بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 56
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۵۶:
یهجیا تعدادی از وسایل شخصیش رو جمع کرد و به هتلی یکم دورتر نقل مکان کرد.
روز بعدش دستوری از افراد بالا رتبه صادر شد و یهجیا رو به عنوان مسئول یک 《شبح درندهی سطح بالا که مایل به همکاریه》 تعیین کرد. این یه موضوع بسیار محرمانه بود. به عبارت دیگه، در کل شعبهی شهر ام، فقط وو سو و خوده یهجیا از موضوع یه شبح درندهی سطح بالا که با دفتر همکاری میکرد، خبر داشتن که فقط یهجیا صلاحیت ارتباط با اون رو داشت.
داخلِ جعبهای که وسایلش رو توش گذاشته بود، یک گوشی جدید دیگه هم بود.
یهجیا اون رو بیرون آورد و باهاش بازیبازی کرد.
حتی با اینکه اطلاعات زیادی در مورد فناوری مدرن نداشت، ولی میتونست تشخیص بده که این تلفن خیلی پیشرفتهتر و محافظتشدهتر از گوشی قبلیشه که لیو ژائوچنگ بهش داده بود.
اما همچنان این موضوع برای یهجیا کمی مضحک بود ... که از گوشی برای ارتباط برقرار کردن با یه شبح درنده استفاده کنه. ده سال پیش حتی نمیتونست چنین چیزی رو تصور کنه.
فقط یه مخاطب توی اون تلفن ذخیره شده بود.
عکس پروفایل طرف یک قاصدِ مرگِ چیبی[1] بود که یه داس در دست داشت که خیلی بانمک به نظر میرسید.
یه جیا چشماش رو باریک کرد. احساس کرد که معنایی پشت اون عکس نهفتهس.
سپس در حالی که به اون عکس خیره شده بود، پیام طرف مقابل ظاهر شد که یه ایموجی پر جنب و جوش و شادمان بود.
یه جیا:《…….》
دستهاش میخواستن حرکت کنن.
بعد از اینکه انگشتانش برای چند ثانیه به سمت دکمهی بلاک رفتن، نظرش عوض شد ... به خاطر شغلش هم که شده نباید محلش بذاره.
سپس صفحهی گوشی رو خاموش کرد و اون رو به گوشهای پرت کرد.
در اون سمت ماجرا.
جیشوان به صفحهی روشن گوشیای که در دستش بود نگاه کرد، نمیتونست جلوی لبخندشو بگیره.
اگرچه هیچ پاسخی از طرف مقابل دریافت نکرده بود، اما مطمئن بود که اون پیامش رو دیده.
جیشوان نگاهی به کتابی که قبلاً فکر میکرد آشغاله انداخت.
یکی از خطوطش نمایان شد که میگفت:《اطلاعات تماس طرف مقابل رو بدست بیارید.》
نه تنها اطلاعات تماس، بلکه جیشوان تنها مخاطب تلفن اون بود.
این کار باعث احساس رضایتمندیِ میل عمیق سرکوب شدهش از اختصاص دادن یه جیا به خودش شده بود.
جیشوان با خوشحالی خندید و گوشی رو کنار گذاشت.
دم درب، شبح سایهای که از ترس دزدکی نگاه میکرد، هول کرد و سریع بیرون رفت.
چندین شبح درندهی سطح بالا دورش جمع شدن و با دقت و صدایی آهسته پرسیدن:《خب، اوضاع چطور بود؟》
شبح سایهای در حالی که گیج شده بود، سرش رو تکون داد و گفت:《...اوضاع خیلی بده.》
بعد از اینکه پادشاه، رهبر حریف رو کشت[2]، بقیهی هیولاها به خاک تبدیل شدن و مبارزه تمام شد.
اما از اون زمان به بعد، رفتار پادشاه عجیب شد.
چراکه نه تنها پاداشِ ایس رو پاک کرد، بلکه اون…..اون…..
آمی به آرومی و با حالتی سنگین گفت:《من ..... همین حالا دیدم پادشاه در حالی که داشتن به تلفنشون نگاه میکردن، لبخند میزندن.》
اشباح درندهی دیگه بخاطر شوکه شدنشون نفس عمیقی کشیدن و گفتن:《وای چی؟!》
《من فکر میکنم که ممکنه پادشاه طلسم شده باشن...》
پیش از اینکه آمی بتونه حرفش رو تمام کنه پشت سرش احساس سرما کرد.
به آرومی برگشت تا به پشت سرش نگاه کنه.
درب پشت سرش باز بود. ماهی خونین گو پشت سرشون ظاهر شده بود و با حدقههای خالیاش گروه اشباح درنده رو تماشا میکرد.
از دور، جیشوان که روی تخت نشسته بود، چشمان قرمزش رو کمی باریک کرد و آهسته پرسید:《پس انگار خیلی حوصلتون سر رفته!》
همهی اشباح درنده لرزیدن و گفتن:《....پادشاه!》
جیشوان لبخند ملایمی زد و گفت:《پس من کاری براتون پیدا میکنم که انجام بدید.》
و بنابراین، پس از اینکه مجبور شدن یک ساعت با ماهی خونین گو بازی کنند، همهی اشباح درنده خواستن بدون اشک گریه کنن. مخصوصا آمی که به طور ویژهای به حسابش رسیده شده بود، خسته و فلج روی زمین رها شده بود.
اونها زیادی ساده لوح بودن.
مطمئناً، پادشاه هنوز اون شبح بداخلاق و ترسناک بود….. طلسم شدن یا هر چیز دیگهای فقط حرفهای مزخرف بود!
.
پس از انتشار اولین دسته از بروشورهای استخدام، بوریاو به سرعت خونِ تازهای به دست آورد[3]. با اینکه هنوز همهی کارهای باقیموندهی مربوط به حملهی اشباح و هیولاها در شهر ام انجام نشده بودن، نیروهای جدید به کاهش فشار بر کارکنان اصلی کمک زیادی کرده بودن.
حتی در مقایسه با قبل از اون حادثه، مدیریتِ این حجم کاریشون خیلی راحتتر شده بود.
کارمندان قدیمیتر در بخش تدارکات اساساً کارِ جدیدی برای انجام دادن نداشتن. در حالی که یهجیا الان روی مشاغل مختلفی در بخش مربوط به آموزش نیروهای جدید کار میکرد، ژائو دونگ در بخش تدارکات باقی موند تا وظایف باقی مونده رو انجام بده و چنگ کژی به بخش منابع انسانی منصوب شد و در مصاحبه با افراد جدید کمک میکرد.
اگرچه دنیای بیرون هنوز در هرج و مرج بود، زندگی یهجیا به ویژه در هفتهی گذشته سرشار از آرامش بود. اون هر روز از هتل به سر کار میرفت و گاهی هم افراد جدید رو برای انجام برخی کارهای حضوری به محلهایی میبرد.
در طول این مدت، اگرچه یهجیا هرگز به هیچ یک از پیامهای جیشوان پاسخی نمیداد، طرف مقابل همچنان از آزار و اذیتش به صورت آنلاین و هر روزه لذت میبرد. خوشبختانه این نوع آزار و اذیتها فقط به صورت آنلاین باقی موندن. به هر حال، مبارزهی اون موقع در برابر مادر روی جیشوان هم تاثیر گذاشته بود. پس از سرپیچی مستقیم از دستور مادر، تخمین زده شد که جیشوان فعلا برای مدتی سرش شلوغ میشه.
این تا زمانی ادامه داشت که شهر ام دومین دسته از بروشورهای استخدامیش رو منتشر کرد.
محتواش با دفعهی قبل تفاوتی نداشت، به جز الگوی بسیار کم رنگی که در پشت اون چاپ شده بود. اگر از نزدیک نگاه نکنید، به راحتی جا میندازیدش.
شاخههای گل رز به شکل الگویی عجیب اما زیبا و در هم تنیده شدهای که در درونش سه حرف وجود داشت که کلمهی《ایس》رو تشکیل میدادن.
روزی که چاپ شد، همه چیز آروم و ساکت بود. به نظر میرسید هیچ چیز تغییری نکرده.
اما در جایی که دیگران نمیتونستن اون رو ببینن، جذر و مدهای تاریکی شروع به موج زدن کردن و زمزمههای ناراحت کننده شروع به پخش شدن کردن.
در مرکز اون گرداب، شهر کوچیکی قرار داشت...شهر ام.
با فرا رسیدن شب تاریک، آسمونِ دوردست در تاریکی غلیظی فرو رفت و به آرومی ستارهها و ماه رو در خود فرو برد.
یهجیا که در راه بازگشت از محل کارش بود، ناگهان در سر جاش ایستاد.
سرش رو بلند کرد و متفکرانه به آسمون نگاه کرد.
در این لحظه گوشی جیبش دو بار لرزید. یه جیا اون رو بیرون آورد، یه پیامی از طرف چنگ کژی دید.
فقط یه آدرس بود نه چیز دیگهای.
عجیبه.
یه جیا اخم کرد.
او این مکان رو میشناخت. نزدیک بیابون بود و شبها عملاً کاملاً خالی از سکنه میشد چراکه تعداد کمی از مردم به اونجا میرفتن ... چرا چنگ کژی این آدرس رو برای اون فرستاده؟
.
در یک کارخونهی متروکه در شهر ام.
انرژی قوی یین در آسمان تاریک شب جریان داشت. در مقایسه با جاهای دیگه، دما در اینجا بسیار پایینتر بود. هوای شوم ضعیفی از پنجرهها و دربهای خالی و تاریک میوزید، در حالی که که مردم بطور ناخودآگاه احساس ترس و وحشت میکردن.
اون کارخونهی خالی در حال حاضر پر از تار موهای پرپشت و تیره شده بود که همچون امواج اقیانوس آروم آروم بالا و پایین حرکت میکردن.
چنگ کژی تلاش کرد تا از موهای پرپشت و تیرهای که تا کمرش رسیده بودن بیرون بیاد، اما انگار در باتلاق گیر کرده بود. مهم نبود چجوری حرکت میکرد، اون مو به نظر میرسید که زندهس و محکم دور دستها و پاهاش پیچیده شده و اون رو درمونده کرده بود، جوری که فقط میتونست مثل یه حشره دور خودش بچرخه.
صدای تیز و موذیانهای از درون موها بیرون اومد:《ایس کجاس؟》
چنگ کژی که تقریبا داشت گریهش میگرفت گفت:《من واقعا این ایسِ تو رو نمیشناسم!!!》
اون امروز یکم دیرش شده بود، برای همین هم راه میانبر رو در پیش گرفت، اما هرگز فکرش رو نمیکرد که در راه بازگشتش به خونه، بطور ناگهانی ربوده بشه.
این موجود، یه روح درندهی سطح بی بود. به عنوان یک کارمند تدارکات، چنگ کژی هیچ تواناییای برای مقابله نداشت.
در نتیجه نه تنها اون در این مکان تاریک و مهآلود گرفتار شده بود، بلکه دائماً ازش در مورد محل اختفای این شخصی که اصلا باهاش آشنایی نداشت هم سؤال میشد.
چطور ممکنه این وضعیت مسخره بنظر نیاد؟!
اون صدا ناگهان غرش کرد و گفت:《تو دروغ میگی!!!》سپس در حالی که عصبانیت در اون صدا بسیار واضح بود ادامه داد:《من خودم دیدم، امضای اون بود، اشتباهی در کار نیست ... از سازمان بوریای شما بود. تو میدونی اون کجاس ... اشکالی نداره. اگه بشناسیش ... حتما میاد … هههههههه ……》
بیرون کارخونه.
چهار پنج نفر همه به هم نگاه کردن.
ژائو دونگ سکوت رو شکست و گفت:《بچهها شما هم این آدرس رو دریافت کردید؟》
وو سو سرش رو تکون داد. صفحهی گوشیش رو روشن کرد و به ژائو دونگ نشون داد. آدرس این مکان روی صفحه نمایش داده شد.
اون الان مسئول بخش منابع انسانی و چنگ کژی یکی از زیردستاش بود.
سپس گفت:《با خانوادهاش تماس گرفتم و گفتن که هنوز به خونه برنگشته.》
در واقع، این تنها دلیل حضور اون در اینجا نبود. هر چی نباشه وو سو در پرکارترین لشکر رزمی هم کار میکرد و طبیعتاً برای اومدن به اینجا یا فقط به این دلیل که ناگهان آدرسی از زیردستش براش فرستاده شده، دست از کار نمیکشید.
اما پس از ارسال دومین دسته از بروشورهای استخدامی، وضعیت فرق داره.
به هر حال، افرادی که در بخش منابع انسانی هستن طبیعتاً اولین کسانی خواهند بود که مورد هدف قرار میگیرن.
به این ترتیب، از زمان چاپ اونها، وو سو توجه بیشتری به تحرکات همهی زیردستانش در این بخش جدید داشنت و همچنین تجهیزات بیشتری به اونها اختصاص داده بود تا بتونن از خودشون محافظت کنن.
اما واضحه که نمیشه از چنین چیزی جلوگیری کرد.
سپس در حالی که وو سو ریشش رو کشید، با نگرانی گفت:《نگران نباش. من قبلاً با بقیهی اعضای بخش رزمی تماس گرفتم. باید زود به اینجا برسن.》
یهجیا توی تاریکی ایستاده بود و حرفی نمیزد.
سرش رو بلند کرد، به کارخونه نگاه و هوا رو استشمام کرد ... یهجیا با این بو خیلی آشنا بود.
کاملا تصادفی، این شبح درنده….رئیسی بود که اون و جیشوان یه دفعهای باهاش آشنا شده بودن.
اگرچه سطحش بالا نبود، اما مقابله باهاش کمی سخت بود.
یهجیا نمیتونست مطمئن باشه که اعضای بخش رزمی میتونن از عهدهش بربیان یا نه.
مردد بود که آیا باید بهونهای برای رفتن پیدا کنه که بعد خودش بره و طرف مقابل رو نجات بده یا نه.
اما در این لحظه کمی یکه خورد.
بوی داخل اونجا…..انگار تغییر کرد.
.
ده دقیقه بعد، اعضای لشکر رزمیِ به شدت مسلح به محل حادثه رسیدن، اما قبل از اینکه بتونن دربارهی طرح نبردشون گفتگو کنن، دیدن که دروازههای کارخونه به آرومی از داخل باز شد.
چنگ کژی با لبخندی بر لب لنگان لنگان بیرون اومد.
زن جوانی داشت بهش کمک میکرد.
وو سو تعجب کرد و گفت:《تو……..》
زن جوان بهش لبخندی زد و گفت:《شبح درندهی اونجا فرار کرد. میتونید برید دنبالش، اما فکر نمیکنم بتونید بگیریدش.》
سپس در حالی که چشمان وو سو گشاد شده بود گفت:《تو .........!!!》
زن جوان با سخاوتمندی سری تکون داد و گفت:《سلام، من مِید هستم.》
رتبهی ۱۵ در جدول امتیازات رهبری نفرت، مید.
مید با ناراحتی اخم کرد، برگشت و به چنگ کژی که در کنارش ایستاده بود نگاهی کرد و غرغر کنان گفت:《من اولش میخواستم که دست و پای اینو ببندم ولی اون شبح درنده زودتر به سراغ ایشون رفت...》
چنگ کژی: 《؟؟؟》
چرا؟
چرا؟؟؟
زن جوان که فروپاشی روانی چنگ کژی رو دید، نیشخندی زد و گفت:《چون تو ضعیفترین فرد توی کل بخش هستی.》
چنگ کژی:《....》
باشه کافیه دیگه، وگرنه چنگ کژی ناراحت میشه.
ژائو دونگ که به همراه کادر پزشکی منتظر بود، به چنگ کژی کمک کرد.
نگاه زن جوان به وو سو افتاد، سپس گفت:《از اونجایی که دیگه منو شناختی، من هدفم رو از اومدن به اینجا پنهان نمیکنم ... ایس کجاس؟》
وو سو از قبل برای این کار آماده بود.
سپس نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:《چرا دنبالش میگردی؟》
زن جوان حالتی خجالتی از خودش نشون داد، با انگشت پاش به زمین زد و گفت:《میخوام به عشقم به اون اعتراف کنم.》
یهجیا که دور ایستاده بود:《…….》
از اونجایی که حال چنگ کژی خوبه، دیگه به اون نیازی نیست.
برگشت و آمادهی رفتن شد.
ناگهان یهجیو حضور آشنایی که پشت سرش ظاهر شد رو احساس کرد.
بوی خونی یخی از دامنهای شبحی بیرون اومد.
پشت یهجیا سفت شد.
صدای نرم و خشن پسر جوانی سکوت رو در هم شکست و آروم پرسید:《جیجی، اون کیه؟》
[1]- گوگولی
[2]- هیولای بزرگی که مادر فرستاده بود.
[3]- گویا در اینجا منظور از خون تازه، جان گرفتن بوریاو بخاطر استخدامیهاس.
کتابهای تصادفی
