بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۴۶:
جی شوان در حالی که با دست کوچولو که توی دستش بود بازی میکرد گفت:《من قبلا تو رو ندیده بودم.》 سپس دست کوچولو رو به شکل یه توپ فشرد و رها کرد و با تماشای بازگشتش به شکل اولیهش گفت:《انگار تو رو خیلی خوب پنهان کرده بوده. به نظر می رسه که تو نزدیک ترین شبح به اون هستی.》
با هر کلمهای که میگفت، کلامش سردتر و سردتر می شد. (یعنی ناشی از حسادته)
وقتی که آخرین کلمه رو گفت، دست سیاه کوچولو به وضوح میتونست حس کشندهی مرگ و حسادت رو از کلامش حس کنه.
اگر پا داشت، از هر دو تا پاش برای لگد زدن و بیهوش کردن خودش استفاده می کرد.
ترسناکتر از پادشاه، یک پادشاه حسود بود.
جی شوان دست سیاه کوچولو رو گره زد و با آرامش شاهد تقلای اون برای رهایی خودش بود. گوشههای لبهاش به شکل قوسی بدون خنده جمع شد و گفت:《حیف.》
اگر دست کوچولو رو می کشت، یه جیا متوجه می شد. جی شوان هم به یاد آورد وقتی با عجله به اینجا اومده بود، این شبح ضعیف داشت تلاش می کرد تا یه جیا رو از اون چیز دور کنه. می شه گفت شایستهی یه پاداش کوچیک هست.
جی شوان خیلی معمولی به این موضوع فکر کرد.
درست زمانی که دست سیاه کوچولو فکر کرد که دیگه شانسی نداره و قراره بمیره، جی شوان آزادش کرد. مات و مبهوت شد ولی همچنان در حالت گره باقی موند(تلاش نکرد خودشو باز کنه) و به جی شوان نگاهی کرد.
در حالی که چشمان جی شوان سرد بود، لبخند روی لبانش عمیق تر شد و گفت:《اگر دفعهی بعد بوی تو رو روی بدنش حس کنم، به این راحتی رهات نمی کنم. فهمیدی؟》
دست سیاه کوچولو با سرعت سرشو به حالت تایید تکان داد.
سپس جی شوان چشمانش رو پایین انداخت و به یه جیا نگاه کرد. اون همچنان بی صدا روی زمین دراز کشیده و خواب بود. حالتی آرام و نفسهایی ثابت داشت در حالی که موهای کمی آشفتهاش بیشتر پیشانیاش رو پوشانده بودن. پرتوهای نور صبحگاهی کم کم وارد سالن تاریک شده و روی زمین افتادن، جوری که نیمهی پایینی صورتش رو روشن کردن. فوق العاده زیبا بود.
سردی چشمان جی شوان از بین رفت. خم شد و انگشتش رو روی لب پایین یه جیا مالید. سپس زخم روی لب یه جیا فوراً خوب شد. اگرچه حیف بود، اما برای پوشاندن ردپاش باید این کار رو انجام می داد.
سرانجام جی شوان عمیقاً به یه جیا خیره شد.
جیجی، رویاهای شیرین ببینی.
سپس نگاهش رو منحرف کرد، برگشت و بیرون رفت.
ماهی خونین گو بیرون ساختمان منتظر بود، در حالی که با حدقه های توخالیش به دقت درب رو تماشا می کرد. لحظه ای که جی شوان ظاهر شد، بلافاصله مانند گلولهی توپی به سمتش شنا کرد و مقابل جی شوان ایستاد. با نگرانی دمبش رو تکان داد، دور جی شوان حلقه زد و سر جمجمه اش رو روی کف دستش فشار داد.
جی شوان دستی به سر ماهی خونین گو زد و گفت:《نگران نباش. اون حالش خوبه.》
انگار خیال ماهی خونین گو راحت شد.
دمبش رو به نشانهی تسکین تکان داد و به طور معمول شروع به مالیدن سرش به کف دست جی شوان کرد.
اما جی شوان ازش دوری کرد و گفت:《چند روز بعد برو دنبالش.》
ماهی خونین گو سرش رو بلند کرد و بیپروا به اربابش نگاه کرد.
بنا به دلایلی، اربابش انگار... بسیار رنگ پریده تر از حد معمول بود.
جی شوان نگاهش رو منحرف کرد.
کاری همین الان انجام داد مساوی با شورشی مستقیم علیه مادر بود. برای مدتی پس از این، اوضاع در سمت اون نسبتاً آشفته خواهد بود.
جی شوان نگران این موضوع نبود چراکه هرگز موقعیتشو بخاطر《ارتباط خانوادگی》 بدست نیاورده بود. قدرت های اون از گام به گام زیر پا گذاشتن کوه هایی از اجساد خونین به دست آورده شده بود. با این حال، او باید برای چند روز آینده کنار بره و نمی تونه مراقب یه جیا باشه. در این مدت بیشتر نگران حملهی مادر به یه جیا بود.
و همچنین…….اون توپ گوشت.
جی شوان فقط اون رو در دامنهی شبحیش محصور کرده بود و هنوز تلاش نکرده بود که لمس یا هضمش کنه، اما به نظر می رسید که مقابله با قدرت های مادر دشوارتر از اون چیزی بود که فکرش رو می کرد. باید راه دیگهای برای مقابله باهاش پیدا کنه.
جی شوان به ماهی خونین گو نگاهی کرد و گفت:《ازش محافظت کن.》
وقتی گفتنش تمام شد، شکاف قرمز رنگی در هوا باز شد و جی شوان برگشت و واردش شد.
در ورودی ساختمان کسی نمونده بود.
.
داخل ساختمان
یه جیا کم کم بیدار شد.
چند بار پلک زد و سپس دستش رو بالا برد تا مانع از ورود نور خورشید به چشمانش بشه.
یه لحظه نمی دونست کجاس.
خاطرات دیشب خیلی زود در ذهنش جاری شدن.
دربهای اشباح باز شده بودن و صدها شبح ازشون بیرون اومده بودن. برای جلوگیری از تکامل بیشتر اشباح درنده، به مرکز شهر اومد و…..
و بعدش؟
یه جیا به آرامی نشست. استخوان هاش داشت از درد صدای قرچ قرچ دادن. اخمی کرد و برگشت تا اطرافش رو ببینه.
سالنی تمیز بدون کوچکترین اثری از مبارزه دید.
همه چیز عادی به نظر می رسید. زیادی عادی و کمی عجیب بود.
بله، خورشید بیرون اومد و هیچ انرژی یین یا بوی خونی در هوا حس نمیشد، پس حتما همه چیز دیگه تمام شده.
اما یه جیا از دیشب چیزی به خاطر نداشت.
اخمی کرد و برگشت و کنارش رو نگاه کرد.
آثاری از مایعی قرمز رنگ روی زمین در کنارش دید. با اینکه خشک شده بود ولی رنگش همچنان قوی بود.
یه جیا تعجب کرد.
این…..؟
در این لحظه بسیاری از صحنه های مبهم و تکه تکه در ذهنش پدیدار شدن. جسمی قرمز رنگ در تاریکی، حوض غلیظ خون روی زمین، و یک... بوسهی خشن و پرشور.
اما قبل از اینکه فرصتی برای درک اون صحنه ها داشته باشه، همشون به سرعت و بدون هیچ اثری ناپدید شدن.
یه جیا لب پایینش رو لمس کرد.
سرد، صاف و بدون زخم بود.
یعنی داشته خواب میدیده؟
سپس دست سیاه کوچولو رو به یاد آورد. بنا به دلایلی، دست سیاه کوچولو که دوست داشت روی شانهش بمونه، در دوردست پنهان شده بود.
از دست کوچولو پرسید:《دیروز... چه اتفاقی افتاد؟》
پس از شنیدن سوال یه جیا، دست سیاه کوچولو با لکنت گفت:《م..من هم نمی دونم. دیشب به محض ورود به ساختمان بیهوش شدم.》
البته ای کاش واقعا غش می کرد.
یه جیا به طرز مشکوکی اخم کرد، اما قبل از اینکه بتونه به سوالش ادامه بده، احساس کرد چیزی به ساعدش برخورد کرده.
برگشت و نگاه کرد. اون ماهی خونین گو بود که داشت دمبش رو تکان می داد.
وقتی دید که توجه یه جیا رو به خودش جلب کرده، به جلو خم شد و دهانش رو باز کرد.
صدای 《تَلَق》 اومد.
یک لولهی آزمایش مخصوص از دهانش افتاد.
یه جیا سریع اون رو برداشت.
این هستهی ماهی خونین گوی تقلبی بود. یک قطرهی خون سبز رنگ داخل لوله آزمایشِ بسته شده بود که در زیر نور خورشید به رنگ عجیبی می درخشید.
واضح بود که خون داخلش متعلق به یک شبح درندهس اما لولهی آزمایشش قطعاً متعلق به یک انسانه.
تا زمانی که این سرنخ رو دنبال کنن، قطعاً می تونن سرنخ های بیشتری پیدا کنن.
یه جیا گوشهی لبش رو به حالت لبخند بالا آورد و گفت:《تو هم خیلی باهوشی.》
گویا ماهی خونین گو تعریفش رو فهمید. بنابراین دمبش رو تندتر تکان داد.
خورخور کرد و با خوشحالی شکمش رو در دسترس یه جیا قرار داد. به نظر می رسید میخواد خودشو لوس کنه.
یه جیا بی اختیار آهی کشید، لبخندی زد و گفت:《باشه، باشه، باشه.》
سپس دستش رو دراز کرد و به آرامی، ولی نه خیلی ماهرانه، شکم ماهی خونین گو رو نوازش کرد. اون ماهی با خوشحالی دمبش رو تکان داد و به لوس کردن خودش ادامه داد.
خورشید خیلی روشن به نظر می رسید.
چشمان یه جیا برای لحظه ای توسط نوری بازتاب شدهای اذیت شد.
سپس به سمت اون نور نگاه کرد – نوک فلزیِ لولهی آزمایش که به آرامی در گوشهای قرار داشت در زیر نور خورشید می درخشید.
جدا از قطرهی سبز رنگ داخلش، یک فکر ناگهانی در ذهن یه جیا ظاهر شد.
هستهی ماهی خونین گو، از خونِ یک شبح درندهس.
سپس به ماهی خونین گو که داشت نوازشش می کرد نگاه کرد. یه جیا غرق در فکر بود -
اگر اینطور باشه، هستهی این یکی از خون کدوم شبح درندس؟
نزدیک بود که پرده از پاسخ برداشته بشه.
اگرچه، راه حل دیگهای پدیدار شد.
شکم ماهی خونین گو، از جنس خونِ نیمه مایع و چسبناکی بود که به آرامی بالا و پایین حرکت می کرد، انگار... دستت رو داخل یه کاسهی ژله بکنی.
یه جیا با کمی فشار و به آرامی کف دستش رو وارد شکم ماهی خونین گو کرد و در اون فرو برد.
ماهی خونین گو متوجه شد که یه چیزی درست نیست و برگشت و با کاسهی چشم های تیره و خالیش به یه جیا نگاه کرد. با این حال، خودشو حرکت نداد، انگار می دونست که این انسان بهش آسیبی نمی رسونه.
دست یه جیا تا مچ در شکم ماهی فرو رفت.
اخمی کرد و اطرافِ حفرهی سینهی ماهی خونین گو رو لمس کرد.
در نهایت، یک هستهی گرم و گِرد رو درون ماهی خونین گو احساس کرد که دائماً از خودش انرژی ساطع می کرد.
یه جیا برخی از قدرت ها رو در انگشتانش فعال و اون هسته رو لمس کرد.
یک لحظه بعد، چشمان یه جیا به شدت باز شد و نفسش قطع شد. به نظر می رسید از چیزی غیرمنتظره شوکه شده بود.
در هستهی این ماهی خونین گو یک قطرهی خون وجود نداشت... بلکه دو قطره بود.
یکی خون یک شبح درنده بود.
و یکی دیگه مال یک انسان بود…..
اشک.
یه جیا پس از آگاهی از این واقعیت بلافاصله دستش رو عقب کشید و افتاد.
مردمک هاش منقبض و سینه اش به شدت بالا و پایین می شد. (نفس نفس میزد)
صحنه ای از خاطراتش دوباره زنده شدن.
پسری لاغر و رنگ پریده در دریایی از خون ایستاده بود. با موهایی مشکی و چشمانی قرمز.
گویا سوراخی بزرگ توسط سلاحی تیز در سینهش ایجاد شده بود.
یه جیای جوان نزدیکش ایستاده بود. صورتش رنگ پریده، تنفسش نامنظم و لب های باریکش به هم فشرده شده بودن، اما همچنان از دستش که بی اختیار می لرزید برای فرو بردن تیغهای تیز در بدن اون پسر لاغر استفاده کرد.
خون از سینهی پسر به بیرون فوران کرد.
پسر با کنجکاوی به زخم سینهش نگاه کرد. انگشتان رنگ پریدهش از خون خیس شده بودن.
سپس سرش رو بلند و به مرد جوان مقابلش نگاه کرد.
اون پسرک آرام تکان می خورد و چشمان قرمز رنگش منقبض شده بودن. سپس در حالی که کمی مات و مبهوت بود، دستش رو به طرف یه جیا دراز کرد.
قطرهی اشک شفافی از روی گونهی یه جیای جوان غلتید و روی دست کوچک و آغشته به خون پسرک افتاد.
در اون لحظه، سردی، پارانویا (بدگمانی) و جنون همچون یخی در حال آب شدن در چشمان پسرک حل شد. همه چیز بدون هیچ اثری ناپدید شد.
سپس پسرک گوشه های لب رنگ پریده ش رو بالا برد، با خوشحالیِ معصومانهای لبخندی زد و گفت:《…….عالیه.》 سپس، چشمانش رو بست و آرام روی کمرش افتاد.
ماهی خونین گو برگشت و یک بار دیگه به سمت یه جیا شنا کرد. سرش رو به کف دست اون مالید.
پس برای همینه که تو اینقدر باهوشی.
پس برای همینه که من رو دوست داری.
یه جیا به زور لبخندی زد.
اما لحظهای بعد فکر تکان دهندهی دیگهای به ذهنش خطور کرد.
ماهی خونین گو فقط نسبت به دو نفر حسِ محبت نشان می داد - جی شوان و خودش (یه جیا).
بنابراین به عنوان اربابش، آیا جی شوان نمی دونه که حیوان خانگیش چه هسته ای داره؟ چطور ممکنه.
ناگهان صدای آهستهی جی شوان رو در کنار گوشش شنیده بود به یاد آورد:《اون از تو خوشش میاد........می تونی بهش دست بزنی.》
این فکر خیلی ناگهانی به ذهنش برخورد کرد و باعث شد مغز یه جیا از کار بیوفته. در ذهن کاملاً خالی او فقط یک جمله باقی مانده بود.
-- پس جی شوان می دونست. (از هویت یه جیا که مثلا بعنوان زیردستش بود، خبر داشت)
کتابهای تصادفی

