بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 52
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۵۲:
قلب وو سو از ترس اینکه طرف مقابل عصبانی بشه دوباره متشنج شد، اما به طور غیرمنتظرهای، جی شوان هیچ واکنشی نشان نداد و فقط سرش رو تکان داد و گفت:《خب پس.》
...وو سو در ناباوری گم شده بود.
آیا صحبت کردن با ارواح درنده در بازی به این راحتی ممکن بود؟؟؟
درب اتاق بازجویی پشت سرش بسته شد و جلوی چشمان سیاه و عمیق جی شوان که به نظر می رسید اعماق افکار آدم رو می خونه رو گرفت.
وو سو مات و مبهوت در راهرو ایستاده بود.
اتفاقی که الان افتاد تقریباً شبیه یک رویا بود. حتی الان هم باورش نمی شد.
پس از این همه خسارات بزرگ برای بشریت، اونها به طور ناگهانی چنین پیشرفت بزرگی بدست آوردن. یک شبح درندهی سطح بالا که به طور ناگهانی مایل به همکاری بود و حتی کسی بود که به راحتی می شه باهاش صحبت کرد، شخصاً اومده بود تا اطلاعات ارزشمندی رو که انسانها برای مدت طولانی به دنبالشون بودن رو فاش کنه... این کاری بود که وو سو هرگز جرات تصور کردنش رو هم نداشت.
کارمندان بخش تدارکات داشتن برای رفتن به خونههاشون آماده می شدن.
وو سو با عجله به دنبال یه جیا دوید و فریاد زد:《یه جیا!》
مرد جوان مکثی کرد و سرش رو کمی چرخاند. صورت رنگ پریدهاش در راهروی تاریک کمی غیر طبیعی به نظر می رسید. سپس با صدایی که همچنان آرام بود پرسید:《چیه؟》
وو سو جلو رفت، کنارش ایستاد و با کنجکاوی پرسید:《تو چجوری اون شبح درنده رو نجات دادی؟》
یه جیا:《... همهی انسانها ممکنه اشتباه کنن.》
وو سو:《؟؟؟》
بنا به دلایلی، احساس میکرد که به نظر میرسه یه جیا داره به یه حالت دندان قروچه این کلمات رو به زبان میاره.
یه جیا به سمت وو سو برگشت و گفت:《اون رو خیلی ساده نگیرید. فکر نمی کنم اون غل و زنجیرها تاثیر زیادی روش داشته باشن. همهی اشباح در دروغ گویی حرف ندارن و علاوه بر این، او یک شبح نیرومنده. باید مراقبش باشید. ممکنه که نقشهای توی سرش باشه.》
وو سو موافقت کرد و گفت:《حق با شماست. به خصوص این که ما نمی دونیم هدف واقعیش چیه، پس بهتره که گوش به زنگ باشیم. اما اطلاعاتی که بهمون داد برای ما بسیار مهم بود.》سپس با آرامش دستی به شانهی یه جیا زد و ادامه داد:《برای اطمینان میرم و نظر یک ارشد مورد اعتماد خودم رو هم می پرسم.》
یه جیا:《……..》
گمونم بدونم که این ارشدتون کیه.
اون در حال حاضر در مقابلت ایستاده و داره بهت مشاوره می ده.
با این حال، چیزی که وو سو گفته بود واقعا معقول بود ... برای انسانها در حال حاضر، اطلاعات گفته شده توسط جی شوان خیلی اهمیت داشت.
سپس بی صدا آهی کشید.
به نظر می رسه که نمی تونه در این مورد کار زیادی انجام بده.
اما چیزی که یه جیا در حال حاضر بیشتر بهش توجه داشت این نبود.
سپس موضوع حرفشون رو تغییر داد و گفت:《کاپیتان وو، می تونی برای من یه نامه بنویسی؟》
وو سو:《ها؟》
《امروز بعدازظهر در حین انجام کار پاکسازی یه مشکلی برام بوجود اومد.》 یه جیا به طور مختصر موضوع حادثهی تیراندازی رو توضیح داد و سپس افزود:《بنا به دلایل شخصی، می خوام برای بررسی گزارشهای مرتبط به ایستگاه پلیس مراجعه کنم.》
اگرچه واقعاً می تونست با استفاده از دامنهی شبحیش به اونجا بره، اما به دلیل حادثهی شب گذشته با اشباح و هیولاها، مطمئناً ایستگاه پلیس و سردخانه همین الانشم خیلی شلوغ هستن. یه جیا مطمئن نبود می تونه جسد و گزارش های مربوط به اون مورد رو در این مدت کوتاه پیدا کنه یا نه، بنابراین، برای صرفه جویی در زمان و پایان دادن به این مسئله در سریع ترین زمان ممکن، تصمیم گرفت که از طریق کانالهای رسمی اقدامی انجام بده.
وو سو کمی فکر کرد و سپس موافقت کرد:《باشه.》سپس ادامه داد:《بر اساس چیزی که به من گفتی، واقعاً به نظر می رسه که در این پروندهی قتل چیز عجیبی وجود داره. دستگاه رو همراه خودت ببر و به یاد داشته باش که وقتی برگشتی گزارشی برای من ارسال کنی.》
یه جیا:《... باشه.》
به طور غیرمنتظرهای حجم کارش زیاد شد.
.
در سردخانه.
بعد از حادثهی دیشب همهی مراکز پلیس و پزشکی قانونی به شدت شلوغ شده بودن و حتی سردخانه هم شلوغ شده بود. اکثر اجسادی که فرستاده شده بودن حتی فرصت بازرسی قبل از نگهداری در فریزر رو نداشتن و مجبور بودن که برای نگهداری برخی از اجساد که در اونجا جا نمیشدن از سردخانههای اجارهای استفاده کنند.
کارآموزی یه جیا رو به یکی از سردخانههای اجارهای هدایت کرد و به یکی از محفظهها اشاره کرد و گفت:《اینجاس.》
پس از اتمام کارش، با عجله برگشت و رفت. به نظر میرسید که هنوز کارهای زیادی داره که انجام بده.
یه جیا در سردخانه تنها موند.
آرام آرام به اون جنازه نزدیک شد.
لباسهای روی جسد رو درآورده بودن و جای اون دو گلوله دیگه خونریزی نداشت. از اونجایی که جسد در مکانی با چنین دمای پایینی نگهداری می شد، پوستش خاکستری رنگ شده بود. روی صورت جسد، پلکها رو پایین انداخته بودن تا چشمهای خون آلودش رو پنهان کنن، اما گوشههای لبهاش همچنان بالا رفته و به حالت لبخندی دیوانهوار ثابت مونده بودن.
دستگاهی که یه جیا با خودش آورده بود واکنشی نشان نداد ... این وسیلهای بود که آخرین بار در ویلای جن زده از پیش اون جوانان برداشته بود. باید اونقدر حساس باشه که چیزی رو تشخیص بده.
علاوه بر این، حتی خودش هم کوچکترین انرژی یینی رو در این جسد تشخیص نداد.
انگار فقط... یه جسدِ خیلی معمولی بود.
هیچ اثریای از تغییرات ماوراء طبیعی وجود نداشت. حتی نوسانات انرژی یین که قبلاً شناسایی شده بود به نظر می رسید که انگار اصلا هرگز اتفاق نیفتاده.
در کل، پس از هرج و مرج دیشب، بقایای کوچکی از انرژی یین رو باید بشه تقریباً در همه جا شناسایی کرد، و نوسانات قبلی احتمالاً مربوط به اشباح یا هیولاهای دیگه بودن که به این پروندهی قتل مربوط نبودن.
یه جیا مدتی فکر کرد و سپس دست سیاه کوچولو رو بیرون آورد و پرسید:《چیزی حس میکنی؟》
دست سیاه کوچولو انگشتانش رو تکان داد و گفت:《نه.》
یه جیا نگاهش رو پایین انداخت. لبهای باریک و رنگ پریدهش به سردی صاف شدن.
نمی دونست که انتظار پیدا کردن چه چیزی رو باید داشته باشه.
سپس بی صدا نفسی رو که حبس کرده بود بیرون داد و برگشت تا بره، اما قبل از اینکه بتونه چند قدم برداره، ناگهان روبروی محفظهای در کنارش وایستاد.
گویی چیزی نظرش رو جلب کرده بود، یه جیا به سمتش رفت.
سپس دستش رو دراز کرد و کوپه رو بیرون کشید. با صدای تق تق، جسد دیگهای جلوش ظاهر شد.
چهرهی خون آلود، قیافهای ناامید و شکم پاره شدهای دید.
...اون شبِ طوفانی، لباس خون آلود، گردنبند مرواریدِ شکسته شده.
یه جیا به حالت اینکه میخواست چیزی رو از خودش دور کنه، چشماشو بست.
دستگاهی که در دستش بود چند بوق ضعیف منتشر کرد.
یه جیا تعجب کرد. چشمانش رو باز کرد و به دستگاهی که در دستش بود نگاهی انداخت.
عقربه روی صفحه برای لحظهای تکان خورد و سرانجام روی صفر فرود اومد. دیگه بوق نمی زد.
دست سیاه کوچولو گیج شد:《ها.... عجیبه؟》
از روی شانهی یه جیا پرید و وارد زخم باز اجساد شد. دو دقیقه بعد دوباره بیرون آمد و گفت:《قلب نداره.》
یه جیا چشمانش رو کمی باریک کرد و در حالی که نور کمی از عمق چشمانش تابید پرسید:《بوی چیزی رو حس کردی؟》
دست سیاه کوچولو برای لحظهای فکر کرد و جواب داد:《خب…..کمی. اما به نظر می رسه الان ناپدید شده.》
《چی حس کردی؟》
دست سیاه کوچولو سعی کرد اون رو توصیف کنه:《کمی شبیه ..... حِسمه وقتی که اون شبح رو خوردم.》
یه جیا تعجب کرد.
مدتی مبهوت در کنار جنازهها ایستاد و سپس هر دو کوپه رو بست و به سمت بیرون رفت.
دربِ سردخانهی پشت سرش بسته شد.
شب تاریک بار دیگه تمام شهر رو فرا گرفت.
حالت یه جیا خیلی سرد بود، مثل برفی یخی که در تمام طول سال آب نشده بود.
هرگز اون حادثه رو با والدینش در بازی مرتبط نکرده بود.
بازی کمتر از یک ماه پیش از کار افتاده بود و به اشباح و هیولاهای مهار شده در اون این امکان رو می داد که فرار کرده و به دنیای انسان ها بیان.
ولی مرگ مادر و پدرش در هشت سالگی بود.
پانزده سال پس از اون واقعه، یه جیا وارد بازی شد.
.
پس از تموم شب اینور اونور رفتن، یه جیا به آپارتمانش برگشت.
وارد ساختمان شد و درست زمانی که می خواست به طبقهی خودش برسه، ناگهان ایستاد. با صدای سردی پرسید:《کیه؟》
با صدای قدمهای اون فرد، چراغهای راهرو فعال شده در راهرو روشن شدن و فرد قد بلندی رو نمایان کردن.
جی شوان بود.
دیگه خودش رو پنهان نمی کرد. زیر نور، چشمان قرمز تیرهاش شبیه خونی جاری بود. گوشههای لبش رو به حالت لبخند ملایمی بالا آورد و آرام گفت:《عصر بخیر.》
انگشتان یه جیا که کنارش آویزان بود ناخودآگاه به هم مالیده شد.(یعنی مشت شد.)
این کاری بود که او به طور غریزی قبل از شروع حمله انجام می داد.
چشمانش رو باریک کرد و جوابی نداد.
جی شوان جلوتر رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد:《بعد از مدتها که همدیگه رو ندیدیم، دلت برام تنگ شده بود جیجی[1]؟》
پسر جوان هیولا مانند در اون ساختمان مسکونی به آرامی به حالت اصلی خودش تبدیل شده بود و قدش از مرد روبروش بلندتر بود.
یه جیا بی تعارف بهش نگاه کرد. سردی غیر قابل کتمانی در صداش بود:《از سر راهم برو کنار.》
جی شوان با حالتی معصومانه بهش پلک زد و غل و زنجیر دور مچ دستش رو تکان داد. زنجیر وسط دستهاش قبلاً برداشته شده بود و الان شبیه دو دستبند نقرهای به دور مچ رنگ پریدهش دراومده بود. سپس گفت:《مافوقهای شما با همکاری موافقت کردن.》
یه جیا تکرار کرد:《برو کنار.》
جی شوان مثل اینکه یک شعبده بازی انجام داده بود، یک تکه کاغذ بیرون آورد.
در حالی که لبخندی بر لب داشت، با صدای آهستهاش گفت:《ببین، اونها با درخواست من موافقت کردن که تو نقطهی تماس اصلی من باشی.》
گوشههای لب یه جیا کمی بالا رفت ولی هیچ لبخندی در صداش منعکی نمی شد:《تبریک می گم. ولی من مایل نیستم.》
تازه از سردخانه برگشته بود و شوک قبلی هنوز روش تأثیر گذاشته بود. حوصلهی این کارها رو نداشت.
یه جیا با خونسردی کلیدش رو بیرون آورد، جی شوان رو دور زد و به رفتن به طبقهی بالا ادامه داد.
اما درست زمانی که قرار بود شانههاشون به هم برخورد کنه، جی شوان ناگهان برگشت و مچ یه جیا رو گرفت و یه جیا رو بین خودش و دیوار گیر انداخت.
فاصلهی بین این دو نفر فوراً کاهش پیدا کرد. دماغهاشون رو به روی هم بود، جوری که تقریباً به هم برخورد میکردن.
اما یه جیا عقب نشینی نکرد.
در عوض کمی نزدیکتر شد و چشمانش رو به طرز خطرناکی باریک کرد.
نوک داس در کف دستش ظاهر شد، تیغهی سردش در شب تاریک، درخشش زیبای سفید برفی مانندی رو ساطع می کرد.
سپس با صدایی سرد و بیاحساس گفت:《من بدم نمیاد کاری رو که دفعهی قبل نتونستم تموم کنم به اتمام برسونم.》
ثانیهای بعد، به طور غیرمنتظرهای، جی شوان که روبروش بود، ناگهان کوچک شد.
یه جیا تعجب کرد.
قبل از اینکه یه جیا بتونه واکنشی نشان بده، جی شوان به شکل توی خاطراتش و به پسر جوانی تبدیل شد.
صورت کوچک و رنگ پریدهاش رو بالا آورد و گردن نازکش رو به داسی که در دست یه جیا قرار داشت، تکیه داد. سپس در حالی که چشم های قرمزش زیر نور برق می زد.
یه جیا گفت:《باشه.》
صدای جی شوان کودکانه، کمی خشن و نرم بود، تقریباً انگار عشوه آمیز رفتار می کرد.
《……تا زمانی که جیجی خوشحال باشه.》
[1] جیجی در چینی به معنی برادره ولی از اونجایی که ما از ابتدا اینطوری ترجمه کردیم، باقی کار رو هم به همین شکل ادامه میدیم.
کتابهای تصادفی


