هیچ کسی آسیبی نرسید.
ماهی خونین گو سرش رو بلند کرد و با حدقه های تیره و توخالیش به یه جیا که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و دمبش رو تکان داد.
یه جیا تعجب کرد. رنگ به بند انگشتان سفیدش برگشت. وقتی به خودش اومد، نتونست جلوی لبخندشو بگیره، سپس گفت:《...بچهی خوب.》
پس از تاییدِ حل شدن بحران، یه جیا از روی عادت کلاه هودیش رو کشید روی سرش، برگشت و با عجله به سمت مرکز شهر رفت.
بدنش به سرعت از دور ناپدید شد.
به دنبال یک نور درخشان، شبح درندهی دیگهای که در سطح اِی بود سقوط کرد، قدرتش توسط تیغهی داسش جذب و موجب بیشتر درخشیدنش شد.
ماهی خونین گو از نزدیک و پشت، سر یه جیا رو دنبال و در خیابان ها شنا می کرد.
انسانها مات و مبهوت تماشا میکردن که این هیولای وحشتناک در بالای سرشون داره شنا می کنه. استخوانهاش با خونِ جاری پوشیده شده و جمجمهی بزرگ بزی شکلش، مردم رو ترسونده بود، اما گویا هر جا که می رفت، اشباح و هیولاهای اونجا هم در یک چشم بهم زدن تکه تکه می کرد.
کتابهای تصادفی
