بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 53
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۵۳:
پسر جوان سرش رو بلند کرد. چشمهای سرخرنگش تیره و عمیق بودن در حالی که مردمکهاش چهرهی سرد و یخزدهش رو منعکس میکردن. جوری به طرف مقابلی که روبروش ایستاده بود نگاه میکرد که انگار اون تمام زندگیش بود.
سپس در حالی که لبخندی ملایم بر لب داشت مطیعانه گردنش رو روی تیغهی داس گذاشت .
گویی کاملاً مایل بود که کنترل زندگی و مرگش رو به دست یه جیا بسپاره و اجازه بده که اون هر کاری که دوست داره انجام بده.
دوتاشون بدون هیچگونه صحبتی در مقابل هم قرار گرفتن. جو موجود در هوا سنگین بود، جوری که نفس کشیدن رو سخت می کرد.
یه جیا به سردی چشمانش رو باریک کرد و گفت:《فکر می کنی با این کار دل من به رحم میاد؟》
سپس تیغه به گردن جی شوان نزدیک تر شد.
تیغه فوق العاده تیز بود، برای همین هم به آرامی پوست گردن باریک جی شوانِ جوان رو برید.
زخمی نازک و قرمز رنگ روی پوست رنگ پریدهش ظاهر شد که زیر نورِ کمِ راهرو، بسیار تکان دهنده به نظر می رسید. اثری از خون همچون ماری قرمز به بیرون سرازیر شد و به آرامی از گردن پسرک چکید.
جی شوان از بریده شدن گردنش اجتناب نکرد.
سپس با صدای لطیف، کمی آرام و خشمگین گفت:《چطور میتونم…》
سپس دستش رو بالا آورد و یکی یکی دکمه های بالای پیراهنش رو باز و ترقوه و سینهی لاغرش رو نمایان کرد.
بریدگیِ تیغه به طور ناخودآگاه عمیق تر شد و خون بیشتری ازش بیرون اومد.
یه جیا تعجب کرد و با لحن سرد و کمی متززلزلش پرسید:《…….داری چیکار می کنی؟》
یه جیا زخم عمیقی رو روی سینهی لاغر پسر جوان دید. اون پوست صاف و رنگ پریده به طور خاصی وحشتناک به نظر می رسید ... مکان آسیب دیدگی دقیقاً بالای بخش های حیاتیش بود. می شد دید که شخصی که این کار رو انجام داد جلوی خودش رو برای آسیب رساندن بهش نگرفته بوده.
خون سرازیر شد و به روی اون زخم التیام یافته رسید. شبیه اشک خونین بود.
جی شوان دستش رو بالا آورد تا سینه اش رو نوازش کنه. کمی نزدیک تر شد. سپس در حالی که لبخند روی لبش روشن تر شد گفت:《ببین، من از هدیه ای که جیجی بهم داده بود با دقت نگهداری کردم. اگر دلت به رحم بیاد، دیگه اون کسی که من میشناسم نیستی.》سپس پسر جوان سرش رو با حالتی ساده و ترسناک کج کرد.
لحظهای بعد، بدون هیچ تردیدی گردنش رو به تیغهی یه جیا زد.
یه جیا غافلگیر شد.
او فقط زمان ساخت سلاح رو داشت، اما زمان کافی برای از بین بردنش رو نداشت.
سپس جی شوان لبخندی زد و گونه اش رو به کف دست یه جیا فشار داد و به آرامی و با محبت بهش فشار داد. لب های سرد و باریکش برای چند ثانیه روی پوست گرم یه جیا موندن.
یه جیا بلافاصله جی شوان رو هل داد، به حالتی که انگار داره خودش رو از سوختن دور میکنه.
خوشبختانه، جی شوانِ فعلی بالغ نبود و فقط چند قدم بخاطر هل دادن به عقب برگشت. (جی شوان از حالت یک فرد بالغ به یه پسر بچه تبدیل شده بود)
یه جیا با ظاهری ناباورانه به جی شوان خیره شد. مدتی طول کشید تا بتونه حرفش رو به زبان بیاره:《بیمار روانی.》
پس از گفتن این جمله بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه وارد آپارتمانش شد.
جی شوان با عجله دنبالش رفت، اما چیزی که نصیبش شد، دربی بود که بیرحمانه به صورتش کوبیده شد.
متفکرانه نوک دماغش رو که تقریباً با در برخورد کرد لمس کرد.
…..شاید جی شوان زیاده روی کرد.
اما قبل از اینکه بتونه به راه حلی فکر کنه، ناگهان درب مقابلش باز شد.
جی شوان جوان سرش رو بالا گرفت، نور شادی در چشمانش سرخش موج زد.
اما پیش از اینکه بتونه صحبت کنه، یک شیء تیره رو دید که از درب به بیرون پرتاب شد.
صدای سرد یه جیا به رو شنید که گفت رسید:《بیا ماهیتو بگیر.》
یه لحظه بعد، صدای 《بنگ》 دیگهای شنیده و درب بطور بی رحمانهای بسته شد.
جی شوان سرش رو پایین انداخت و به ماهی خونین گو که توی دستش بود نگاهی کرد و پرسید:《تو چجوری اینقدر کوچیک شدی؟》
جی شوان در حالی که به ماهی خونین گویی که به راحتی در دستش جا شده بود، نگاه و اخم کرد.
اگرچه ماهی خونین گو معمولاً حرفگوشکن بود، اما در نهایت یک گونهی جاندارِ نجیب و متکبر بود. تقریباً غیرممکن بود که ظاهر اصلی خودش رو رها کنه و کوچیکتر بشه.
ماهی خونین گو دمبش رو تکان داد و نگاهی به اربابش که به پسر جوانی تبدیل شده بود انداخت. انگار چشمهای خالی و تاریکش میگفتن:《مگه شما هم همینجور نیستید؟》(گویا منظور نویسنده اینه که چرا جی شوان هم ظاهر خودشو بخاطر یه جیا عوض کرده)
جی شوان: 《…….》
ماهی خونین گو با تاسف برگشت و نگاهی به دربی که محکم بسته شده بود انداخت.
انگار متقاعد شده بود که یه جیا دیگه درب رو باز نمیکنه، سپس با ناامیدی چند بار دمبش رو تکان داد، به اندازهی اولیهی خودش برگشت و سپس از دیوار ساختمان رد شد و شنا کنان اونجا رو ترک کرد.
فقط یک پسر لاغر، تک و تنها در راهروی خالی موند.
جی شوان دستش رو دراز و به آرامی زخم روی گردنش رو لمس کرد.
خونریزیش متوقف شده بود اما زخم وحشتناکش همچنان وجود داشت.
از اون زخم درد ضربانیِ ذُقذقکنانی حس می کرد. مثل یک محرکِ اعتیاد آور بود و تمام عصبهاش رو از هیجان می لرزاند.
زبانش به آرامی خون نوک انگشتانش رو لیسید.
لبخند روی لب های پسرک عمیق تر شد. چشمان قرمز تیره اش کمی باریک شدن و ردی از جنون در اعماقشون نمایان کردن.
شب بخیر جیجی.
داخل آپارتمان.
آب از شیر آب با صدای بلند به داخل تشت سرازیر شد. یه جیا با بی حالی چشماش رو پایین انداخت و با ناراحتی اخم کرد. پشت دست سفید رنگشش الان قرمز شده بود. (چون جی شوان دستش رو محکم گرفته بود)
دست سیاه کوچولو که از ترس به یه گوشهای پناه برده و کوچولو شده بود، با احتیاط سرش رو بیرون آورد.
نمی دونست دقیقا چه اتفاقی افتاده.
به محض اینکه کار یه جیا تموم شد، متوجه حضور یک شبح درندهی بسیار قدرتمند (جی شوان) شده بود.
در اون لحظه، با توجه به تهدید دفعهی قبلِ جی شوان، دست سیاه کوچولو بلافاصله از دیوار عبور کرد و رفت توی خونه...باید بذاره که اون دوتا رئیس بزرگ خودشون مشکلاتشون رو حل کنن. برای اینکه پاش به این موضوع باز نشه، باید عجله کنه و فرار کنه.
اگرچه دست سیاه کوچولو نمی دونست چه اتفاقی افتاده، اما اولین باری بود که یه جیا رو به این اندازه احساساتی می دید.
بنابراین با احتیاط پرسید:《چ-چی شده؟ حالتون خوبه؟》
یه جیا شیر آب رو بست و دستش رو با حوله خشک کرد.
با شنیدن این حرفها، چشمانش رو پایین انداخت و نگاه قاتلانهای به سمت دست کوچولو انداخت.
دست کوچولو لرزید. ناخودآگاه خودش رو به دیوار فشار داد.
یه جیا با تمسخر گفت:《من حالم خیلی هم خوبه.》
اما چرا دست سیاه کوچولو حس می کرد که اصلا هم اینطوری نیست؟
دست سیاه کوچولو روی میزی که یکی از پایههاش شکسته بود نشست و برای چند ثانیه بطور جدی فکر کرد.
بر اساس وضعیت فعلی، پادشاه باید هنوز هم احساساتی نسبت به ایس داشته باشه. اگرچه دست سیاه کوچولو نمیدونست چه اتفاقی بینشون افتاده، ولی همچنان باید تلاش می کرد که رابطهی اونها رو تا حدودی احیا کنه ... هر چی نباشه وقتی خدایان شروع به مبارزه میکنن، این فانیها هستن که رنج میبرن (تاوانش رو پس میدن)!
سپس ذهنش رو درگیر این موضوع کرد و در نهایت تصمیم گرفت تلاش کنه که وضعیت رو حل کنه. بنابراین گفت:《در واقع….. پادشاه اونقدرها هم بد نیست……》
یه جیا ابرویی بالا انداخت و در حالی که چشمانش نور سردی از خودشون ساتع کردن گفت: اونقدرها هم بد نیست؟!》
دست سیاه کوچولو بدون اینکه دیگه حتی یه کلمه بگه، کوچیکتر شد.
یه جیا نفس عمیقی کشید، انگار خشمش رو فرو داد و بعد از لای دندانهای روی هم فشرده شدش گفت:《اون یه روان پریشه (بیمار روانی).》
اون همون آدم گذشتس و چون سالها اون رو ندیده بود، به نظر می رسید که وضعیتش وخیم تر هم شده است.
دست سیاه کوچولو مصمم شد که دیگه از پیگیری این موضوع خطرناک اجتناب کنه، سپس ادامه داد:《پس... حالا چه نقشه ای دارید؟》
یه جیا،:《که از اون روان پریش دوری کنم.》
دست سیاه کوچولو:《……….》
نمی دونست در پاسخ به این حرف چی باید بگه!
یه جیا دستشویی رو ترک کرد و به آپارتمانی که تقریباً توسط ماهی خونین گو ویران شده بود نگاهی انداخت.
بیشتر وسایل موجود در اونجا تقریباً به طور کامل از بین رفته بودن، اما خوشبختانه دستشویی توی یه اتاق جداگانه بود و چیزهایی که در اونجا بودن که می تونستن از چنین سرنوشتی فرار کنن. در هر صورت، حداقل همچنان برای استفادهی یه نفر قابل استفاده بود.
یه جیا پل (استخوان) بینی اش رو نیشگون گرفت.
انگشتانی که تازه با آب سرد شسته شده بودن، به ابروهاش برخورد کردن و به تدریج احساسات داغش (فوران شده) رو آروم کردن.
باید گفت که حضور جی شوان اون رو از خلسه ای که پس از بازدید از سردخانه درش گیر کرده بود، بیرون کشید.
این همچنین باعث شد که یه جیا به وضوح متوجه بشه که اگرچه اون میخواست حقیقت پشت ماجرای اتفاقی که برای والدینش افتاد رو کشف کنه، اما این اتفاق مربوط به بیش از ده سال پیشه و بیشتر سرنخهای اون زمان تا حالا از بین رفتن. تنها ارتباط بین اون پرونده و پروندهی قتل اخیرِ اون شبح درندهای که پوست میکَنه بود، اما این شبح برای مدت زیادی پنهان شده بود، بنابراین یه جیا میدونست که هیچ گزینهای دیگه ای براش وجود نداره به جز اینکه دوباره منتظرش باشه.
علاوه بر این، کارهای مهمتر بیشتری در انتظارش بودن تا بهشون رسیدگی کنه.
طبق اطلاعات جی شوان، البته اگر بهشون دروغ نگفته باشه، مادر همچنان داره نقشهی بزرگی می کشه و واضحه که قصد توقف هم نداره.
و انسانها در حال حاضر برای این موضوع اصلا آماده نیستن.
چه از لحاظ توانایی های هوشی و چه رزمی، اونها کاملا متضرر میشدن.
اگر مادر تصمیم بگیره که دوباره در شهرهای دیگه بیدادگری کنه، اونها توانایی مبارزه علیه اون رو ندارن.
اولویت اصلی اون در حال حاضر بالا بردن توانایی مبارزهی بشر بود.
ناگهان به نظر می رسید که یه جیا به یاد چیزی افتاد.
سریع به سمت میز کنار تختش رفت و کشویی که یه گوشش نابود شده بود رو باز کرد و کاغذی رو که برای برقراری ارتباط با وو سو استفاده کرده بود رو دید.
اطلاعات بالاش مربوط به دو ساعت پیش بود.
احتمالا این اطلاعات زمانی که به سردخانه رفته بود براش فرستاده شده بودن. این پیام درخواست ملاقات بود.
یه جیا بی صدا آهی کشید.
.
در اسکله.
وو سو با عجله و تنها به اونجا اومده بود.
صدای امواجی از دریای تاریک جلوی روشون به گوش میرسید. آسمان بالای سرشون تاریک بود و فقط چند تا ستاره درش دیده میشد.
از دور جوانی لاغر اندام رو دید که در انتهای راه ایستاده و به آرامی منتظر بود. هیکل قد بلند اون همچون روحی در نور، آرام و ساکت بود. کاملاً بر خلاف تصویر دیشبش که خیلی تو چشم بود، ولی همچنان به طور مشابهی باعث القای احساس آرامش به دیگران میشد.
وو سو نفس عمیقی کشید، هوای شور و نمناک وارد حفرههای سینهاش شد، اما همچنان نتونست ضربان تند قلبش رو آرام کنه.
سریع به سمت یه جیا رفت.
پس از مکالمهی کوتاهی، وو سو در مورد موضوع یک شبح درندهی سطح بالا که میخواد با اونها همکاری کنه به یه جیا گفت:《مافوقها با درخواست اون موافقت کردن و همچنین کسی رو پیدا کردن که از اون مراقبت کنه، اما همچنان میخوام نظر شما رو در این مورد بشنوم.》
یه جیا قبل از اینکه سرش رو تکان بده، لحظهای ساکت شد و گفت:《بهتره مراقب باشید.》
اگرچه واقعاً نمیخواست با جی شوان همکاری کنه و با اون روانی هیچ ارتباطی داشته باشه، باید اعتراف کرد که پیشنهاد جی شوان چیزی بود که در زمان مناسبی ارائه شده بود. (به موقع پیداش شد)
افراد در بوریاو از هویت جی شوان اطلاعی نداشتن ولی یه جیا اون رو میشناخت.
به عنوان پادشاه، اون بیشتر از هر شبح دیگهای به هستهی اصلی پازل نزدیک بود.
بنابراین، بسیار عجولانه خواهد بود اگر افراد بوریاو بخوان از شاخهی زیتونی که راهش رو به سمت اونها باز کرده امتناع کنن. (کمک جی شوان رو به درخت و شاختههای زیتون تشبیه کرده)
یه جیا پرسید:《در مورد وحشیشدن اشباح و هیولاهایی که دیشب اتفاق افتاد، چه برنامهای دارید؟》
وو سو:《پنهان کردن وجود اونها در حال حاضر غیرممکنه. بنظر میاد که پس از شب گذشته، اشباح و هیولاها در سراسر کشور فعال تر و گزارش های بی پایانی از حوادث ماوراء الطبیعه از سراسر کشور منتشر شدن. مافوقها تصمیم گرفتن تا وجود بوریاو رو افشا و شعبههای بیشتری برای رسیدگی مؤثرتر به این موارد ایجاد کنن.》
یه جیا در حالی که چشمهاشو باریک کرده بود گفت:《بازی چطور؟》
وو سو سرش رو تکان داد، آهی کشید و گفت:《مافوق ها قرار نیست موضوع بازی رو به اطلاع عموم برسونن.》
کتابهای تصادفی

